ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

بنظر میرسه نی نی هم مثل باباش عشق سفر باشه. هفته قبل بنا به پیشنهاد همسر رفتیم سمنان خونه دایی مرحوم همسر.

پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر همسر و همچنن یک خانواده دیگه از دایی همسر هم اونجا بودن. (بیچاره زندایی بعد از فوت شوهرش هم از دست این مهمانها خلاصی نداره)

خلاصه اینکه ما ساعت 4 عصر روز 5شنبه  حرکت کردیم به مقصد سمنان. تو راه یه جاهایی خیلی ترافیک بود. یکمی معطل شدیم بخاطر همین ساعت 8 رسیدیم سمنان. به محض رسیدن شام رو خوردیم وای چقدر از نظر من همه چی خوشمزه بود.

خواهرشوهر هم دیگه خبر نی نی دار شدنمون رو اعلام کردن و سیل تبریکات بود که روانه اینجانبان شد. من هنوز اولین سونو رو نرفتم راستش یکمی ترسیدم هنوز هیچی راجب نی نی نمیدونم. بهتر بود اول سونو رو میرفتم و بعد همه جا جار میزدیم..

خب همون شب همگی شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه یه دایی دیگه همسر. اونجا هم فکر کنم 2-3 ساعتی نشستیم و بعد برگشتیم خونه دایی اولی.

انقد خوابم می یومد که اصلا صبر و طاقت نداشتم. سریع لباسامو عوض کردم و مسواک و ... زدم و آماده شدم برای خواب.

بعد خواهر شوهر و زندایی شوهر و دختر دایی شوهر همگی تو همون اتاق خواب شروع کردن تفسیر اخبار روز فک و فامیل.

تا ساعت 3 صبح بالای سر من حرف زدن انقدر حرف زدن انقدر  حرف زدن که نزدیک بود دیگه اشکم در بیاد. جالبه از سر و صداشون نمیتو نستم بخوابم ولی نا نداشتم چشمامو باز کنم بگم خواهشا سکوت کنین.

حالا جالبه بین حرفاشون میگفتن فلانی چقدر خوش خوابه تو این سر و صدا چه راحت خوابیده. واقعا باید بهشون چی میگفتم؟

صبح کله سحر هم ساعت 8 بیدار شدم و کم کم همه بیدار شدن یه صبحونه دبش خوردیم  و من و همسر به همراه خواهرزاده همسر رفتیم آرامگاه سر خاک دایی مرحوم همسر. بعد از اون یکمی تو شهر گشتیم و بعد رفتیم مرکز خرید ققنوس طبقه پایین هایپر مارکت کلی خرید کردیم و برگشتیم خونه دایی. برای  ناهار خونه یه دایی دیگه دعوت بودیم.

وای یه سفره ای چیده بودن عالی بود. هر چی میخوردم سیر نمیشدم. یعنی سیر میشدم ولی دلم نمی یومد برم کنار. همه غذاها عالی بودن . 4  مدل هم غذا  درست کرده بود. با یه عالمه سالادها و ترشی ها و دسر های خوشمزه.

با خودم فکر کردم اینا بیان خونه ما من دقیقا چجوری باید پذیرایی کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سعی کردم با فکر به این مسائل غذای خوشمزمو خراب نکنم. انقده خوردم که حس میکردم دارم میترکم. به زور خودمو از سر سفره کشیدم کنار. اگه بیشتر میخوردم احتمالا منفجر میشدم.

بعد از ناهار یکمی  نشستیم و بعد با همسر رفتیم ماشین گردی بعد دوباره برگشتیم خونه ساعت 5 بالاخره رضایت دادن دوستان که تشریف فرما شیم. رفتیم خونه پسر همین داییه که ناهار خونشون بودیم.

اونجا هم یه ساعتی نشستیم و ما دیگه خداحافظی کردیم که برگردیم منزل.

ولی مابقی فامیلها تشریف داشتن تازه شام هم یه جای دیگه دعوت بودن و حالاحالاها هم قصد ترک سمنان رو نداشتن. تا صبح روز یکشنبه موندن. ما همون عصر جمعه برگشتیم. البته همسر میفرمودن بمونیم دیگه.

ولی من واقعا نیاز دارم لباس راحت بپوشم نیاز دارم تو خونه خودم هر جور دلم میخواد باشم. نمیتونم همش معذب بشینم و برای هر خورد و خوراکی هزار بار تشکر کنم. خسته میشم. دلم میخواد تو خونه دراز بکشم لم بدم لباس راحت و آزاد بپوشم. نمیتونم دائم تو مهمانی باشم. جالبه اونها انگار از مهمان بودن خسته نمیشن. اصلا نمیتونم درکشون کنم.

حاضرم تو خونه خودم نون و گوجه و خیار بخورم ولی آرامش داشته باشم آخ دلم دلم گوجه و خیار خواست.

خلاصه اینکه ساعت حدود هشت و نیم شب رسیدیم خونه. انقده خخسته بودم سابقه نداشت انقدر من بی حال بشم. فقط مسواک زدم و خودمو پرت کردم تو رختخواب. شام هم ماکارونی شب پیش درست کرده رو خوردیم.

تمام روز شنبه همچنان خسته بودم. بخاطر همین ساعت 9 شب رفتم خوابیدم تا 9 صبح یکشنبه.

بعد حس کردم تازه خستگیام تموم شد راحت شدم.

روز یکشنبه هم قیمه درست کردم و عدسی هم پختم. که اگر احیانا گرسنگی بهم فشار آورد تو خونه غذا باشه خودمو نجات بدم.

تازه به مامی هم سفارش کشک بادمجون و کدو مسما و آبگوشت دادم. فعلا فقط آبگوشت درست کرده.

راستی امروز باید برم سونو ببینم میتونم صدا قلب نی نی رو بشنوم .

این دکتره مطبش خیلی شلوغه. هر دفعه میرم حداقل 2 ساعت و نیم تا 3 ساعت معطل میشم. غصه م میشه وقتی میخوام برم اونجا. ولی کارش خیلی خوبه. دلم نمی یاد برم یه جای دیگه.

امروز با کابینتیه هم قرار داریم. برامون طرح داده باید بریم ببینیم. همه کارها همین امروزه. تازشم همسر هم برای یه وام دیگه اقدام کرده بود امروز رفتم ضامنش شدم.

تو اداره هم کلی کار کردم. هلاکم. یه عالمه کارهای دیگه هم مونده هنوز که باید فردا انجامشون بدم. الان اصلا حال ندارم. خیلی هنر کنم بتونم برم نمازمو بخونم که خونه راحت باشم.

آها چرا میگم نی نی سفر دوست داره. چون توسفر اصلا اذیت نمیکنه. خوشحاله. لذت میبره. نی نی پررو. امروز برم ببینم وضعیت نی نی چطوریه. بعدا می یام بهتون میگم.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پرنسس معتمد

من و همسر استعداد عجیبی در انتخاب اسم داریم.

یکسال یه ماهی که برای عید خریده بودیم بطرز عجیب و باورنکردنی بعد از 13 به در زنده موند. ما هم اونو بعنوان pet پذیرفتیم. درنتیجه باید یه اسمی براش انتخاب میکردیم کلی هنر بخرج دادیم و اسمشو گذاشتیم ((ماهی))

یه گلدون بونسای هم یه نفری برامون هدیه آورده ما گذاشتیمش روی اوپن و هر 10 روز یه بار یه آبی هم بهش میدیم. بسیار هم سرحاله دائم هم در حال رشده.

