ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

رفتم از این مغازه میوه فرروشی کنار اداره میوه بخرم دیدم مغازهه ناپدید شده جاش یه کبابی زدن.

تعجب کردم من خیلی پیش می یومد از این آقاهه میوه میخریدم. خیلی مهربون و خوش برخورد بود. آدم حس خوبی داشت تو مغازه اش.

از این کبابیه پرسیدم این میوه فروشی که قبلا اینجا بود پس چی شد؟؟؟؟

گفت خیلی وقته جمع شده چطور متوجه نشدین؟؟؟؟؟؟؟

راست میگه چرا  دقت نمیکردم.

پرسیدم خب مغازه شون کجا رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت کلا جمع شده . گفتم چرا آخه؟؟؟؟؟

گفت صاحبش فوت کرد مغازه رو هم بستن.

انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم.

چقدر خبر فوت میشنویم این روزا. عارف لرستانی رو هم صبح شنیده بودم.

یه جوری شدم. ناراحت شدم. آقاهه نهایت 40 تا 45  سال سن داشت. نمیدونم یعنی مرگ ما هم ممکنه نزدیک باشه؟؟؟؟؟؟؟

راستش یه خرده شرمنده شدم از 2 تا پست آخری که گذاشتم. من آدم بدی نیستم. اینجا خب کسی منو نمیشناسه. آدمهایی که ازشون حرف میزنم رو هم کسی نمیشناسه. ولی با این وجود یه خرده احساس خجالت زدگی و شرمندگی بهم دست داد.

زشته نباید راجب آدمها اینجوری حرف زد. ناراحت شدم.

ولی پس من کجا نق بزنم؟؟

پیش هیچکس نمیتونم حرف بزنم. بعضی وقتها حس میکنم بعد از اینکه اینجا می نویسم خیلی تخلیه روحی روانی میشم. ولی بعدشم دلم میسوزه برای کسانی که اینجا ازشون بد گفتم. ولی هیچوقت دلم برای همسر نسوخت ها. هیچ وقت.

ولی خب بقیه یه جورایی گناه دارن. درسته یه مشکلاتی دارن ولی خب بازم محسناتی هم دارن که جبران کنه.

نمیدونم الان فاز مهربونی گرفتم فعلا. تا فردا ببینم چی میشم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۷
پرنسس معتمد

دیروز به همراه دوستان رفتیم جنگلهای کوهستانی اطراف.

بسیار زیبا و بسیار خنک و مطبوع بود. غذا هم خیلی چسبید. از اول که راه افتادیم همه هچی خوب بود. از آش اول صبحش که تو یه امامزاده بهمون دادن تا تفریح و گشت و گذار تو جنگلهای پر فراز و نشیب.

 کنار رودخونه نشستن و گذر آب رو دیدن و با یه تیکه چوب نازک تو آب نقش و نگار کشیدن و ... همه چی عالی بود.

ولی الان اصلا نمیخوام راجب دیروز حرف بزنم. الان نق دارم.

اولا که دیشب دیر رسیدیم خونه و من کم خوابیدم الان بیش از اندازه خوابم می یاد. حموم هم نتونستم برم چون خیلی خسته بودم.

دوما امروز پدر و مادر همسر بازم میخوان تشریف فرما بشن اینجا.

آقا من یه سئوال دارم شما که قرار بود هفته ای 6 بار بیاین اینجا چرا  خونتونو اجاره دادین؟؟؟؟؟؟؟

روی کی حساب کردین؟؟؟؟؟؟ با خودتون چی فکر کردین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شما نیاز دارین بیاین اینجا خب بیاین ولی تا کی میخواین مزاحم این و اون بشین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کسی خونشو تو یه شهر اجاره میده که هر سه چهار ماه یکبار بره تو اون شهر.  نه کسی که از 7 روز هفته 6 روزشو اینجاست.

خسته شدم بسه دیگه. پدر شوهر مادرشوهر انقدر مزاحم ندیدیم والا.

من نیاز دارم بعد از اداره برم خونه دوش بگیرم بخوابم استراحت کنم.

