ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه چیز جالب بهتون بگم من شنبه ساعت 11 نوبت سونوگرافی آنومالی داشتم 11 صبح. میدونین کی نوبتم شد؟؟؟؟؟؟

حدس بزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه نه خیلی بیشتر از اینا بود.

دقیقا ساعت 9 و نیم شب.

یعنی حدود 11 ساعت انتظار.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینا ملتو دقیقا چی فرض کردن؟؟

البته چون آوازه این سونوگرافی رو از قبل شنیده بودم ساعت 11 که رفتم پذیرش شدم به خانمه گفتم من دارم میرم. کی بیام که معطل نشم؟؟؟؟

گفت ساعت 3 بهم زنگ بزن تا بهت بگم کی بیای.

منم رفتم خونه حال نداشتم برگردم اداره. ساعت 3 تماس گرفتم گفت ساعت 7 اینجا باش.

منم ساعت 7 اونجا بودم ولی ساعت 9 و نیم نوبتم شد. جالب نیست؟

دکتر سونو بهم گفت طول س.ر.و.ی.ک.س.م 30 هست. یعنی تقریبا پایینه احتمال داره دکترم س.ر.ک.ل.ا.ژ رو توصیه کنه.

منم فرداش زنگ زدم مطب دکتر که وقت بگیرم و مشورت کنم با دکتر که باید چیکار کنم که فرمودن دکتر انگلیس تشریف دارن.

پرسیدم کی می یان‌ ؟‌ گفته 4شنبه. باز جای شکرش باقیه زود می یاد.

فعلا برای 4شنبه وقت گرفتم ببینم دکترم چه نظری داره. کاش اینجوری نمیشد. حوصله این جراحیها و استراحتها رو ندارم. تازه تو اداره وضعیتمون خوب شده بود ممیزی تموم شد و به همه کارامون رسیدیم و دیگه میخواستم یکمی از بودن تو این اتاق و آرامش داشتن لذت ببرم.

راستی اون بانوی عزیز همه مونو بلاک کرده. وامصیبتا. با هیچ کدوممونم حرف نمیزنه و حتی سلام علیک هم نمیکنه. (خدارو صد هزار مرتبه شکر)

بخاطر این شرایطم از سفر شدن خدارو شکر معاف شدم. همسر دیگه توقع نداره عید راه بیفتم باهاش از این شهر به اون شهر برم و عرض ادب کنم به خاندان عظیمشون. ولی خودش میره. چه خوب. منم یه فرصتی پیدا میکنم یکمی برای خودم استراحت کنم.

امیدوارم مهمانها هم مراعات کنن زیاد نیان خونمون. از منم توقع نداشته باشن همه جا برم. من کلا عید 5 روز تعطیلم میخوام این تعطیلاتمو هرجور دوست دارم بگذرونم.

غصه اسباب کشی رو هم دارم. حالا که نمیتونم هیچ کاری بکنم کی باید این کارارو مدیریت کنه؟

حس میکنم فقط خودم میتونستم از عهده این کار بر بیام.

دخالتهای مادر و خواهر همسر در تزیینات خانه همچنان پابرجاست و من سخت دارم مقاومت میکنم که همه چی طبق نظر خودم باشه. خیلی دارم سعی میکنم کار به دعوا و بی احترامی نکشه. کوچکترین قدمی که میخوایم برداریم سیل نظرات و سلایق و عکسهاشون سرازیر میشه انگار اینا تصمیم گیرندن.

البته همسر هم بی تقصیر نیست. اونها رو در جریان ریز مسائل زندگیمون می ذاره که سر همین قضیه بارها باهاش جنگیدم نمیدونم بالاخره فهمید یا نه.

ولی این مدت سر این مسائل هم خیلی حرص خوردم.

فعلا با چنگ و دندون دارم نظرات خودمو اعمال میکنم.

چقدم پرروئن. در مورد اسم بچه هم دقیقا دارن همینقدر مداخله میکنن. البته به خودم جرئت ندارن بگن. به همسر میگن. همسر هم نمیدونم چرا جدیدا انقدر تحت تاثیر اینا قرار میگیره.

جالبه که از من پرسیدن اسم انتخاب کردین؟ منم خیلی مطمئن گفتم بله. فلان اسم.

باز زنگ میزنن به همسر پیشنهاد اسم میدن. این یعنی چی الان؟

دلم میخواد زنگ بزنم ببندمشون بد و بیراه.