اسمش هست بونی.

یه جا سوئیچی دارم که یه خرس کوچولو بهش آویزونه که از آنتالیا خریدمش خیلی هم دوستش دارم. اسمش هست خرسی.

یه دوستی داریم یه سگی داره که در کمال بی سلیقگی اسمشو گذاشتن برفی. ما صداش میکنیم هاپو.

گربه هم که اسمش فقط پیشی میتونه باشه.

در راستای سلیقه منحصر بفردمون در انتخاب اسم، بچه مونو الان نی نی صدا میکنیم. احتمالا بعد از بدنیا اومدنش هم همین اسمو براش تو شناسنامه میذاریم.

خیلی هم زیبا و رسا هست . حق مطلب رو هم ادا میکنه. هیچکس هم دچار سردرگمی نمیشه.

خدمتتون عارضم که فعلا زیاد حضور نی نی رو حس نمیکنم. بعضی وقتا اصلا یادم میره نی نی ای هم وجود داره.

ولی بعضی وقتها که کار زیاد دارم به نی نی میگم باید امروز باهام همکاری کنی بتونم به همه کارهام برسم.

فعلا که لجبازی نمیکنه. نمیدونم شاید کوچیکتر از اونیه که بخواد ابراز وجودکنه. تو اینترنت نوشته الان به سایز یک دانه برنجه.

جمعه یک دانه برنج رو دستم گرفتم خیلی سعی کردم نی نی مو تو این سایز تصور کنم ولی نشد.

همسر که زیاد علاقه به نی نی نشون نمیده. خب از اولشم خیلی تمایل نداشت.

از شما چه پنهون خودم هم چندان متمایل نبودم. ولی انقد اطرافیان گفتن و گفتن و گفتن  تا تصمیم گرفتم قبل از اینکه دکتر برای درمان بهم معرفی کنن یه کاری کرده باشم.

از اوضاع و احوالم بگم که بیشتر صبحها افسردگی میگیرم. خشم میکنم و دلم میخواد پاچه اینو اونو بگیرم.

ولی نزدیکای ظهر حالم بهتر میشه. استراحت که ابدا ندارم. همش در حال بدو بدو.

امروز یه بارون شدیدی می بارید اینجا به نی نی گفتم ببین به این میگن بارون.

نمیدونم میشنوه صدامو یا نه. ولی تو ماشین که دارم رانندگی میکنم باهاش انگلیسی حرف میزنم بچه م گوشش آشنا شه به این زبون.

نخندین. میشنوه. میدونم. بالاخره باید یاد بگیره دیگه.  هر چه زودتر بهتر. والا.

تازه تصمیم دارم بدنیا اومد هم باهاش انگلیسی حرف بزنم. بچه م باکلاس میشه.

 زیاد حوصله رعایت کردن یه سری مسائل رو ندارم.

همکار باردارم میگه نباید آرایش کنی. نباید رژ لب بزنی. نباید غذا تو مایکرو گرم کنی. نباید از پله ها بالا پایین بری. نباید بار هرچند کم وزن بلند کنی. نباید اینو بخوری نباید اونو بخوری. نباید نفس بکشی نباید نباید نباید.

ولی من طبق روش خودم زندگی میکنم. حوصله ندارم انقدر خودمو محدود کنم. نی نی م هم درکم میکنه. مامانش باید به خودش برسه. نباید خودشو ول کنه.

بعدشم خوابم می یاد خیلی. همش دلم میخواد برم زیر پتو بخوابم.

از زایمان طبیعی هم بشدت میترسم. ولی متاسفانه الان اجباری شده امیدوارم تا موقع زایمان ما که میرسه از سختگیریها کم کنن بتونن مارو هم زیر سبیلی سزارین کنن.

فعلا همینا دیگه. خبر جدیدی شد می یام میگم.

راستی مژی جان بهم گفت اسم وبلاگمو یه ذره مثبت تر انتخاب کنم. منم مثبت ترش کردم. از تلخی درش آوردم به پنهانی رسوندمش. خوب بید؟؟؟

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۳
پرنسس معتمد

خب راستش هفته قبل چهارشنبه رفتیم کرج. خونه خواهر شوهر. چون خیلی وقت بود نرفته بودیم باید میرفتیم.

چهارشنبه رو مرخصی گرفتم که با عجله کار نکنم. حوصله استرس نداشتم. از صبح پا شدم به کارهام رسیدم و وسیله هامونو جمع کردم و دوش گرفتم و منتظر همسر شدم تا بیاد و حرکت کنیم.

ظهر اومد ناهار فسنجون داشتیم. قبلا درست کرده بودم گذاشته بودم تو فریزر. همونو گرم کردم خوردیم. خیلی هم چسبید.

بعد همسر هم میخواست دوش بگیره و ... تا حرکت کنیم ساعت شد چهار و نیم.

تو راه اول رفتیم فیروزکوه که یه مقدار وسیله از خونه مادرشوهر برداریم و با خودمون ببریم کرج.

خود مادرشوهر و پدر شوهر کجا بودن؟؟؟؟ آهان. اونا خب طبق معمول تو سفر و گشت و گذار بودن.

بعد راه رو ادامه دادیم و یه مقدار یه سری جاها ترافیک بود بخصوص داخل تهران. اتوبان تهران کرج هم خیلی شلوغ بود ولی به هر حال ما ساعت 11 رسیدیم خونه خواهرشوهر. از قبل یه مهمان دیگه هم داشتن. یه زن و شوهر به همراه بچه شون . خانمه باردار بود. بچه دومشو باردار بود. شکمش هم خیلی بزرگ بود. احتمالا ماههای آخرش بود.

ما همون اول رفتیم شام خوردیم. گرسنه بودیم خب. بعدش هم مهمانهاشون رفتن.

ما هم یکمی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.

خواهرشوهر داشت رختخوابها رو می آورد برای ما که من رفتم کمکش. بهم گفت نه تو دست نزن.

گفتم چرا؟؟؟ گفت آخه فلان دختر دایی در موردت یه خوابی دیده.

گفتم چه خوابی دیده؟ گفت خواب دیده ................... (نتیجه خواب: اینکه تو بارداری)

نگاش کردم گفتم خب یه خواب بود دیگه.

گفت نه خوابهای فلانی ردخور نداره.

گفتم جلل الخالق. باشه من دست نمیزنم. از شما چه پنهون خودمم یکمی مشکوک بودم.

خلاصه اونشب خوابیدیم و فردا بعد از صبحونه رفتیم پیاده روی.

برای ناهار هم خونه دایی همسر دعوت بودیم و تا  ساعت 5 اونجا بودیم. از اونور رفتیم مرکز خرید کوروش روبروی هایپراستار. یمقدار طبقات رو گشتیم بعدش رفتیم بلیط سینما خریدیم و فیلم زرد رو دیدیم.

فیلمش بد نبود. بازیگراش خیلی قشنگ بازی کردن. ولی محتوای فیلم بنظرم رو اعصاب بود. اینجور فیلمها با اعصاب و روان من بازی میکنه. خیلی خسته بودم . ولی نمیخواستم مخالفت کنم. اونشب تا برگردیم خونه ساعت حدودای 12 شد.

من سریع رفتم خوابیدم. فرداش که جمعه بود میخواستیم بعد صبحونه حرکت کنیم بیایم ولی به اصرار خواهرشوهر موندیم و بعد از ناهار برگشتیم.

ساعت 6 غروب خونه بودیم.