حال ندارم برم میوه بخرم وسیله بخرم شام درست کنم بعد پذیرایی کنم تا نصف شب بیدار بمونم براشون جا بندازم برن بخوابن. صبح دویاره آسه آسه راه برم مبادا بیدار شن و با اون حال نزارم پاشم بیام سر کار. تازه من وقتی مهمون خونم هست و شب میخوابن اصلا نمیتونم شب راحت بخوابم.

آرامش ندارم. تازشم اینا شبها دیر میخوابن من نمیتونم هروقت اراده کردم برم بخوابم. باید درخدمت باشم.

آقا من میگم هر چیزی حد و حساب داره. چرا تو این سن و سال برای خودتون ارزش قائل نیمشین. چرا  سنگین نمیشینین تو خونتون. چرا همیشه ملت باید از حضور شما در عذاب باشن. مثل این میمونه من خونمو اجاره بدم هر روز برم یه جا مهمونی.

خب مردم نمیگن آدم عاقل تو رو چه حسابی خونتو اجاره دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نیمفهمی که مهمان بودن و مهمانی رفتن  هم حد و اندازه داره بخصوص برای آدمهایی که سن و سالی ازشون گذشته.

ذهنم مغشوشه. نمیدونم چرا  انقدر عصبیم.

همه اینا بخاطر کم خوابیمه. من اول هفته دوست دارم تر و تمیز و سر حال باشم. نه اینجور داغون و خسته و مهماندار.



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۳
پرنسس معتمد

آقا من از این همکاره بدم می یاد. بدم می یاد. بدم می یاد. اصلا تحمل حضورشو ندارم. خیلی لوس و چندشه.

از عشوه ریختنش متنفرم. بخصوص وقتی با آقایون حرف میزنه لحن صحبتش لوس و پرعشوه ست. اییییییی چندشم میشه وقتی میخواد خودشو لوس کنه لباشو آویزون میکنه ادای بچه ها  رو در می یاره.

 خدا نکنه یه ارباب رجوع بیاد انقد باهاش بد حرف میزنه آدمه جرئت نمیکنه حرف بزنه درخواستشو بگه.

ما اینجا موظفیم جواب ارباب رجوع رو بدیم. طرحهایی داریم تو اداره در مورد تکریم ارباب رجوع. کلی تاکید میشه رو این مسئله. ولی خانم نمیفهمه. از همه طلبکاره. انگار تو این اداره وظیفه ای جز چک کردن اینستاگرام و نت گردی نداره.

خدا رو شکر بیشتر مواقع حضور نداره. یا دیر می یاد یا اصلا نمی یاد یا وقتی هم هست تو اتاق سر جاش نیست. میره تو اتاقهای دیگه بگو بخند. کلا از هفت دولت آزاده. نمیدونم چرا کسی هم بهش گیر نمیده بابت عدم حضورش.

شاید باورتون نشه ولی ساعت کاری ما هفت صبحه خانم ساعت 10 تشریف فرما میشن اداره تازه اونم روزهایی که افتخار بدن و تشریف فرما بشن 10 بیان. اکثر مواقع استعلاجی تشریف دارن.

نمیدونم چرا  انقدر دارم نق میزنم. حس کردم نق دونیم پر شد. از اونجاییکه از اول امسال اصلا غیبت نکردم نمیتونم این حرفارو پیش کسی بزنم مجبورم اینجا با همه share کنم. دوستان و عزیزان از این به بعد آمادگی سهیم شدن در غیبتهامو داشته باشین. اگه نگم می ترکم. مجبورم دیگه.

در مورد همسر هم نق زیاده ولی حوصله شو ندارم. فردا روز مرده و من هنوز هیچ چی نخریدم هیچ چی هم مد نظر ندارم.

حالا چه کنم؟ هوا هم خنک شده . این دو سه روز یکمی گرم شده بود ما تیپ بهاری میرفتیم بیرون. الان دوباره خنک شده احتمال بارش هم هست.

ای وای چی بخرم؟ ولش کن هیچی نمیخرم. اون روز زن به من 200 تومن پول داد. البته به زور گرفتم ازش. نداده بود به روی خودشم نمی آورد انقده نق زدم و در موقعیتهای مختلف متذکر شدم که بالاخره برای بستن دهن من بهم پول داد.

حالا منم باهاش همینکار رو بکنم؟؟؟؟؟؟؟


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۴
پرنسس معتمد

سلام به همه دوستان و بزرگواران.

