ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

دیگه باید در باب محاسن همسر عزیز و مهربونم یه کتاب بنویسم.

یه توضیح کلی بدم خدمتتون که همسر اینجانب اصلا و ابدا آدم مذهبی نیست. کلا این مسائل رو کوته فکرانه میبینه. خب منم مذهبی نیستم ولی به خدا خیلی اعتقاد دارم و نماز هم میخوندم قدیما. از ماه 5 بارداری دیگه نخوندم. برام سخت شده بود منم تنبلی کردم و دیگه نخوندم ولی بعد از زایمان دوباره شروع میکنم.

حالا این همسر اینجانب باوجودیکه اصلا این چیزارو قبول نداره ولی هیچوقت نماز خوندن منو به سخره نگرفت و تو این قضیه سنگ اندازی نکرد. کلا به این مسائل کاری نداره. (چهار تا فاکتور مثبت هم داره دیگه)

ولی خیلی جالبه که این آدم درمواقع حساس زندگیش خدا و پیغمبر رو قبول داره از درگاهشون کمک هم میخواد.

یکی از این مواقع حساس زندگی زمان فوتبال دیدنه. بسم الله بسم الله میگه یا ابوالفضل میگه. یا خدا میگه.

خلاصه یهو یه انسان معتقد میشه.

فکر کنم تو تمام زندگیش همسرم هیچوقت نذر نکرده بود. تا اینکه....

روز تصادف پدرش زمانی که پدرشو بردن اتاق عمل آقا نشست به درگاه خدا نذر کرد که اگه پدرش زنده بمونه و دستشم قطع نشه و درست بشه فلان کار رو انجام میده.

فکر میکنین چه نذری کرد؟ خداییش چی فکر میکنین؟؟؟؟

چند روز پیش اومد بهم گفت ببین یه نذری کردم تو رو خدا مانع انجامش نشو. گفتم تو؟؟؟؟ نذر؟!!!!!‌ از کی تا حالا تو خداشناس شدی؟؟؟؟؟؟

حالا چه نذری کردی؟

گفت ببین من باید حتما این کار رو انجام بدم.

گفتم خب بگو. چه گندی زدی؟

گفت به خدا گفتم اگه پدرم اوکی بشه و همه چی بخیر بگذره من یه بچه از پرورشگاه می یارم و بزرگش میکنم.

یه توضیحی اینجا بدم من اصلا با این کار مخالف نیستم از بچگی هم تمایل خیلی زیادی به اینکار داشتم ولی الان که هنوز بچه خودمون بدنیا نیومده و این آقای همسر هم شدیدا گشاد تشریف دارن و تو امورات منزل کمک نمیکنن و منی که توان و انرژی بالایی ندارم و همین الان هم غصه اینو دارم که چطوری هم به بچه برسم هم به کارهای خونه هم کار اداره هم کار بیرون هم مهمانهای وقت و بی وقت و ........

نمیدونم قراره چطوری از پسش بر بیام.

الان تنها چیزی که کم دارم یه فرزند دیگه ست.

بعدشم این دیگه چه جور نذریه که قراره من رو هم 100 درصد درگیر کنه؟؟؟؟ مگه برای همچین نذری نباید قبلش رضایت من رو هم میگرفت؟؟؟؟؟؟

آقا تو عمرش هیچ نذری نکرده حالا اومده واسه من یه نذری کرده که تا آخر عمرش هم خودش درگیرشه هم من.

اصرار هم داره که زودتر اقدام کنیم.

البته میدونم به این راحتیا هم نیست. شاید به مایی که خودمون بچه داریم و بچه مون هم پسره یه بچه دختر ندن.

تازه اسمشم قراره بزاریم سلنا. یعنی بچه adopt شدمون اسم داره بچه خودمون که حدود یه ماه دیگه بدنیا بیاد هنوز اسم نداره.

هر روز هم به من میگه ببین بین بچه هامون فرق نذاری. به هر دو یکسان محبت کن.

منم فقط چپ چپ نگاش میکنم. میگم آره تو برو دنبال تفریحاتت من بمونم و این خونه و زندگی و دو تا بچه قد و نیم قد.

یعنی نذر دیگه ای اون لحظه به ذهنت نرسید. نتونستی یه ذره به خودت زحمت بدی یه نذری بکنی که فقط خودت موظف به انجامش باشی؟؟؟؟

بهش گفتم من مخالف اینکار نیستم. ولی الان به هیچ عنوان نمیتونم. باید صبر کنیم این بچه از آب و گل در بیاد بعد راجب اون فکر کنیم. تازه نیاز نیست حتما بیاریمش پیش خودمون میتونیم هزینه هاشو کامل تقبل کنیم.

گفت یعنی از داشتن کانون گرم خانواده محرومش کنیم؟

گفتم مسئولیت خیلی سنگینیه. تو اصلا نمیفهمی داری چیکار میکنی. به این آسونیها هم نیست.

همسر که زیر بار نمیره. ولی من بعید میبینم adopt کردن به این راحتیا باشه. احتمالا فقط بتونیم سرپرستیشو قبول کنبم. که خب این هم کار خوبیه.

پدر همسر هم هنوز تو بیمارستانه حدود 15 تا 20 روز دیگه هم باید بمونه. دیگه از اون و توقعات و انتظاراتشون از کادر بیمارستان نگم دیگه. فکر میکنن اونجا هتل 7 ستاره ست و همه باید دربست در اختیارشون باشن.

بماند. حال ندارم الان راجب اون صحبت کنم.

دیگه ساعات طولانی تو اداره نشستن برام سخت شده حس میکنم خیلی به معده م فشار می یاد . هنوز تو ماه هشتمم. این ماه هم تموم بشه برم تو 9 ماه حداقل میگم دیگه اخراشه. هنوز سیسمونی رو تکمیل نکردم. این هفته باید به فکر اینها هم باشم.

در مورد اسم هم از بین این چند تا یکی رو انتخاب میکنیم

آرسام . آیهان. ادوین. آدرین. مرتیا.

خودم هیچ کدوم رو خیلی دوست ندارم. ولی به هر حال باید یکی رو انتخاب کنیم دیگه. همسر میگه آدرین بگیریم که بین المللیه . دیگه خسته شدم. از این چند تا هر کدوم شد دیگه برام مهم نیست.



۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۰
پرنسس معتمد

همسر مدارک پدرشو برد به دو عدد متخصص تو بابل نشون داد. عمه همسر که هم پرستاره هم تهران زندگی میکنه هم مدارک رو برده به 2 عدد متخصص دیگه تو تهران هم نشون داده.

