ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

بنظر میرسه نی نی هم مثل باباش عشق سفر باشه. هفته قبل بنا به پیشنهاد همسر رفتیم سمنان خونه دایی مرحوم همسر.

پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر همسر و همچنن یک خانواده دیگه از دایی همسر هم اونجا بودن. (بیچاره زندایی بعد از فوت شوهرش هم از دست این مهمانها خلاصی نداره)

خلاصه اینکه ما ساعت 4 عصر روز 5شنبه  حرکت کردیم به مقصد سمنان. تو راه یه جاهایی خیلی ترافیک بود. یکمی معطل شدیم بخاطر همین ساعت 8 رسیدیم سمنان. به محض رسیدن شام رو خوردیم وای چقدر از نظر من همه چی خوشمزه بود.

خواهرشوهر هم دیگه خبر نی نی دار شدنمون رو اعلام کردن و سیل تبریکات بود که روانه اینجانبان شد. من هنوز اولین سونو رو نرفتم راستش یکمی ترسیدم هنوز هیچی راجب نی نی نمیدونم. بهتر بود اول سونو رو میرفتم و بعد همه جا جار میزدیم..

خب همون شب همگی شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه یه دایی دیگه همسر. اونجا هم فکر کنم 2-3 ساعتی نشستیم و بعد برگشتیم خونه دایی اولی.

انقد خوابم می یومد که اصلا صبر و طاقت نداشتم. سریع لباسامو عوض کردم و مسواک و ... زدم و آماده شدم برای خواب.

بعد خواهر شوهر و زندایی شوهر و دختر دایی شوهر همگی تو همون اتاق خواب شروع کردن تفسیر اخبار روز فک و فامیل.

تا ساعت 3 صبح بالای سر من حرف زدن انقدر حرف زدن انقدر  حرف زدن که نزدیک بود دیگه اشکم در بیاد. جالبه از سر و صداشون نمیتو نستم بخوابم ولی نا نداشتم چشمامو باز کنم بگم خواهشا سکوت کنین.

حالا جالبه بین حرفاشون میگفتن فلانی چقدر خوش خوابه تو این سر و صدا چه راحت خوابیده. واقعا باید بهشون چی میگفتم؟

صبح کله سحر هم ساعت 8 بیدار شدم و کم کم همه بیدار شدن یه صبحونه دبش خوردیم  و من و همسر به همراه خواهرزاده همسر رفتیم آرامگاه سر خاک دایی مرحوم همسر. بعد از اون یکمی تو شهر گشتیم و بعد رفتیم مرکز خرید ققنوس طبقه پایین هایپر مارکت کلی خرید کردیم و برگشتیم خونه دایی. برای  ناهار خونه یه دایی دیگه دعوت بودیم.

وای یه سفره ای چیده بودن عالی بود. هر چی میخوردم سیر نمیشدم. یعنی سیر میشدم ولی دلم نمی یومد برم کنار. همه غذاها عالی بودن . 4  مدل هم غذا  درست کرده بود. با یه عالمه سالادها و ترشی ها و دسر های خوشمزه.

با خودم فکر کردم اینا بیان خونه ما من دقیقا چجوری باید پذیرایی کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سعی کردم با فکر به این مسائل غذای خوشمزمو خراب نکنم. انقده خوردم که حس میکردم دارم میترکم. به زور خودمو از سر سفره کشیدم کنار. اگه بیشتر میخوردم احتمالا منفجر میشدم.

بعد از ناهار یکمی  نشستیم و بعد با همسر رفتیم ماشین گردی بعد دوباره برگشتیم خونه ساعت 5 بالاخره رضایت دادن دوستان که تشریف فرما شیم. رفتیم خونه پسر همین داییه که ناهار خونشون بودیم.

اونجا هم یه ساعتی نشستیم و ما دیگه خداحافظی کردیم که برگردیم منزل.

ولی مابقی فامیلها تشریف داشتن تازه شام هم یه جای دیگه دعوت بودن و حالاحالاها هم قصد ترک سمنان رو نداشتن. تا صبح روز یکشنبه موندن. ما همون عصر جمعه برگشتیم. البته همسر میفرمودن بمونیم دیگه.