سال نو همگی مبارک.

بهم لطف کردن از انبار یه صندلی گردان دادن. آمار این صندلی دستمه. به خیلی ها پیشنهادشو داده بودن ولی هیچکس حااضر به پذیرش این صندلی نشده بود ولی ما به دیده منت پذیرفتیم کلامونم انداختیم هوا. خیلی هم تشکر کردیم. کلی هم بابت همین صندلی پیگیری کردیم و زنگ زدیم و التماس کردیم تا برامون آوردن.

بعله. والا ما که تا خود تحویل سال در حال دویدن بودیم. در حالیکه آقا روی مبل لمیده بودن و پیامهای تبریک واصله رو پاسخ میدادن ما در حال رسیدگی به امورات منزل بودیم.

نمیدونم چه اصراری داشتم تا قبل از تحویل سال به همه کارهای عقب مونده برسم. ما تمام مدت شبکه اجنبی م.ن.و.ت.و میدیدیم.

خیلی مراسم اول تحویل سالشونو دوست داشتم. بنظرم خیلی حرفه ای عمل می کنن.

درحین  تحویل سال من و همسر در جوار هم با محبت نشستیم به این نیت که امسال محبتمون به هم بیشتر بشه. (زهی خیال باطل)

بعد از تحویل سال بزک دوزک کردیم لباس نو هامونو پوشیدیم کنار 7 سین دو سه عدد عکس انداختیم بعد حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ همسر.

ساعت 3 رفتیم تا 12 شب موندیم. شام همه موندیم و سبزی پلو ماهی خوردیم . آخ که چقدر چسبید.

بعدش اومدیم خونه و تا بخوابیم 2 صبح شده بود.

همه فک و فامیلای همسر رو  هم خونه مادربزرگه دیده بودیم. از طولانی بودن مهمونیهای خانواده همسر در عذابم.

یعنی واقعا عصبی میشم. جالبه که خودش اصلا تحمل موندن خونه فک و فامیل منو نداره . 5 دقیقه نشده میگه خب پاشیم بریم. بنظر من عیددیدنی نباید خیلی طولانی بشه. البته نه 5 دقیقه نه 9 ساعت.

تازه این اول ماجرا بود.

همسر بنده به شوهر خاله بنده بسیار بسیار بسیار حساسن. یعنی یه چی میگنم یه چی میشنوین . هر سال عید من عزا میگیرم برای رفتن به خونه خاله اینا.

از طرفی ما با این خاله خیلی صمیمی بودیم همیشه. بعد از ازدواج به علت این حساسیت کلا رابطه با خاله اینا رو قطع کردم بخاطر اینکه حوصله عربده کشی آقا رو نداشتم. البته یه جورایی حق داره ها. این شوهرخاله ام آدم نچسبیه. کنار اومدن باهاش سخته. ولی همسر وظیفه داره بخاطر احترام به من این آدم رو ندید بگیره.

همونطور که من به همه فامیلاش احترام میذارم اون هم وظیفه داره به فامیلام احترام بذاره. ولی مگه میفهمه این چیزارو.

کلا زمانهایی که پیش فامیلای من هستیم من خیلی استرس دارم که نکنه یکی یه چیزی بگه یا یه حرکتی کنه آقا به تریج قباش بر بخوره بعدا ترکشاش به ما بخوره.

خیلی خیللی استرس داشتم برای رفتن به خونه خاله.

دقیقا هم حق داشتم. رفتیم خونه خاله شوهر خاله مثلا به خیال خودش یه شوخی با آقا کرد آقا یهو آمپرش زد بالا هر لحظه آماده ترکیدن بود که گفت پاشو بریم. هنوز 5 دقیقه  هم ننشسته بودیم.

همه هم فهمیدن ما به نشانه اعتراض بلند شدیم. با ترس و لرز خداحافظی کردیم من هر لحظه آماده ترکیده شدن بودم.

بماند که چقدر نق نق کرد و اعصاب منو به هم ریخت و من چقدر نگران بودم کار به جاهای باریک نکشه و چقدر استرس کشیدم و ....

از همون موقع کلا مودم عوض شد. کلی برام خط و نشون کشید که بزار اینا بیان خونه ما من میدونم چه شوخیهایی باهاش بکنم تا اعماق وجودش بسوزه.