ولی باز دلم نمیخواد رابطه ها خراب شه. باید یه بار که مادره اومد خونمون مسالمت آمیز اعتراضمو بیان کنم. وگرنه اینا پرروتر از این حرفان که بخوان این چیزا رو بفهمن.

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۲
پرنسس معتمد

همکاران عزیز اداره چه دغدغه هایی دارن. تا چند ماه پیش همش میگفتن فلانی (من) چرا بچه نمی یاره. هی مینشستن حساب کتاب میکردن میگفتن تا کی میخواد صبر کنه.

حالا می فرمایند فلانی چرا شکمش بزرگ نمیشه. نمیدونستم همکارا می شینن شکم منم سانت میزنن. والا. البته مستقیم به خودم نمیگن. به گوشم میرسه این حرفا.

نمیدونستم انقد مهمم تو اداره. جزء دغدغه هاشون محسوب میشم. چرا نمی زام. چرا شکمم بزرگ نمیشه. و هزار تا چرای دیگه.

واقعا بیکارن ملت. البته من هیچ اهمیتی به حرفاشون نمیدم.

خدمتتون عرض کنم که ما به تعداد 5 نفر تو اتاق بودیم که یکی از ما همون دختر پرچونه بود که دهن مارو سرویس کرده بود. البته محاسن زیاد داره یکیش پرچونگی بیش از حدشه. سلیته بودن و بی حیابودن و بی ادب بودن و احترام بزرگترو نگه نداشتن و پرتوقع بودن هم جزء خصایصشه.

یه خانم دیگه تو اتاق کنار  ما با 3 تا مرد هم اتاق بود . مدیر تصمیم گرفت که ما 6 تا خانم رو تو دو اتاق تفکیک کنه.

روز چهارشنبه هفته قبل رئیسمون اومد تو اتاق گفت اون اتاقی که منتظر خالی شدنش بودیم الان آماده شده.

یهو قلبم ریخت گفتم قراره کیا با هم هم اتاق بشن.

گفت شما و خانم فلانی و خانم پرچونه قراره هم اتاق شین. گفتم یاخدا من نمیتونم با این آدم هم اتاق شم.

خود رئیس هم از این دختره خوشش نمی یاد چون خیلی خیلی بی نظمه. و هر وقت هم نمی یاد سر کار هیچوقت از قبل اجازه نمیگیره. اطلاع نمیده.

حتی وسط روز هم بخواد بره مرخصی کله شو میندازه پایین کیفشو میگیره تشریف میبره بیرون. بقیه رو ... حساب نمیکنه.

بخاطر همین رئیس چشم نداره اینو ببینه ولی مدیر چون با پدر کله گنده خانم دوسته خیلی هواشو داره.

رئیس گفت نظر شما چیه. گفتم من و فلانی و فلانی اوکی هستیم با هم.

اون دو تا فلانی که اسم بردم اونها هم اون روز بودن تو اداره. وقتی اومدن تو اتاق بهشون قضیه رو گفتم اونها هم خوشحال شدن که از دست این دختره خلاص میشن. تصمیم گرفتیم ما میزمونو جابجا کنیم و بریم اتاق دیگه.

اون روز  طبق معمول خانم پرچونه بدون اطلاع قبلی تشریف نیاورده بودن اداره.

ما هم از فرصت استفاده کردیم و سریع میزها رو جابجا کردیم و رفتیم اتاق دیگه. چون میدونستیم اگه خانم متوجه بشه قشقرق به پا میکنه و جنجالی به راه میندازه و هر جوری شده نمیذاره این اتفاق بیفته. چون خانم با دو نفری که هم اتاق شد از اون دو نفر خوشش نمی یاد و اون دو نفر هم چشم ندارن اینو ببینن یعنی جو اون اتاق خیلی بد شده.

شاید ما نامردی کردیم. ولی وقتی پای انتخاب وسط باشه و صحبت سالیان سال روزی 9 ساعت کار کردن باشه و آدمهایی مثل ما که تو اداره پارتی و رابطه و .... هم نداریم که هوامونو داشته باشه معدود جاهایی که میتونیم بهره ای ببریم نباید فرصت رو از دست بدیم.

به هر حال ما جابجا شدیم و پر از ترس و لرز و دلهره که خانم صبح شنبه چطوری همه مونو پر پر میکنه.

