دیشب بعد از مدتها زود خوابیدم و صبح هم راحت بیدار شدم. مثل همیشه برای خودم نسکافه درست کردم و همزمان تلگرام هم چک میکردم. متوجه شدم مشکلی که دیروز با تلگرام داشتم امروز صبح حل شد.
دیروز خیلی باهاش کلنجار رفتم. حتی تلگرامم رو uninstall کردم دوباره نصبش کردم بازم مشکل برطرف نشد تازه تو نصب دوباره چقدر اذیتم کرد بماند.
دیگه آخراش خسته شدم و ولش کردم به حال خودش.
صبح دیدم بدون کوچکترین تلاشی اوکی شد. بعد آماده شدم و اومدم اداره. البته با یک دقیقه تاخیر.
وقتی ماشین رو تو پارکینگ اداره پارک کردم چشمم خورد به یه نیروی خدماتی که هر روز صبح میبینمش و بهش سلام میکنم. آدم خوبیه. ولی من چون حوصله نداشتم تصمیم گرفتم از راه همیشگی نرم که باهاش رو در رو نشم.
راهمو کج کردم و درواقع دوبرابر راهمو دور کردم تا با اون آقا برخورد نکنم. تو راه چند نفر دیگه رو دیدم که باهاشون سلام و احوالپرسی کردم اگه از راه همیشگی میرفتم به اونها بر نمیخوردم. بعد از احوالپرسی از اون عده کثیر چشمم خورد به همون نیروی خدماتی که مستقیم داشت سمت من می اومد. با اون هم احوالپرسی کردم.
نتیجه؟؟؟؟
از مقدرات نمیشه فرار کرد. این فقط یه مثال ساده بود. هرچقدر سعی کنیم سرنوشت رو دور بزنیم از یه راه دیگه خفتمون میکنه.
فرقی نمیکنه. بالاخره باید از این پلکان بریم بالا. از همه مراحل هم باید بگذریم. نمیخوام بگم نباید تلاش کنیم میخوام بگم همیشه نمیشه صورت مسئله رو پاک کرد. چون یه جای دیگه به یه طریق دیگه خودشو نشون میده.
باید راه حل پیدا کرد.
دیروز بعد از اداره رفتم خونه اول اسپیلت رو روشن کردم بعد تی وی رو. تا ساعت 5 سریالمو دیدم. بعد برای شام بادمجون و گوجه سرخ کردم . بعد خواستم یکمی بخوابم که درگیر تلگرامم شدم. نتونستم بخوابم . تلگرامم هم درست نشد.
ساعت 7 دوباره تی وی روشن کردم داشتم میدیدم که همسر اومد.
شامشو براش آوردم همینطور که غذا میخورد گفت خیلی بی انگیزه شدم. به پوچی رسیدم. حس میکنم مستعد خودکشی هستم. (همه اینا بخاطر اینه که من تحویلش نمیگیرم. خیلی ناراحتش میکنه اینکه دوستش ندارم و طرفش نمیرم)
منم بهش گفت اگه میخوای خودکشی کنی قبل از اینکه خونه بخریم و منو درگیر قسط و بدهی و ... بکنی کارتو تموم کن.
نگام کرد و لبخند تلخی زد و گفت این حرفت خیلی سنگین بود برام.
منم دیگه جوابشو ندادم. غذاشو که خورد داشتم جمع و جور میکردم که گفت بیا پیشم بشین. کاملا متوجه بودم با تمام وجودش میگه دوستم داشته باش نسبت به من بی تفاوت و بی رحم نباش.
نشستم کنارش بهش گفتم ازت دلخورم. نباید فلان اتفاق می یفتاد. نباید فلان کارو میکردی. نباید و نباید و نباید....
گوش کرد و هیچی نگفت. خودش میدونه اشتباه کرد ولی انقدر مغروره که حاضر نیست اعتراف کنه.
نمیدونم یکمی از لجم نسبت بهش کم شد. ولی همچنان نبخشیدمش و فراموش نکردم.
ولی دیگه حوصله کل کل کردن ندارم. همه ی رو رها کردم. هر اتفاقی میخواد بزار بیفته. راستش خسته شدم. مطمئنم خونه رو میخریم ولی زمانش رو نمیدونم. مامانم اینا هم دارن این وسط الکی فشار می یارن چون خونه خریدن ک هبه این راحتی ها نیست. کلی پول باید بدیم.
به هرحال همسر کاری کرده که از این نعمتی که داشتیم دیگه نتونیم استفاده کنیم. خونه حاضر و آماده تو بهترین نقطه شهر. فقط هم دو واحد بود. یکی خودمون یکی پدر و مادرم.
حالا هر خونه ای میبینیم بالای 10 واحده. آقا شاکی ان که چه خبره؟ مگه با این همه آدم میشه یه جا زندگی کرد؟
بنظرم خودش هم میدونه چه خبطی کرده. حالا هم داره چوبشو میخوره.
باید یکمی صبور باشم. ولی صبر و انتظار با گروه خونی من زیاد جور در نمی یاد. برای من خیلی آزاردهنده ست.
نمیدونم شاید باید یاد بگیرم صبوری کنم.