همش استرس اینو داشتم که خاله اینا کی می یان خونمون.

یه روز زنگ زدن بیان خونمون آقا فرمودن جواب نده. منم جواب ندادم که مثلا ما خونه نیستیم. بعد فهمیدم که مامان به خاله گفته بود که ما منزلیم. یعنی قشنگ معلوم بود که عمدا جواب ندادم.

نمیدونم چرا  ولی خیلی ناراحت شدم دلم نمیخواست این اتفاقها بیفته. همون روز خواهرم اینا هم زنگ زدن بیان خونمون.

آقا خونه بودن گفتیم خب بیاین.

بعدش خواهرم زنگ زد گفت یه مهمون برامون اومد ما بعد از اینکه اینها رفتن می یایم خونتون.

گفتم اوکی.

آقا عصبانی شدن که  من نمیتونم تو خونه منتظر باشم ببینم کی فرصت میکنن بیان دیدن ما. من میخوام برم بیرون. حوصله ندارم تو خونه بشینم حالا تا کی باید انتظار بکشم و ....

حوصله این حرفاشو نداشتم. نمیفهمه که عیده و این مسائل طبیعیه. نمیفهمه که باید احترام بذاره. ما رفتیم خونشون. خود ما هم میخواستیم بریم خونشون یکساعت و نیم بعد از اینکه بهشون خبر دادیم رفتیم اونها هم هیچ اعتراضی نکردن.

بهش گفتم نمیخواد منتظر باشی تو برو بیرون به کارات برس.

کارش چی بود؟ میخواست دوستاشو ببینه. انگار واجب بود.

بعد از 2 ساعت خواهرم زنگ زد گفت مهمونا تازه رفتن داریم می یایم گفتم همسر خونه نیست. یه کار مهم براش پیش اومد مجبور شد بره بیرون.

گفت باشه عیب نداره ما فردا می یایم. حالا ما قرار  بود فرداش بریم سمنان خونه مابقی فامیلای آقا جهت دستبوسی و ادای احترام.

بله من موظفم تا اونجا هم برای عید دیدنی برم که یه وقت بی ادبی و بی احترامی به فامیلاش نشه. ولی آقا نمیتونه 2 ساعت تو خونه خودش بتمرگه چهار تا مهمون بیان برن.

خیلی عصبانی بودم. وقتی برگشت خیلی سرسنگین بودم اصلا تحویلش نمیگرفتم. فهمید عوض شدم گفت چی شد؟

گفتم هیچی. خیلی پاپی شد تا بگم. منم دیگه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون چند قطره اشک هم سرازیر شد این وسط که باعث شد چشمان ما اندکی ورم کنه و قرمز بشه.

حاج آقا فهمید که اشتباه کرده و مثلا اومد جبران کنه زنگ زد به شوهر خواهرم که عذرخواهی کنه بابت نبودنش.

شوهر خواهر فرمودن اشکال نداره الان خونه این دیگه ما داریم می یایم.

یهو چشام گرد شد گفتم خاک به سرم الان می یان چشمهای منو میبینن همه چیو میفهمن. منم انقده تابلو میشه قیافم وقتی گریه میکنم.

آقا رفتم یه عالمه آرایش کردم که مثلا بپوشونه قیافمو که نتیجه معکوس داد چشمام از 20  کیلومتری داد میزد یه 10  دقیقه قبل داشتم اشک میریختم.

خلاصه اینکه خواهر گرام با همسر و فرزندشون اومدن و متوجه قیافه ما هم شدن و ما کلی هم خجالت کشیدیم و ...

مثلا اومد خوشحالم کنه بازم اعصابم خراب شده بود.

فرداش قرار بود بریم سمنان.

صبح فرداش آقا مهربون شده بود گفت اصلا عجله نکن راحت به کارات برس بعد میریم سمت سمنان. حالا ما ناهار دعوت بودیم خونه داییش. خب راستش من اصلا دوست ندارم زیاد مزاحم این داییش بشیم. همونیه که مریضه.  خانمش دائما داره از مریض مراقبت میکنه همیشه هم مهمان دارن به بهانه احوالپرسی میرن اونجا لنگر میندازن. خب زشته دیگه. یعنی چی؟

اگه نیت دیدار داییه خب برین ولی نمونین. نهایت یه وعده غذا بمونین بعد برین.  آخه چرا  مزاحمت ایجاد میکنین؟ چرا  فهمیدن این مسائل انقدر براشون سخته؟

من اصلا راضی نبودم ناهار بریم. میگفتم ما ناهار رو بیرون بخوریم مثلا ساعت 2 اینا بریم شبش هم قبل از شام برگردیم.

