ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

از این که اولین ماه زمستون داره تموم میشه خوشحالم. اولا نشونه اینه که زمان داره میگذره. من به خلاصی نزدیکتر میشم. دوما سرما هم یک سومش رفت. دیگه بعد زمستون نمی لرزم. سوما بهار فکر کنم انرژیم بیشتر باشه راحت تر بتونم برم بیرون.

الان از بیرون رفتن فوبیا دارم. از بس سردمه و فشارم پایینه.

هنوز سونو غربالگری دوم رو نرفتم. منتظر جواب آزمایشم هستم.

آخرین باری که رفتم دکتر بهم گفت نتیجه آزمایش و سونو غربالگری اولت خوبه و هیچ مشکلی نیست ولی چون بالای 35 هستی پیشنهاد میکنم  آزمایش ... (نمیدونم چی بود) رو هم بدی. البته اگه برای هزینه کردن مشکلی نداری.

گفتم مشکل هزینه ندارم.

گفت پس همین الان برو آزمایشگاه و بخواه برات اینکار رو انجام بدن. گفتم چرا اینقدر عجله ؟

گفت چون جوابش طول میکشه بیاد و جوابش که اومد بیار ببینم بعد برات سونو غربالگری دوم رو بنویسم.

سونو دوم هم تا 17 هفته مثل اینکه وقت داریم. در واقع تایم کم بود.

یادمه اونشب خیلی سرد بود منم از راه اداره رفته بودم دکتر. تا کارم تموم بشه حدودای 6 بود.

رفتم سوار ماشینم شدم مستقیم رفتم آزمایشگاه. آقای دکتر هم بود باهام صحبت کرد گفت آزمایش رو باید فردا صبح بیای انجام بدی هزینه ش هم یک میلیون و دویست و هشتاد و دو هزار تومن میشه.

تحت پوشش بیمه هم نیست. برق از سرم پرید. چقدر زیاد؟!!!!!!!

چون نمونه خون رو میگیرن میفرستن خارج . بخاطر همین طول میکشه نتیجه بیاد.

همون شب پول رو پرداخت کردم درواقع پذیرش شدم و قرار بود فرداش برم نمونه خون بدم.

شب به همسر گفتم و ازش خواستم فردا با من بیاد حال نداشتم تنها برم.

صبحش به زور بیدار شدم و اونو هم به زور بیدار کردم و با هم رفتیم آزمایشگاه نمونه خون رو دادم و بعد همسر رفت یه سری مدارک رو کپی گرفت و آورد و داد به مسئول آزمایشگاه. (بخاطر همین ازش خواسته بودم باهام بیاد. حال اینکارا رو نداشتم)

بعدش منو رسوند اداره و خودش هم رفت سر کارش.

الام 9 روز از اون روز میگذره و من همچنان منتظر نتیجه آزمایش هستم از امروز هم رفتم تو هفته 16.

زیاد وقت ندارم. بعدشم برای اینکه معطل سونو نباشم از الان دو تا وقت از سونوگرافی گرفتم یکیش برای 4 بهمن یکیش برای 7 بهمن. هر کدوم زودتر شد همونو میرم.

خانمه برای 7 بهمن ساعت 10 بهم وقت داد بعد خیلی شیک بهم گفت 5 ساعت معطلی هم داره.

5 ساعت. فقط 5 ساعت.

جالب نیست؟ واقعا مدیریت زمان انقدر براشون سخته؟ یه نوبت نمیتونن به موقع بدن؟؟؟

سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و چیزی نگم.

بعدش فکر کردم گفتم نهایتش ساعت 10 میرم پذیرش میشم بعد برمیگردم اداره و ساعت 3 دوباره میرم. والا ملتو بیکار گیر آوردن.

برای 4 بهمن اول وقت بهم نوبت داد اول وقت یعنی 2 تا 3 ساعت معطلی.

اونو دیگه باید بشینم. رفت و برگشت به اداره چندان توفیری نداره.

وضعیت جسمانی م یه روز خوبم یه روز بدم. یکمی به نسبت اوایل بهتر شدم.

ولی همچنان نسبت به بی حالی و مریضی کم طاقتم.

یه نقی بزنم؟؟

ما اینجا یه هم اتاقی داریم خیلی دلش میخواد حرف بزنه یه جورایی 3 نفر دیگه پیچوندنش و زیاد باهاش حرف نمیزنن اینم فقط مخ منو گیر می یاره بخدا عزا میگیرم وقتی من و این تو اتاق تنها میشیم. انقدر حرفای بی رط میزنه دلم میخواد بگیرم خفه ش کنم.

آخه به من چه ربطی داره تو دوران دانشجوییت چند تا دوست پسر داشتی و چند نفر تو نخت بودن و چطوری آشنا شدی  وچطوری جدا شدی.

خوبه شوهر هم داره. برای هر مناسبتی یکساعت مخ منو کار میگیره بنظرت چیکار کنم. هی بهش میگم من خودم مناسبتها کار خاصی نمیکنم که دست از سرم بر داره.

دونه دونه ایده هاشو به من میگه و اصرار داره براش حلاجی کنم خوبن یا بدن. تورو خدا دست از سر من بردار. من حوصله خودمم ندارم. الان اصلا طاقت شنونده شدن اونم برای مدت طولانی رو ندارم بخدا.

نه خودش کار میکنه نه میذاره من به کارهام برسم همیشه هم حرف برای گفتن داره. حرفایی که برای من هیچ جذابیتی نداره. از من توقع داره مثل یه مشاور  باشم براش.

نمیتونم. نمیخوام. خودم هزار تا کار دارم هزار تا فکر و خیال دارم. دست از سرم بردار. خسته م کردی.

همین الان وسط نوشتنم کلا 10 دقیقه با هم تو اتاق تنها شدیم اومد کنارم بالا سرم وایستاد یکریز حرف زد.

من حساسیت دارم یکی زمانی که باهام صحبت میکنه زیاد بهم نزدیک میشه. نمیدونم چرا انقدر علاقمنده نزدیک بشه به طرفش.

