شرح حال این روزهام
خب دو هفته از اون تاریخ میگذره و من یواش یواش با خودم کنار اومدم. البته هنوز هم وقتی یادم می یاد انگار یکی قلبمو میگیره و محکم فشار میده.
ولی حداقل پذیرفتم که رفته و دیگه برنمیگرده. تو این مدت مراسم زیاد بود. چندین بار ختم گرفتن و من تقریبا تو تمام مراسمها شرکت کردم.
بخاطر همین هم سرماخوردم و کمی گلودرد و سرفه داشتم که مجبور شدم برم دکتر و بهم یه مقدار دارو داد که تو این یه هفته مرتب مصرف کردم تا حالم بهتر بشه.
دوره سختی بود. حالم اصلا خوب نبود. این سرما خوردگی مشکلاتی که تو بارداری داشتم رو تشدید میکرد.
خیلی بی حال بودم. نه میتونستم بخوابم نه میتونستم بشینم نه میتونستم استراحت کنم. تو هر شرایطی که بودم اذیت میشدم.
هنوز هم حالم خیلی مساعد نیست. و برای من خیلی آزاردهنده ست.
همه میگفتن بعد از 3 ماه مشکلاتت رفع میشه. ولی سه ماه من هم تموم شد و من همچنان حالم خوب نیست.
هنوز قرص معده درد رو میخورم. اگه نخورم دردش برام قابل تحمل نیست و اصلا نمیتونم غذا بخورم.
با این قرص یکمی حالم بهتره.
هوا هم خیلی سرد شده البته بقیه میگن هوا خیلی لطیفه. ولی از نظر من بی نهایت سرده.
شاید هم من فشارم خیلی پایینه. نمیدونم ولی به هر حال خیلی خیلی سردمه.
یادمه پارسال برف می یومد و من تو برف از اداره تا خونه رو پیاده میرفتم. خیلی راه بود. پیاده بیشتر از یکساعت طول میکشید. ولی عین خیالم نبود. چقدر حالم خوب بود اون موقع ها.
دلم برای اون روزا تنگ شده.
الان برف نمی یاد. فقط بارونه ولی خیلی سوز داره. حداقل برای من که اینجوریه.
سونوگرافی غربالگری اول رو هم هفته قبل دوشنبه رفتم. وای که چقدر شلوغ بود. من اول وقت نوبت داشتم ساعت 8 و نیم.
با ماشین خودم رفتم. ماشینمو گذاشتم تو پارکینگ عمومی میخواستم بقیه راه رو پیاده برم ولی حس و حالشو نداشتم تاکسی گرفتم. بعد فهمیدم چقدر راه طولانی بود چطور قدیما همه این راهها رو پیاده میرفتم؟!!!!!!!
سونوگرافی آقای دکتر تو زیر زمین یه ساختمون بود. خیلی خفه و دلگیر و بدون هوا و اکسیژن بود. وقت هم اصلا نمیگذشت.
من ساعت 8 و نیم اونجا بودم دکتر ساعت یک ربع به 10 امد. نمیدونم چرا اصلا برای وقت و اعصاب مردم ارزش قائل نمیشن.
خب وقتی دکتر یه ربع به 10 می یاد چرا ساعت 8 و نیم نوبت میدن؟؟؟؟؟
من نفر چهارمی بودم که رفتم تو. نی نی رو دیدم. هی دست و پا میزد. دکتر گفت به احتمال 90 درصد پسره.
وقتی از اونجا اومدم بیرون ساعت 10 و نیم بود. اول زنگ زدم به همسر گفتم نی نی ش پسره. بعد هم به مادر شوهر گفتم.
نمیدونم چرا انقدر ذوق کردن. واقعا دختر و پسر چه فرقی داره؟ دختر که شیرین تره.
حالا خوبه اون یکی نوه مادرشوهرم هم پسره انقدر ذوق کرد.
البته اون نوه دختریه و این نوه پسری.
احتمالا از اینکه خاندانشون منقرض نمیشه خوشحال شدن. آقا به فرض هم منقرض شه مگه سلطنت دارین که دنبال ولیعهد میگردین؟؟؟؟
خلاصه بعدش رفتم آزمایش رو هم دادم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه.
مامی خونه نبود قرار بود برام غذا آماده کنه ولی مثل اینکه خاله خیلی بی تابی میکرد رفته بود پیش اون.
منم رسیدم خونه نون و یه چیزی خوردم که یه وقت هلاک نشم از گشنگی.
اصلا طاقت گرسنگی رو ندارم.
از اون روز تا الان حال نداشتم برم دکتر و نتایج رو نشون دکتر بدم.
ولی امروز دیگه قراره همت کنم. از راه اداره میرم دکتر. چون اینجوری جز نوبت های اول میشم و زیاد کارم طول نمیکشه البته دکتر ساعت 4 و نیم به بعد می یاد. منم 3 و نیم از اینجا تعطیل میشم. راستی من امروز ساعت 7 نوبت دارم. ولی اگه برم خونه دیگه بیرون اومدنم با کرام الکاتبینه.
مجبورم با همین حال نزارم برم دکتر. با همین هیبت اداری.
با تمام وجودم منتظرم این 6 ماه باقیمونده هم بگذره. میخوام حالم خوب باشه. میخوام طبیعی باشم از اینهمه بی حالی و خستگی و ضعف و بیماری به ستوه اومدم. انقدر وقت و بی وقت برای همسر گریه میکنم که بعضی وقتها بهم زنگ میزنه میگه گریه نداری؟؟؟!!!!!!!
این هفته جمعه گفتم خانمه بیاد خونه رو تمیز کنه. روز دیگه ای وقت نداشت. باید همسر رو از خونه بیرون کنم تا خانمه بتونه راحت کار کنه.
شاید اگه خونه تمیز بشه تو روحیاتم تاثیر مثبت داشته باشه. نمیدونم.
حالا این روزها تو اداره هم کارم خیلی زیاد شد. حوصله هم ندارم.
وای من چقدر نق زدم امروز. شرمنده دست خودم نیست.