تمام آخر هفته رو با استرس گذروندیم. چرا انقدر ازش میترسیم؟ چون بی چاک دهنه. بی تربیته. بی حیا و بی ملاحظه ست. می یاد آدمو میشوره پهن میکنه تو آفتاب. و چون دختر والامقام اداره ست کی جرئت داره باهاش دهن به دهن بشه.

بخصوص که پدرش هم خیلی هواشو داره. و خیلی هم قدرت داره.

خلاصه صبح شنبه شد. چشمتون روز بد نبینه. هر کدوم میخواستیم از اتاق بریم بیرون اول عین دزدها درو آروم باز میکردیم یه نگاه به اطراف مینداختیم که مبادا جلاد رو ببینیم و سرمونو گوش تا گوش ببره.

خانم طبق معمول ساعت 9 تشریف فرما شدن. تازه زود هم اومدم تا 10 و نیم 11 وقت دارن بیان. فقط ماها هستیم که باید 7  کارت بزنیم . اوشون مدیر عاملی می یان سر کار.

اومد فهمید داستان چیه گوله آتیش شد. قلب ما تو دهنمون بود. اومد بدون سلام دادو بیداد شماها هیچکدوم نمیتونستین به من زنگ بزنین خبر بدین؟ اصلا چطور بدون اینکه نظر منو بخواین همچین کاری کردین. یعنی مدیر از شما نظر نخواست.

ما فقط گفتیم نه نظر نخواست.

داد میزنه با اون صدای جرجریش مدیر کجاست. میخواست بره قیمه قیمه ش کنه. گفتیم یا خدا . الانه که نظر مدیرو برگردونه و یه بلایی سر ما بیاره.

نشستیم سر جامونو و منتظر موندیم.

تا اینکه مدیر رو پیدا کرد باهاش حرف زد و د وباره اومد تو اتاق ما. داد بیداد که شما به من دروغ گفتین مدیر گفت نظر خودتون بود که با هم باشین. یا شما دارین دروغ میگین یا مدیر دیگه.

جالبه ما همه ازش بزرگتریم.

 مدیر تو حرفاش بهش گفت ببین دخترم تو از نیروهای خوب من هستی (!!!!!!!!!!!!!!!!) اینا عملا گفتن که نمیخوان با تو هم اتاق باشن تو هم الان برو قدر اونایی که میخوان با تو هم اتاق باشن رو بدون. !!!!!!!!!!

آخه اون دو نفر دیگه هم الان دارن دیوانه میشن تنها مشکلشونم اینه که با این نمیخواستن هم اتاق شن.

خلاصه اینکه بعد خانم به نشانه قهر از اداره رفتن بیرون (واقعا خونه خاله ست براش اداره) به بابا جونش زنگ زد. باباهه زنگ زد به مدیر.

مدیر هم به ما زنگ زد گفت همگی بیاین اتاق ما. اینجا یکی از هم اتاقیهای ما دیگه کفرش دراومد. زنگ زد به مدیر خیلی جدی گفت اگه راجب این مسئله میخواین حرف بزنین من نمی یام. من بعد از این همه سال حسن سابقه کار انقدر حقو ندارم که هم اتاقیامو انتخاب کنم. شما براتون سوال پیش نیومد که چرا هیچ کس حاضر نیست با این هم اتاق بشه.

بسه دیگه تا کی باید حق ما بخاطر فلانی و فلانی که پارتی دارن ضایع بشه. مگه همه چی دست این یه الف بچه ست. مگه این باید برای تعیین تکلیف کنه. اونم کسی که حتی وجهه یک کارمند رو هم نداره .

خلاصه نیومد دفتر مدیر.

ولی ما رفتیم. ما همچین جرئتهایی نداریم. رفتیم دفتر مدیر دیدیم مدیر هم از حرفای هم اتاقی ناراحت شد و گفت برگردین اتاقتون دیگه هیچ حرفی راجب این مسئله ندارم باهاتون.

خلاصه اینکه دیروز کلی تن و بدن ما رو لرزوند تا اینکه فعلا تا اینجا با چنگ و دندون اتاق و هم اتاقیهامونو حفظ کردیم.

دوستان راااااااااااااااااااااحت شدم از دستش. تازه دارم نفس میکشم. رو مخ بود. عین مته رو مغزم بود. خدارو شکر الان از دست منم ناراحته. از من اصلا توقع نداشت. چون من برخلاف بقیه هیچوقت باهاش هم جوابی نمیکردم و کنتاکت نداشتم.

چون حوصله عربده کشیشو نداشتم.