همشون یه توصیه مشترک کردن.

فعلا دست به کتفش نمیزنیم نباید حرکتش بدین. چون فعلا ثابتش کردن. باید همینطور بمونه همینجوری خودش جوش بخوره و بعد با فیزیوتراپی هم دستش هم کتفشو درمان کنیم.

پس نیاری نیست انتقالش بدن تهران. نیاز نیست جراحیش کنن. نیاز نیست اون همه هزینه کنن.

آخیشششششششششششششش خدا کنه نظرشون عوض نشه.

فعلا خطر از بیخ گوشمون رد شد. امیدوارم داستان جدید شروع نشه.

دیشب همسر میگفت ای وای قیمت ماشینها چرا انقدر زیاد شده؟ حالا چطوری برای بابام ماشین بخریم؟!!!!!

ماشین بخریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بخریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کی بخره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما بخریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم همینجوری گفت یا واقعا قصد داره برای پدرش ماشین بخره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به ما چه ربطی داره؟؟؟؟ بنظر میرسه نمیخوان ماشینو تعمیر کنن میخوان همینجوری بفروشن و یه ماشین جدید بخرن.

به سلامتی پول نداره بده باباش برای خودش ماشین بخره.

وای بیصبرانه منتظرم آخر ماه بشه موعد چکها برسه این مردک پولارو بریزه چکها رو پاس کنه. آخه همینطوری داره یکریز پول خرج میکنه. البته مامانش بهش گفته کارت بابا هست توش پول هم هست بگیر کارتو با این کارت خریدارو انجام بده.

آقا ولی قبول نکرد و همه هزینه رو داره از جیب میده. خدا به خیر بگذرونه. امیدوارم چکها پاس بشه.

این روزها بیشتر وقتها تو خونه تنهام. بیشتر شبها هم تنهام. چون همسر درگیر بیمارستان و کارهای پدرشه.

امروز نوبت دکتر دارم باید برم سونوگرافیمو نشونش بدم و چک بشم. میخوام بهش بگم تورو خدا منو سزارین کن من توان و تحمل درد زایمان طبیعی رو ندارم. یه ذره التماسش کنم شاید دلش برام بسوزه. البته این دکتره خیلی خشک و جدی و بداخلاقه. نمیدونم چطوری باید راضیش کنم. اصلا نمیشه زیاد باهاش حرف زد زود عصبانی میشه. بیشعور.

خدمتتان عرض کنم که تو ماه هشت بارداری هستم. هنوز بنظرم خیلی مونده تا تموم بشه. این روزا پسرم خیلی شیطونی میکنه. ولی من کلا زیاد تحویلش نمیگیرم. چرا؟؟؟ نمیدونم. هنوز حس خاصی بهش ندارم. بچه ست دیگه.

تمام فکرم بیشتر مشغول نحوه زایمانمه. میترسم از زایمان. این چه داستانیه دیگه. اصلا چرا مذکر آفریده نشدیم؟ خیلی راحتن مردا.

یه عالمه خرید دارم. هوا هم گرم شده و ما اسپیلیت واجب شدیم. باید بخریم. با کدوم پول؟؟؟؟ خدا داند و بس.

تو اداره هم هنوز این چیلرها رو روشن نکردن داریم آب پز میشیم اینجا. هوا هم اینجا شرجیه. آدم نفسش بند می یاد. ابلهان میخوان از شنبه دیگه روشن کنن. واقعا تحملش سخته.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۷
پرنسس معتمد

از مهر پارسال که ما خونمونو خریده بودیم و بخاطرش کلی زیر بار قسط و وام و چک رفته بودیم نگران ماه اردیبهشت امسال بودیم. چرا؟؟

چون تو اردیبهشت همسر سه عدد چک داشت که باید حتما پاس میشد. از اونجاییکه بعد خونه خریدن اوضاع مالی ما جوری پیش میره که خیلی هنر کنیم هر ماه بتونیم قسطامونو و چک هامونو پاس کنیم و به خرج خونه هم برسیم. چون جدای خونه خریدن ما برای تجهیزات داخل خونه هم بین 30- 40 میلیون هزینه کردیم که اینها هم همه وام بود که گرفته بودیم.

القصه اینکه توی این چند ماه نتونستیم هیچ پس اندازی داشته باشیم. البته از عهده خودمون براومدیم و از کسی کمک نخواستیم.

تو این هاگیر و واگیر من یکی از وامهایی که گرفته بودم 7 میلیونش برام مونده بود. یعنی سعی کردم ندید بگیرمش. به چند دلیل.

چون همسر خیلی آدم آینده نگری نیست و ما داریم بچه دار میشیم نباید خالی بشیم و از طرفی بعد از اینکه رفتم مرخصی زایمان حقوقم خیلی کم میشه و من باید از عهده خرج خودم و قسطهام بر بیام.

ما دو تایی با هم ماهی 5 میلیون فقط قسط داریم. هر ماه هم چک داشتیم. برای ماه اردیبهشت جدای قسطهامون حدود 20 میلیون هم چک داشتیم یعنی داریم. خب با خودمون فکرکردیم که ما الان اگه قسطهامونو بدیم نمیرسیم چکهامونو پاس کنیم.

پس اول ماه که شد تصمیم گرفتیم این ماه قسطها رو پرداخت نکنیم و تمام حقوقمونو بزاریم برای پاس کردن چکها. جالب اینجا بود که این ماه جدای چکها، بیمه ماشین همسر هم تمام میشد و حدود 2 میلیون هم ماشین رو بیمه کرد.

و من دیدم هیچ رقمه این چکها پاس نمیشه مگه اینکه من اون 7 میلیون رو بیارم وسط که همین کار رو هم کردم. البته بازم جور نشده بود.

بالاخره از خیلی چیزا زدیم  تا تونستیم این مبالغ چکها رو ردیف کنیم. ولی میدونستیم ماه سختیه و باید تو هزینه هامون خیلی صرفه جویی کنیم.

چکها مال آخر ماهه. به همسر گفتم همین الان پولها رو بریز به حساب جاریت تا خیالمون جمع باشه و دیگه استرس خرج کردن پول رو نداشته باشیم.

گفت حالا چه عجله ایه؟ آخر ماه میریزم دیگه.

سه شنبه هفته قبل یعنی دقیقا شب قبل از نیمه شعبان.

ساعت 7 غروب بود که دیدم همسر هنوز نیومده خونه زنگ زدم ببینم کجاست. دیدم جواب نمیده. صبر کردم ببینم خودش کی بهم زنگ میزنه . حدس زدم دستش بند باشه.

