ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

معمولا سال نو که میرسه من هزار تا تصمیم جدید میگیرم که مشتاقانه دلم میخواد انجامشون بدم. که البته هیچوقت به مرحله اجرا نمیرسه تصمیماتم. چرا؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انقدر بی اراده ام یعنی؟؟؟؟؟؟؟

رو مخ همسر کار کردم که بره برای خودش ماشین بخره. خسته شدم از بی ماشینی. بعد از آخرین تصادفش وقتی اخم و تخم منو دید بهم گفته بود مطمئن باش دیگه ازت ماشین نمیگیرم. دیگه مال خودت. دیگه سوار اون ماشین نمیشم.

پس چرا هنوز ماشین دستشه؟ چرا من هنوز  بی ماشینم؟ چرا هر روز میگه دیگه ماشینتو نمیبرم باز فردا صبح بدو بدو سوئیچو میگیره؟؟؟؟؟

عجیبه والا.

تصمیمات سال جدید.

1- مثل آدم زندگی کنم. (انقدر نگران و با استرس زندگی نکنم). مگه میشه؟؟؟؟

2- خودمو رو فرم نگه دارم. (هر روز ورزش کنم حتی شده تو خونه )

3 - هر روز زبان بخونم.

4- بی خیالی طی کنم.

5- انقدر به همسر زنگ نزنم هی ازش نپرسم کجایی؟ کی می یای خونه؟ زودتر بیا. و از این حرفا....... اصلا زنگ نمیزنم بهش که انقدر شاکی نباشه ازم که خفه ام کردی. چقدر زنگ میزنی. چقدر محدودم میکنی. ( اصلا هم محدودش نمیکنم. همش وله اینور اونور.)

6- همیشه خوشگل و تر و تمیز باشم. بخصوص تو خونه بعضی وقتها شلخته میشم. باید درست بشم.

7- خساست رو بذارم کنار. خسیس نیستم ولی بعضی وقتها یعنی بیشتر وقتها دست و دلم میلرزه برای پول خرج کردن.

8- غیبت نکنم. غیبت نکنم. غیبت نکن.  چرا نمیفهمم آخه؟؟؟؟؟؟ غیبت چرا  میکنم؟؟؟؟؟؟؟

9- نمازمو بموقع بخونم. تنبلی رو بذارم کنار.

10- شوهره رو آدم کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اوه این اصلا امکان پذیر نیست. بذارم تو برنامه های دراز مدت 50 ساله.

11- صبحها زود بیدار بشم و تاخیری نخورم. دیگه تاخیری خوردن بسه.

12- خونه رو تمیز نگه دارم. نذارم نامرتب شه. (چه برنامه های سختی در پیش گرفتم!!!!!!)

13- تو اداره زیاد عینک نزنم. بدون عینک قیافه ام بهتره.

14- بطور مرتب برم دندونپزشکی و دندونهامو همیشه سالم نگه دارم.

15- رو مخ همسر برم تا برای خودش ماشین بخره دست از سر ماشین ما برداره به سلامتی.

فعلا همینا بسه. امیدوارم حداقل یکیشو به مرحله اجرا برسونم.

صندلی اداره ام امروز شکست. الان صندلی گردان ندارم رو یه صندلی خشک بی حرکت نشستم تکون نمیتونم بخورم پاهام و نشیمنگاهم درد گرفت بوخودا.

حالا حالا هم صندلی نمیخرن برام. چون باید بر طبق بودجه سال جدید بخرن. باید با این صندلی ناراحتم کنار بیام متاسفانه.

خیلی بی ریخته. بدم می یاد  روش میشینم.

به مدیر گفتم از انبار یه صندلی اسقاط هم شده برام پیدا کنین حداقل گردان باشه من باهاش راحت کار کنم این چیه؟ حالم به هم زد.

