یه اتفاق جالب افتاد. من دیروز داشتم ادامه کتاب سفر روح رو میخوندم. یه قسمتی درباره این بود که خیلی از رویاهایی که ما می بینیم بی دلیل نیست. بیشترشون مربوط به زندگی های گذشتمونه. ولی ما معمولا رویاهامونو به خاطر نمی یاریم.
روشهایی رو یاد میداد تا بتونیم رویاهامونو به خاطر بسپاریم.
خب من رو این قسمت خیلی زوم نکردم. فکر نمیکردم برای من جواب بده. ولی ...........
دیشب که داشتم میخوابیدم تو همین افکار بودم. ناخودآگاه ذهنم درگیر این بود که من چه خبطی کردم تو زندگی گذشته که همچین شوهری نصیبم شده.
خیلی خسته بودم پس خیلی زود خوابم برد. نزدیکای صبح بود که یهو از خواب پریدم. دیدم ساعت نزدیکای 6 بود. گفتم باز صبح شد باید بیدار شیم.
یکدفعه یادم افتاد همین الان داشتم یه خوابی میدیدم. کاملا مطمئن بودم که صحنه هایی از زندگی گذشتمو دیدم.
خودمو میدیدم جالب بود که خودمو هم از درون حس میکردم هم بیرون. یعنی جدای از اینکه میفهمیدم این منم که دارم راه میرم، از دنیای بیرون هم خودمو میدیدم.
نفهمیدم زن بودم یا مرد ولی خصوصیات اخلاقیم بیشتر به مرد میخورد. بینهایت مغرور بودم چقدر مورد توجه بودم بخصوص خانمها. فکر کنم خوش قیافه بودم. ولی بسیار خودخواه مغرور خودمرکز بین بودم با تمسخر با دیگران حرف میزدم.
یه جایی روی یه صندلی کنار میز ناهار خوری نشسته بودیم. تعدادمون زیاد بود نگاه و توجه همه رو رو خودم حس میکردم. یه غذایی داشتم میخوردم. یه نفر یه چیزی در مورد غذام گفت که درواقع نشان از تحسین کردنم داشت ولی من با یه پوزخند و تمسخر جلوی اون همه آدم جوابشو دادم و به کارم ادامه دادم. حتی نگاشم نکردم ببینم بعد از حرف من چه حالی بهش دست داد ولی حسش میکردم چقدر خورد شد و دلش شکست.
همون لحظه احساس کردم خود واقعیم یعنی همین کسی که الان هستم دارم به خودم میگم ای وای چرا اینقدر طرف رو چزوندی؟ اون که حرف بدی نزده بود. چقدر بد برخورد کردی؟
از رفتار خودم متعجب بودم از اینکه ککم هم نگزید. بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم.
کاملا توجه رو رو خودم میدیدم. خیلی آروم و با غرور راه میرفتم. انگار سر همه منت داشتم.
یه صحنه دیگه ای هم از خودم دیدم که این غرور بیش از حدمو نشون میداد.
چه آدم عجیبی بودم. حتی لبخند نمیزدم. هیچ کس رو نگاه هم نمیکردم.
یه چیز جالب دیگه. فقط با یکی از دوستام بگو بخند کردم که اون آدم هم کسی نبود جز یکی از هم اتاقیهام که باهاش خیلی صمیمی ام.
این همکارم از همه نظر با من متفاوته. قشنگ من این ور خطم. اون اون ور خط.
احتمال اینکه من و این با هم دوست بشیم زیر صفر بود (از لحاظ منطقی و عقلانی) ولی از روز اول که دیدمش تو اتاق تنها کسی بود که بهش کشش داشتم و باهاش حرف میزدم و خیلی زود باهاش صمیمی شدم.
این دوستی و این صمیمیت برای همه عجیب بود ولی همچنان ادامه داره.
حالا ماجرا اینه که ما خصوصیات اخلاقی زندگی قبلیمونو یه مقدار با خودمون می یاریم.
من یادمه بچه که بودم بینهایت شیفته زیبایی و خوش لباسی و خوش تیپی بودم. بینهایت نیازمند توجه بودم.
چون تو زندگی قبلیم خیلی توجه میدیدم روحم عادت داشت به توجه دیدن. بخاطر همین وقتی از کسی توجه نمیدیدم هرکاری میکردم تا توجهشو جلب کنم.
از همه جالبتر به جرئت میگم هرکسی منو میدید تا قبل از اینکه باهام برخورد کنه اولین توصیفش در مورد من این بود چقدر مغروره چقدر خودشو میگیره.
من تو این زندگی اصلا مغرور نیستم اصلا هم خودمو نمیگیرم برعکس سعی میکنم خاکی و خوش برخورد باشم. ولی قیافه ام غلط اندازه. تا کسی مستقیم و رو در رو باهام برخورد نداشته باشه متوجه این مسئله نمیشه.
این غرور رو هم از زندگی قبلیم دارم. راستش یه سری رفتارهای اون زمان برام آشنا بود.
خیلی چیزا برام روشن شد من تو این زندگی با مرد خودخواه و خودمرکز بین و مغرور و عوضی ازدواج کردم که اولین کاری که کرد این بود که غرورمو شکست. بد هم شکست.
به من اجازه ابراز وجود نمیده. هر یه کلمه حرفی که از دهنم در می یاد باید مواظب باشم چی میگم که مبادا آقا بهش بر بخوره شروع کنه عربده کشیدن. و اصلا هم درک نمیکنه که من هم متقابلا نیاز دارم اون هم با احترام با من و خانواده ام برخورد کنه . نمیفهمه. هر چقدر من مودبم و احترام خودشو و خانوادشو نگه میدارم اون بی تربیت و بد دهنه.
از همه مهمتر با حرفاش تا عمق وجود آدمو میسوزونه. به مرحله ای میرسونه آدمو که دلت میخواد یه خنجر برداری بری زبونشو از حلقومش بکشی بیرون.
تو زندگی قبلیم چرا انقدر زبون تلخ داشتم. من که خوب و خوش قیافه و مورد توجه بودم. چر ا بجای قدردان بودن جفتک میپروندم آخه که الان همچین جونوری نصیبم بشه.
ولی یه سوال؟ الان من که دارم کارمای قبلیمو پس میدم این آدم که بعنوان همسر وارد زندگیم شد کی و کجا تقاص این رفتار و کارهاشو پس میده. ازش متنفرم. آرزوی مرگشو دارم. تنها چیزی که آرومم میکنه رویای مرگشه.
کاش زودتر شرشو از زندگیم کم کنه. اگه بمیره هیچوقت دیگه ازدواج نمیکنم. شاهزاده انگلیس هم پاشه بیاد خواستگاریم قبول نیمکنم.
تازه تو زندگی بعدیم هم دیگه ازدواج نمیکنم. فقط این آدم بره. از زندگیم بره بیرون.
یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