تو حالت عادی خب میموندیم. ولی حالا که شرایط اینجوریه رفتن ما فقط مزاحمته. هیچکس هم از دیدن ما خوشحال نمیشه.

خلاصه رفتیم. ساعت حدودای 2 بعد ازظهر رسیدیم خواهر شوهراینا هم اونجا بودن یه دایی دیگه همسر هم اونجا بودن. یعنی اینا از شب قبلش بودن.

بیچاره زندایی چقدر مهمان داشت؟

ناهاررو خوردیم بعد دختر همین دایی همه رو شام دعوت کرد. دلیلشو من خوب میدونستم. میخواست شام دیگه مادرش یکمی استراحت کنه. بیچاره هلاک شده بود.

خلاصه بعد از ناهار همه با هم رفتیم خونه یه دایی دیگه عید دیدینی بعدش خونه یه خاله بعدش خونه یه دختر دایی و بعدش خونه همون دختر دایی که شام دعوت بودیم.

یه عالمه شام درست کرده بود کلی تو زحمت افتاده بود که من اصلا راضی نبودم. به وضوح خستگی رو تو چهره دختر دایی میدیدم. شام رو خوردیم. حالا مگه پا میشدن اون ایل و تبار.

قشنگ خودشونو بنداز میکنن. آی من بدم می یاد. هرچی ساعت میگذشت اینا از جاشون تکون نمیخوردن. مرد صاحبخونه هم تازه ساعت 7 غروب از سر کار اومده بود و معلوم بود چقدر خسته ست. من به چهره زن و شوهر صاحبخونه نگاه میکردم کاملا میفهمیدم منتظرن ما زودتر شرمونو کم کنیم.

جالبه که فقط من میفهمیدم. بقیه خیلی ریلکس نشسته بودن. تازه همه لباس راحتی پوشیده  بودن که مبادا اذیت بشن.

خلاصه ساعت نزدیکای یک شب بالاخره رضایت دادن شر رو کم کنیم.

آقا اون زندایی هم از اونور منتظر ما بیدار نشسته بود که مارو موقع خواب سر و سامون بده. چقدر اینا بی ملاحظه ان.

برگشتیم خونه دایی. بعدش برای 4 عدد خانم شامل بنده تو یه اتاق رختخواب انداختن. آقا مگه من خوابم میبرد. تکون نمیتونستم بخورم. چشمام تا خود صبح باز بود صبح با اعصاب خراب رفتم از اتاق بیرون. دیدم مردها خیلی راحت با یه عالمه جا کنار هم خوابیدن.

آخه مگه مجبوریم؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟؟؟؟؟بدم می یاد از این تصمیم گیریها.

صبح بالاخره دوستان و عزیزان بیدار شدن و ما ساعت 11 مزاحمتو کم کردیم و راهی شدیم.

خواهر شوهر گرام تشریف داشتن ما روز جمعه از خونشون برگشتیم. امروز سه شنبه هست خواهر شوهر هنوز اونجا هست. پدر و مادر شوهر هم ارمنستان بودن تازه برگشتن اونها هم دیروز تشریف بردن اونجا.

حالا تصورشو بکنین این ایل و تبار خودبنداز قراره تشریف فرما بشن اینجا.

عین چی استرس گرفتم بیان خونه ما تلپ شن چه خاکی بریزم تو سرم. من توان ندارم. من چیکار کنم؟ چجوری شکم اینارو سیر کنم؟

چند روز قراره بمونن؟؟؟؟؟؟ آخ آخ بهانه اداره هم ندارم. 4 روز تعطیلیم. نیان لنگر بندازن؟؟؟؟؟

اومدن که می یان حالا چقدر میمونن فقط خدا میدونه.

خدا بخیر بگذرونه.

شدید نیازمند کمکم. یکی به دادم برسه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۶
پرنسس معتمد