فرداش که شنبه باشه وقتی اومدم اداره سریع رفتم یه آمایشگاه کنار ادارمون و آزمایش بتا اچ سی جی دادم.

بعد از نیم ساعت رفتم نتیجه رو گرفتم نتیجه این بود مقدار بتا بالای 200.

یهو شوکه شدم. باورم نشد. مگه میشه؟

هنوزم باورم نمیشه.. اصلا نمیدونم کار درستی کردیم یا نه. تو دوگانگی ام. نمیدونم باید براش خوشحال باشم یا نه.

اقوام که همه خیلی خوشحالن و کلی ذوق کردن. ولی من و همسر نمیدونیم باید چه حسی داشته باشیم.

الان تو هفته پنجم بارداری ام.

هنوز کارهای خونه مونده. هنوز هیچ کاری نکردیم. چطوری اسباب کشی کنیم. من خودم باید خیلی کارها رو انجام میدادم که الان نمیتونم.

تازشم اصلا مراعات نمیکنم. همش پله ها رو بالا پایین میرم. بار جابجا میکنم. به همه کارهام خودم میرسم. انگار هنوز قبول نکردم که مادر شدم و باید بیشتر مراقب باشم.

راستش هنوز با این مسئله کنار نیومدم. نمیدونم چیکار کنم.



۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پرنسس معتمد

یک عدد خبر دارم براتون که روز یکشنبه می یام عرض میکنم خدمتتون. فعلا تا سه شنبه تامل بفرمایید دوستان.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۱
پرنسس معتمد

خب اون وام کذایی که درخواست دادم یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درخواستم رد شد . چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ خب دیگه . چه سوالا!!!!! چه جسارتها!!!!! اصلا چه غلطا!!!!!! چون و چرا  کردن خودش به تنهایی پیگرد قانونی داره اینجا.

اولا که صبح امروز از ساعت 4 صبح بیدار شدم و هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد. اینجور مواقع خیلی کلافه میشم. ساعت 6 از جام بلند شدم با اجازه ابتدا رفتم مستراح. سپس رفتم آشپزخونه یک لیوان پر نسکافه آماده کردم و خوردم  و آماده شدم اومدم سر کار.

با وجودیکه از 4 صبح بیدارم بازم با 16  دقیقه تاخیر رسیدم. بعد گفتم امروز دیگه تنبلی نکنم از همین اول صبح برم قبض گاز رو پرداخت کنم و یه 200 تومن هم از کارتم بردارم بذارم تو کیفم. چون پول نقد هیچی نداشتم.

قبض رو که پرداخت کردم دیدم دستگاه برای اینکه پولو بهم بده داره خودشو میکشه. یکساعت وایستادم ببینم بالاخره تونست پولمو جور کنه که دیدم در نهایت نوشت دستگاه قادر به پرداخت وجه مورد نظر نمی باشد.

کارتمو که در آوردم یه اس ام اس کاهش مبلغ 200 هزار تومنی هم برام اومد.

آی من کفرم در اومد.

گفتم حالا باید چشمم به گوشی خشک بشه تا اس ام اس برگشت پولم بیاد. (البته خیلی زود پولم برگشت)

با خشم رفتم اتاقم نشستم که دیدم مسئول دفتر مدیر زنگ زد که درخواست وامت رد شد و تو واحد ما مجددا نور چشمی ها درخواستشون مقبول افتاد.

همون نور چشمی ها که هیچ وقت مرخصی نمیرن و برای کارهای شخصیشون از برگه اداری استفاده میکنن همونا که چپ و راست استعلاجی الکی می یارن همونا که تقریبا هر روز دو سه ساعت زودتر میرن خونه اونم نه با مرخصی شخصی بلکه با برگه اداری.

همونا که همه جور سوء استفاده رو از موقعیتشون تو اداره میکنن و هیچ رقمه دلسوز نیستن و همه چی رو حق خودشون میدونن و دقیقا همونا که اضافه کار آنچنانی میگیرن. صرفابه خاطر اینکه میرن پیش مدیر لب و لوچه شونو آویزون میکنن و عشوه میریزن و درخواستهاشونو مطرح میکنن (از این حرکات متنفرم)

خلاصه اینکه در یک لحظه احساس کردم خشم در وجودم زبانه میکشد چنان عصبانی بودم که نزدیک بود برم مدیر رو بشورم بزارم تو آفتاب. ولی اینکارو نکردم فقط رفتم پیش رئیس دفتر یه ذره غرغر کردم و برگشتم تو اتاقم. (جرئتم در همین حد بود)

بعدش یه ذره که خشمم فرو نشست یهو یاد یه مسئله ای افتادم.

اولا من اصلا از زیر کار در نمیرم . اصلا تو کارم کم فروشی ندارم. اگه یه ارباب رجوع پیشم بیاد تمام کارهامو میذارم کنار اول کار اونو راه میندازم که معطل نشه. حتی اگه بقیه بچه ها هم نباشن بازم کار ارباب رجوع اونها رو تا جای ممکن راه میندازم.

دلم براشون میسوزه خب.

بعدشم اصلا استعلاجی الکی نمی یارم. تا زمانیکه نیاز مبرم به مرخصی نداشته باشم مرخصی نمیرم برگه اداری اصلا و ابدا نمیگیرم درصورتیکه موقعیتشو دارم. ولی سوء استفاده نمیکنم.

هر 4 نفر هم اتاقی دیگه ام تمام کارهای بالا رو که گفتم انجام نمیدم رو به طور افراطی انجام میدن و وقتی نیستن تمام کارهاشون گردن منه. چون بالاخره قرعه کار کردن به نام کسی می یفته که حضور داره تو اداره.

با تمام این احوال من تو این چند سال هیچوقت از طرف مدیر تشویق نشدم‌ هیچوقت بانوی نمونه یا کارمند نمونه نشدم (دیگران چندین بار شدن)

اضافه کار من از بقیه آدمهای زیر کار در رو و دودره باز خیلی کمتره.

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون من نمیرم پیش مدیر و خودی نشون نمیدم. جلوی چشمش نیستم و درخواستهای بیجا ازش ندارم . چون از اینجوری امتیاز گرفتن متنفرم. ولی .......... حقیقتش اینه که درسته مدیر حقمو ضایع میکنه ولی این انرژی من که صرف انجام این کارها میشه هدر نمیره.

من تنها کسی بودم تو اتاق که رسمی شدم. خیلی هم رسمی شدن من دور از انتظار بود.

من هر اداره ای میرم کارمو سریع راه میندازن. تو هر اتاقی اداره خودم میرم هم معطلم نمیکنن. کار وام و خونه و چک هم تقریبا بدون دردسر درست شد.

پنج شنبه رفتم برق و گاز رو هم خیلی راحت  بدون دردسر به نام خودمون زدم و هزار تا چیز دیگه.

واقعا راسته که میگن کارمای اعمال آدم به خود آدم بر میگرده.

حالا این دوستان خیلی زرنگ بیشتر جاهایی که میرن کارشون گره میخوره. به مشکلات عجیب غریب بر میخورن. با آدمایی سر و کار پیدا میکنن که مثل خودشون کم فروشن و هزار تا چیز دیگه.

هر کاری تو این دنیا بکنی عین همون به خودت بر میگرده.

در مورد این وامه اصلا وام خوبی نبود 10 تومن وام با 22 درصد بهره.

بعد از اینکه از اینجا ناامید شدم یادم افتاد همسر قبلا بانک رسالت 15 تومن پول گذاشته بود و بعد پولشو  برداشته بود رفت بانک بهش گفتن 10 میلیون وام با سود 2 درصد بهت تعلق میگیره.