بعد از یک ربع دیدم هنوز زنگ نزده. دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد.

یکمی مشکوک شدم. معمولا جواب میده.

تا اینکه نیم ساعت بعد خودش زنگ زد و با یه حالت پریشون گفت پدرش تو جاده تصادف کرده یعنی ماشینش چپ کرده و الان تو بیمارستان فلان شهره.

خیلی هم به هم ریخته و نگران بود. پرسیدم حالش چطوره؟ گفت دست چپش نابود شده. رگش و اعصابش قطع شده و از سه جا شکته و کتفش هم خورد شده و ....

حالا اون شب اصلا متخصص عروق پیدا نمیکردن. چند تا  دکتر معروف ساری همه مرخصی بودن. مجبور شدن پدرش رو از بیمارستان زیراب ببرن بابل یه بیمارستان دولتی. چون یه خانم دکتری اونجا متخصص عروق بود و میتونست جراحیش کنه که البته اون هم تا ساعت  7 غروب جراحی داشت و رفته بود که به مراسمش برسه. فکر کنم عروسی دعوت بودن.

تا اینکه از بیمارستان زنگ زدن و بهش گفتن مریض بدحال داره و باید بیاد.

خانم دکتر اومد و قبل اینکه بره اتاق عمل گفت ممکنه مریضتون دووم نیاره ممکنه دستش قطع بشه هر احتمالی رو بدین. من تلاش خودم رو میکنم ولی من فقط میتونم رگشو پیوند بزنم اعصابش دیگه کار من نیست. الانم نمیتونیم دست به کتفش بزنیم. اون باید جدا طی چند مرحله عمل بشه.

خلاصه اینکه از همسر رضایتنامه گرفتن و رفتن اتاق عمل.

ساعت 10 و نیم شب عمل شروع شد و تا 6 صبح ادامه داشت.!!!!!

از اون طرف هم مادر همسر رسیده بود بیمارستان و عموهای همسر و دختر عموی همسر هم بودن بیمارستان. همه تا صبح بیدار و منتظر بودن.

منم خونه بودم دیگه ولی هر چند ساعت یکبار زنگ میزدم و وضعیت رو سئوال میکردم.

بعد از عمل دکتر گفت از رگ پاهاش گرفتیم و به دستش پیوند زدیم. عصبش رو هم درست کردم. سه تا شکستگی دستش هم ارتوپد عمل کرد ولی کتفش رو نمیتونیم فعلا دست بزنیم.

اما ممکنه این پیوندها جواب نده و دستش سیاه بشه و مجبور بشن دستشو قطع کنن.

همسر و اطرافیانش خیلی استرس داشتن. پدره رو بردن آی سی یو.

همون روز همسر ساعت 10 صبح داغون اومد خونه و فقط رفت روی تخت خوابید. البته هر 10 دقیقه یه نفر زنگ میزد و حال پدرشو میپرسید. دیگه نگم که همه فامیلاشون از همه جای ایران برای عیادت اومده بودن. البته تو آی سی یو اجازه ملاقات نداشتن. ولی خب دیگه اومدن دیگه. منم استرس اینو داشتم که الان همشون می یان خونه ما میمونن و ما تو این اوضاع و احوال من و شرایط مالی نامساعد باید چیکار کنیم.

همسر که جنازه بود به بابام زنگ زدم گفتم بیاد دنبالم تا با هم بریم میوه بخریم برای مهمانهای احتمالی.

کلی خرید کردم و اومدم خونه و تند تند خونه رو تمیز کردم. دوش گرفتم. میوه ها رو شستم و جابجا کردم که همسر گفت میخواد دوباره بره بیمارستان.

گفتم منم باهات می یام. با هم رفتیم اونجا. البته کسی رو داخل راه نیمدادن فقط پشت در ایستاده بودیم.

همه اقوامشون هم اومده بودن برای عیادت از جاهای مختلف.

پدر و مادر من هم برای عیادت اومده بودن که بعد از یه ساعت من با پدر و مادرم برگشتم خونه.

هزار تا فکر و خیال تو سرم بود. از طرفی دلم نمیخواست پدرشوهر انقدر اذیت بشه و درد داشته باشه. از طرفی تو این فکر بودم اونها که آدمهای آینده نگر و پول جمع کنی نیستن همه پولاشونو خرج تفریح و گردش و ... میکنن. درنتیجه این همه هزینه های بیمارستان و .... کی باید بده؟؟؟؟ همسر؟؟؟؟؟؟ اونم با پولی که به زحمت برای پاس کردن چک جمع کرده بودیم.

اون شب همسر اومد خونه و من خیلی سعی کردم به یه طریقی بفهمم تا اینجا چقدر هزینه کردن و از این به بعد چقدر قراره هزینه کنن.

پرسیدنش سخت بود چون هر جوری سوال میکردم فوری میگفت تو فقط به فکر پولی؟

نه من فقط به فکر پول نیستم ولی خب چک که شوخی بردار نیست. دیگه قسط نیست که بتونیم این ماه پرداخت نکنیم. درضمن اگه بخوایم همه اینا رو جمع کنیم و بزاریم برای ماه دیگه واقعا از پسش بر نمی یایم. تازه من برای بند ناف بچه هم  باید اقدام کنم اونم 2 میلیون و 700 هزار تومن هزینه ش میشه که همش فکر میکردم اونو دیگه باید چیکار کنم.

یعنی در بهترین شرایط هم از پسش بر نمی یایم چه برسه بخوایم هزینه جراحی های پدرشوهر  رو هم بدیم.

خلاصه یه جوری از زیر زبونش کشیدم که هزینه چقدر شد که گفت چون بیمارستان دولتی بود و با آمبولانس منتقلش کردن فعلا هزینه ای پرداخت نشد.

یکمی خیالم راحت شد. گفتم آخیش. این هم حل شد. ولی   .....................

حالا که چند روز از عمل جراحی گذشته باید برای کتفش هم یه فکری بکنن. اگه همون بیمارستان عمل کنن که هزینه ش فکرکنم خیلی کم بشه. اما حضرات اون بیمارستان رو قبول ندارن و از دیروز تا حالا در بدر دنبال یه دکتر خوب تو تهران و تو بیمارستانهای خصوصی هستن.

هر چی بیشتر هم میگذره مصمم تر میشن.