اوه اوه وقت تموم شد تعطیل شدیم. فعلا بای.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۹
پرنسس معتمد

آقا ما بالاخره رسمی شدیم. بالاخره اون کاری که توش بارها و بارها گره افتاده بود و منو تامرز جنون برده برد راه افتاد و کار ما ردیف شد. اما.........................

اما دقیقا از اون روز  که من خبر ردیف شدن کارمو شنیدم یه روز خوش ندیدم. پشت سر هم بد آوردم و اذیت شدم.

اولیش بیماری طولانی دو هفته ای بی سابقه ام بود. چه روزهای سختی رو گذروندم اصلا حتی برای 5 دقیقه هم نتونستم شادی کنم بابت این اتفاق.

بلافاصله بعد از اون بیماری دچار تهوع و سردرد وحشتناکی شدم که حتی با دکتر رفتن و سرم وصل کردن هم خوب نشدم. چند روز درگیر اون بودم. بعدشم کارگر داشتم دو روز اومد خونمون پابه پاش کار کردم و عرق ریختم و هلاک شدم

از همه بدتر دقیقا همون روزی که کارگر داشتم یه موضوعی رو فهمیدم.

روز دومی بود که کارگر اومده بود خونمون و من از لحاظ ذهنی آشفته بودم. کجا رو کی تمیز کنه و پرده ها رو چجوری بشورم و کی آویزون کنم و خلاصه ی همچین درگیریهایی.

همون روز صبح همسر دانشگاه تدریس داشت. گفت نمیرم دانشگاه کار دارم باید برم اداره. گفتم خب باشه. بعدش گفت یه نایلکس بهم بده.

بسیار متعجب نگاش کردم نایلکس خالی رو برای چی میخوای؟

گفت کار دارم میخوام یه وسیله ای رو توش بذارم. نگفت چی رو.

چون خانمه اومده بود منم پرس و جو نکردم ولی برام یه علامت سئوال بود .

تا اینکه آقا تشریف بردن و مامی زنگ زدن فرمودن ماشینو به کجا زدین اینجور داغون کردین؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

یهو برق از سرم پرید فهمیدم برای چی نایلکس میخواست . وسایل تو داشبورد رو بذاره اون تو و ماشینو ببره تعمیرگاه.

شوک شده بودم گفتم من اصلا خبر ندارم. چنان خشمی وجودمو گرفته بود کارد میزدی خون در نمی یومد.

پرسیدم کجاش خراب شد. گفتم کلا سمت راننده یعنی سمت چپ ماشین داغون شد. بنظر میرسه دو تا ماشین بهش زدن. جلو و عقب هم خراب بود.

داشتم منفجر میشدم. خوب فهمیدم قضیه چی بود شب قبلش فوتبال داشت اون بیشعور برای اینکه زود برسه خونه و فوتبال ببینه با سرعت جت رانندگی میکرد. می شناسمش میدونم چطور رانندگی میکنه.

دلش اصلا نمیسوزه. خودش که پول نداده برای ماشین. ماشین خودش که نیست اصلا مراعات نمیکنه اصلا هم دلش نمیسوزه.

انقدر عصبانی بودم نمیفهمیدم چطوری دارم به کارهای خونه میرسم. ولی سعی میکردم خانمه متوجه نشه. کسرمه مایه شرمساریمه که شوهرم میتونه ماشین بخره ولی نمیخره در عوض منو پیاده کرده خودش ماشین منو برمیداره میبره اینجوری هم داغون میکنه.

آخه بار اولش نیست کثافت آشغال. ازش متنفرم.

بحث پول و مادیات جداست. بحث سر اینه که آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه. چطور یه مرد بار خودشو رو دوش زنش میندازه و عین خیالشم نیست.

مردای دیگه رو میبینم خودشون ماشین میخرن میدن به خانمشون که اذیت نشه. مرد من که چه عرض کنم سربار زندگیم فقط داره سوء استفاده میکنه.

