ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عید امسال ما قرار بود بریم خونه دختر داییم.

یه جعبه شکلات خریدیم.

بنا به دلایلی نرسیدیم بریم خونشون.

شکلاته موند تو خونه. گفتیم بزار باشه یه وقت جایی خواستیم بریم دیگه الکی پول شکلات ندیم همین رو میبریم.

از قضا یکی از داییهای همسر هم چند روز بعد اومد خونمون و از اونجاییکه بار اول بود تشریف فرما میشدن اوشون هم یه جعبه شکلات زیبا برامون آوردن.

از اونجاییکه ما شکلات خور نیستیم این رو هم گذاشتم کنار که بعدها اگر نیاز شد برداریم ببریم مهمانی.

هنوز ماه فروردین تموم نشده بود که یکی دیگه از دوستان همسر به همراه خانمش اومدن خونمون و بعله یک جعبه دیگه شکلات نصیب اینجانبان شد.

از اونجاییکه بسیار کدبانو و مقتصد هستم هر سه تا جعبه رو یه جایی نگهداری کردم که در مواقع نیاز ببریم خونه ملت و مجبور به خرید شکلات نباشیم.

خیلی هم از این بابت از خودم راضی بودم که آینده نگری دارم و پولهای بیزبونو الکی حیف و میل نمیکنم.

بعد از این واقعه خیلی منتظر بودم تا از این انباریها استفاده کنیم.

منتظر بودیم جایی دعوت شیم که بار اول باشه تا بتونیم از اون فکر آینده گرانه ام استفاده بهینه بکنیم.

آقا 7 ماه تمام من همچنان منتظر بودم..........................

ههیییییییییییییییییییییییییییچ اتفاقی نیفتاد هییییییییییییییییییییییییییییییچ جای جدیدی هم دعوت نشدیم.

تا اینکه روز تاسوعا رفتم به این شکلاتها سر زدم. تاریخ روی جعبه شو خوندم. یکی دو ماه بیشتر وقت نداشتن.

خیلی با خودم فکر کردم چیکار کنم که بهترین تصمیم باشه.

تا اینکه یه فکر توپ به سرم زد.

هر سه تا جعبه رو باز کردم شکلاتهاشونو ریختم توی یک عدد کیسه فریزر و همه رو گذاشتم تو فریزر که برای عید بعدی دیگه نریم شکلات نخرریم. از همونها استفاده کنیم......

به محض اینکه من شکلاتها رو جاسازی کردم توی فریزر 5 دقیقه فقط 5 دقیقه بعد همسر عزیزم گفتن امشب بریم خونه پدر رضا فوتبال ببینیم.

رضا دوست همسره که چند ماه پیش نامزدیش بود پدر و مادرش هم خونه نبودن  و ما قرار شده بود که با هم یعنی منو همسر و رضا و نامزدش همه بریم خونه پدر رضا که چی ؟؟؟؟؟؟؟ فوتبال ببینیم. حالا چرا؟

چون دیجیتال ما خوب نمیگیره و ما برای دیدن فووتبال باید یه جایی تلپ شیم متاسفانه.

و این قرار گذاشتن و برنامه ریزی برای رفتن خونه پدر رضا ( که اولین بارمون بود که میخواستیم بریم و نیازمند بودیم حداقل یه جعبه شکلات ببریم) دقیقا 5 دقیقه بعد از بازگشایی هر سه جعبه شکلات انجام شد.

اینجا دقیقا اون ضرب المثل مازنی که میگه شانسه دله ره .... مصداق داره.

از لجم اصلا به روی خودم نیاوردم که باید یه چیزی بخریم ببریم. خیلی ریلکس رفتم آماده شدم خوشگل کردم به همراه همسر رفتیم خونشون.

تازه همسر گفت تو خونه غذا زیاد داریم بیا ببریم اونجا دور هم بخوریم . و من دوباره شم مقتصد بودنم گل کرد و گفتم نه برای چی؟؟؟؟؟؟

مگه اینا می یان خونه ما شامشونو می یارن؟؟؟؟؟؟

میریم اونجا حالا یه چیز حاضری میخوریم دیگه.

راستش نمیخواستم غذاهامون تموم شه. کی میخواد هر روز آشپزی کنه؟

خلاصه رفتیم خونشون با دستانی خالی (مردا که تو اینجور مواقع معمولا یادشون نیست باید یه چیزی بخرن)

ولی من خوب یادم بود و عمدا به روی خودم نیاوردم. (خبیثم؟؟؟ خسیسم؟؟؟؟؟ نه نه ک و  نم سوخته بود از رودستی که از روزگار خورده بودم. 7 ماه آینده نگریم در عرض 5 دقیقه به باد رفته بود)

خلاصه رفتیم خونشون. در حال فوتبال دیدن بودیم که نامزدش گفت حالا شام چیکار کنیم؟؟؟؟

دیدم داره با شوهرش پچ پچ میکنه فهمیدم میخواد شوهره رو بفرسته گوشت چرخ کرده بخره تا بتونه ماکارونی درست کنه.