ولی من واقعا نیاز دارم لباس راحت بپوشم نیاز دارم تو خونه خودم هر جور دلم میخواد باشم. نمیتونم همش معذب بشینم و برای هر خورد و خوراکی هزار بار تشکر کنم. خسته میشم. دلم میخواد تو خونه دراز بکشم لم بدم لباس راحت و آزاد بپوشم. نمیتونم دائم تو مهمانی باشم. جالبه اونها انگار از مهمان بودن خسته نمیشن. اصلا نمیتونم درکشون کنم.

حاضرم تو خونه خودم نون و گوجه و خیار بخورم ولی آرامش داشته باشم آخ دلم دلم گوجه و خیار خواست.

خلاصه اینکه ساعت حدود هشت و نیم شب رسیدیم خونه. انقده خخسته بودم سابقه نداشت انقدر من بی حال بشم. فقط مسواک زدم و خودمو پرت کردم تو رختخواب. شام هم ماکارونی شب پیش درست کرده رو خوردیم.

تمام روز شنبه همچنان خسته بودم. بخاطر همین ساعت 9 شب رفتم خوابیدم تا 9 صبح یکشنبه.

بعد حس کردم تازه خستگیام تموم شد راحت شدم.

روز یکشنبه هم قیمه درست کردم و عدسی هم پختم. که اگر احیانا گرسنگی بهم فشار آورد تو خونه غذا باشه خودمو نجات بدم.

تازه به مامی هم سفارش کشک بادمجون و کدو مسما و آبگوشت دادم. فعلا فقط آبگوشت درست کرده.

راستی امروز باید برم سونو ببینم میتونم صدا قلب نی نی رو بشنوم .

این دکتره مطبش خیلی شلوغه. هر دفعه میرم حداقل 2 ساعت و نیم تا 3 ساعت معطل میشم. غصه م میشه وقتی میخوام برم اونجا. ولی کارش خیلی خوبه. دلم نمی یاد برم یه جای دیگه.

امروز با کابینتیه هم قرار داریم. برامون طرح داده باید بریم ببینیم. همه کارها همین امروزه. تازشم همسر هم برای یه وام دیگه اقدام کرده بود امروز رفتم ضامنش شدم.

تو اداره هم کلی کار کردم. هلاکم. یه عالمه کارهای دیگه هم مونده هنوز که باید فردا انجامشون بدم. الان اصلا حال ندارم. خیلی هنر کنم بتونم برم نمازمو بخونم که خونه راحت باشم.

آها چرا میگم نی نی سفر دوست داره. چون توسفر اصلا اذیت نمیکنه. خوشحاله. لذت میبره. نی نی پررو. امروز برم ببینم وضعیت نی نی چطوریه. بعدا می یام بهتون میگم.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پرنسس معتمد

من و همسر استعداد عجیبی در انتخاب اسم داریم.

یکسال یه ماهی که برای عید خریده بودیم بطرز عجیب و باورنکردنی بعد از 13 به در زنده موند. ما هم اونو بعنوان pet پذیرفتیم. درنتیجه باید یه اسمی براش انتخاب میکردیم کلی هنر بخرج دادیم و اسمشو گذاشتیم ((ماهی))

یه گلدون بونسای هم یه نفری برامون هدیه آورده ما گذاشتیمش روی اوپن و هر 10 روز یه بار یه آبی هم بهش میدیم. بسیار هم سرحاله دائم هم در حال رشده.

اسمش هست بونی.

یه جا سوئیچی دارم که یه خرس کوچولو بهش آویزونه که از آنتالیا خریدمش خیلی هم دوستش دارم. اسمش هست خرسی.

یه دوستی داریم یه سگی داره که در کمال بی سلیقگی اسمشو گذاشتن برفی. ما صداش میکنیم هاپو.

گربه هم که اسمش فقط پیشی میتونه باشه.

در راستای سلیقه منحصر بفردمون در انتخاب اسم، بچه مونو الان نی نی صدا میکنیم. احتمالا بعد از بدنیا اومدنش هم همین اسمو براش تو شناسنامه میذاریم.