زنگ زدم به همسر گفتم این وام 10 میلیونیتو من میخوام. وامو بگیر بده به من خودم قسطشو پرداخت میکنم.

اولش گفت نه من خودم این وامو میخواستم و ....

بحث نکردم گفتم باشه نمیخوام خدافظ.

گفت خب باشه میدم به تو. ولی بدون که من 3 ماه پولمو اونجا خوابوندم. بعدشم من این وام بی دردسرو برای خودم میخواستم. ولی حالا تو میخوای میدم به تو/.

یادم افتاد که همسر هم خیلی تو کائنات بهم بدهکاره. یکسال تمام خودم پیاده این ور و اون ور رفتم و ماشینم دست همسر بود.

نه تنها هیچوقت تشکرنکرد امانتدار خوبی هم نبود. چندین بار تصادف کرد و ماشینمو داغون بهم برگردوند حالا رفته برای خودش ماشین صفر خرده.

دین داره به گردنم اینم از برگشت کائنات . شرایط جوری چرخید که اینجا این وام خودشو باید بده به من.

الان من هم دارم 10 میلیون وام میگیرم با بهره 2  درصد دوستان نور چشمی هم دارن 10 میلیون وام میگیرن با بهره 22 درصد.

حالا این وسط کی برنده ست؟ کی بازنده؟

هر کاری دارین انجام میدین مطمئن باشین دیر یا زود به خودتون بر میگرده. قرار نیست یک انسان از ما بابت کارهامون قدردانی کنه و بهمون پاداش بده. پاداش واقعی بازگشت اعمال خودمونه.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۸
پرنسس معتمد

خدمتتات عارضم که وام جور شد و چک کذایی هم پاس شد و سند خانه هم به نام من و همسر شد. یعنی 3 دانگ به نام من سه دانگ به نام همسر.

نصف پول منزل رو من دادم. نصف پول رو همسر دادن. یعنی این وسط هیچگونه لطفی در حق من صورت نگرفت. ولی باز هم مهم نیست.

کارهای مربوط به اداره ثبت رو همه رو خودم انجام دادم. چقدر منو از این اتاق به اون اتاق فرستادن.

یه چیز جالب که هزینه ادره ثبت شد 100 هزار تومن. من مثل همیشه اصلا برام مبلغش مهم نبود معمولا تو کارتم به اندازه کافی پول هست.

همونجور که تو صف ایستاده بودم یهو یادم اومد تو کارتم فقط 40 هزار تومن پول هست . جالبه قبلش اون صف اصلا جلو نمیرفت به محض اینکه من فهمیدم تو کارتم پول نیست نوبت من شد. به آقاهه میگم یه دقیقه به من وقت بدین. سریع زنگ زدم همسر 100 هزار تومن پول تو کارتم بریزه.

انقده جلو بقیه آدما خجالت کشیدم. با خودشون چی فکر میکنن. میگن تو این دوره زمونه خانمه 100 تومن پول تو کارتش نیست.

کسرم شد راستشو بخواین. ولی خب همینه دیگه.

در راستای جور کردن پول منزل تمام سکه هامونو هم فروختیم.

البته سکه زیاد برام مهم نبود. ولی همینکه مجبور نشدم طلاهامو بفروشم بسیار شاکرم.

از کارهای خونه فقط مونده برم برق و گاز رو به نام خودمون بزنم. که از این به بعد قبض ها به نام ما صادر بشه.

در مورد تجهیزات داخل خونه هنوز هیچ کاری نکردیم.

چون پول نداریم. تقاضای یه وامی از اداره کردم که قبل از تقاضای من بدون کوچکترین دردسری به متقاضیان وام میدادن.

مبلغ 12  میلیون بهره حدود 22 درصد.

ولی به محض ارسال تقاضای من، معاون مالی فرمودن باید بررسی کنیم به هر واحدی سهمیه محدودی بدیم الویت بندی کنیم ببینیم به کی وام تعلق میگیره.

معمولا در اینجور مواقع ما مرفهین بی درد محسوب میشیم.

یه مورد دیگه اینکه یکی از همکارام یه پسر 10 ساله داره و برای بار دوم باردار شده و 10  روز دیگه زایمانشه. شوهر این خانم 3 روز پشت سر هم تب میکنه میبرنش دکتر میفهمن سرطان معده داره ولی از نوع خفیفش و با شیمی درمانی حل میشه.

شیمی درمانی رو که شروع کردن بدنش واکنش نشون داد و خونریزی مغزی کرد و رفت تو کما.

10  روز تو کما بود و پنج شنبه فوت کرد. این درحالیه که خانمش چند روز دیگه زایمانشه. این خانم پدر و مادرش هم قبلا فوت شدن و  مادرشوهرش هم قبلا فوت شده.

خیلی براش ناراحت شدم. خیلی دلم براش سوخت. شرایط خیلی سختی داره. تو مراسم تشییع جنازه شوهرش چندین بار از حال رفت.

امروز صبح که داشتم لباس میپوشیدم بیام اداره یه جفت جوراب برداشتم وقتی پوشیدم فهمیدم سوراخه.

خواستم عوضش کنم که گفتم حالا کی جوراب منو میبینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی اومدم اداره دیدم تو اتوماسیون پیام دادن خانمهای اداره دارن میرن خونه این خانمه جهت گفتن تسلیت و ابراز همدردی.

یهو یادم به جوراب افتاد گفتم ای شانس ..... .... .... (خودتون نقطه چینها رو پر کنین)

فکر کنم یه سیصد نفری بودن تو خونه اش که جوراب سوراخ منو دیدن. البته سعی کردم یه جوری راه برم کسی نفهمه.

خانمه شرایطش خیلی بد بود حتی نمیتونست زیاد گریه کنه سریع حالش بد میشد می یفتاد.

میگفت من بچه نمیخواستم شوهرم بچه میخواست. بهش میگفتم من کسی رو ندارم بچه مو بزرگ کنه شوهرم میگفت خودم برات بزرگش میکنم. می گفت حتی  اونقدر زنده نموند که صدای بچه شو بشنوه. میخواستم تو همون بیمارستانیکه بستریه زایمان کنم تا شوهرم صدای بچه رو بشنوه و به هوش بیاد.

تمام تلاشمو کردم اشکام سرازیر نشه ولی شد.

بعدش برگشتیم اداره. امروز هیچ کاری نکردم تو اداره حال نداشتم. ناراحت بودم برای خانمه.

امشب خونه مادربزرگ همسر شام دعوتیم. دیشب پدر و مادرش شام خونمون بودن. خدارو شکر شب نموندن برگشتن خونه مادربزرگه. امشب ما قراره بریم اونجا.

قبلش هم باید برم عینکمو تحویل بگیرم. شماره ام عوض شده دادمش عوضش کنن. تو این بی پولی پول این هم شد 360 هزار تومن. راستی ماشینمو بابام 5 شنبه برد معاینه  فنی فهمید کل اگزوزش خراب شده کلا تعویضش کرد اونم شد 320 هزار تومن.

جالبه که اون موقع که جیب پر و پیمون بود اصلا از این خرجا نداشتیم.

از همه جالبتر اینکه دستگیره در دستشویی هم همین دیشب شکست به سلامتی اون هم باید کلا تعویض بشه.

جونم براتون بگه که همسر هم 400 هزار تومن جریمه شد از یه بانکی بایت دیرکرد قسطش.

و برای پرداخت اینقسط چون بودجه کافی نداشت زنگ زد به پدرش که 500 براش بفرسته.