نمیدونم نمیخوام بدجنس باشم ولی یک روز دو روز نیست. تمام اتفاقات زندگیشو دوست داره برام تعریف کنه تمام عکساشو بهم نشون بده تمام فیلماشو هم نشون بده. من هم با دقت ببینم و برای همه نظر بدم.

خب برام واقعا جالب نییست. طرز فکرش کارهاش و تصمیماش و حتی دلخوشیهاش برای من بچه گانه ست.

خیلی هم ادا داره. تعمدی خیللی عشوه می یاد و این هم برای من آزاردهنده ست.

کلا تحملش سخته خیلی. همه یه جورایی اونو از خودشون روندن.

خیلی با تلفن حرف میزنه بلند بلند هم حرف میزنه خیلی سر و صدا داره بلند بلند میخنده ادا در می یاره.

کفشش تق تق صدا میده. کلا اعصابم ضعیف شده. تحملم کم شده.

بیش از اندازه به فکر زیباییشه. به طرز افراطی به ظاهرش میرسه. این همون دختره هست که میگفتم خیلی بی نظمه دختر یکی ار عالی مقامان اداره هست و ساعت 10 می یاد ساعت 2 میره. این همونه.

الان چون ما 5 نفریم تو اتاق قراره یه اتاق دیگه هم به ما بدن و تعداد کم بشه.

در حال حاضر بزرگترین کابوس زندگیم اینه که من و این با هم هم اتاق بشیم.

اونوقت من چه خاکی بریزم رو سرم؟

تحملش از توان من خارجه بخدا.

قدیما خیلی مرخصی و استعلاجی میگرفت راحت بودیم از دستش الان مرخصی ها و استعلاجی هاش تموم شده دیگه نمیتونه بره. این هم دردیه واسه خودش.

البته یه سری جاها مهربونی هم میکنه ها. ولی خب رو اعصاب بودنش خیلی بیشتر به چشم می یاد.

شما نمیشناسینش پس غیبت محسوب نمیشه دیگه.  


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۵
پرنسس معتمد

خب دو هفته از اون تاریخ میگذره و من یواش یواش با خودم کنار اومدم. البته هنوز هم وقتی یادم می یاد انگار یکی قلبمو میگیره و محکم فشار میده.

ولی حداقل پذیرفتم که رفته و دیگه برنمیگرده. تو این مدت مراسم زیاد بود. چندین بار ختم گرفتن و من تقریبا تو تمام مراسمها شرکت کردم.

بخاطر همین هم سرماخوردم و کمی گلودرد و سرفه داشتم که مجبور شدم برم دکتر و بهم یه مقدار دارو داد که تو این یه هفته مرتب مصرف کردم تا حالم بهتر بشه.

دوره سختی بود. حالم اصلا خوب نبود. این سرما خوردگی مشکلاتی که تو بارداری داشتم رو تشدید میکرد.

خیلی بی حال بودم. نه میتونستم بخوابم نه میتونستم بشینم نه میتونستم استراحت کنم. تو هر شرایطی که بودم اذیت میشدم.

هنوز هم حالم خیلی مساعد نیست. و برای من خیلی آزاردهنده ست.

همه میگفتن بعد از 3 ماه مشکلاتت رفع میشه. ولی سه ماه من هم تموم شد و من همچنان حالم خوب نیست.

هنوز قرص معده درد رو میخورم. اگه نخورم دردش برام قابل تحمل نیست و اصلا نمیتونم غذا بخورم.

با این قرص یکمی حالم بهتره.

هوا هم خیلی سرد شده البته بقیه میگن هوا خیلی لطیفه. ولی از نظر من بی نهایت سرده.

شاید هم من فشارم خیلی پایینه. نمیدونم ولی به هر حال خیلی خیلی سردمه.

یادمه پارسال برف می یومد و من تو برف از اداره تا خونه رو پیاده میرفتم. خیلی راه بود. پیاده بیشتر از یکساعت طول میکشید. ولی عین خیالم نبود. چقدر حالم خوب بود اون موقع ها.

دلم برای اون روزا تنگ شده.

الان برف نمی یاد. فقط بارونه ولی خیلی سوز داره. حداقل برای من که اینجوریه.

سونوگرافی غربالگری اول رو هم هفته قبل دوشنبه رفتم. وای که چقدر شلوغ بود. من اول وقت نوبت داشتم ساعت 8 و نیم.

با ماشین خودم رفتم. ماشینمو گذاشتم تو پارکینگ عمومی میخواستم بقیه راه رو پیاده برم ولی حس و حالشو نداشتم تاکسی گرفتم. بعد فهمیدم چقدر راه طولانی بود چطور قدیما همه این راهها رو پیاده میرفتم؟!!!!!!!

سونوگرافی آقای دکتر تو زیر زمین یه ساختمون بود. خیلی خفه و دلگیر و بدون هوا و اکسیژن بود. وقت هم اصلا نمیگذشت.

من ساعت 8 و نیم اونجا بودم دکتر ساعت یک ربع به 10 امد. نمیدونم چرا اصلا برای وقت و اعصاب مردم ارزش قائل نمیشن.

خب وقتی دکتر یه ربع به 10 می یاد چرا ساعت 8 و نیم نوبت میدن؟؟؟؟؟

من نفر چهارمی بودم که رفتم تو. نی نی رو دیدم. هی دست و پا میزد. دکتر گفت به احتمال 90 درصد پسره.

وقتی از اونجا اومدم بیرون ساعت 10 و نیم بود. اول زنگ زدم به همسر گفتم نی نی ش پسره. بعد هم به مادر شوهر گفتم.

نمیدونم چرا انقدر ذوق کردن. واقعا دختر و پسر چه فرقی داره؟ دختر که شیرین تره.

حالا خوبه اون یکی نوه مادرشوهرم هم پسره انقدر ذوق کرد.

البته اون نوه دختریه و این نوه پسری.