به مادرش گفتم که به پسر عزیزش بگه بره برای خوش ماشین بخره. وقتی یکی لیاقت نداره نباید باهاش مهربون بود.

آخه بار اولش نبود که بگم حادثه بود پیش اومد. و خودشم میدونه من چقدر رو ماشین حساسم و چقدر ناراحت میشم.

پس چطور من مراعات میکنم؟ یه پیراهنی رو میبینم دوست داره خیلی مراقبشم خراب نشه . جدا میندازمش تو ماشین. با احتیاط اتو میکنم. چون میدونم براش مهمه. این درواقع ارزشیه که برای خودش و خواسته هاش قائلم.

اما این که چند بار دید وقتی ماشین آسیب میبینه من چقدر ناراحت میشم باید احتیاط کنه. باید حواسشو جمع کنه.

به ت. خ. مشم نیست مرتیکه. اینه که منو میسوزونه.

جالبه که مادره به خواهرش قضیه تصادفو گفت.

دیروز خواهره زنگ میزنه میگه وای خدا رحم کرد خوب شد شوهرت هیچیش نشد. منظورش این بود که ماشین اصلا مهم نیست. مهم برادرمه که برو خدارو شکر کن سالمه.

حالا جالبه که من قبل از تصادف به خواهره گفته بودم که میخوام برای تولد شوهر براش کت و شلوار بخرم. پررو پررو دیروز به من میگه راستی کت و شلوار خریدین؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

میخواستم بگم کوفت نمیخرم براش. خجالت نمیکشین؟؟؟؟؟؟؟ چی فکر کردین باخودتون؟؟؟؟؟ منو گاو فرض کردین؟؟؟

اون پسره لیاقت داره من براش قدم بردارم؟؟؟؟؟؟

تازه انقدر پرروئه که اومده از من بیمه بدنه گرفته که پول تعمیر ماشینو از بیمه کسر کنه. از جیب نده مرتیکه.

زهر مارم شد این رسمی شدنم. از چهارشنبه هفته قبل که این موضوعو فهمیدم به قدری عصبانیم که حد و حساب نداره. شبها خوابم نمیبره. همش دارم حرص میخورم.

به خود بیشعورشم نمیتونم زیاد اعتراض کنم. آدم نیست که. وحشیه. هوار میکشه بیشتر آبروی آدمو میبره.

تازه جالبه طلبکارم هست میگه فقط از ماشین سئوال میکنی اصلا از من پرسیدی تو چطورری؟

گفتم والا تو که صحیح و سالم با زبون درازت جلوم وایستادی . چته؟ مشکلت چیه؟ نگران تو باشم؟؟ مگه تو نگران من هستی؟؟؟؟

خیلی اعصابم خرابه.

خیلی دیدم و احساسم بهش عوض شده. اصلا نمیتونم بهش نزدیک بشم. دیشب دیدم اومده طرفم. توقع محبت داره ازم.

توقع داره بگم اشکال نداره. خودت مهمتری.

خب نیستی. برام مهم نیستی. تو مهمتر نیستی. هیچ رابطه ای یه طرفه نیست. خسته شدم از بس تو این رابطه تلاش کردم و از خودم مایه گذاشتم و در عوض هیچی ندیدم.

یه روزی یه جایی آدم میبره. دیگه نمیکشه. نمیتونم ببخشمش. امیدوارم تمام بلاهایی که تا حالا سرم آورد چه روحی. چه جسمی چه مالی یه روزی یکی دیگه سرش بیاره با دوز بالاتر تا بفهمه چقدر دردناکه. مرتیکه.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۷
پرنسس معتمد

حدود یه ماه قبل از ولنتاین داشتم از یه جایی رد میشدم دیدم یه ست فنجان و قندون یه نفره پشت ویترینه. رنگ آبی. خوشگل بود منو یاد سریال منتالیست انداخت.