خیلی هم زیبا و رسا هست . حق مطلب رو هم ادا میکنه. هیچکس هم دچار سردرگمی نمیشه.

خدمتتون عارضم که فعلا زیاد حضور نی نی رو حس نمیکنم. بعضی وقتا اصلا یادم میره نی نی ای هم وجود داره.

ولی بعضی وقتها که کار زیاد دارم به نی نی میگم باید امروز باهام همکاری کنی بتونم به همه کارهام برسم.

فعلا که لجبازی نمیکنه. نمیدونم شاید کوچیکتر از اونیه که بخواد ابراز وجودکنه. تو اینترنت نوشته الان به سایز یک دانه برنجه.

جمعه یک دانه برنج رو دستم گرفتم خیلی سعی کردم نی نی مو تو این سایز تصور کنم ولی نشد.

همسر که زیاد علاقه به نی نی نشون نمیده. خب از اولشم خیلی تمایل نداشت.

از شما چه پنهون خودم هم چندان متمایل نبودم. ولی انقد اطرافیان گفتن و گفتن و گفتن  تا تصمیم گرفتم قبل از اینکه دکتر برای درمان بهم معرفی کنن یه کاری کرده باشم.

از اوضاع و احوالم بگم که بیشتر صبحها افسردگی میگیرم. خشم میکنم و دلم میخواد پاچه اینو اونو بگیرم.

ولی نزدیکای ظهر حالم بهتر میشه. استراحت که ابدا ندارم. همش در حال بدو بدو.

امروز یه بارون شدیدی می بارید اینجا به نی نی گفتم ببین به این میگن بارون.

نمیدونم میشنوه صدامو یا نه. ولی تو ماشین که دارم رانندگی میکنم باهاش انگلیسی حرف میزنم بچه م گوشش آشنا شه به این زبون.

نخندین. میشنوه. میدونم. بالاخره باید یاد بگیره دیگه.  هر چه زودتر بهتر. والا.

تازه تصمیم دارم بدنیا اومد هم باهاش انگلیسی حرف بزنم. بچه م باکلاس میشه.

 زیاد حوصله رعایت کردن یه سری مسائل رو ندارم.

همکار باردارم میگه نباید آرایش کنی. نباید رژ لب بزنی. نباید غذا تو مایکرو گرم کنی. نباید از پله ها بالا پایین بری. نباید بار هرچند کم وزن بلند کنی. نباید اینو بخوری نباید اونو بخوری. نباید نفس بکشی نباید نباید نباید.

ولی من طبق روش خودم زندگی میکنم. حوصله ندارم انقدر خودمو محدود کنم. نی نی م هم درکم میکنه. مامانش باید به خودش برسه. نباید خودشو ول کنه.

بعدشم خوابم می یاد خیلی. همش دلم میخواد برم زیر پتو بخوابم.

از زایمان طبیعی هم بشدت میترسم. ولی متاسفانه الان اجباری شده امیدوارم تا موقع زایمان ما که میرسه از سختگیریها کم کنن بتونن مارو هم زیر سبیلی سزارین کنن.

فعلا همینا دیگه. خبر جدیدی شد می یام میگم.

راستی مژی جان بهم گفت اسم وبلاگمو یه ذره مثبت تر انتخاب کنم. منم مثبت ترش کردم. از تلخی درش آوردم به پنهانی رسوندمش. خوب بید؟؟؟

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۳
پرنسس معتمد

خب راستش هفته قبل چهارشنبه رفتیم کرج. خونه خواهر شوهر. چون خیلی وقت بود نرفته بودیم باید میرفتیم.

چهارشنبه رو مرخصی گرفتم که با عجله کار نکنم. حوصله استرس نداشتم. از صبح پا شدم به کارهام رسیدم و وسیله هامونو جمع کردم و دوش گرفتم و منتظر همسر شدم تا بیاد و حرکت کنیم.

ظهر اومد ناهار فسنجون داشتیم. قبلا درست کرده بودم گذاشته بودم تو فریزر. همونو گرم کردم خوردیم. خیلی هم چسبید.