احتمالا از اینکه خاندانشون منقرض نمیشه خوشحال شدن. آقا به فرض هم منقرض شه مگه سلطنت دارین که دنبال ولیعهد میگردین؟؟؟؟

خلاصه بعدش رفتم آزمایش رو هم دادم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه.

مامی خونه نبود قرار بود برام غذا آماده کنه ولی مثل اینکه خاله خیلی بی تابی میکرد رفته بود پیش اون.

منم رسیدم خونه نون و یه چیزی خوردم که یه وقت هلاک نشم از گشنگی.

اصلا طاقت گرسنگی رو ندارم.

از اون روز تا الان حال نداشتم برم دکتر و نتایج رو نشون دکتر بدم.

ولی امروز دیگه قراره همت کنم. از راه اداره میرم دکتر. چون اینجوری جز نوبت های اول میشم و زیاد کارم طول نمیکشه البته دکتر ساعت 4 و نیم به بعد می یاد. منم 3 و نیم از اینجا تعطیل میشم. راستی من امروز ساعت 7 نوبت دارم. ولی اگه برم خونه دیگه بیرون اومدنم با کرام الکاتبینه.

مجبورم با همین حال نزارم برم دکتر. با همین هیبت اداری.

با تمام وجودم منتظرم این 6 ماه باقیمونده هم بگذره. میخوام حالم خوب باشه. میخوام طبیعی باشم از اینهمه بی حالی و خستگی و ضعف و بیماری به ستوه اومدم. انقدر وقت و بی وقت برای همسر گریه میکنم که بعضی وقتها بهم زنگ میزنه میگه گریه نداری؟؟؟!!!!!!!

این هفته جمعه گفتم خانمه بیاد خونه رو تمیز کنه. روز دیگه ای وقت نداشت. باید همسر رو از خونه بیرون کنم تا خانمه بتونه راحت کار کنه.

شاید اگه خونه تمیز بشه تو روحیاتم تاثیر مثبت داشته باشه. نمیدونم.

حالا این روزها تو اداره هم کارم خیلی زیاد شد. حوصله هم ندارم.

وای من چقدر نق زدم امروز. شرمنده دست خودم نیست.

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۴:۵۹
پرنسس معتمد

یکشنبه هفته قبل صبح که داشتم می یومدم اداره، وقتی ماشینو از پارکینگ درآوردم دیدم مادرم با چشمهای قرمز داره میره بیرون. ساعت 7  صبح بود.

بابامم تو ماشینش بیرون نشسته بود که وقتی ماشین منو دید رفت از کوچه بیرون.

به مامانم گفتم کجا این وقت صبح؟؟!!

گفت مادرشوهر خاله مریضه حالش بده بیمارستان بستریه. داریم میریم اونجا.

گفتم مادرشوهر خاله؟؟؟؟؟ مریضه؟؟؟؟؟؟؟؟ خب!!!!!!!! شما این وقت صبح میرین بیمارستان چیکار کنین؟؟؟؟؟

گفت حالش خیلی بده. گفتم خب به هر حال الان که تایم ملاقات نیست میرین اونجا چیکار کنین؟؟؟؟

حس کردم مامانم اصلا حوصله نداره منم دیگه پیگیری نکردم و رفتم اداره.

قرمزی چشمای مامانم رو هم گذاشتم به حساب تازه بیدار شدنش.

تو اداره بودم که مامانم زنگ زد گفت ببین مادر شوهر خاله حالش بد نیست. علی (پسر خاله م) تصادف کرده.

گفتم ئه چی شده؟ با ماشین خودش تصادف کرد؟ گفت نه با ماشین دوستش بوده. دوستش راننده بود.

ماشین خودش اپتیما بود. محکم بود میدونستم زیاد چیزیش نمیشه. برای همین پرسیدم. ولی ماشین دوستش 206 بود.

پرسیدم الان حالش چطوره؟

گفت پاش شکسته. تو بیمارستانه. گفتم خب دیگه چش شده. فقط پاش شکسته؟؟؟؟؟

گفت آره فقط پاش شکسته. گفتم بهوش هست؟

گفت آره. بعد هی سوال میکردم به چی زدن. با چی تصادف کردن؟ دیدم اصلا حوصله نداره و هوش و حواسش سر جاش نیست . صداش بنظرم گریه کرده می یومد.

حس کردم حقیقتو به من نمیگه. زنگ زدم به خواهرم. میشنیدم داره گریه میکنه.

تعجب کردم گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت هیچی.

گفتم علی چی شده؟؟؟ گفت تصادف کرده. گفتم خب چش شده؟

گفت دست و پاش شکسته. گفتم مامان میگه پاش شکست تو میگی دست و پاش شکست. داستان چیه؟

گفت فعلا کاری نداری؟

گفتم حالش خیلی بده به من نمیگین؟ تو کدوم بخش بیمارستانه؟ گفت نمیدونم خداحافظ.

با خودم فکرکردم نکنه تو آی سی یو باشه یا نکنه قطع نخاعی چیزی شده باشه. خیلی نگران بودم.

زنگ زدم بابام. گفتم علی چی شده؟ گفت تصادف کرده. گفتم میدونم تصادف کرده چی شده؟

گفت هیچی پاش شکسته .

خب دیگه فهمیده بودم دارن یه چیزی رو ازم مخفی میکنن ولی حتی در دورترین نقاط ذهنم هم تصور نمیکردم فوت کرده

باشه.

ساعت 2  بعد از ظهر که شد زنگ زدم به مامانم گفتم الان میتونین برین ملاقاتش. ببینین حالش چطوره.

گفت کسی رو راه نمیدن. گفتم خب چرا؟ مگه چقدر حالش بده؟

گفتم منم میخوام بیام ملاقات. گفت نه تو نیا. کسی رو راه نمیدن. انقدر سوال جواب کردم که آخرش مامانم گفت تو قطع کن من نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم.