هی با خودم حساب کتاب میکردم که یعنی هزینه ش چقدر قراره بشه که کاشف بعمل اومد اگه ببرن بیمارستان خصوصی تهران با اون دکترایی که فوق تخصص دارن هزینه جراحیش حدود 50 میلیون تومن میشه.

حالا از دیشب تا حالا دارم دیوونه میشم که اینا قراره چیکار کنن و با خودشون دقیقا چی فکر کردن.

خودشون که 50 میلیون ندارن . قراره کی این پولو پرداخت کنه.

آخه آدمی که تو این جور مواقع دنبال بهترین بیمارستان و بهترین درمان میگرده نباید قبلش برای خودش به اندازه کافی پول پس انداز داشته باشه؟؟؟؟؟ که اینجور مواقع بارشو رو دوش کس دیگه ای نندازه؟

حالا موندم قراره چه اتفاقی بیفته. 20 میلیون پول چک رو هم همسر بده به اونها برای 30 تومن بقیه قراره چیکار کنه؟

دیشب از این فکر و خیالها فقط 2 ساعت خوابیدم. تقریبا تمام شب بیدار بودم. واقعا نمیدونم میخوان چیکار کنن. و اصلا رو چی حساب کردن که میخوان این همه هزینه کنن.

نمیگم نباید به فکر درمان باشن. میگم یعنی اون زمانی که من همیشه میگفتم آدم باید به فکر پیری و کوریش باشه همه میخندیدن و مسخره میکردن که ما معتقدیم باید زندگی کنیم و هر چی داریم صرف تفریح و گشت و گذار کنیم حالا اینجور مواقع چه تصمیمی باید بگیرن؟

دقیقا تو همین ماه باید همچین اتفاقی می یفتاد؟؟؟؟؟؟

تو این چند روزه خیلی چیزا تو ذهنم اومد. همسر این روزا خیلی ناراحته و بیش از اندازه استرس داره. داره دیوانه میشه.

کم مونده سرشو محکم بکوبه به دیوار. از بس فکر کرده مغزش داره منفجر میشه و هر لحظه احتمال داره سکته مغزی کنه.

نمیدونم چرا این روزا بیشتر یاد کارهای بدش می یفتم. اون دورانی که منو اذیت میکرد. به پدر و مادرم بی احترامی میکرد. بی ادبی میکرد. ملاحظه من و خانواده مو نمیکرد.

نمیدونم چرا هر دفعه که داغون دیدمش فقط یه کلمه تو ذهنم اومد (کارمای اعمال).

فکرشم نمیکردم اینجوری تقاص پس بده. چون از طرفی شاهد درد کشیدن پدرش و ناراحتی مادرش هست. از طرفی باید تصمیم بگیره چیکار کنن برای باباش. از طرفی از نظر مالی تو مضیقه ست.

یاد خودم می یفتم که بابت کارهاش چقدر غصه میخوردم و از ناراحتی پدر و مادرم ناراحت میشدم و ....

ولی این چه جور تقاص پس دادنیه که منم درگیرشم؟؟؟ که منم باید غصه بی پولیمونو بخورم؟ این چه جور عدالیته؟

راستی گفته بودم که شوهرم با شوهرخاله م اصلا خوب نبود و کاری کرده بود که من با خانواده خاله اینا بعد از ازدواجم کلا قطع رابطه بودم؟

همون خاله ای که پسرش چند ماه پیش فوت کرد و من بزرگترین حسرتم این بود که منی که از بچگی با پسر خاله و دختر خاله م بزرگ شده بودم تو 3-4 سال اخیر خیلی کم دیدمش و خیلی کم باهاش برخورد داشتم که مبادا آقا بهش بر بخوره.

شوهر خاله من یه وکیل خیلی معروفه و وضع مالی خیلی خیلی خوبی دارن و خب من نمیدونم ولی بعضی ها میگفتن برای موفق شدن تو پرونده هاش یه سری کارهایی هم میکنه که به مذاق خیلی ها خوش نمی یاد.

یادم نمیره همون روزای اول که پسر خاله م فوت کرده بود اومده بود بهم میگفت فلانی و فلانی که شوهرخاله تو میشناسن همه گفتن حقش بود همچین اتفاقی برای پسرش افتاد.

این جمله خیلی دلمو سوزونده بود. نه بخاطر اینکه به شوهر خاله م حرفی زده بخاطر اینکه به هر حال یه خانواده پسر 24 سالشونو تو یه تصادف از دست دادن و تو بدترین شرایط روحی بودن و اون خانواده خاله من بود و به من خیلی نزدیک بودن مطمئنا این جمله برای من خیلی سنگین بود.

دیشب همش تو دلم بهش میگفتم حالا خوبه من بیام بهت بگم چون تو آدم بدی بودی و اینهمه مارو اذیت کردی حقت بود همچین اتفاقی برای خودت و خانواده ت افتاد؟؟؟؟؟؟





۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۱
پرنسس معتمد

حالا بچه حتما باید اسم داشته باشه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

نمیشه همینجوری صداش کنیم بچه.

یا بگیم پسره!!!!!

یا میتونیم تا کوچیکه بهش بگیم نی نی.

یکمی بزرگتر شد بهش بگیم کوچولو.

یه خرده دیگه بزرگتر شد بهش بگیم عسلم.

وقتی به سن نوجوونی و گستاخی رسید میتونیم بهش بگیم هوی وحشی.

به سن جوونی که رسید بهش میگیم یابوی جاهل.

حالا برای بعدترش فرصت هست فکر کنیم. خب چه اشکالی داره؟

تنوع هم داریم. اسمش برامون تکراری نمیشه.

بد میگم خداییش؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!



۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۲
پرنسس معتمد

چرا؟ چرا؟ چرا من نمیتونم اسم انتخاب کنم. نی نی م حدود 2 ماه دیگه می یاد من هنوز براش اسم انتخاب نکردم. تقصیر همسر هم هست اونم از هیچ اسمی خوشش نمی یاد. منم همینطور.

اگه دختر بود هر دو از اسم سلنا خوشمون می یاد صد در صد میگرفتیم سلنا. ولی نی نی گلم پسره. چرا هیچ اسم پسری قشنگ نیست از نظر من؟؟؟؟

دوستان عزیز یه لطفی بهم بکنین چند تا اسم پیشنهاد بدین باشد که مورد پسند واقع شود.

واقعا دیگه کم آوردم.

راستی هوا چقدر خوب شده امروز. یه چند روزی بود به شدت بارون می بارید. هوا هم خیلی سرد بود. امروز رنگ آفتاب رو دیدیم. دمای هوا هم بالاتر رفته. هوا بهاری شده.