بعد همسر هم میخواست دوش بگیره و ... تا حرکت کنیم ساعت شد چهار و نیم.

تو راه اول رفتیم فیروزکوه که یه مقدار وسیله از خونه مادرشوهر برداریم و با خودمون ببریم کرج.

خود مادرشوهر و پدر شوهر کجا بودن؟؟؟؟ آهان. اونا خب طبق معمول تو سفر و گشت و گذار بودن.

بعد راه رو ادامه دادیم و یه مقدار یه سری جاها ترافیک بود بخصوص داخل تهران. اتوبان تهران کرج هم خیلی شلوغ بود ولی به هر حال ما ساعت 11 رسیدیم خونه خواهرشوهر. از قبل یه مهمان دیگه هم داشتن. یه زن و شوهر به همراه بچه شون . خانمه باردار بود. بچه دومشو باردار بود. شکمش هم خیلی بزرگ بود. احتمالا ماههای آخرش بود.

ما همون اول رفتیم شام خوردیم. گرسنه بودیم خب. بعدش هم مهمانهاشون رفتن.

ما هم یکمی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.

خواهرشوهر داشت رختخوابها رو می آورد برای ما که من رفتم کمکش. بهم گفت نه تو دست نزن.

گفتم چرا؟؟؟ گفت آخه فلان دختر دایی در موردت یه خوابی دیده.

گفتم چه خوابی دیده؟ گفت خواب دیده ................... (نتیجه خواب: اینکه تو بارداری)

نگاش کردم گفتم خب یه خواب بود دیگه.

گفت نه خوابهای فلانی ردخور نداره.

گفتم جلل الخالق. باشه من دست نمیزنم. از شما چه پنهون خودمم یکمی مشکوک بودم.

خلاصه اونشب خوابیدیم و فردا بعد از صبحونه رفتیم پیاده روی.

برای ناهار هم خونه دایی همسر دعوت بودیم و تا  ساعت 5 اونجا بودیم. از اونور رفتیم مرکز خرید کوروش روبروی هایپراستار. یمقدار طبقات رو گشتیم بعدش رفتیم بلیط سینما خریدیم و فیلم زرد رو دیدیم.

فیلمش بد نبود. بازیگراش خیلی قشنگ بازی کردن. ولی محتوای فیلم بنظرم رو اعصاب بود. اینجور فیلمها با اعصاب و روان من بازی میکنه. خیلی خسته بودم . ولی نمیخواستم مخالفت کنم. اونشب تا برگردیم خونه ساعت حدودای 12 شد.

من سریع رفتم خوابیدم. فرداش که جمعه بود میخواستیم بعد صبحونه حرکت کنیم بیایم ولی به اصرار خواهرشوهر موندیم و بعد از ناهار برگشتیم.

ساعت 6 غروب خونه بودیم.

فرداش که شنبه باشه وقتی اومدم اداره سریع رفتم یه آمایشگاه کنار ادارمون و آزمایش بتا اچ سی جی دادم.

بعد از نیم ساعت رفتم نتیجه رو گرفتم نتیجه این بود مقدار بتا بالای 200.

یهو شوکه شدم. باورم نشد. مگه میشه؟

هنوزم باورم نمیشه.. اصلا نمیدونم کار درستی کردیم یا نه. تو دوگانگی ام. نمیدونم باید براش خوشحال باشم یا نه.

اقوام که همه خیلی خوشحالن و کلی ذوق کردن. ولی من و همسر نمیدونیم باید چه حسی داشته باشیم.

الان تو هفته پنجم بارداری ام.

هنوز کارهای خونه مونده. هنوز هیچ کاری نکردیم. چطوری اسباب کشی کنیم. من خودم باید خیلی کارها رو انجام میدادم که الان نمیتونم.

تازشم اصلا مراعات نمیکنم. همش پله ها رو بالا پایین میرم. بار جابجا میکنم. به همه کارهام خودم میرسم. انگار هنوز قبول نکردم که مادر شدم و باید بیشتر مراقب باشم.