نیم ساعت بعد   زنگ زد گفت مرخصیتو بگیر من و بابا داریم می یایم دنبالت.

گفتم با هم بریم ملاقاتش؟؟؟

گفت نه.

گفتم خب پس چی؟؟؟

گفت علی رفت..........

یهو عین اسپند رو آتیش شدم. گفتم علی رفت؟؟؟؟ علی تموم کرد؟؟؟؟؟ مامان علی مرد؟؟؟؟؟؟؟؟  همینجور که که هق هق می کردم فقط میپرسیدم مامان علی مرد؟؟؟؟؟؟؟

نمیتونستم قبول کنم. نمیتونستم باور کنم. گریه کنان رفتم سوار ماشین پدر و مادرم شدم. تو راه فهمیدم که پسر خاله م ساعت 10 و نیم شب قبلش تصادف کرد و همون لحظه جون داد.

ولی تا ساعت 2 صبح به مادرش خبر نداده بودن. آمبولانس اومده بود و مرگ خودشو دوستشو تایید کرده بود و هر دو رو برده بودن پزشکی قانونی و بعدشم سردخونه.

سرعتشون زیاد بود یه سری دوستاش اومده بودن دو تا ماشین بودن قرار بوده برن ویلای خاله م اینا.

جالب بود که خاله م تا آخرین لحظه به پسرش میگفت علی با ماشین خودت برو. ولی اون فقط دو بار چشم گفت و رفت.

دو تا ماشین بودن اون یکی ماشین خب جلوتر رفته بود رسیده بودن به ویلا دیدن این دو تا نیومدن هرچی هم زنگ میزدن جواب نمیدادن. برگشتن ببینن چی شده که دیدن تصادف شده و ....

هر دو همون لحظه مرده بودن.

سرعتشون زیاد بود مثل اینکه 170 میرفتن. بعد ماشینو نتونستن کنترل کنن و خورد به تیر چراغ برق کنار جاده و .......

دوستاش همه شوکه بودن تا اینکه دوست صمیمیش که از بچگی با هم بزرگ شده بودن به اسم سامان میره خونه عموی علی ساعت 2 صبح.

میگه علی تصادف کرده و عموئه میپرسه خب حالش چطوره؟

اونم هق هق کنان تسلیت میگه که عموئه همونجا می یفته رو زمین .

عمو و زنعمو میرن خونه خاله م. خاله تنها بوده شوهرش و دخترش تهران بودن.

نمیدونم چطوری به خاله خبر دادن و بعدش چی شد اصلا نپرسیدم.

ولی میدونم که به پدره گفتن برادرت سکته کرده برگرد اینجا. اونم همون ساعت 2 با دخترش راه می یفتن و می یان میرن خونه پدربزرگ علی.

چون خاله و بقیه همه اونجا بودن. یعنی بردنشون اونجا. علی رو هم از سردخونه آورده بودن.

پدره وقتی رسید برادرشو دید صحیح و سالم تو حیاط ایستاده بعد میگه پدرم چیزیش شده؟ یکی اون وسط میگه علی.

شوهر خاله م حالش بد میشه و همونجا می یفته.

خاله شرایطش خیلی بده. عاشق پسرش بود. به قدری دوستش داشت و بهش وابسته بود که گوشی از دستش نمی یفتاد یکسره یا داشت بهش زنگ میزد یا اس ام اس میداد که کجایی؟ چیکار میکنی.

همش نگرانش بود. علی تازه فارغ التحصیل شده بود. لیسانس حقوق از دانشگاه شهید بهشتی و فوق لیسانس حقوق از دانشگاه علامه طباطبایی. یه هفته پیش هم آزمون وکالت داده بود و منتظر جوابش بود.

اون روز وقتی رفتیم اونجا تشییع جنازه بود. پدر و مادرش واقعا داغون بودن.

خیلی سخته آدم جوون 24  سالشو بزاره زیر خاک.

روز خیلی سختی بود. خیلی گریه کردم. بزرگترین مشکلم نپذیرفتن مرگش بود. حتی نمیتونستم فاتحه بخونم. حتی نمیتونستم بگم خدا رحمتش کنه. مامانم خیلی بی تابی میکرد.

خاله که اصلا تو حال خودش نبود. خواهرشم خیلی شکست.

 هفته خیلی بدی بود. همش تو ذهنم تصور میکنم کاش علی زنده بود. کاش این مصیبت پیش نمی یومد. کاش با ماشین خودش میرفت. کاش انقدر تند رانندگی نمیکردن. و هزار تا کاش دیگه.

دلم نمیخواد خاله م و انقدر داغون ببینم. برام خیلی سنگینه.

مراسم سوم و هفتمش هم گذشت ولی هیچکس آروم نشد قرار هم نیست کسی آروم بشه.

نبودش خیلی حس میشه. ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. برام خیلی سخته.

تو این رفت و آمدها مریض هم شدم گلو درد و سرما خورگی هم بهم اضافه شد.

دلم نمیخواست این اتفاق بیفته. هییچ رقمه باهاش کنار نمی یام.

اصلا نمیتونم تصور کنم که خاله م دیگه زندگی نرمال نداره. چطور میخواد کنار بیاد؟

علی رو پیش پدربزرگم دفن کردن. حق خاله م نبود این اتفاق.


۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۱
پرنسس معتمد

مرسی از دوستان که پیگیر بودین. ببخشید کامنتا رو بدون جواب تایید کردم.

حالم اصلا خوب نیست.

پسر خاله م همون شب تصادف جا به جا فوت کرد.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۸:۲۳
پرنسس معتمد

آخ تو شب یلدای منی

دیوونه دوست داشتنی

لبای تو رنگ اناره و هندونه شیرینیش کم می یاره و .........

چرا من این آهنگو اینقده دوست دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بزارین از روز پنج شنبه براتون بگم.

کله صبح از خواب بیدار شدم. گفتم امروز دیگه باید به کارهام برسم. رفتم دوش گرفتم. خوشگل کردم لباس پوشیدم و رفتم بیرون. ماشین نبردم. خیلی ترافیک بود. حوصله جای پارک نداشتم.