ما خونه قبلی که بودیم پیاده روهای کوچه مون پر بود از درخت نارنج. بهار که میشد بوی عطر بهار نارنج مستم میکرد.

من عاشق بوی بهار نارنجم. اصلا ازش سیر نمیشم. یادمه با یکی از همسایه هامون که اونم تو ادره همکارمه میرفتیم پیاده روی و از بوی عطر بهار نارنج لذت میبردیم.

چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.

این خونه با وجودیکه کنارمون یه پارک کوچولو سرسبز و خوشگل هست ولی دریغ از یه دونه درخت نارنج.

هر دفعه از خونه میرم بیرون هی بو میکشم ببینم بالاخره میتونم بوی بهار رو حس کنم.

متاسفانه نیست. ولی خب تو اداره مون درخت نارنج داریم میتونم کمبودهامو اونجا جبران کنم.

هنوز خیلی احساس سنگینی ندارم. همیشه میشنیدم که خانم باردار احساس سنگینی زیاد داره و نمیتونه راحت راه بره.

من هنوز احساس سنگینی ندارم. راحت هم راه میرم. ولی عمدا نمیخوام زیاد خودمو خسته کنم بخاطر همون طول س.ر.و.ی.ک.س.م 

فردا نوبت سونو بررسی بارداری دارم. برم ببینم نی نی م قد  و وزنش چقده. و شرایطم کلا چطوریه.

تو آپارتمانمون فعلا با یک عدد همسایه. همون طبقه بالای ما که بچه هاش رو اعصابن، خوش و بش کردم . یعنی روی خوشمو نشون دادم بخاطر اینکه با هم سوار آسانسور شدیم نمیتونستم اخم و تخم کنم.

برای سیسمونی هم یه تخت و کمد دیدم خوشم اومد هنوز سفارش ندادم ولی باید سفارش بدم.

یه ست بیمارستانی و یه دست لباس به همراه سرهمی هم گرفتم.

نمیدونم آغوش چقدر کاربرد داره. ولی یه ست دیدم از کالسکه و کریر و ساک بچه و روروئک و آغوش دیدم قشنگ بود میخوام بخرم ولی نمیدونم آغوش به دردم میخوره یا نه. مامانای عزیز خواهشا تجربیاتتونو در این زمینه در اختیارم بزارین.

راستی فرش اتاق کودک که جزء سیسمونی نیست. فکرکنم اینو باید بابای بچه زحمت بکشه بخره.

چون سیسمونی که مامان بابام میخرن. راستی خانواده همسر چه وظیفه ای دارن تو این قضیه؟ من نمیدونم. باید چیکار کنن؟ نمیشه اونها اصلا به زحمت نیفتن و تمام خرج و مخارج و زحمتها گردن خانواده دختر باشه. والا. گیر آوردن مارو.

بعدشم اینکه نمیدونم پسرم چه شکلیه. هیچ تصوری از قیافه ش ندارم. یه ذره کم طاقت شدم دلم میخواد زودتر ببینم پسرکمو.

اوه چرا اسم نداره بچه م؟؟؟؟

شبها خیلی خوب نمیخوابم. ولی روزها بعد اینکه از اداره میرم خونه انقده خواب دارم وقتی هم میخوابم خیلی عمیق و راحت میخوابم.

دلم یه پیاده روی میخواد اونم شبها اونم تو این هوا اونم با همسر. ولی خب نمیشه . نباید خودمو خسته کنم.

تو اداره دستشویی رفتن خیلی سخته. توالت فرنگی داریم ولی کثیفه نمیشه ازش استفاده کرد.

همه اطرافیانم که باردار بودن زایمان کردن و نی نی شونو دیدن. من از همه عقبترم. نمیخوام. البته الان یک عدد همکار دیگه م هم بارداره اون از من عقبتره.

میدونم مسابقه نیست. ولی خب من دوست داشتم منم زودتر 9 ماهم تموم میشد و آزاد میشدم.

هر روز کپسول ازونیوم 40 رو قبل از صبحانه میخورم. اگه نخورم سوزش معده نمیزاره زندگی کنم.

چند بسته پوشک باید برای بچه بخرن مامان اینا؟

خودم برای بیمارستان چه لباسی باید ببرم؟ موهامو کی رنگ کنم؟ تا قبل از زایمان نمیخوام موهامو رنگ کنم. نی نی تشریف فرم اشدن بعد میگم خواهرم بیاد خونمون موهامو رنگ کنه. ولی میترسم بوی رنگ مو نینی مو اذیت کنه.

چرا من همیشه گشنه ام؟

همین الان غذا خوردم بازم ضعف دارم. فعلا 64 کیلو هستم قبل از بارداری 57 بودم. نمیدونم این دو ماه آخر چقدر قراره اضافه کنم.

ولی کلا خدارو شکر خیلی افقی عمودی رشد نکردم فقط شکمم بزرگ شده اونم نه خیلی زیاد.

نی نی م فکر کنم خست هشد. هی تکون میخوره. برم یه ذره نازش کنم بچه م آروم شه. راستی من اصلا باهاش حرف نمیزنم. حوصله ندارم.




۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۸
پرنسس معتمد

سلااااااااااااااااااااااااام به دوستان عزیزم. سال نوی همگی مبارک. انشاء الله سال خوب و خوش و پربرکتی داشته باشین.

آخیش بالاخره عید تموم شد و از دست این مهمانای نوروزی راحت شدیم. تموم نمیشن. یکی می یاد میره بعد اون یکی می یاد بعدش یکی دیگه می یاد.

آقا یکی به این شوهر بیشعور ما بفهمونه که مهمانهای نوروزی رو که صرفا جهت عید دیدنی می یان به زور برای شام نگه نمیدارن. بعدش هم نمیرن فلان قدر پول بدن غذا بخرن و کلی بریز و بپاش کنن. اونم تو این شرایط مالی ما که تا خرخره قسط و چک داریم و به زور از پسش بر می یایم.

انقدر تو این عید و تعطیلات خرجهای الکی و بیخود کرده که حد و حساب نداره. حاتم طایی هم هست به این و اون پول هم قرض میده. اونم کسی که 6 ماه پیش هم 10 میلیون تومن ازش قرض گرفته و هنوز پس نداده و حالا حالاها هم نمیتونه پس بده بازم ازش تقاضای پول میکنه و این آقا بدون اینکه به شرایط بحرانی خودش فکر کنه خیلی راحت پولو به حساب طرف میریزه.

