ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه اتفاق جالب افتاد. من دیروز داشتم ادامه کتاب سفر روح رو میخوندم. یه قسمتی درباره این بود که خیلی از رویاهایی که ما می بینیم بی دلیل نیست. بیشترشون مربوط به زندگی های گذشتمونه. ولی ما معمولا رویاهامونو به خاطر نمی یاریم.

روشهایی رو یاد میداد تا بتونیم رویاهامونو به خاطر بسپاریم.

خب من رو این قسمت خیلی زوم نکردم. فکر نمیکردم برای من جواب بده. ولی ...........

دیشب که داشتم میخوابیدم تو همین افکار بودم. ناخودآگاه ذهنم درگیر این بود که من چه خبطی کردم تو زندگی گذشته که همچین شوهری نصیبم شده.

خیلی خسته بودم پس خیلی زود خوابم برد. نزدیکای صبح بود که یهو از خواب پریدم. دیدم ساعت نزدیکای 6 بود. گفتم باز صبح شد باید بیدار شیم.

یکدفعه یادم افتاد همین الان داشتم یه خوابی میدیدم. کاملا مطمئن بودم که صحنه هایی از زندگی گذشتمو دیدم.

خودمو میدیدم جالب بود که خودمو هم از درون حس میکردم هم بیرون. یعنی جدای از اینکه میفهمیدم این منم که دارم راه میرم، از دنیای بیرون هم خودمو میدیدم.

نفهمیدم زن بودم یا مرد ولی خصوصیات اخلاقیم بیشتر به مرد میخورد. بینهایت مغرور بودم چقدر مورد توجه بودم بخصوص خانمها. فکر کنم خوش قیافه بودم. ولی بسیار خودخواه مغرور خودمرکز بین بودم با تمسخر با دیگران حرف میزدم.

یه جایی روی یه صندلی کنار میز ناهار خوری نشسته بودیم. تعدادمون زیاد بود نگاه و توجه همه رو رو خودم حس میکردم. یه غذایی داشتم میخوردم. یه نفر یه چیزی در مورد غذام گفت که درواقع نشان از تحسین کردنم داشت ولی من با یه پوزخند و تمسخر جلوی اون همه آدم جوابشو دادم و به کارم ادامه دادم. حتی نگاشم نکردم ببینم بعد از حرف من چه حالی بهش دست داد ولی حسش میکردم چقدر خورد شد و دلش شکست.

همون لحظه احساس کردم خود واقعیم یعنی همین کسی که الان هستم دارم به خودم میگم ای وای چرا اینقدر طرف رو چزوندی؟ اون که حرف بدی نزده بود. چقدر بد برخورد کردی؟

از رفتار خودم متعجب بودم از اینکه ککم هم نگزید. بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم.

کاملا توجه رو رو خودم میدیدم. خیلی آروم و با غرور راه میرفتم. انگار سر همه منت داشتم.

یه صحنه دیگه ای هم از خودم دیدم که این غرور بیش از حدمو نشون میداد.

چه آدم عجیبی بودم. حتی لبخند نمیزدم. هیچ کس رو نگاه هم نمیکردم.

یه چیز جالب دیگه. فقط با یکی از دوستام بگو بخند کردم که اون آدم هم کسی نبود جز یکی از هم اتاقیهام که باهاش خیلی صمیمی ام.

این همکارم از همه نظر با من متفاوته. قشنگ من این ور خطم. اون اون ور خط.

احتمال اینکه من و این با هم دوست بشیم زیر صفر بود (از لحاظ منطقی و عقلانی) ولی از روز اول که دیدمش تو اتاق تنها کسی بود که بهش کشش داشتم و باهاش حرف میزدم و خیلی زود باهاش صمیمی شدم.

این دوستی و این صمیمیت برای همه عجیب بود ولی همچنان ادامه داره.