راستش هنوز با این مسئله کنار نیومدم. نمیدونم چیکار کنم.



۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پرنسس معتمد

یک عدد خبر دارم براتون که روز یکشنبه می یام عرض میکنم خدمتتون. فعلا تا سه شنبه تامل بفرمایید دوستان.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۱
پرنسس معتمد

خب اون وام کذایی که درخواست دادم یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درخواستم رد شد . چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ خب دیگه . چه سوالا!!!!! چه جسارتها!!!!! اصلا چه غلطا!!!!!! چون و چرا  کردن خودش به تنهایی پیگرد قانونی داره اینجا.

اولا که صبح امروز از ساعت 4 صبح بیدار شدم و هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد. اینجور مواقع خیلی کلافه میشم. ساعت 6 از جام بلند شدم با اجازه ابتدا رفتم مستراح. سپس رفتم آشپزخونه یک لیوان پر نسکافه آماده کردم و خوردم  و آماده شدم اومدم سر کار.

با وجودیکه از 4 صبح بیدارم بازم با 16  دقیقه تاخیر رسیدم. بعد گفتم امروز دیگه تنبلی نکنم از همین اول صبح برم قبض گاز رو پرداخت کنم و یه 200 تومن هم از کارتم بردارم بذارم تو کیفم. چون پول نقد هیچی نداشتم.

قبض رو که پرداخت کردم دیدم دستگاه برای اینکه پولو بهم بده داره خودشو میکشه. یکساعت وایستادم ببینم بالاخره تونست پولمو جور کنه که دیدم در نهایت نوشت دستگاه قادر به پرداخت وجه مورد نظر نمی باشد.

کارتمو که در آوردم یه اس ام اس کاهش مبلغ 200 هزار تومنی هم برام اومد.

آی من کفرم در اومد.

گفتم حالا باید چشمم به گوشی خشک بشه تا اس ام اس برگشت پولم بیاد. (البته خیلی زود پولم برگشت)

با خشم رفتم اتاقم نشستم که دیدم مسئول دفتر مدیر زنگ زد که درخواست وامت رد شد و تو واحد ما مجددا نور چشمی ها درخواستشون مقبول افتاد.

همون نور چشمی ها که هیچ وقت مرخصی نمیرن و برای کارهای شخصیشون از برگه اداری استفاده میکنن همونا که چپ و راست استعلاجی الکی می یارن همونا که تقریبا هر روز دو سه ساعت زودتر میرن خونه اونم نه با مرخصی شخصی بلکه با برگه اداری.

همونا که همه جور سوء استفاده رو از موقعیتشون تو اداره میکنن و هیچ رقمه دلسوز نیستن و همه چی رو حق خودشون میدونن و دقیقا همونا که اضافه کار آنچنانی میگیرن. صرفابه خاطر اینکه میرن پیش مدیر لب و لوچه شونو آویزون میکنن و عشوه میریزن و درخواستهاشونو مطرح میکنن (از این حرکات متنفرم)

خلاصه اینکه در یک لحظه احساس کردم خشم در وجودم زبانه میکشد چنان عصبانی بودم که نزدیک بود برم مدیر رو بشورم بزارم تو آفتاب. ولی اینکارو نکردم فقط رفتم پیش رئیس دفتر یه ذره غرغر کردم و برگشتم تو اتاقم. (جرئتم در همین حد بود)

بعدش یه ذره که خشمم فرو نشست یهو یاد یه مسئله ای افتادم.

اولا من اصلا از زیر کار در نمیرم . اصلا تو کارم کم فروشی ندارم. اگه یه ارباب رجوع پیشم بیاد تمام کارهامو میذارم کنار اول کار اونو راه میندازم که معطل نشه. حتی اگه بقیه بچه ها هم نباشن بازم کار ارباب رجوع اونها رو تا جای ممکن راه میندازم.

دلم براشون میسوزه خب.

بعدشم اصلا استعلاجی الکی نمی یارم. تا زمانیکه نیاز مبرم به مرخصی نداشته باشم مرخصی نمیرم برگه اداری اصلا و ابدا نمیگیرم درصورتیکه موقعیتشو دارم. ولی سوء استفاده نمیکنم.