نمیدونم از دست این ولخرجیهاش به کی باید شکایت کنم. هیچ کس نمیفهمه. به خانواده خودم که نمیتونم بگم. خانواده خودشم از این بدترن . کلا این چیزا حالیشون نمیشه. باری به هر جهت زندگی میکنن. جوری خرج میکنن که انگار امروز آخرین روز زندگیشونه و باید همه پولاشونو همین امروز خرج کنن.

چقدر از این بی برنامگی ها بدم می یاد. یه ذره آینده نگر نیستن این خانواده.

بعد اونا طرز زندگی مارو قبول ندارن. همش میگن آدم باید از مال و اموالش استفاده کنه و لذتشو ببره.

همین طرز فکرشون بوده که کوفت ندادن به بچه هاشون.

به شدت هم خودشونو قبول دارن و فکر میکنن بهترین روش زندگی رو خودشون دارن انجام میدن.

بگذریم از این مقوله و برسیم به عید شلوغ پولوغ امسال.

من مثلا قرار بود امسال مراعات کنم و زیاد خودمو خسته نکنم. تا دلتون بخواد مهمانی رفتیم و مهمان اومد خونمون.

آقا هم که خوش تعارف. دیوانه م کرد از بس به همه اصرار کرد لنگر بندازن و انداختن.

خوبه میدونه من توانایی پذیرایی کردن و دولا راست شدن رو ندارم نکبت.

تازه برای سیزده به در هم میخواست منو ببره ارتفاعات جنگلی و ....

هوا تقریبا سرد بود بخصوص تو ارتفاعات.

که البته با مخالفت سرسختانه من مواجه شد و بالاخره منتهی شد به خونه مادربزرگ آقا.

هم اونجا جمع شده بودن و کلی غذاهای خوشمزه خوردیم . ولی خب چون تا آخر شب اونجا بودیم دیگه خیلی خسته شده بودم.

دیروز هم جاتون خالی تولد یکسالگی بچه دخترعموی همسر دعوت بودم. هیچکدوم از لباسام اندازه م نمیشد. بالاخره یه پیراهنی پیدا کردم که تونستم توش جا بشم. اتفاقا خوشگلم بود. همونو پوشیدم و چند تا عکس هم انداختم که از این دوران باشکوه بارداری عکس هم داشته باشم.

آخه تو عکس انداختن خیلی تنبلم.

تولد هم خوب بود ولی واقععا حوصله میخواد . من چرا اصلا حوصله این کارها رو ندارم. کی حال داره برای بچه ش تولد بگیره.

خیلی خسته کننده ست. نمیدونم شاید موقع ش که بشه  منم حوصله داشته باشم. ولی راستش با شناختی که از خودم دارم بعید میبینم.

بعد تولد هم اومدم خونه از اون همه سرو صدا خسته شده بودم. خونه رو تاریک کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم تا همسر هم اومد و با هم سریال دیدیم و بعد خوابیدیم.

الان تو ماه 7 بارداری هستم. بی صبرانه منتظرم این ماههای آخر هم بگذره و من خلاص شم از این وضعیت پنگوئن وار.

خوابیدن خیلی سخته. اینکه مجبورم فقط به پهلو بخوابم اذیتم میکنه. و این باعث میشه اکثرا شبها بیدارم و همیشه احساس خستگی دارم. ولی همینکه میتونم غذا بخورم برام کافیه. چون یادمه اوایل خیلی برای غذا خوردن اذیت میشدم و از همه غذاها بدم می یومد.

شکمم هم بزرگ شده. بیریخت شد هیکلم. ولی مهم نیست بعد زایمانم خودمو دوباره می یارم رو فرم.

نمیدونم چرا اصلا انگیزه برای هیچ کاری ندارم. حتی به بچه هم فکر میکنم میگم اوه حالا کی میخواد بچه بزرگ کنه.

در مورد زایمان هم تصمیممو گرفتم . باید سزارین بشم. به دکترم میگم. اگه قبول نکرد دکترمو عوض میکنم و یه دکتری پیدا میکنم که برام این کار رو انجام بده تو سزارین هم بیهوشی کامل میگیرم نه بی حسی از کمر.

همه کسانی که از کمر بی حس شدن بعدش دچار سردردهای وحشتناک شدن که من اصلا تحملشو ندارم.

بعدشم امیدوارم زایمان زودرس نداشته باشم. یکم نگران این قضیه هستم. چون اصلا مراعات نمیکنم.

هنوز سیسمونی نخریدم. هنوز اسم برای بچه م انتخاب نکردم.تمام کتاب اسو زیر و ر وکردم . یعنی هیچ اسمی نیست که من بپسندم. نمیدونم چرا.

نی نی هم خیلی تکون میخوره. بعضی وقتها شبها که به پهلو میخوابم یهو بیدار میشم میبینم متمایل به سمت شکمم خوابیدم نکنه نی نی اذیت بشه . نیمدونم والا. بالش بارداری هم نگرفتم. حوصله بیرون رفتن و خرید کردن رو ندارم.

شوهره هم زیاد همکاری نمیکنه باهام.

خلاصه اینکه فکر کنم پتانسیل افسردگی بعد زایمان گرفتن رو دارم. از همین الان بی انگیزگی رو کامل حس میکنم.

کارهای خونه هم تکمیل شد. آپارتمان ما خدارو شکر خیلی ساکته. فقط یه واحد هست که دو تا بچه فوق شیطون داره که یکسره تو خونه میدوان و جیغ و داد میکنن و از بخت ما دقیقا بالای واحد ما هستن.

و ما هر روز شاهد شیرین کاریهای این دوستان عزیز هستیم.

همسر عصبانی میشه و حرص میخوره. تا حالا دو بار هم زنگ زده به پدره شکایت کرده ولی چه فایده......

هنوز به هیچکدوم از همسایه ها روی خوش نشون ندادم. نه سلام و احوالپرسی گرم نه چیز دیگه ای.

الان با خودشو ن فکر میکنن من چه ادم عنق و بداخلاق و رو اعصابی ام. فکر کنم چشم ندارن منو ببینن.

برعکس همسر باهاشون خوبه. الان فکرمیکنن این آقا چقدددددددددددر مودب و با شخصیته.

چه جالب دقیقا برعکس فکر میکنن.

آقا پول نداریم اسپیلیت بخریم. به زودی هوا گرم میشه و تو هوای شرجی اینجا باید له له بزنیم.

تا آخر خرداد اوضاع مالی مون خیلی بیریخته. بعد از خرداد حداقل دیگه چک نداریم. فقط قسطا میمونه.