اول رفتم یه مغازه ای که لباس بارداری میفروشه. هپتا از لباساش خوشم نیومد. اصلا به سبک من نمیخوره. فقط یه شلوار بارداری جذب خریدم. برای زیر پالتو و بوتم میخواستم. و یه تی شرت که سرمه ای هست و یه عکس نی نی سفید هم رو شکمش داره. خیل بامزه ست.

بعد رفتم برای خودم یه پالتو خوشگل خریدم که مناسب شرایطم هست. شکمم هم بزرگ بشه بازم میتونم بپوشمش. یه مدل خاصیه که اورسایز محسوب میشه. ولی خیلی خوشم اومد ازش. بعدشم رفتم یه بوت راحت و اسپرت و طبی خریدم.

بعد دیدم وسایل تو دستم زیاد شد سریع یه ماشین دربست گرفتم رفتم خونه. همون لحظه لباسامو عوض کردم و آرایشمو یکمی ملایم تر کردم رفتم مراسم چهلم پدر همکارم. دیر رسیدم مراسم از 11 تا 2 بود. من 20 دقیقه به یک رسیدم..

..............................................................

همین الان مامانم زنگ زد گفت پسرخاله م دیشب تصادف کرده تو بیمارستانه. هر چی میپرسم حالش چطوره فقط گریه میکنه.

به خواهرمم زنگ زدم دیدم اونم داره گریه میکنه.

نمیدونم چی شده. به منم نمیگن. مثلا دارن مراعاتمو میکنن. خب اینجوری که بدتره . دلم هزار راه میره.

پسر خاله م فقط 24 سالشه. خیلی نگرانم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۳
پرنسس معتمد

کاش میشد یه جوری از زیر این مهمونی شب یلدا در رفت. حوصله ندارم اصلا. نمیدونم باید چه لباسی بپوشم. لباسای قبلیم که اندازم نیست. لباسهای جدید بارداری هم که گرفتم دیگه خیلی گشاده. زیاد خوشم نمی یاد.

کلی خرید دارم ولی اصلا حال ندارم برم انجامشون بدم.

قرار بود این هفته یه خانمی بیاد خونمون خونه رو تمیز کنه. ولی کنسلش کردم چون ظهر روز پنج شنبه مراسم چهلم پدر همکارم هست و باید برم اونجا. چون هم اتاقیمه و خیلی با هم صمیمی هستیم نمیتونم نرم.

اینروزها هوا خوبه. هنوز زمستونی نشده. روزها آفتابه. شبها هم خب سرده. ولی باز فعلا قابل تحمله. چون من خیلی سردم میشه یه جورایی از زمستون می ترسم.

سه ماه پاییز هم داره تموم میشه به سلامتی. دو تا سه ماه دیگه هم بگذره نی نی رو میتونم ببینم.

پریشب خوابشو دیدم. اولین باری بود که خوابشو میدیدم. تو خواب همون چیزی رو دیدم که دلم میخواست باشه. حالا نمیدونم این مدل خوابها چقدر صحت داره. ولی خب زیاد هم مهم نیست.

بعد از اینکه رفتم دکتر برای معده ام چند تا قرص بهم داد که حالمو بهتر میکنه. از الان نگران اینم که وقتی قرصها تموم بشه باید چیکار کنم. البته دوباره باید برای نشون دادن سونو باید برم دکتر.

هفته دیگه باید برم سونو غربالگری و آزمایش مربوطه. بعد نتیجه رو ببرم دکتر. تا اونموقع قرصهام تموم میشه. اگه همچنان مشکل داشتم راجبش با دکتر صحبت میکنم.

یه مشکل دیگه ای که دارم بیخوابی شبونمه. شبها بطور اتومات ساعت 12 بیدار میشم و تا ساعت 3 الکی بیدارم. این خودش باعث احساس خواب آلودگی و خستگی روزانه ام میشه. مشکلات غذا خوردن و معده درد و رفلاکس معده هم که سر جاش هست.

واقعا دارم روزشماری میکنم این دوره زودتر تموم بشه. نمیخوام ناشکری کنم. ولی این شرایط رو اصلا دوست ندارم. خیلی دلم برای زمانی که حالم خوب بود تنگ شده.

دلم میخواد خوب باشم. سرحال باشم. عادی باشم. نمیدونم یه جورایی کم آوردم.

کاش حداقل غذا خوردن برام لذت بخش بود. یه انگیزه ای داشتم. البته دکترم گفت این وضعیت تا 2-3 هفته دیگه خوب میشه. امیدوارم که همینطور باشه. چون خیلی آزاردهنده ست.

کابینت خونمون رو هم دارن وصل میکنن. نصفه نیمه انجام شد. گاز صفحه ای و هود و سینک و سرویس روشویی توالت رو هم خریدیم.

فقط مونده شیر ظرفشویی و شیر روشویی توالت. برای شیر ظرفشویی میخوام دومنظوره شیلنگ دار بگیرم. ولی نمیدونم چه مارکی بگیرم که بهتر باشه.

دستگاه تصفیه آب هم باید بگیریم. کمدها و کتابخونه رو هم سفارش دادیم درستشون کنن.

بعد میمونه دیوار ال سی دی که باید طراح دکوراسیون داخلی بیاد اینکارو هم ردیف کنه. بعد باید بریم سراغ پرده ها. بعد هم لوستر باید بخریم.

لوسترهای این خونه رو نمیتونیم ببریم. مناسب اونجا نیست.

بعد به سلامتی میتونیم اسبابکشی کنیم. فکر نمیکنم تا قبل از عید کارمون تموم بشه. خیلی کار داریم.

خود مسئله اسباب کشی هم داستانیه برای خودش. خیلی دوست داشتم خودم یواش یواش ببرم وسایلو توش بچینم ولی با این حالم نمیتونم.