حالا ماجرا اینه که ما خصوصیات اخلاقی زندگی قبلیمونو یه مقدار با خودمون می یاریم.

من یادمه بچه که بودم بینهایت شیفته زیبایی و خوش لباسی و خوش تیپی بودم. بینهایت نیازمند توجه بودم.

چون تو زندگی قبلیم خیلی توجه میدیدم روحم عادت داشت به توجه دیدن. بخاطر همین وقتی از کسی توجه نمیدیدم هرکاری میکردم تا توجهشو جلب کنم.

از همه جالبتر به جرئت میگم هرکسی منو میدید تا قبل از اینکه باهام برخورد کنه اولین توصیفش در مورد من این بود چقدر مغروره چقدر خودشو میگیره.

من تو این زندگی اصلا مغرور نیستم اصلا هم خودمو نمیگیرم برعکس سعی میکنم خاکی و خوش برخورد باشم. ولی قیافه ام غلط اندازه. تا کسی مستقیم و رو در رو باهام برخورد نداشته باشه متوجه این مسئله نمیشه.

این غرور رو هم از زندگی قبلیم دارم. راستش یه سری رفتارهای اون زمان برام آشنا بود.

خیلی چیزا برام روشن شد من تو این زندگی با مرد خودخواه و خودمرکز بین و مغرور و عوضی ازدواج کردم که اولین کاری که کرد این بود که غرورمو شکست. بد هم شکست.

به من اجازه ابراز وجود نمیده. هر یه کلمه حرفی که از دهنم در می یاد باید مواظب باشم چی میگم که مبادا آقا بهش بر بخوره شروع کنه عربده کشیدن. و اصلا هم درک نمیکنه که من هم متقابلا نیاز دارم اون هم با احترام با من و خانواده ام برخورد کنه . نمیفهمه. هر چقدر من مودبم و احترام خودشو و خانوادشو نگه میدارم اون بی تربیت و بد دهنه.

از همه مهمتر با حرفاش تا عمق وجود آدمو میسوزونه. به مرحله ای میرسونه آدمو که دلت میخواد یه خنجر برداری بری زبونشو از حلقومش بکشی بیرون.

تو زندگی قبلیم چرا انقدر زبون تلخ داشتم. من که خوب و خوش قیافه و مورد توجه بودم. چر ا بجای قدردان بودن جفتک میپروندم آخه که الان همچین جونوری نصیبم بشه.

ولی یه سوال؟ الان من که دارم کارمای قبلیمو پس میدم این آدم که بعنوان همسر وارد زندگیم شد کی و کجا تقاص این رفتار و کارهاشو پس میده. ازش متنفرم. آرزوی مرگشو دارم. تنها چیزی که آرومم میکنه رویای مرگشه.

کاش زودتر شرشو از زندگیم کم کنه. اگه بمیره هیچوقت دیگه ازدواج نمیکنم. شاهزاده انگلیس هم پاشه بیاد خواستگاریم قبول نیمکنم.

تازه تو زندگی بعدیم هم دیگه ازدواج نمیکنم. فقط این آدم بره. از زندگیم بره بیرون.

یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟




۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۹:۴۴
پرنسس معتمد

داستان از جایی شروع شد که من چندین سال قبل داشتم سریال the vampire diaries رو میدیدم. از اونجاییکه سریال تو هارد اکسترنال بود و من هر دفعه برای دیدنش باید لپ تاپ روشن میکردم و به تی وی وصل میکردم اینکارا وقت گیر بود و منم حوصله نداشتم.

حدود 8 قسمت رو دیده بودم بعد دیگه ولش کرده بودم با وجودیکه سریالش برام جذاب بود.

تا اینکه چند وقت پیش شبکه ت.ی.و.ی.پ.رش.ی.ا پخش این سریالو شروع کرد و من با اشتیاق فراوان شروع به دیدنش کردم.