دیدم شوهره فوتبال رو ول کرده داره میره خرید دلم انقده سووووووووووخت.

خیلی پشیمون شدم که چرا خباثت کردم و غذا رو نیاوردم.

از روی شرمندگی گفتم بچه ها چه کاریه؟ خب تن ماهی میخوریم.

مورد قبول واقع شد. رضا که داشت میرفت بیرون همسر گرام گفت منم می یام.

نمیدونم چرا فکر کردم اگه بخوایم تن ماهی بخوریم نیازی نیست اینا برن بیرون.

آخه گفتم احتمالا تن ماهی تو خونه هست دیگه که خب نبود.

رفتن دو  عدد تن ماهی و یه مقدار سیب زمینی و تخم مرغ و پفک و تخمه خریدن.

خانمها رفتیم تو مطبخ مشغول آشپزی شدیم.

آقایون پخش شدن رو زمین و مشغول تخمه شکستن و فوتبال دیدن و صد البته جیغ کشیدن حین فوتبال که جز جدایی ناپذیر بیننده های فوتبال هست.

شام رو خوردیم نشستیم انقدر نشستیم انقدر نشستیم که دیدیم رضا داره رختخواب می یاره که بخوابه. به ما هم توصیه کرد بمونین همینجا.

همسر که پهن زمین بود و فقط یه پتو کم داشت موافقت خودشو اعلام کرد قاطعانه بلند شدم مخالفت خودمو اعلام کردم و همسر رو کشون کشون بردم خونه.

فرداش متوجه شدم که تمام هزینه های دیشب رو همسر پرداخت کرده بودن رضا جان کارت خریدشونو خونه جا گذاشته بودن و همسر فردین مرام ما تمام هزینه ها رو متقبل شدن.(طبق معمول البته) همسر ما فقط برای ما خسیسن. برای بقیه حاتم طایی تشریف دارن)

روز عاشورا غروبش به همسر گفتم پاشو بریم بیرون یه هوایی بخوریم. پوسیدم تو خونه.

فرمودن حال نداریم.

ما هم صرفا جهت مخالفت با اوشون لباسامو عوض کردم قصد بیرون رفتن جهت پیاده روی رو داشتم که یادم افتاد تو یخچال یه مرغ پخته ای داریم که چون رون مرغ هست ما نمیخوریم. یه هفته ای هم تو یخچال بود.

تو کوچه های ما گربه بسیار فراوونه.

تصمیم گرفتم به جای اینکه اون تیکه مرغ رو بندازم دور ببرم بدم به این گربه های همیشه گشنه.

مرغ رو تو یه ظرف یه بار مصرف گذاشتم ظرف رو گذاشتم توی نایلکس رفتم بیرون جهت پیاده روی و گربه غذا دهی.

پامو از خونه گذاشتم بیرون. همه جا رو  با دقت نگاه میکردم وجب به  وجب کوچه ها رو گشتم. دریغ از یک عدد گربه.

در و دیوار و بالا و پایین توی ساختمونها رو هر جایی فکرش رو بکنین دید زدم تا یه گربه پیدا کنم.

هیچ آثار و نشانه ای از هیچ موجود زنده ای نبود. حتی آدمیزاد هم پیدا نمیشد. کوچه ها خیلی خلوت بود.

تا اینکه چند  تا پسر اراذل و اوباش تو یکی از این کوچه ها دیدم. گفتم محلشون نمیدم و سرمو  میندازم پایین و از کنارشون سریع رد میشم.

به محض اینکه از کنار دوستان اراذل عبور کردم در 3 متری دوستان یک عدد گربه دیدم. تو یه لحظه سعی کردم بهترین تصمیم رو بگیرم که به راهم ادامه بدم و به گربه اهمیت ندم یا هدفمو اجرایی کنم و غذای گربه رو بدم.

سریع خیلی جدی نایلکس رو باز کردم ظرف غذا رو در آوردم ظرف رو باز کردم ران مرغ را در دست گرفتم و پرتش کردم  طرف گربه. در حین  پرتاب برنجهایی که روی مرغ و ته ظرف مونده بود همش پخش شد رو سر و صورت  و  لباسم.

گوشت هم نفهمیدم کجا افتاد. گربه بدبخت هم فرار کرد و رفت.

من موندم و یه ظرف یه بار مصرف خالی دستم کلی پلوی رنگی و چرب و چیل هم  رو سر و صورتم.

خیلی خودمو کنترل کردم سریع لباسامو تکوندم.  پلوها رو از خودم جدا کردم.

ظرف غذا رو دوباره گذاشتم تو نایلکس و انداختم تو سطل زباله.

اصلا به اراذلین محترم نگاه هم نکردم تا عکس العملشونو نبینم.

خیلی جدی به راهم ادامه دادم. بعد از اون رسوایی پرتاب ناموفق ران مرغ، قدم به قدم چپ و راست بالا و پایین گربه میدیم.  کم مونده بود از سر و کولم بالا برن. راه میرفتم و متعجب به این چهار پایان گرسنه نگاه می کردم.