من اسپیلیت میخوام. از اون خونه اسپیلیتو نیاوردیم. چون مال مامانم اینا بود. خودشون خریده بودن. مال خونه بود.

همسر گفت برداریم ببریم ولی من مخالفت کردم گفتم دندت نرم خودت برو بخر.

حالا خشک و تر دارن با هم میسوزن. خداییش اگه لیاقت داشت انقدر سخت نمیگرفتم. ولی ثابت کرد که لیاقت نداره و قدر محبت رو نمیدونه.

وای چقد نوشتم. خسته شدم. حالا برم به امورات مملکت رسیدگی کنم . فعلا تا بعد.......

مهتاب جونم رمز پست جدیدتو به من ندادی.



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۳۵
پرنسس معتمد

کار سختی بود ولی بالاخره تموم شد. چقدر من غصه این اثاث کشی رو داشتم. چقدر نگرانش بودم و چقدر استرس داشتم.

الان دو شبه که خونه خودمون میخوابیم. خیلی حس خوبیه. خونه م رو دوست دارم. دیوارها رو رنگ کردیم. یه رنگ خیلی ملایم و دیوار پشت ال سی دی رو هم کاغذ دیواری زدیم و تی وی رو هم رو دیوار نصب کردیم. باکس زیرش هنوز آماده نشده. لوسترها هم خریدیم ولی هنوز نیومدن وصلش کنن. پرده ها رو هم پذیرایی رو نصب کردن اتاقها فعلا فقط آستریشو زدن تا بقیه دوخته بشه و بیان نصب کنن.

ماشین لباسشوییم هم باید یه نفر بیاد نصب کنه.

بقیه کارها انجام شد. روز چهارشنبه هفته قبل خانمه اومد خونه رو تمیز کرد. روز 5 شنبه دو تا خانم از باربری اومدن وسایلمو بسته بندی کردن. البته مادر شوهر و خواهرم هم بودن و خیلی کمک کردن. چون من عملا فقط میتونستم مدیریت کنم. کار خاص دیگه ای نمیتونستم انجام بدم.

چون مثلا باید استراحت میکردم. دکترم گفته بود نیاز به عمل نیست ولی باید خیلی مراقب باشی.

درواقع نباید زیاد بایستم یا راه برم. بیشتر باید بشینم یا دراز بکشم.

ولی اگه بدونین چقدر وایستادم و چقدر راه رفتم. واقعا چاره دیگه ای نبود.

روز جمعه هم دو تا مرد از باربری اومدن وسایلمو آوردن خونه جدیده. تا ظهر جمعه وسایل همه برده شد.

حالا باید این بسته بندیها باز میشد و چیده میشد.

یه نفر دیگه از باربری اومد یه خانم بود کمک کرد وسایل آشپزخونه رو تو کابینتها چیدیم.

مادرشوهر و خواهرم وسایل توی اتاقها رو چیدن تو کمدها. رو کار اونها دیگه نمیتونستم نظارت کنم چون تو آشپزخونه بودم و در حال کمک به چیدمان توی کابینتها.

ولی واقعا اونها هم خیلی کمک کردن و خیلی خوب وسایل رو چیدن. راضی بودم.

مونده بود کتابهای توی کتابخونه. همسر رو مجبور کردیم بشینه دونه دونه کتابها رو با دستمال تمیز کنه بعد بچینه تو کتابخونه. که با کلی غر غر  و نق نق و ... این کارو هم انجام داد.

الان فقط یه سری ریزه کاری مونده که یواش یواش انجام میدیم.

دیروز بعد از اداره که رفتم خونه دیدم تی وی و متعلقاتش هم وصل شده و خیالم جمع شد که حوصله م هم سر نمیره.

فکر نمیکردم همسر به این زودیها اینکارو ردیف کنه ولی زود انجامش داد.

به هر حال بعد از اداره هم دیروز تو خونه کلی کار کردم.

خیلی خیلیی دلم میخواد خونه همیشه تمیز باشه دلم میخواد حالم خوب بود و اجازه فعالیت داشتم و به تمام کارهام میرسیدم.

ولی باید مراعات کنم.

خیلی آروم آروم کار میکنم که مبادا به نی نی فشار بیاد.

خب ما فقط یه جای پارکینگ داریم که فعلا من ماشینمو میذارم. همسر ماشینشو میذاره بیرون.

همسایه ها رو هنوز رویت نکردم. حتی همسایه روبروییمونو.

راستی ما چون طبقه اول هستیم. در کنترلی پارکینگ که باز میشه چون کرکره ای هست خیلی صدا داره و صداش کاملا تو خونه ما می یاد. این یکمی آزار دهنده ست.

بعد همسایه روبرویی وقتی هود روشن میکنه صداش قشنگ تو خونه ماست فکر کنم از داکت می یاد.

اینم بده.

ولی خب هر خونه ای به هر حال یه ایرادایی داره دیگه.

فشار آب خیلی خوبه. گرمای خونه خیلی خوبه. آپارتمانمون پر سر و صدا نیست. همسایه ها بنظر خوب می یان.

وسایلم هم راحت جا شد یعنی جا کم نیاوردم.

خدارو شکر راضیم. راحت شدم. حالا تازه یادم افتاد 2 هفته دیگه عیده و من هنوز هیچی نخریدم.

این هفته 5 شنبه باید برم برای خودم لباس عید بخرم.

هرچقدر میخوام استراحت کنم و کار نکنم نمیشه. برای خرید هم باید کلی راه برم.

امیدوارم پسرم باهام همکاری کنه و خودشو محکم اون تو نگه داره و نیاد پایین منو اذیت نکنه.

مامان و بابام هم فکر کنم از دست ما راحت شدن. دیگه تو اون خونه دوطبقه تنهان. نه سر و صدایی نه رفت و آمدی. نه مهمانهای جور واجور نه پرروبازیهای دامادشون. نه مشکلات پارکینگ.

چون خونه برای دو تا ماشین جای پارک داشت ولی ما 3 تا ماشینو تو پارکینگ جا میکردیم بابام همش منتظر میموند تا ما بیرون رفتنهام تموم بشه و آخر شب ماشینشو می آورد تو/

بعضی وقتها هم همسر دیر می یومد پدرم همش بیدار بود و منتظر.

دیگه راحت شدن از دست ما.

فعلا همینا دیگه. برم به کارای اداره برسم.

من همه وبلاگارو میخونم دوستان. کامنت نذاشتنمو بزارین به حساب خستگی و تنبلی.