بعد رفت قسط رو پرداخت کنه پول از حسابش کم شد ولی قسط پرداخت نشد.

حالا از دیروز هی گوشیشو نگاه میکنه میگه چرا پولم بر نمیگرده پس.

قابل ذکره که این اتفاقها هم هیچوقت برامون نمی فتاد. احتمالا منتظر بودن جیبمون خالی بشه بعد حادث بشن احتمالا.

فعلا شرایط اینه دوستان.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۰۴
پرنسس معتمد

هفته سخت و پراسترسی بود. ولی نتیجه مثبت بود.

ما بالاخره خونه رو خریدیم.

البته همچنان وام رو نتونستیم بگیریم. مبلغ وام رو گذاشتیم برای چک بعدی.

ایشالا که تا اون موقع درست میشه و به مشکل بر نمیخوریم.

در راستای خرید خونه از یه استراتژی ویژه استفاده کردم.

پدر و مادرش که برای تاسوعا و عاشورا تشریف فرما شده بودن رو خفت کردم و نگهشون داشتم که چی بشه؟

که با هم بریم دنبال خونه. چون آقا اصلا تو خرید خونه هیچ قدمی بر نمیداشت و به نظر میرسید هیچ عجله ای هم نداره.

درنتیجه من همت کردم و چند روز با پدر و مادرش دربدر این بنگاه و اون بنگاه بودیم.

فقط هم تو همون منطقه ای که مورد نظر خودم بود میگشتیم. چون دوست داشتم تو اون منطقه زندگی کنم.

خب خیلی کار سختی بود. جالب بود که اکثرا خونه هایی که با پولمون میتونستیم تو اون منطقه بخریم یا طبقه 4-5 بودن یا پشت به نما بودن که من دوست نداشتم.

فقط یه خونه ای بود که مورد پسندمون شد. هم طبقه اول بود. هم 9 واحد. هم منطقه خوب. هم آپارتمان صفر. هم رو به نما. هم کوچه شیک و بن بست که مورد علاقه منه. هم متراژ خونه که 103 متر بود بنظرم اوکی اومد.

البته ایرادهایی هم داشت مثلا آشپزخونه جوری طراحی شده که پنجره نداره. و خونه شرقی - غربیه.

من خونه های شمالی - جنوبی رو ترجیح میدم. ولی نورگیری خوبی داره.

به هر حال همسر رو هم راضی کردم و بعد از کلی بالا و پایین رفتن و کش و قوس اومدن و سینوس کسینوسی شدن بالاخره رضایت دادن که خونه روبخریم.

اون شبی که میخواستیم معامله کنیم قلبم داشت می یود تو دهنم. یه چک 100 تومنی رو برای فردا صبحش داده بودیم که خیلی نگران پاس نشدنش بودم که خدارو شکر پاس شد. حالا یه چک دیگه داریم که پاس شدنش بستگی به جور شدن وام داره.

اگه وام جور بشه اون چک هم پاس میشه و تموم میشه.

حالا داستانی که هست اینه که من همیشه برام مهم بود جایی خونه بخریم که مشکل پارازیت نداشته باشیم.

چون اینجایی که الان نشستیم اصلا مشکل پارازیت نداریم.

بعد از اینکه خونه رو خریدیم. یهو به ذهنم رسید که راستی اونجا شرایط چطوره.

راستش چون یکی از اداره های دولتی نزدیک کوچه مون هست احتمال امواج فرستادن زیاد بود.

از یکی از همکارام که اون نزدیکی خونه فامیلشون هست وضعیت رو پرسیدم.

گفت راستش آره پارازیت داره بماند بعضی وقتها انقدر امواج میفرستن حتی اینترنت هم مشکل داریم.

یهو خیلی ناراحت شدم با همسرم رفتیم کنار خونمون (چون هنوز کلیدشو بهمون ندادن نمیتونیم توی خونه بریم)

اینترنت همراه اول رو چک کردیم. علامت 4G پدیدار شد ولی اصلا کانکت نشد.

خیلی اعصابم خراب شد اگه قرار باشه نه ماهواره داشته باشیم نه اینترنت اصلا نمیتونیم زندگی کنیم.

یهو اشکام سرازیر شد که همسر گفت نگران اینترنت نباش قضیه با وای فای حل میشه اگرم نشد با رایتل حل میشه.

ماهواره هم راه حل داره. خیلی کارها میشه کرد برای اینکه جلوی پارازیت رو بگیرن.

تنها دلیلی که الان ناراحتم بابت این قضایا هست وگرنه خود خونه و منطقه شو خیلی دوست دارم.

و همچنین از اونجایی که خونه صفر هست باید کابینت بذاریم. کمدها رو طبقه بندی کنیم. توری پنجره ها رو بزنیم. دزدگیر برای پنجره ها بزنیم.پرده سفارش بدیم. اسپیلت بخریم. سینک و شیر آلات رو هم باید بخریم.

یعنی هزینه زیاد داره و از اونجایی که الان همه موجودی و نقدینگیمون رفت باید یکمی به خودمون وقت بدیم تا بتونیم اینکارارو انجام بدیم.

برخلاف همیشه که نگران سلامتی همسر نمیشدم الان بسیار نگرانم. چون برای پاس کردن چک به حضور آقا نیازمندم. و همچنین بنده ضامن اول وامش هستم پس همسر باید صحیح و سلامت باشن تا خودشون قسطاشونو پرداخت کنن و پول چک رو جور کنن.

اینججوریه که شبها یه ذره همسر دیر می یاد سریع زنگ میزنم و چکش میکنم امروزم یه شهر دیگه جلسه داشت خیلی نگرانش بودم که تند رانندگی نکنه و سالم برسه.

خلاصه اینکه خونه خریدن کار سختیه.

بیصبرانه منتظرم ریزه کاریهای توی خونه رو انجام بدیم و بریم تو خونه خودمون بشینیم . قبل از هرچیز امیدوارم زودتر واممون جور بشه.





۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۱
پرنسس معتمد

بالاخره رفت دنبال وامش. 3 تا ضامن میخواد. اولیش که منم. دومی و سومی که همکاراشن.

 یکیش هم شناسنامه هم کارت ملیشو گم کرده . تازه میخواد بره دنبال صدور مجدد کارت ملی و شناسنامه اش.

یکی دیگه دسته چک بهش نمیدن چون برگه های چکشو معلوم نیست کجاها داده و چقدر بدهی داره و ....

قرار بود بره دنبال دسته چک که دیروز اومد به همسر گفت بخاطر اینکه خانمش راضی نیست ضامن بشه (گویا قبلا قول داده بود که ضامن کسی نشه) نمیتونه ضامن بشه. خب پس یه ضامن کم داره.

دیشب به من میگفت پدرت چرا نمی یاد ضامنم بشه؟

گفتم تو روت میشه این حرفو بزنی؟؟؟ تو نبودی اون همه تو روش بهش بی احترامی کردی؟؟؟؟؟ کلی بی ادبی کردی؟؟؟

و از اون موقع کلا قطع رابطه این؟؟؟؟؟ حالا پررو پررو توقع داری بیاد ضامنتم بشه؟؟؟؟؟

گفتم پدر خودت چرا  نمی یاد  ضامنت بشه؟؟

میگه حقوقش پایینه. بانک قبول نمیکنه/

میگم به عموی پولدارت بگو بیاد ضامنت بشه.

گفت اون که ضامن بچه خودشم نشد.

گفتم بگو شوهر خواهرت بیاد .