فعلا بنظر میرسه اوضاع آرومه. انقده این اتاقمون خوبه. انقده توش آرامش داریم. انقده هم اتاقیها با هم خوبی. (بزنین به تخته چشم نخوریم یه وقت). آخیش. نزدیک بود بدبخت شم. شانس آوردیم اون روز نبود اداره وگرنه عمرا جلوش میتونستیم اینکارو بکنیم.

فردا رو باید مرخصی بگیرم. چون خانمه می یاد خونه مونو تمیز کنه. روز دیگه هم وقت نداشت. منم مجبورم باشم پیشش.

همسر هم الان بیمارستانه. چرا؟؟؟؟؟؟ اینم تعریف کنم؟؟؟؟؟؟ خسته شدم.

مختصر و مفید بگم کف دستش عرق میکنه رفته رگهای سمپاتیکشو قطع کنه که دیگه دستش عرق نکنه.

راستی همین الان شنیدم خانم پرچونه رفته پیش مدیر گفته مدییییییییییییرررررررررر لطفا دستور بدین قفل در اتاقمونو عوض کنن. فکر میکنین چرا؟؟

ما دزدیم؟ ممکنه یواشکی بریم اتاقشون از کیفش دزدی کنیم؟ تا حالا چیزی از ما دیده بود تو اتاق؟

خیلیییییییییی بی شخصیته. اتفاقا خوبه همچین درخواستهایی میکنه. بزار مدیر بشناستش.



۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۷
پرنسس معتمد

پنج شنبه این هفته یعنی 12 بهمن روز تولدمه. من معمولا اول هر سال سررسیدی که بهمون میدن رو یه نگاه کلی میندازم بعد توی روز 12  بهمن یه چیزی برای خودم مینویسم.

امسال نوشته بودم

Are you pregnant now

دیروز که رفتم روز تولدمو دیدم جلوی این سوال یه yes بزرگ هم نوشتم ولی زیرش یه چیز دیگه هم نوشتم.

It's been 40 days that we lost him for ever

آره دقیقا روز تولد من 40  پسر خاله م هست. دقیقا 2 دی اون اتفاق براش افتاد.

اولین باری بود تو خانواده مون یه جوون رو از دست دادیم. قدیما هر وقت میشنیدم که میگفتن داغ جوون سخته درک نمیکردم چی میگن.

ولی حالا خوب میفهمم. آدمی که سنی ازش گذشته باشه تحمل فوتش راحتتره. بنظر آدم راحتتر میتونه باهاش کنار بیاد.

چون فلسفه زندگی همینه یه روزی می یایم. یه روزی هم میریم. ولی اینطوری زود رفتن قابل تحمل نیست.

انگار آدم هیچ رقمه با خودش کنار نمی یاد. هر وقت یادم می یاد چه قیافه ش چه حرف زدنش چه حرکات و رفتارش ناخودآگاه اشکام سرازیر میشه. با گذر زمان هم اصلا کمرنگ نمیشه.

بگذریم.

هوا خیلی سرد شده. بیشتر نقاط ایران برف اومده ولی اینجا همچنان منتظر برفیم البته پیش بینی کردن امروز دیگه ما هم شاهد بارش برف باشیم.

فعلا که بارون می باره هوا هم خیلی سرد شده.

دیشب خواهر شوهر تماس حاصل فرمودن و متذکر شدن آخر این هفته میخوان برن فیروزکوه. سوال پرسیدن از همسر آیا شما هم تشریف می آورید؟‌ همسر هم فرمودن بله چرا نیاییم؟

بعد بهش میگم هوی حالیت نمیشه من شرایط سفر رو ندارم اونم تو این هوای سرد. تحمل تو ماشین نشستن رو ندارم. حالم بد میشه. اگه جاده ها بسته بشن و تو راه بمونیم من چه خاکی بریزم تو سرم؟

تازشم اگه خانوادت سرما خورده و مریض باشن و به منم انتقال بدن باید چیکار کنم؟

میگه یعنی چی؟ منکه نمیتونم 9 ماه هیچ جا نرم تازه بعدشم بچه ت که بدنیا بیاد بهانه جدید پیدا میکنی بازم هیچ جا نمی یای.

گفتم خب تو باید ملاحظه حال و روز منو بکنی دیگه. میمیری مادر خواهرتو نبینی؟ پدر و مادرت که چند روز قبل اینجا بودن زیارتشونم کردی به اندازه کافی.