حکمتشو ما که نفهمیدم ولی ایشالا کائنات در جریانند.

بعد از یه 40 دقیقه پیاده روی برگشتم خونه و  مابقی روز چپیدیم تو خونه.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۲
پرنسس معتمد

خواهر یکی از همکارام دو بار ازدواج کرد هر دو بار هم طلاق گرفت. بار اول شوهرش دست بزن داشت بار دوم شوهرش معتاد بود.

بچه هم نداره. آرایشگره. از عهده زندگی خودش بر می اومده. بعد از اینکه از شر هردو تا شوهرش خلاص شد خب زندگی آرومی داشت.

ولی بنا نبود آروم بمونه و  آروم زندگی کنه.

یه روزی پارسال دیدیم این همکارمون تو نمازخونه نشسته زار زار گریه میکنه.

بعد از پرس و جو متوجه شدیم همین خواهرش تومور مغزی گرفته و تقریبا دکترا جوابش کردن.

یکسال جنگید با همه مسائل و مصیبتهاش جنگید. از اسفند پارسال کاملا زمینگیر شد. یواش یواش حواسشو و کنترلشو کامل از دست داد. این دو هفته آخر حتی حرف هم نمیتونست بزنه.

تا اینکه خبر رسید تموم کرد.

این خانم رو من 5 سال پیش دیده بودم. از طرف اداره با همکارا رفته بودیم مشهد که این همکارمون با همین خواهرش اومده بود همونجا.

در تمام طول مدت سفر خواهره هوای بچه های همکارمون رو داشت و به کارهاشون رسیدگی میکرد.

برام عجیب بود که چرا خودش بچه نداره. خوشگل بود و امروزی. خیلی به خودش میرسید خیلی هم مهربون بود.

من این چیزها رو که میبینم بیشتر به تناسخ اعتقاد پیدا میکنم.

بنظر میرسه این آدم اومده بود تو این دنیا تا یه حسابهایی رو پاک کنه و برای پاک کردن اونها باید یه عذابهایی میکشید.

تو ازدواجش این عذابها نازل شد ولی خودشو خلاص کرد.

و از اونجاییکه اومدنش تو این دنیا هدف داشت (مثل همه آدمهای دیگه) باید این تقاصها پس داده میشد و حالا به اون طریق پروسه تکمیل شد.

واقعا راه فراری نیست. نمیدونم. شاید هم این فلسفه درستی نباشه و مسائل خیلی پیچیده تر از این حرفا باشه.

ولی به هر حال آدمهای زیادی رو دیدم که هر چقدر  سعی کردن از بدبختیی فرار کنن یه جور دیگه گریبانگیر مصیبت شدن. بعضی ها هم مصیبتشون دوره ای داره و بعد از یه دوره به عافیت میرسن.

راستش من هیدروکسی زین خوردم بخاطر گلودردم و الان کاملا گیجم.

نمیدونم چرا اینا تو ذهنم اومد. ولی یه خورده غمناکه این مسائل. خیلی خوابم می یاد. سرم خیلی سنگینه.

به زور چشمامو باز  نگه میدارم. هنوز یه ساعت دیگه باید باشیم اداره بعد بریم خونه.

توانم واقعا تموم شد.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۹
پرنسس معتمد

امروز 5 مهر. تا الان رو حرفم بودم و هر روز حداقل نیم ساعت پیاده روی کردم.

روزاول مهر یکساعت و نیم پیاده روی کردم.

خیلی از خودم راضیم.

امروز بعد از اداره باید برم آرایشگاه موهامو رنگ کنم.

پنج شنبه همین هفته ما 4 تا مراسم دعوتیم

دو عدد عروسی یک عدد تولد و یک عدد سور قبولی دانشگاه.

کدوم رو قراره بریم؟

فعلا خودم هم نمیدونم.

هر کدوم رو بخوایم بریم باید به هر حال دست به جیب بشیم و هدیه بخریم.

خودم ترجیح میدم کدوم رو بریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستشو بگم؟

هیچکدوم. دلم میخواد استراحت کنم برم پیاده روی. یه سری کارهای عقبمونده رو انجام بدم یه سری خریدهامو انجام بدم.

بازم برم پیاده روی.

دلم میخواد 5 شنبه رو اینجوری بگذرونم نه اونجوری.

حالا ببینیم همسر محترم چه نظری دارن. مطمئنم با نظر من موافق نیست.

این روزا هر شب زود میخوابم حدود 10 شب میخوابم.

ولی بازم صبحها سخت بیدار میشم. چرا آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟

این دیگه چه جورشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تصمیم داشتم صبحها هم زود بیدار شم پیاده برم اداره. من حتی از اول مهر یه روزم به موقع نرفتم اداره. همش تاخیر دارم.

سیستم بدنم چرا نمیفهمه که الان باید بتونه راحت بیدار شه.

چرا انقده خنگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۷
پرنسس معتمد