میگه اون که تو کرجه. نمیتونه بیاد.

بهش گفتم موقع مهمانی رفتن و مهمانی دادن که میشه فک و فامیل و دوست و آشناهای شما حد و حساب ندارن. فقط با خواجه حافظ رفت و آمد ندارین دیگه.

موقع وام گرفتن و ضمانت وام که میشه کلا هیچ کسو ندارین. همه یه جورایی مشکل دارن.

گفت خب خواهر تو چرا نمی یاد ضامنم بشه؟؟؟

گفتم موقع اش که میشه ادعای شما ک.و. ن خر رو پاره میکنه که ما فلانیم ما فلینم ما تارک دنیا نیستیم ما با همه در ارتباطیم ما فامیلا همدیگه رو تنها نمیذاریم. چپ و راست تعارف برای هم تیکه پاره میکنین. شب و روز خونه همدیگه ولو این.

اینجور مواقع همه خودشونو میکشن کنار تازه یاد فامیلای من می یفتی/؟؟؟؟؟

کور خوندی. وام توئه خودتم باید ضامن پیدا کنی. رو فامیلای من اصلا حساب نکن.

فامیلای تو موقع زحمت دادن فقط فامیلن جاش که برسه موقع کمک کردن که بشه هیچ کدوم به هیچ دردی نمیخورن هیچ خیری به آدم نمیرسونن.

گفت خب ما منفعت طلب نیستیم با مردم بخاطر منافعشون معاشرت نمیکنیم.

گفتم تو پول پرست مادی دیگه از این حرفا برای من نزن. حنات پیش من یکی رنگی نداره . اگه یه نفر باشه تو دنیا که زندگیش بر مبنای پول پرستی و فرصت طلبی بنا شده باشه اون تویی. حتی انقدر سیاست هم نداری تو ذهنت این افکار خبیثانتو نگه داری تو هر بحث و مجادله ای همه رو به زبون می یاری.

تو برای من جانماز آب نکش.

والا بخدا. آدم چقدر میتونه پررو باشه.

فعلا که من آب پاکی رو رو دستش ریختم. بذار بره جلو این و اون گردن کج کنه تقاضای ضمانت بکنه بفهمه وام گرفتن و پول جمع کردن و خونه خریدن به این راحتی ها نیست. اگه تا الان مفت نشسته تو خونه بابام، لطف پدر و مادرم بوده.

که چپ و راست به من نگه پدر و مادر تو که مارو ساپورت نمیکنن.

نمک نشناس پررو.

خب از نق زدن که بگذریم عارضم خدمتتون که ....................

دارن می یان. دارن می یان. دارن می یان.

امشب راه می یفتن. فردا صبح اینجان. با قطار می یان.

باز ما 4 روز تعطیل شدیم و بارشونو بستن دارن می یان.

ما هم که باید در خدمت باشیم. منم از اول هفته قیمه درست کردم انداختم تو فریزر. والا. کی حال داره آنلاین غذا درست کنه. البته این تازه شد یه وعده. برای وعده های دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم؟ البته امیدورام زیاد مزاحم ما نباشن بیشتر برن  خونه مادربزرگه. فعلا که فردا صبح میرن اونجا. علتشم اینه که من فردا سر کارم. بعله. وگرنه پا میذاشتم رو تخم چشامون.

اوه اینم که نق شد.

چی بگم که شبیه نق زدن نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه نق بزرگ دیگه هم دارم. ولی چون یه نامه فوری دارم باید برم بزنم فعلا نمیتونم راجب اون نقه صحبت کنم.

ایشالا فرصتهای آتی.



۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۱
پرنسس معتمد

چهارشنبه هر هفته درواقع آخرین روز  کاری ما محسوب میشه. درنتیجه چهارشنبه که میرم خونه یه حس خوبی دارم که فردا و پس فرداش تعطیلم.

با خیال خوش داشتم سریال هامو میدیم که همسر ساعت 8 شب تماس گرفت که همراه دوستاش میره قهوه خونه و بعد از یکی دوساعت می یاد خانه.

با خودم گفتم چه خوب. سکان کنترل تلویزیون دست خودمه. قشنگ لم میدم رو کاناپه و به سریالهام میرسم.

ساعت حدود 9 شب همسر زنگ میزنه که پاشو پاشو امام رضا مارو طلبید.

گفتم جانم؟؟؟ فرمودند که رضا و سارا میخوان امشب برن مشهد عرفان هم یهویی تصمیم گرفت باهاشون بره. حالا رضا و عرفان اصرار دارن که ما هم باهاشون بریم.

حالا ساعت حرکت کی هست؟ 11 شب همون شب. یعنی 2 ساعت بعدش.

گفتم من؟؟ مسافرت؟؟؟ اونم مشهد با این همه فاصله؟؟؟؟؟ اونم اون وقت شب؟؟؟؟ بدون برنامه ریزی؟؟؟؟ با اون همه خستگی مفرط؟؟؟؟؟؟ هرگز . هرگز نمی پذیرم.

از همسر اصرار، از من انکار.

تا تلفنو قطع کردیم با خودم گفتم اینا عقلشونو از دست دادن. مگه مسافرت رفتن الکیه؟ نه بار بستیم نه آمادگیشو داریم نه هیچ چیز دیگه.

رفتم یواش یواش آماده بشم برای خواب که دیدم همسر اومد خونه گفت خب حاضر شدی؟؟؟؟؟؟؟

گفتم جان من بیخیال شو. ولمون کن. تو که میدونی من اعصاب مسافرت زمینی ندارم. خسته ام. حوصله ندارم. تازشم تمام شب نمیتونم بیدار بمونم. گفت تو بخواب تو ماشین. گفتم تو ماشین خوابم نمیبره. بیشتر عصبی و کلافه میشم.

تازشم من باید برم حمام.

گفت خب الان برو . منم باید ریش بزنم حمام برم.  الان این کارا رو انجام میدم.

با اعصاب خراب رفتم حمام. حریفش که نمیشدم.

از حمام اومدم دیدم ریش زده داره آماده میشه.

با دلخوری و بی حوصلگی گفتم بهشون زنگ زدی؟ اوکی رو دادی؟

گفت نه هنوز. یهو فهمیدم خب دلش برام سوخت. مردد شده. یه ذره خرش کنم میتونم منصرفش کنم.

رفتم موهامو خشک کردم و کرم مرم هام رو هم زدم. بعد رفتم پیشش گفتم نریم دیگه. اذیت نکن. من خسته ام. حال ندارم. اینجوری که مسافرت نمیشه رفت. آدم باید مسافرت رو با حوصله بره و ..............

انقد گفتم و گفتم و تو گوشش خوندم تا راضی شد نریم.

انگار دنیا رو بهم داده بودن. سریع رفتم نمازمو خوندم و از خدا تشکرات بسیار کردم.

حالا تا فردا ش هر 5 دقیقه یکبار می گفت حالا بهتری؟ بریم؟‌ الانم دیر نشده ها؟ میخوای زنگ بزنم بلیت هواپیما بگیرم؟

خوش میگذره ها. روان منو پاک کرد تا بفهمه که من نمی یام .

اون شب رو هر جوری بود به فردا رسوندیم. فرداش که پنج شنبه بود فهمیدیم بعد از اینکه ما انصرافمونو اعلام کردیم عرفان هم منصرف شد. سارا و رضا هم منصرف شدن.

نمیدونستم تصمیمات من انقدر تو زندگی ملت تاثیرگذاره.