میگه نه این هفته من میرم فیروز کوه تو هم باید بیای.

گفتم به همین خیال باش.

دیدم قهر کرد و پشتشو به من کرد. البته قهرهای همسر کلا به ثانیه هم نمیکشه. اهل قهر کردن نیست.

هی با من حرف میزد منم جوابشو نمیدادم. آخرشم گفتم من باهات حرفی ندارم انقدر با من حرف نزن.

البته این دعواها همه هنگام خواب صورت گرفت. من پشتمو کردم بهش پتو رو هم ازش کشیدم رو خودم گذاشتم. دیدم اینم پشتشوکرده بهم. پتو رو هم به نشانه قهر فرستاد طرف من.

محلش ندادم و خوابیدم. دیشب بخاطر باد و بوران چندین بار برق قطع و وصل شد هر دفعه هم که وصل میشد صدای آهنگ این محاففظها مارو بیدار میکرد و هر دفعه هم همسر می پرید میگفت چی شده؟

میگفتم بخواب. برق قطع و وصل شد.

صبحها ساعت 6 واقعا هوا تاریک مطلقه. عین نصفه شب می مونه. چقدر بیدار شدن و بلند شدن و دست و صورت شستن و اماده شدن و رفتن به محل کار سخته.

البته من الان 13 ساله سابقه کار دارم. احساس میکنم امسال از همیشه برام سختتره.

بعضی وقتها به سال دیگه این موقع فکر میکنم. نی نی م تقریبا 8 ماهشه. منم مرخصی زایمان هستم. حالمم خوبه (امیدوارم البته). نی نی رو قشنگ میپوشونم میبرمش برف بازی. آخه چه باحاله.

 و اما فعلا امساله هنوز سال دیگه این موقع نشده.

کارهای خونه هم یکی پس از دیگری داره انجام میشه این وسط هزینه های پیش بینی نشده هم زیاد به وجود اومد .

خب دیگه خونه آماده همینه دیگه. سازنده های عزیز که دلشون نمیسوزه خیلی جاها کم کاری میکنن.

غصه اسباب کشی هم دارم. کی میخواد این همه وسیله رو جابجا کنه تو این برف و بارون؟؟؟؟

البته من که از خدمات باربری کمک میگیرم ولی بازم رو اعصابه برام این جور کارها.

اصلا و ابدا فعلا به سیسمونی فکر نمیکنم. گذاشتمش برای بعد عید.

ای وای چرا آفتاب در اومد؟ قرار بود برف بیاد. پس چی شد؟

راستی نتایج آزمایشم هم خوب بود خدارو شکر. آخر این ماه باید برم آنومالی.

ماه 4 هم به میمنت و مبارکی یکی دو روز دیگه تموم میشه و میرم تو ماه 5.

تو تمام زندگیم هیچ وقت روزها ماهها و فصلها رو اینجور نشمردم و منتظر گذرشون نبودم.

ولی این روزها هم میگذره. یادمه پارسال دم عید چقدر سرم شلوغ بود و بدو بدو داشتم.

خیابونها انقدر شلوغ و پرترافیک بود که حتی جای خالی برای راه رفتن هم نبود انگار همه مردم شهر تو خیابون بودن.

چه دغدغه هایی داشتم. لباس و کیف و کفش و مانتو و ...

امسال باید مانتو بخرم و شال و بلوز و شلوار . دیگه کیف و کفش نمیخرم. یه عالمه کیف و کفش دارم. بسه دیگه.

باورم نمیشه امسال عید خونه خودمون هستیم. البته اگه بتونیم بریم. فعلا که همش داره عقب می یفته.

همکار هم اتاقیم که اونم بارداره. تو ماه هشته. دیگه نمی یاد اداره. بهش حسودیم میشه آخرای بارداریشه.

تازشم قراره سزارین کنه. راحت میشه بخدا.

البته برای منم فقط 5 ماه مونده. 5 ماه. میشه 150 روز. واییییییییی همچین کم هم نیست.ولی میگذره. مثل همه مراحل دیگه زندگی.

راستی پس این نی نی کی تکون میخوره؟ دلم میخواد ابراز وجود کنه.

خیلی کنجکاوم بدونم بچه م چه شکلیه. امیدوارم اول از همه سالم باشه دوم اینکه خوشگل باشه. نی نی خوشگل دوست دارم.

خب من برم دیگه یه عالمه کار دارم. فعلا بای.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۸
پرنسس معتمد