حداقل کاش برای عید خونه خودمون باشیم. 3 ماه بیشتر نمونده. واقعا خونه صفر خریدن این دردسرها رو هم داره. اگه خونه 4-5 سال ساخت میخریدیم. همه چیش تکمیل بود میتونستیم سریع اسباب کشی کنیم. این همه هم هزینه اضافی نداشتیم. تازه خونه هم چون صفر نبود میتونستیم با قیمت پایین تری بخریم. نمیدونم اصرارمون برای خونه صفر چی بود.



۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۳
پرنسس معتمد

همچنان اسقاطم. البته امیدوارم با به پایان رسیدن 3 ماهه اول حالم یکمی بهتر بشه. 2 هفته دیگه 3 ماه تموم میشه. هفته دیگه هم باید برم برای غربالگری اول.

حال و روز درست حسابی ندارم. بیشترین مشکلم معده دردمه. از تنبلیم حال دکتر رفتن رو هم ندارم. میدونم اگه برم بهم یه قرص میده بهتر میشم.

ولی کی میخواد تو این هوای البته نه چندان سرد (جالبه شبها سرده روزها گرمه- جلل الخالق. اینجا شبیه کویر شده. قرار بود معتدل باشه) شال و کلاه کنه بره مطب دکتری که 3 ساعت هم باید بشینی.

از مهمانداری هفته قبل بگم که روز قبل از ورود حضرات (مادر شوهر. پدرشوهر. خواهرشوهر. شوهر خواهرشوهر. فرزند خواهر شوهر) کلی کار کردم. خانه به گند کشیده شده رو مرتب کردم جارو برقی کشیدم. بالکنها رو شستم. آشپزخونه و سرویس بهداشتی را نیز همچنین.

هر یه ذره کاری که میکردم بعدش مینشستم یه 5 دقیقه گریه هم میکردم. اعصاب و روانم به هم ریخته بود.

 همسر هم اندکی کمک کرد. البته نه خیلی زیاد.

شبش هم رفتیم خونه مادربزرگه چون حضرات فعلا اونجا تشریف داشتن.

قرار بود شب بیان خونه ما که خدا رو شکر نیومدن و فردا صبحش اومدن.

فرداش از صبح زود بیدار شدم قیمه رو بار گذاشتم. برنج رو هم شستم. بعد که مهمونها اومدن دیگه بقیه کارها رو خودشون کردن.

البته من هم پا به پاشون تو آشپزخونه بودم ولی خب اونها سکاندار بودن خدارو شکر.

بعد از ناهار و اندکی استراحت رفتیم بیرون . بعد رفتیم ملاقات شوهر دختر عموی همسر که همزمان با ما ازدواج کردن و الان بچه شون 9 ماهه هست.

شوهره دیسک کمرشو عمل کرده بود ما هم رفتیم ملاقاتشون. بعد برگشتیم خونه و ادامه پختن شام.

یه مسئله ای که اصلا خوشم نمی یاد دخالت بیش از حد خواهرشوهر تو کارهای ما هست.

در مورد خونه جدیدمون... اصرار داره خونه رو طبق میل ایشون درست کنیم. اصرار داره حتما فلان چیز رو اضافه کنین. فلان کار رو انجام بدین. اینجارو اینطوری تزئین کنین. اونجارو اینجوری بچینین.

انگار ما اینجا خودمون گاگولیم. بی سلیقه ایم. هیچی حالیمون نمیشه.

فقط در حد یه نظر دادن نیست ها. اصرار شدید داره که حتما انجام بدین. عکس میفرسته. آدرس میفرسته. هر روز زنگ میزنه میگه گرفتین؟ صحبت کردین با طراح داخلی و ....

هزینه هایی هم که نظراتشون برامون در می یاد بیشتر از 10 میلیون تومن میشه که الان تو این اوضاع و احوال مالی اصلا توان انجامشو ندارم.

جالبه که هر چقدر هم میگم بابا ما الان پول نداریم انگار تو کتش نمیره. انگار نمیفهمه من چی میگم.

آقا من به کی باید بگم خونه مو میخوام طبق سلیقه خودم بچینم خواهشا نظر ندین. نظر میدین  اصرار نکنین. آخه به شما چه ربطی داره؟ به همه چی هم کار دارن. از الان داره برای من تعیین میکنه سیسمونی اینو بخر اونو بخر اینجوری کار کن اونجوری بچین.

اومده خونه جدیدمونو ببینه داره به من میگه وسایلتو اینجوری بچین.

حس میکنم بهم توهین میشه قشنگ شعور منو زیر سئوال میبره. مگه خودم احمقم نتونم خونه مو  بچینم یا تصمیم بگیرم چیکار کنم.

بعد از اینکه فرداش تشریفشونو بردن. نشستم کلی فکر کردم و حرص خوردم بعدشم به همسر گفتم تمام نظرات خواهرت مال خودش. من هیج کدوم از ایده هاشو انجام نمیدم . پول مفت ندارم. الان خیلی کارهای مهمتر و واجبتر داریم.

نفری چند جا وام گرفتیم که کابینت و بقیه لوازم ضروری خونه رو تکمیل کنیم تازه اصلا معلوم نیست چقدرم کم می یاریم.

چند تا چک هم داریم که باید پاس بشه. خانم نفسش از جای گرم بلند میشه. اصلا درک نداره.

تازه من اصلا خوشم نمی یاد اینجوری تو زندگی خصوصی من دخالت کنن. من هیچوقت همچین اجازه ای به خودم نمیدم جایی که ازم نظر نخوان نظر بدم چه برسه به اینکه اصرار هم بکنم.

واقعا فهمدن اینجور مسائل انقدر سخته؟ پیش خودش دقیقا چی فکر میکنه این برخوردا رو داره؟

عمدا میخوام برخلاف نظراتش خونه مو بچینم اگرم اومد و حرف زیادی زد بهش میگم هر کس خونه شو طبق سلیقه خودش می چینه. ببینم میفهمه بالاخره یا نه.