خب پنج شنبه شوهره رو راهی کردم بره سر کار. تا ساعت 6 سر کار بود و بعدش قرار بود با دوستاش بره بیرون. منم با خواهرم و خواهرزاده ام رفتیم خرید.

خواهر گرام میخواست مانتو بخره به غلط کردن افتادم تا بالاخره انتخابشو کرد.

ساعت 9 و نیم خونه بودم. میدونستم همسر به این زودیها نمی یاد.

ساعت 11 که داشتم میخوابیدم  زنگ زدم بهش که کی می یای خونه؟

گفت تو بخواب من دیر می یام. با عرفان و بقیه بود.

منم خوابیدم. ساعت 12  بیدار شدم نیومده بود. ساعت 1 بیدار شدم. نیومده بود. ساعت 2 بیدار شدم. نیومده بود. خواستم زنگ بزنم که کجایی؟ بعد گفتم ولش کن می یاد بالاخره. بهتره من بخوابم.

ساعت 3 هم خودبخود بیدار شدم دیدم نیومده. یه مقدار افکار منفی به ذهنم اومد که نکنه تصادف کرده باشه و یه بلایی سرش اومده باشه.

خواستم زنگ بزنم بهش باز هم گفتم ولش کن بخوابم. ولی خوابم نبرد یکمی هم از تنهایی میترسیدم.

یه مقدار خوابم پریده بود تا حدودای 5 صبح بیدار بودم نیومده بود.

تصور تصادف میرفت که یواش یواش پررنگ بشه. باز هم گفتم بذار بخوابم فعلا بعد زنگ میزنم.

خوابیدم تا ساعت 9 صبح. بیدار شدم دیدم هنوز نیومده.

با خودم فکر کردم احتمالا یه اتفاقی افتاده. شاید تصادف کرده. مثلا تو بیمارستانه. بعد ملت همه منتظرن من به موبایلش زنگ بزنم تا جواب بدن و مثلا بگن بیا این بیمارستان.

بعد گفتم حالا ملت بذار یکمی بیشتر منتظر بمونن من نسکافه مو بخورم.

رفتم تو آشپزخونه نسکافه درست کردم نشستم رو مبل با آرامش خوردم. بعد گفتم حالا زنگ بزنم؟؟؟

با خودم فکر کردم اگه تصادف کرده باشه و مثلا دار فانی رو وداع گفته باشه چی؟؟؟؟؟

اونوقت باید جون داشته باشم برای گریه کردن و تشییع جنازه و مهمانهای زیگیل خانواده همسر که اگه بیان، دیگه رفتنشون با کرام الکاتبینه.

پس تصمیم گرفتم یه صبحونه دبش بخورم انرژیم بره بالا.

نیمرو درست کردم نشستم بخورم که تی وی رو هم روشن کردم دیدم ئه یه قسمتی از سریال مورد علاقمو که قبلا ندیده بودم الان داره پخش میکنه.

نشستم صبحونمو خوردم سریالمو هم تا آخر با هیجان دیدم بعد دیدم خب دیگه بهانه ندارم بزار یه زنگ بزنم.

ساعت از 10 صبح هم گذشته بود. تلفن رو گرفتم شماره همسر را گرفتم منتظر شدم دیدم داره زنگ میخوره.

منتظر شدم یکی جواب بده و بگه خانم تا الان کجا بودین؟ این آقا کیه؟ شما چه نسبتی باهاش دارین و .....

بعد دیدم یه صدای خواب آلود جواب تلفن داد دقت کردم دیدم اوه صدای همسره!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فهمیدم تمام تصوراتم اشتباه بود. آقا شب دیروقت بود خوابش می یومد تو همون باغ دوستشون به همراه عرفان موندن و خوابیدن.

صدا قطع و وصل میشد خوب نمیشنیدم چی میگفت. فقط فهمیدم زنده ست دیگه. گوشی رو قطع کردمو رفتم ادامه روز تعطیلمو بگذرونم.

ساعت بعد از 12 ظهر بود که همسر نمایان شد.

توضیح داد که داشتن با سگ صاحب باغ بازی میکردن و نفهمیدن کی زمان گذشت و بعدش هم خوابشون می یومد شدید. و از اونجایی که نوشیدنی هم خورده بودن دیگه تصمیم گرفتن پشت فرمون نشینن و همونجا بخوابن.

فیلمهایی که همسر و رفان از بازیشون با سگه هم گرفته بودن رو بهم نشون داد.

منم حوصله سرزنش کردنش رو نداشتم. گفتم خوب کاری کردین با اون حالتون راه نیفتادین که بیاین.

خلاصه اینکه موندیم خونه تا ساعت 5 غروب یدفعه رضا زنگ زد ما فریدونکناریم ویلا گرفتیم شما هم بیاین.

کلا خونه بند نمیشن. دیدم دیگه مخالفت کردن جایز نیست.

پا شدیم و آماده شدیم و یکساعته رسیدیم اون ویلا. رضا و خانمش منتطر ما بودن.

بمحض رسیدن نشستیم کلی تنقلات خوردیم بعد آقایون نشستن به فوتبال دیدن و من و خانمه رفتیم بیرون گشت و گذار. یه عالمه راه رفتیم و یه عالمه حرف زدیم. بعد آقایون هم اومدن با هم رفتیم رستوران پیتزا خوردیم بعد رفتیم یه هایپر مارکت قصد خرید نداشتیم ولی بازهم یه مقدار خرید کردیم.

رضا و خانمش موندن تو ویلا ولی من و همسر برگشتیم خونه. تو راه یه کافه بستنی ایستادیم بستنی هم خوردیم.

تا برسیم خونه حدودای 2 صبح شده بود. هر دو از خستگی بیهوش شدیم. و 4 ساعت بعد هم صبح شنبه بود و بیدار شدیم و اومدیم سر کار.

یه مدتیه که پدر و مادر همسر نیومدن خونه ما. البته خب وقت نداشتن که بیان همش اینور اونور مهمانی ان.

امروز با خودم گفتم نکنه دارن  مهیا میشن بیان اینجا.

زنگ زدم به موبایل مادرشوهر. دیدم دارن بار سفر میبندن برن کجا؟؟؟؟؟؟؟؟

کرج. خدارو شکر. فعلا یه چند روزی اونجان. من در امانم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۶
پرنسس معتمد

تا حالا شده ساعت 2 نیمه شب بیدار شین و برین بادمجون سرخ کرده با پیاز بخورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همسر دیشب فوتبال داشت. ساعت 10  تا 12. تا ساعت 5 دقیقه به 10 هم داشتیم با هم game of thrones میدیدم.

ساعت 5 دقیقه به 10 عین جت رفت که به فوتبالش برسه. منم چراغها رو خاموش کردم و تی وی رو هم همچنین و رفتم که بخوابم.

ولی سریع یه لوستر رو روشن گذاشتم. دلیلش اینه که اندکی از تنها موندن در تاریکی شب میترسم. البته ترسم بی دلیل نیست.

هفته قبل ساعت حدودای 2 و نیم صبح بود. من و همسر خواب بودیم. به ناگه دیدم همسر پرید. فکر کردم حتما میخواد بره مستراح. کارش هم عجله ایه.

ولی بعد دیدم اومد با نگرانی منو صدا میکنه گفتم چی شده؟؟؟؟؟؟

گفت چرا تلویزیون و ریسیور روشنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یادمه خودمون قبل ازخواب هر دو رو خاموش کردیم. چراغها رو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم.