این سبک فیلمها رو دوست دارم. در حال حاضر the 100 رو هم میبینم. سریالش قشنگ و مهیجه ولی برای من زیاد جذاب نیست. عوضش همسر خیلی دوستش داره.

خلاصه بدلیل علاقه فراوان به خاطرات خون آشام شروع به تحقیق و تفحص راجب بازیگران و داستان سریال کردم که متوجه شدم این سریال از سری فیلهای گرگ و میش الهام گرفته.

حالا برام گرگ و میش جالب شده بود فیلماشونو میتونم دانلود کنم و ببینم ولی کتابشو فعلا دانلود کردم و تصمیم داشتم بخونم.

چند صفحه ای رو هم خوندم.

یه روزی که داشتم دنبال این کتاب تو کامپیوترم میگشتم چشمم خورد به کتاب سفر روح که  قبلا دانلودش کرده بودم وفرصت نکرده بودم بخونم.

کتاب سفر روح رو شروع کردم به خوندن و باز دوباره تو برزخ تناسخ گیر کردم. خیلی سوال دارم. خیلی مسائل برام مبهمه.

کاش میتونستم از یه نفر آگاه به مسائل اینارو بپرسم.

ولی کجا میتونم پیداش کنم؟؟

بنظرم ما آدمها حق داریم بدونیم واقعا اینجا چه خبره.

از کجا اومدیم و به کجا میرویم. تو این کتاب نوشته ما جزئی از روح الهی هستیم زندگیهای مختلف رو تجربه میکنیم و تو هر زندگی با چالشهای جدید روبرو میشیم تا به رشد معنوی برسیم تا در نهایت بتونیم به ذات الهی وصل بشیم.

این وسط قانون کارما هست که وضعیت زندگیهای آینده مارو تعیین میکنه. یعنی خودمون هستیم که با افکار و رفتارمون و دیونی که به جا میذاریم بناهای زندگی بعدی مون رو میسازیم.

خب به هیچ چیزش کار ندارم فقط این داستان رو نمیفهمم که ما یعنی ارواح که هیچ زوالی نداریم و ابدی هستیم چرا از ذات الهی جدا شدیم و این مسیر سخت و طولانی رو باید طی کنیم تا در نهایت دوباره به ذات الهی برگردیم.

این وسط قراره چه چیزی عوض شه؟

اینهمه بازی با ارواح به چه منظوره؟

اگه ارواح ناپاکی بودیم چطور وصل به ذات الهی بودیم؟

اصلا نمیفهمم این فلسفه رو درک نمیکنم.

نه اشتباه  نکنین. خشمگین نیستم  و دنبال تناقضات نیستم فقط دنبال دلیلم. دلیل واضح و قانع کننده.

یه چیزی که بتونه ذهنمو آزاد کنه.

در همین راستا خیلی از اتفاقات مفهوم پیدا میکنه و معنی واقعی عدالت الهی دیده میشه ولی بازم نمیفهمم که چرا ما ناقص بوجود اومدیم و اینهمه دردسر داریم برای پاک شدن؟؟؟؟؟

هدف از همه اینا چی بوده؟؟؟؟؟

راستش تو این کتاب نوشته یک روح شاید هزاران زندگی روی زمین تجربه کنه  تا به مرحله رشد معنوی کامل برسه.

یعنی تعداد ارواح موجود محدودن. و این ارواح هستن که طی دوره های مختلف می یان و میرن.

گفته روح ناپلئون در جسم هیتلر متجلی شده. یعنی یک روح بوده که یکبار در جسم ناپلئون بوده و سالها بعد در جسم هیتلر متجلی شده و هر دو بار گند زده. روح خبیثی بوده ها.

الان معلوم نیست تو کدوم کالبده.

کاش یکی بود سوالات مارو جواب میداد. خیلی خیللی ذهنم درگیر این مسئله هست.