از وقتی باردار شدم یکی از زمانهای سخت و طاقت فرسای زندگیم غذا خوردنه. منی که عاشق غذا بودم الان غصه م میشه میخوام غذا بخورم.

هیچ غذایی از نظر من خوشمزه نیست و به زور غذا میخورم. این خیلی برام زجر آوره بخصوص که زود زود گرسنه م میشه  و اگه غذا نخورم به معده درد شدید مبتلا میشم.

خداییش سخته. کاش حداقل از این نظر حالم خوب بشه مثل آدم غذا بخورم.



۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۲
پرنسس معتمد

همسر حالش خوبه. دیشب ساعت 7 غروب مرخص شد و اسقاط اومد خونه. مثل اینکه خیلی درد داشت. یه سری مشکلاتی داشت که رفع شد همون دیشب.

امروزم رفت اداره. البته بهتر بود می موند خونه و استراحت میکرد ولی خیلی کار داشت باید میرفت.

فردا تعطیلیم به سلامتی.

ما ماجرای بیماری همسر رو به پدر و مادرش نگفته بودیم. همسر نمیخواست بگه. منم خوشحال شدم از اینکه تشریف فرما نمیشن و ما دوباره مهماندار نمیشیم.

ولی دیشب همسر به محض اینکه رسید خونه زنگ زد به مامانش همه چی رو گفت.

نتیجه اخلاقی داستان.

قراره تشریف فرما شن بیان ملاقات پسرشون. به جان خودم اگه جراحی هم نمیکرد باز یه بهانه ای پیدا میکردن می یومدن.

خونه که بند نمیشن.

منم حال و روز درست حسابی ندارم. خونه هم بسیار نامرتب و کثیفه. همسر هم که فعلا اسقاطه. تازه اسقاط هم نبود هیچ کاری نمیکرد.

یعنی به یاد ندارم من تو تعطیلاتم استراحت کرده باشم. یا مهمان می یاد خونمون یا به زور ما رو میبرن مهمانی.

دوستان عزیزی که تعطیلات براشون همون معنی تعطیلات رو داره حسابی لذتشو ببرن و روزی هزار بار سجده شکر بزارن.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۹:۴۰
پرنسس معتمد

امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم. دیر برای ما کارمندا یعنی ساعت 7. چون ساعت 7 باید تو اداره کارت بزنیم نه اینکه هنوز رو تختخواب باشیم.

صبحها چون زیاد حالم مساعد نیست نمیتونم مثل قبلنا ساعت 6 بیدار شم. تازشم امروز همسر جراحی داره. باید راهی بیمارستان میکردمش.

همسر عزیز یک عدد کیست زده یه جای حساس بدنش که این کیسته یواش یواش بزرگ شد و درواقع انگار عفونی شده بود. یک هفته 8 تا آمپول زد و تعداد زیادی کپسول خورد تا این کیست عزیز خودشو جمع کنه. حالا که اندازه نرمال شده باید بره و با جراحی برش داره.

نوبت جراحیش هم امروزه. الان همسر تو بیمارستانه من اداره. میخواستم باهاش برم ولی میترسم محیط بیمارستان و بوی بیمارستان حالمو بد کنه.

دکتر بهش گفته بود صبح فقط یه چایی شیرین بخوره.

منم پا شدم براش سنگ تموم گذاشتم یک عدد تی بگ همون چای کیسه ای رو گذاشتم توی آب جوش دادم به خوردش.

گفت یعنی روز آخر عمرمم تو نمیخوای به من یه چایی درست حسابی بدی.

گفتم تو هیچت نمیشه نترس.

میگفت اگه فلان بشم فلین بشم. موقع به هوش اومدن نفسم بالا نیاد اگه بمیرم اگه ال بشم بل بشم.

این مردا چرا انقدر ترسوئن ؟؟؟؟؟

اولین بارشه جر احی میکنه. دیشب انقدر سربسرش گذاشتم  و بهش خندیدم. میگفتم احتمالا فردا شب این موقع نکیر و منکر بالا سرتن دارن در مورد اعمالت سوال میکنن. فکر میکردی انقدر زود باید پاسخگو باشی؟؟؟؟

میگفت نگو تورو خدا من میترسم. اون دنیا دهن منو سرویس میکنن.

حالا داشت وصیت میکرد ببین من مردم بچه ام به دنیا اومد به مامانت نشونش نه. میدونم از مردن من خوشحال میشه می یاد سر قبرم میگه حقت بود که مردی زودتر باید میمردی نکبت فلان فلان شده.

بخاطر همین منم برای اینکه جواب اینکارشو بدم دارم وصیت میکنم که بچه مو نشونش ندی. مدیون 7 پشتمی اگه بچه م و بهش نشون بدی.

گفتم یعنی بعد از مرگتم نمیخوای دست از خباثت بر داری.

میگفت نه بخاطر مامانتم شده من فردا زنده میمونم.

از اونجاییکه کیست رو نقطه حساس بدنشه بسیار نگران آسیب رسیدم به اون عضو شریف بود. منم پیازداغشو زیاد میکردم انقدر ترسوندمش که قیافه ش واقعا دیدنی بود. من دلمو گرفته بودم فقط میخندیدم.

آخرش گفت نه من نمیرم جراحی کنم ترجیح میدم بمیرم برای اون عضو شریف اتفاقی نیفته.

خلاصه اینکه امروز صبح درحالیکه کلی استرس و دلهره داشت راهیش کردم بیمارستان یکی از دوستاشم باهاش میره. ساعت 2 باید برم ملاقاتش. بهش گفتم وقتی لباس سبز بیمارستان رو پوشیدی از خودت عکس بگیر برام بفرست. میگه چرا؟

گفتم ببینمت بخندم بهت یکمی شاد شم.

گفت ساکت باش من دارم از استرس میمیرم.

صبح لباسای خوشگل هم پوشید که زیبا باشه تو بیمارستان. بهش میگم چر ا انقدر خوش تیپ کردی.