اینکه نصفه شبی یهو این دو تا با هم روشن شدن و همسر از شنیدن صدای اونها از خواب پرید و متعجب منو بیدار کرد بسیار تعجب برانگیز بود.

هر چی فکر کردیم هر  چی دو دوتا چهار تا کردیم به نتیجه نرسیدیم.


آخه مگه میشه تی وی و ریسیور خودبخود روشن بشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

افکارم فقط رفت به سمت آن موجودات عزیز.. و بسیار بسیار ترسیدم و بسیار بسیار خوشحال که تنها نیستم.

اگه اون شب همسر خونه نبود و من با همچین چیزی روبرو میشدم سکته را زده بودم صد در صد.

هنوز هم این مسئله برای هردومون یک معمای حل نشده ست. و اون ماجرا هم دیگه تکرار نشد.

اینجوری بود که دیشب اندکی میترسیدم از تنها موندن.

از ساعت 10 تا 10 و نیم رو تخت داشتم تلگرام  چک میکردم. بعد خوابیدم. ولی هر یک ربع نیم ساعت بیدار میشدم و هم جا رو می پاییدم تا موجودات عجیب نبینم یه وقت.

ساعت 12 و نیم وقتی صدای در شنیدم فهمیدم همسر اومد خیالم راحت شد گفتم آخیش الان دیگه راحت میخوابم.

همسر اومد و تا ساعت 1 و نیم داشت برام حرف میزد بعدش گفت انقده گشنمه دل و روده ام درد گرفت.

گفتم غروب چند عدد بادمجون سرخ کردم بیارم بخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت بادمجون خالی بخورم؟؟؟؟؟ گوجه نمیتونی سرخ کنی؟؟؟

گفتم گوجه تموم شد نداریم.

گفت آخه بادمجون خالی؟؟؟؟؟؟

گفتم نه چرا خالی با پیاز بخور؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت آخه کی تا حالا بادمجون با پیاز خورده؟؟؟؟؟؟

گفتم بیا منم گشنمه بیا بادمجونارو تو مایکرو گرم کنم بشینیم با پیاز بخوریم.

ساعت 2 صبح من و همسر بادمجون سق میزدیم با پیاز . تی وی هم نگاه میکردیم. انقده چسبید.

کلا خوابم پریده بود.

رفتم دوباره مسواک زدم و تا بخوابم نمیتونم چقدر طول کشید ولی صبح با یکساعت و نیم تاخیر اومدم اداره.

تعطیلات آخر هفته قبل هم رفتیم سمت فیروزکوه قرار بود بریم خونه مادرشوهر بمونیم که چون خواهر شوهر هم اونجا بود پیشنهاد داد بریم باغ پدرشوهرش اینا که تو زرین دشت بود.

زرین دشت نزدیک فیروزکوهه. خنکه .

صبح جمعه ساعت 6 صبح بیدار شدم و همسر رو هم بیدار کردم و ساعت 8 راهی شدیم. تا ساعت 10 هم رسیدیم فیروزکوه.

به محض اینکه رسیدیم همه آماده بودن رفتیم سمت زرین دشت.

تو باغ یه خونه بزرگ هم بود. یه ایوان بزرگ هم داشت که دورتادورش گل بود. مبل هم رو ایوان بود. هوا هم خنک بود. خیلی غذا اونجا میچسبید. جاتون خالی تا خرخره میوه و شیرینی و ناهار  و ... خوردم.

بعد از ناهار با هم رفتیم رودخونه. من و خواهر شوهر تا زانو رفتیم تو آب. بچه خواهرشوهر کلا رفت تو آب.

همسر من و همسر خواهرشوهر هم نزدیکای آب بودن و وقت میگذروندن.

خیلی خوب بود. عاشق رودخونه ام آبش سرد بود ولی خیلی حال داد. بعدش برگشتیم تو باغ. شبش خونه عموی شوهر خواهرشوهر دعوت بودیم.

پیاده رفتیم اونجا . اونجا هم خونشون ایوون بزرگ داشت داخل باغ. خیلی خنک بود. قدم زدیم تو باغ. عروس اون خانواده و دختر و پسر و دامادشون هم بودن.

از عروسش و پسرشون خیلی خوشم اومد. انقد خوش قیافه و آروم بودن. از داماد خانواده خوشم نیومد. احساس کردم در سطح اون خانواده نبود. خیلی تعجب کردم که چرا  این خانواده دخترشونو به این مرد دادن.

به هر حال شام رو خوردیم و حدودای نیمه شب برگشتیم باغ پدرشوهر خواهرشوهر.

همه رفتن تو خونه خوابیدن ولی من و همسر رو ایوون خونه خوابیدیم. همه میگفتن سرده. نصفه شبی یخ میکنین مریض میشین.

ولی ما مصر بودیم که حتما رو ایوون بخوابیم. رختخوابها رو انداختیم بهمون لحاف دادن تا سردمون نشه.

ولی واقعا سرد بود من کلا زیر لحاف بودم نمیتونستم بیام بیرون سر و کله ام یخ میکرد سرما میخوردم.

از ترس اینکه دست از پا درازتر نصفه شب به داخل خونه نقل مکان نکنم حتی نمیتونستم خواب عمیق داشته باشم. انگار همش هوشیار بودم. ساعت 2 خوابیدیم و من ساعت 6 بیدار شدم ولی تا ساعت 8 و نیم از جام تکون نمیخوردم.

سرد بود سرد.

بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. انقده چسبید عین چی میخوردم من. خب هوا خنک بود خشک بود اشتهام باز  شده بود.

ناهار هم اصرار کردن که بمونیم. موندیم ناهار خوردیم. همسایه شون یه سگی داشت که همش دور و اطراف ما بود. بزرگ بود و خوشگل.

تا باهاش حرف میزدم می یومد طرفم و خودشو میمالوند به من و لیس میزد و من وقتی اون دندونای تیزشو میدیم میترسیدم که گازم بگیره یکمی میترسیدم. هر دفعه باهاش حرف میزدم بدو می ومد طرفم منم میگفتم آقا غلط کردم برو.

ولی مگه میرفت؟؟؟ فکرکنم بهم علاقمند شده بود.

ساعت 6 غروب حرکت کردیم و برگشتیم منزل. ساعت 8 و نیم خونه بودیم.

ترافیک بود بخاطر همین یکمی  دیر رسیدیم.

انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حتی شام بخوریم .قصد کردیم شام نخوریم.

ولی معده که خستگی سرش نمیشه . مجبور شدم دو تا تخم مرغ بشکونم و نیمرو درست کنم . خوردیم و بیهوش شدیم.

صبحشم که اومدیم سر کار.

تعطیلات ما که اینگونه گذشت.

ولی خب وقتی تعطیلات خونه نیستیم خونه رو هم نمیرسم تمیز کنم. در حال حاضر منزل را به معنای واقعی گند گرفته باید یه تایمی پیدا کنم خونه رو سر و سامون بدم. خیلی بدم می یاد خونه کثیف میشه.

راستی زرین دشت که بودیم. خواهرشوهر میگفت احتمال داره تا قبل از شروع مدارس تشریف فرما بشن خونه ما.

می رفت که اعصاب و روانم به هم بریزه که سعی کردم مثبت اندیش باشم و با خودم گفتم نه بابا نمی یان. چرا بیان؟ تا الان مهمانی و مسافرت و اینور اونور بودن برگردن کرج دیگه خسته ان و دوباره بار سفر نمیبندن. (ایشالا. به امید خدا)

کی  حوصله مهمان داره؟ والا.



۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پرنسس معتمد