من همچنان با ترس و لرز دکتر و پرسنل بیمارستان رو نگاه میکردم که در کمال تعجب دیدم قبول کردن و دارن منو برای عمل آماده میکنن. سوند گذاشتن اصلا درد نداشت. اسپاینال یعنی بیحسی از کمر هم اصلا درد نداشت. موقع زایمان هم بهوش بودم و همه چیز رو میشنیدم. صدای گریه نی نی رو که شنیدم خیالم جمع شد که سزارینم انجام شد.
هیچ حس خاصی نداشتم فقط پرسیدم بچه م سالمه؟
که خدارو شکر جواب مثبت بود. پرسنل بیمارستان خیلی مهربون بودن. بچه رو بهم نشون دادن و بعد بردنش. بازم هیچ حسی نداشتم. اصلا شبیه من نبود. چشم و ابرو مشکی بود شبیه پدرش بود.
بعد منو بردن اتاق ریکاوری. منتظر شدن تا شرایطم ثابت بشه بعد منو بردن تو بخش.
اصلا از کمر به پایینمو حس نمیکردن. خیلی حس بدی بود احساس میکردم فلج شدم
چقدر نگران بودم که نکنه به نخاعم آسیب رسونده باشن و دیگه نتونم راه برم.
هر چند دقیقه یکبار سعی میکردم پامو تکون بدم ولی نمیتونستم از پرستار پرسیدم کی حس به پاهام برمیگرده گفت ۳ ساعت دیگه.
همچنان نگران بودم. همه تو بخش منتظر من بودن.
تو اتاق من یه خانم دیگه هم بود که ۲۰ سالش بود بچه ش هم دختر بود.
اون شب من و مادرشوهرم تا خود صبح بیدار بودیم. نباید تکون میخوردم تا دچار سردرد نشم
این بی حرکت بودن خیلی برام سخت بود. حس هم بعد از ۳ ساعت به پاهام برگشت و خیالم راحت شد.
حالا منتظر نی نی بودم. پرستار بخش نوزادان نی نی رو آورد. ۳ کیلو و ۱۷۰ گرم بود ولی بنظرم خیلی ریز و ضعیف بود. لباسهاش تو تنش زار میزد.
بهم یاد دادن چطوری به بچه شیر بدم. بچه رو که کنارم گذاشتن برای اولین بار صداش کردم دیدم تو چشمام مستقیم نگاه کرد انقده خوشم اومد چشماش خیلی نازه. البته هنوز هم احساس خاصی بهش نداشتم. بیشتر برام یه مسوولیت بود تا حس مادری.