میگه بیماریم خیلی ضایع و آبرو بره. حداقل خوش تیپ و تر و تمیز باشم اعتماد به نفسم نیاد پایین. شاید 4 نفر بخوان اونجا باهام دوست شن ارتباط برقرار کنن باهام.

گفتم نگران نباش با این بیماری تو هیچکس بهت نظر نمیکنه. همه ازت فراری میشن عفونی کثیف.

گفت ببین آخر عمری به چه حال و روزی افتادم.

خلاصه اینکه نمیدونم الان در حال جراحیه یا نه. حالا یکی دوساعت دیگه زنگ میزنم به دوستش حالشو میپرسم.




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۰۹:۴۷
پرنسس معتمد

ها سخته. بارداری سخته. هر روز که میگذره رو میشمارم . منتظرم زودتر این 9 ماه بگذره من فارغ شم از این همه محدودیت. دلم غذای ناسالم میخواد. دلم میخواد راحت برم تو خیابون تو هر هوایی و اصلا نگران سرما خوردن و بیمار شدن هم نباشم.

دلم سالاد سزار و فست فود میخواد. دلم میخوادبرم ورزش کنم. دلم میخواد از پله ها تند تند بالا پایین برم. دلم میخواد حالم خوب باشه. همش حس یه آدم بیمار رو نداشته باشم. دلم نمیخواد هر نیم ساعت از گشنگی ضعف برم. از دستشویی رفتن خسته شدم. دلم میخواد شبها راحت بخوابم.

برعکس همیشه دلم میخواد خونه رو بسابم. دلم میخواد سرویس بهداشتی و حموم رو با اسید بشورم. دلم میخواد برم پیاده رویهای طولانی مدت.

هوس هیچ غذایی رو نمیکنم. برعکس فعلا اخ و پیفی ام. یعنی اسم غذا می یاد دلم یه جوری میشه. خوشم نمی یاد.

البته همه غذاهارو میخورم. دیشب نشستم بادمجون و گوجه سرخ کردم بعد یه عالمه خوردم.

خلاصه بسیار احساس محدودیت دارم. هنوز 2 ماهم تموم نشده. خیلی مونده.

لباس بارداری خوشگل هم پیدا نکردم فعلا. حالا برای اینکه زیاد بی لباس نباشم دو تا خریدم که یکیش بنظرم خوبه یکی دیگه بنظرم سایز من نیست. برام بزرگه. حالا شاید شکم عزیز اندکی بیشتر جلو اومد بشه اون لباس بزرگه رو هم پوشید.

در مورد احوالاتم. صبحها حالم بده. یعنی ضعف شدید به همراه معده درد دارم. هر چی از صبح دورتر میشیم و به ظهر نزدیکتر میشیم حالم بهتر میشه. و اما وقتی از اداره میرم خونه نزدیکای غروب دوباره حالم بده تا شب. حالم بده یعنی سوزش سر معده دارم. ضعف و بی حالی دارم. سرگیجه و سردرد خفیف هم دارم.

صبحها برای زود بیدار شدن و اداره اومدن اذیت میشم. اما روزای تعطیل که صبح خوابم تموم میشه و خودبخود بیدار میشم حالم بهتره.

نصف شب هم اگه از خواب بیدار شم بازم معده درد دارم. انگار همیشه گرسنمه. غذا میخورم زیادی سنگینم حال خوشی ندارم. غذا هم نخورم قشنگ رو به موت میشم. انگار صد سال غذا نخوردم.

خلاصه اینکه اگه قصد بارداری دارین خدمتتون عرض کنم سخته ها. در جریان باشین.

همسر هم کم کم به نی نی علاقه نشون میده. هراز گاهی میگه بچه ام چطوره؟؟؟ !!!!!

بعد میگه بیا میخوام با بچه ام حرف بزنم. میرم پیشش که با بچه اش حرف بزنه. میگه نی نی اون تو دقیقا داری چه غلطی میکنی؟؟؟ بهش میگم نمیخواد با بچه حرف بزنی. لازم نکرده.

میگه تو چیکار داری؟ من میخوام با پسرم اختلاط کنم.

میگم از کجا میدونی پسره؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! میگه یعنی پسر نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم مگه فرقی داره؟؟؟؟ میگه اگه دختر بشه حوصله ندارم کار و زندگیمو ول کنم و همه جا دنبالش برم که مبادا پسرا بهش چپ نگاه کنن.

گفتم جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو که روشنفکر بودی. رابطه دختر و پسر رو عادی و طبیعی میدونستی. کلی دخترای مردمو سر کار گذاشتی. حالا چی شد؟ نوبت خودت شد غیرتی شدی؟

گفت برای همینه که میترسم. میترسم سر خودم بیاد.

گفتم حقته. تو باشی ملتو سر کار نذاری.

گفت هر کی رو تونستم سر کار بزارم تو یکی رو نتونستم. گول مالیدی سرم. بچه بودم حالیم نبود. فریبم دادی. باهام ازدواج کردی بدبختم کردی. حالا خودت کم بودی. یه نفر دیگه رو هم داری اضافه میکنی.

گفتم عمه من بود 6 ماه التماسم میکرد جواب تلفنشو بدم و اشک میریخت و روزی هزار بار اس ام اس دوستت دارم عاشقتم میفرستاد؟ گفت احتمالا همون عمه ات بود.

خلاصه این قصه سر دراز داره. رابطه پدر و فرزند هم فعلا در همین حده. محبت بیداد میکنه. البته همسر من فقط تو حرف اینجوریه. عاشق بچه ست. هر جا بچه میبینه غش و ضعف میره براش. بغلش میکنه بوسش میکنه .راه میبردش.

برعکس من اصلا حوصله بچه ندارم. بخصوص بچه های دیگران.

باید شیر بخورم. تو ماشینمه. کی میخواد اینهمه راه تا پارکینگ بره بیاره؟؟؟؟

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۶
پرنسس معتمد