هر 4 نفر هم اتاقی دیگه ام تمام کارهای بالا رو که گفتم انجام نمیدم رو به طور افراطی انجام میدن و وقتی نیستن تمام کارهاشون گردن منه. چون بالاخره قرعه کار کردن به نام کسی می یفته که حضور داره تو اداره.

با تمام این احوال من تو این چند سال هیچوقت از طرف مدیر تشویق نشدم‌ هیچوقت بانوی نمونه یا کارمند نمونه نشدم (دیگران چندین بار شدن)

اضافه کار من از بقیه آدمهای زیر کار در رو و دودره باز خیلی کمتره.

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون من نمیرم پیش مدیر و خودی نشون نمیدم. جلوی چشمش نیستم و درخواستهای بیجا ازش ندارم . چون از اینجوری امتیاز گرفتن متنفرم. ولی .......... حقیقتش اینه که درسته مدیر حقمو ضایع میکنه ولی این انرژی من که صرف انجام این کارها میشه هدر نمیره.

من تنها کسی بودم تو اتاق که رسمی شدم. خیلی هم رسمی شدن من دور از انتظار بود.

من هر اداره ای میرم کارمو سریع راه میندازن. تو هر اتاقی اداره خودم میرم هم معطلم نمیکنن. کار وام و خونه و چک هم تقریبا بدون دردسر درست شد.

پنج شنبه رفتم برق و گاز رو هم خیلی راحت  بدون دردسر به نام خودمون زدم و هزار تا چیز دیگه.

واقعا راسته که میگن کارمای اعمال آدم به خود آدم بر میگرده.

حالا این دوستان خیلی زرنگ بیشتر جاهایی که میرن کارشون گره میخوره. به مشکلات عجیب غریب بر میخورن. با آدمایی سر و کار پیدا میکنن که مثل خودشون کم فروشن و هزار تا چیز دیگه.

هر کاری تو این دنیا بکنی عین همون به خودت بر میگرده.

در مورد این وامه اصلا وام خوبی نبود 10 تومن وام با 22 درصد بهره.

بعد از اینکه از اینجا ناامید شدم یادم افتاد همسر قبلا بانک رسالت 15 تومن پول گذاشته بود و بعد پولشو  برداشته بود رفت بانک بهش گفتن 10 میلیون وام با سود 2 درصد بهت تعلق میگیره.

زنگ زدم به همسر گفتم این وام 10 میلیونیتو من میخوام. وامو بگیر بده به من خودم قسطشو پرداخت میکنم.

اولش گفت نه من خودم این وامو میخواستم و ....

بحث نکردم گفتم باشه نمیخوام خدافظ.

گفت خب باشه میدم به تو. ولی بدون که من 3 ماه پولمو اونجا خوابوندم. بعدشم من این وام بی دردسرو برای خودم میخواستم. ولی حالا تو میخوای میدم به تو/.

یادم افتاد که همسر هم خیلی تو کائنات بهم بدهکاره. یکسال تمام خودم پیاده این ور و اون ور رفتم و ماشینم دست همسر بود.

نه تنها هیچوقت تشکرنکرد امانتدار خوبی هم نبود. چندین بار تصادف کرد و ماشینمو داغون بهم برگردوند حالا رفته برای خودش ماشین صفر خرده.

دین داره به گردنم اینم از برگشت کائنات . شرایط جوری چرخید که اینجا این وام خودشو باید بده به من.

الان من هم دارم 10 میلیون وام میگیرم با بهره 2  درصد دوستان نور چشمی هم دارن 10 میلیون وام میگیرن با بهره 22 درصد.

حالا این وسط کی برنده ست؟ کی بازنده؟

هر کاری دارین انجام میدین مطمئن باشین دیر یا زود به خودتون بر میگرده. قرار نیست یک انسان از ما بابت کارهامون قدردانی کنه و بهمون پاداش بده. پاداش واقعی بازگشت اعمال خودمونه.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۸
پرنسس معتمد