راستی یکی از هم اتاقیها که با هم همزمان ازدواج کردیم بارداره. چرا ااین رو گفتم؟؟؟

داستان داره میگم حالا. تازه دیروز فهمیده .

یه مسئله دیگه هم هست که باید راجبش توضیح بدم اونم اینه که .........

فعلا باید بریم دفتر مدیر جلسه داریم. بعدا می یام میگم.


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۸:۲۰
پرنسس معتمد

یه بار یه جایی خوندم که میگفت ناراحت شدن دست خودمون نیست ولی ناراحت موندن دست خودمونه.

کاملا باهاش موافقم.

جدیدا یه وبلاگی رو میخونم که خیلی غم داره. یعنی خانمه در آستانه طلاقه یا طلاق گرفته نمی دونم خیلی گنگ مینویسه. ولی خیلی غم داره. خیلی غصه میخوره.

نمیگم بخاطر طلاقش غصه میخوره ولی مسئله برای غصه خوردن زیاد داره.

خب یه جورایی بهش حق میدم ناراحت باشه بخاطر شرایط زندگیش. ولی ......................

بهش حق نمیدم اینجور خودشو آزار بده. وقتی داری طلاق میگیری یعنی اون منبع درد و رنج زندگیتو داری میکنی و میندازی دور. بخصوص که بچه هم نداره. دیگه غصه برای چیه؟؟؟؟ وقتی تصمیم به جدایی گرفته یعنی انقدر شجاعت رو داشته که زندگیشو از نو بسازه و نگران حرف و قضاوت مردم نباشه.

پس دیگه داستان چیه؟؟؟؟؟؟ اینجور که من متوجه شدم بخاطر خیانت هم جدا شده.

خب راستش وقتی همسر آدم خیانت کنه بنظرم تمام عشق و علاقه آدم هم از بین میره. دیگه تو اون قبر جنازه ای باقی نمی مونه که بشینی براش گریه کنی. پس بازم حق نمیدم غصه بخوره.

خشم داره. اینو حق میدم. ولی بازم آدم میتونه خودشو آروم کنه. بنظرم درد و رنج زمانی هست که آدم بدونه یه غده سرطانی تو زندگیش هست که هیچوقت نمیتونه از شرش نجات پیدا کنه. بعبارتی باید بسوزه و بسازه. و همیشه نگران آینده و سرنوشتش باشه.

البته بازم مطمئنا گزینه رهایی وجود داره. ولی خب داستانهای خودشو داره.

ولی آدم وقتی تصمیم مهمی تو زندگیش میگیره باید محکم بایسته پای تصمیمش و از خودش ضعف نشون نده. فقط نباید یه اشتباه رو دوبار تکرار کنه. خیلی باید دقت کنه. خیلی.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۱۵
پرنسس معتمد

روز چهارشنبه هفته قبل وقتی رسیدم خونه اول از همه pretty little liers رو دیدم. بعد رفتم دراز کشیدم یکمی بخوابم که دیدم تپل مپلو (خواهرزاده گرام) زنگ زدن و گفتن خاله من حوصله ام سر رفت می یای بریم بیرون؟؟؟

خیلی خوابم می یومد ولی گفتم بچه گناه داره پدر و مادرش که اونو هیچ جا نمیبرن بذار من باهاش برم بیرون.

خلاصه با تاکسی رفتم در خونشون و از اونجا به بعد با هم پیاده راه افتادیم. سر راه تمام مانتو فروشی ها و کفش فروشی ها رو سر میزدیم. یک دونه مانتو و یک جفت کفش هم خریدم؟؟؟؟

نیاز داشتم؟؟؟ نه. پس چرا خریدم؟؟؟؟؟؟؟ مریضم مریض میفهمین؟؟؟؟؟

خلاصه اینکه ما اون روز ساعت 6 غروب پیاده روی رو شروع کردیم و ساعت 9 و ربع تموم کردیم. خانم تپله خیلی پاهاش ددرد گرفته بود. ولی من کوتاه نمی یومدم میگفتم حتما باید پیاده برگردیم خونه.