یه سریالی هست تو تی وی پرشیا پخش میشه روزهای زوج ساعت 7 غروب به اسم منتالیست. خیلی قشنگه.

منو همسر جدیدا سریالهای این شبکه رو نگاه میکنیم. خیلی خیلی فیلمها و سریالهای خوبی پخش میکنن. چون به زبان اصلی هم هست برای ما دلنشین تره.

تو این سریال یه آقایی هست به اسم پاتریک جین همیشه یه فنجون آبی تو دستشه که داره باهاش چایی میخوره. من چون خیلی به این آقاهه علاقه مندم از فنجونشم خوشم می یاد.

به محض اینکه اینو پشت ویترین دیدم دلم خواست بخرمش. بخصوص اینکه قندون ستشم باهاش بود.

قیمتش 25 هزار تومن. خریدم بردم خونه. خواستم ببرمش اداره که یهو یه فکری به ذهنم رسید گفتم اینو به مناسبت ولنتاین میدم به همسر .

میدونم همسر از این جینگولک بازیها (فنجون و قندون رنگی ست برای اداره) زیاد خوشش نمی یاد.

مطمئنم ازم تشکر میکنه و نمیبره اداره ولی من کادوی ولنتاینمو گرفتم براش دیگه. خب خودش نپسندید. و برای اینکه این هدیه ارزشمند من بی مصرف نمونه خودم میبرمش اداره. (چه فکر توپی)

دقیقا یکماه این هدیه رو یه جایی قایم کردم. روز ولنتاین کادوش کردم گذاشتم رو میز.

وقتی اومد خونه دیدم یه جعبه شکلات قرمز خریده اونم دقیقا مثل پارسال. همون شکلات همون رنگ. ( ای بی سلیقه)

آورد تقدیم کرد به من. نگاش کردم گفتم وای چه خلاقیتی!!!!!!!!!!!

خندید گفت خب چیکار کنم برای ولنتاین شرکتمون همین شکلاتو تولید میکنه دیگه. (واقعا دست کمی از خودم نداره)

ما هم شکلات رو پذیرا شدیم و هدیه اش رو تقدیم کردیم.

عین پیش بینی خودم پیش رفت. فرمودن این لوس بازیها چیه؟؟؟

ما هم اندکی قیافه ناراحت و مثلا تو ذوق خورده به خودمون گرفتیم و سریع نایلکس درآوردیم و فنجان زیبایمان را داخلش نهادیم و آوردیم اداره  و استفاده میکنیم. (فکر کنین اگه خوشش می یومد و میبرد اداره چقدر قلبم میشکست) 

این بود ولنتاینی پر از عشق و محبتمون.

والا آخره ساله و هزار تا کار ریخته سرم. فعلا فقط در حد تئوریه یه سری کارهام امیدوارم به مرحله عمل  هم برسه.

برای این هفته خانمه می یاد خونمون جهت کمک در گردگیری خانه. دو روز وقت گرفتم . سه شنبه و چهارشنبه همین هفته.

امیدوارم هوا هم همکاری کنه و ما گردگیریمون رو انجام بدیم و خانه گند گرفتمون تمیز شه به سلامتی، با امید خدا.

تشنمه . چرا چایی نمی یاره!!!!

فعلا فقط مانتو عیدمو خریدم. دیروز با همسر رفتم با هم خریدیم. اولین باری بود که با هم رفتیم مانتو فروشی. چقدر خوبه شوهر آدم با آدم بیاد خرید. انتخاب خیل راحتتره.

شوهر من متاسفانه از خرید کردن بسیار بسیار فراریه. به زور دیروز بردمش بازار.

فقط هم دو تا مغازه برای من اومد.بعدش رفتیم برای اوشون خرید کردیم.

راستی من یه کاری کردم. بهش گفتم برای تولدش میخوام براش کت و شلوار بخرم. آخ آخ این چه کاری بود؟

این همه پول خرج کنم براش؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۱
پرنسس معتمد