خواهرزاده رو رسوندم خونشون و خودم هم پیاده برگشتم خونه.

اون شب که هیچ. فرداش حس کردم مچ پای چپم درد میکنه. زیاد بهش اهمیت ندادم. گفتم دندش نرم خودش خوب میشه.

روز  5 شنبه هم کلی اینور و اونور و این بانک و اون بانک رفتیم و برگشتیم خونه. همون شب یهو درد پای چپم زیاد شد. طوری که اصلا نمیتونستم پامو تکون بدم. پای راستم مشکلی نداشت. فقط چپیه ادا در می آورد.

 اون شب نتونستم خوب بخوابم چون اصلا نمیتونستم پامو تکون بدم.

صبح جمعه دیدم مچ پای چپم در سه نقطه ورم کرده. بقدری درد زیادی داشت که اصلا نمیتونستم راه برم. تمام صبح جمعه رو با اون پای چلاقم اینور و اونور رفتم تو خونه و کار کردم. همسر هی میگفت بیا بریم دکتر.

لباسها رو تو ماشین ریخته بودم بعد اونا رو آویزون کردم. حموم رفتم به کارهای دیگه رسیدم و ناهار خوردیم بعد آماده شدم بریم دکتر.

پام وحشتناک درد میکرد اصلا نمیتونستم از پله ها پایین بیام. به یک  فلاکتی اومدم پایین. رفتیم دکتر. پرسید ضربه خورده؟ گفتم نه. گفت حساسیت داری به چیزی؟؟ گفتم نه. راستش اصلا تشخیص نداد چیه. فقط گفت بعضی وقتها عضله ها الکی ورم میکنن. (جلل الخالق)

اومدیم بیرون و همسر فرمودن با دوستان بریم ددر؟؟؟؟؟؟؟ گفتم با این پای چلاقم کجا بیام؟؟؟؟؟؟؟؟

یهو یاد خواهرزاده و والدین تنبلش افتادم. گفتم با خواهرم اینا بریم دریا؟؟؟؟؟؟؟

گفت حالا تو زنگو بزن من میدونم اونها نمی یان.

سریع زنگ زدم تپلو کلی ذوق کرد و پدر و مادرش هم اوکی دادن. خورد تو ذوق همسر گرام.

خلاصه همه با هم رفتیم دریا رفتیم ساحل اولش می لنگیدم ولی بعد که همسر مارو به زور سوار قایق کرد و رفتیم وسط دریا و کلی جیغ کشیدیم کلا درد پام یادم رفت.

بعد از پیاده شدن از قایق سرمست از اینکه زنده موندم بدو بدو از دریا و امواج دور میشدم که خیس نشم که آخرشم شدم.

پام خوب شده بود اصلا درد نداشتم. بعدش رفتیم پارک کنار ساحل کلی اونجا بازی کردیم بعد برگشتیم یکی از پارکهای داخل شهر اونجا هم بازی کردیم بعدش رفتیم کافه. یه چیزایی خوردیم و ساعت حدودای 10 و نیم یازده خونه بودیم.

دیگه اصلا پادرد نداشتم ولی ورم پام همینطور بیشتر شد. دیشب هم راحت خوابیدم بدون درد. امروز هم تو اداره ام اصلا درد ندارم ولی پای چپم از مچ به سمت انگشتام همینطور ورمش زیاد شده و دائم داره پیشروی میکنه قرمز هم شد.

حالا داستان چیه و مشکل از کجا آب میخوره نمیدونم. هی به همسر گفتم نکنه یه بیماری ناشناخته گرفتم و دارم میمیرم. میگه نترس هیچیت نمیشه. من نمیترسم راستش. فقط برام عجیبه. این چه معنی میتونه داشته باشه آخه؟


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۰
پرنسس معتمد