راستی نیلوفر جان رمز پست موقتتو به من ندادی.

مژی جان اسم عکس رو نیار عزیزم که اصلا حالشو ندارم. مرسی.

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۳۵
پرنسس معتمد

یه چیز جالب بهتون بگم من شنبه ساعت 11 نوبت سونوگرافی آنومالی داشتم 11 صبح. میدونین کی نوبتم شد؟؟؟؟؟؟

حدس بزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه نه خیلی بیشتر از اینا بود.

دقیقا ساعت 9 و نیم شب.

یعنی حدود 11 ساعت انتظار.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینا ملتو دقیقا چی فرض کردن؟؟

البته چون آوازه این سونوگرافی رو از قبل شنیده بودم ساعت 11 که رفتم پذیرش شدم به خانمه گفتم من دارم میرم. کی بیام که معطل نشم؟؟؟؟

گفت ساعت 3 بهم زنگ بزن تا بهت بگم کی بیای.

منم رفتم خونه حال نداشتم برگردم اداره. ساعت 3 تماس گرفتم گفت ساعت 7 اینجا باش.

منم ساعت 7 اونجا بودم ولی ساعت 9 و نیم نوبتم شد. جالب نیست؟

دکتر سونو بهم گفت طول س.ر.و.ی.ک.س.م 30 هست. یعنی تقریبا پایینه احتمال داره دکترم س.ر.ک.ل.ا.ژ رو توصیه کنه.

منم فرداش زنگ زدم مطب دکتر که وقت بگیرم و مشورت کنم با دکتر که باید چیکار کنم که فرمودن دکتر انگلیس تشریف دارن.

پرسیدم کی می یان‌ ؟‌ گفته 4شنبه. باز جای شکرش باقیه زود می یاد.

فعلا برای 4شنبه وقت گرفتم ببینم دکترم چه نظری داره. کاش اینجوری نمیشد. حوصله این جراحیها و استراحتها رو ندارم. تازه تو اداره وضعیتمون خوب شده بود ممیزی تموم شد و به همه کارامون رسیدیم و دیگه میخواستم یکمی از بودن تو این اتاق و آرامش داشتن لذت ببرم.

راستی اون بانوی عزیز همه مونو بلاک کرده. وامصیبتا. با هیچ کدوممونم حرف نمیزنه و حتی سلام علیک هم نمیکنه. (خدارو صد هزار مرتبه شکر)

بخاطر این شرایطم از سفر شدن خدارو شکر معاف شدم. همسر دیگه توقع نداره عید راه بیفتم باهاش از این شهر به اون شهر برم و عرض ادب کنم به خاندان عظیمشون. ولی خودش میره. چه خوب. منم یه فرصتی پیدا میکنم یکمی برای خودم استراحت کنم.

امیدوارم مهمانها هم مراعات کنن زیاد نیان خونمون. از منم توقع نداشته باشن همه جا برم. من کلا عید 5 روز تعطیلم میخوام این تعطیلاتمو هرجور دوست دارم بگذرونم.

غصه اسباب کشی رو هم دارم. حالا که نمیتونم هیچ کاری بکنم کی باید این کارارو مدیریت کنه؟

حس میکنم فقط خودم میتونستم از عهده این کار بر بیام.

دخالتهای مادر و خواهر همسر در تزیینات خانه همچنان پابرجاست و من سخت دارم مقاومت میکنم که همه چی طبق نظر خودم باشه. خیلی دارم سعی میکنم کار به دعوا و بی احترامی نکشه. کوچکترین قدمی که میخوایم برداریم سیل نظرات و سلایق و عکسهاشون سرازیر میشه انگار اینا تصمیم گیرندن.

البته همسر هم بی تقصیر نیست. اونها رو در جریان ریز مسائل زندگیمون می ذاره که سر همین قضیه بارها باهاش جنگیدم نمیدونم بالاخره فهمید یا نه.

ولی این مدت سر این مسائل هم خیلی حرص خوردم.

فعلا با چنگ و دندون دارم نظرات خودمو اعمال میکنم.

چقدم پرروئن. در مورد اسم بچه هم دقیقا دارن همینقدر مداخله میکنن. البته به خودم جرئت ندارن بگن. به همسر میگن. همسر هم نمیدونم چرا جدیدا انقدر تحت تاثیر اینا قرار میگیره.

جالبه که از من پرسیدن اسم انتخاب کردین؟ منم خیلی مطمئن گفتم بله. فلان اسم.

باز زنگ میزنن به همسر پیشنهاد اسم میدن. این یعنی چی الان؟

دلم میخواد زنگ بزنم ببندمشون بد و بیراه.

ولی باز دلم نمیخواد رابطه ها خراب شه. باید یه بار که مادره اومد خونمون مسالمت آمیز اعتراضمو بیان کنم. وگرنه اینا پرروتر از این حرفان که بخوان این چیزا رو بفهمن.

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۲
پرنسس معتمد

همکاران عزیز اداره چه دغدغه هایی دارن. تا چند ماه پیش همش میگفتن فلانی (من) چرا بچه نمی یاره. هی مینشستن حساب کتاب میکردن میگفتن تا کی میخواد صبر کنه.

حالا می فرمایند فلانی چرا شکمش بزرگ نمیشه. نمیدونستم همکارا می شینن شکم منم سانت میزنن. والا. البته مستقیم به خودم نمیگن. به گوشم میرسه این حرفا.

نمیدونستم انقد مهمم تو اداره. جزء دغدغه هاشون محسوب میشم. چرا نمی زام. چرا شکمم بزرگ نمیشه. و هزار تا چرای دیگه.

واقعا بیکارن ملت. البته من هیچ اهمیتی به حرفاشون نمیدم.

خدمتتون عرض کنم که ما به تعداد 5 نفر تو اتاق بودیم که یکی از ما همون دختر پرچونه بود که دهن مارو سرویس کرده بود. البته محاسن زیاد داره یکیش پرچونگی بیش از حدشه. سلیته بودن و بی حیابودن و بی ادب بودن و احترام بزرگترو نگه نداشتن و پرتوقع بودن هم جزء خصایصشه.

یه خانم دیگه تو اتاق کنار  ما با 3 تا مرد هم اتاق بود . مدیر تصمیم گرفت که ما 6 تا خانم رو تو دو اتاق تفکیک کنه.

روز چهارشنبه هفته قبل رئیسمون اومد تو اتاق گفت اون اتاقی که منتظر خالی شدنش بودیم الان آماده شده.

یهو قلبم ریخت گفتم قراره کیا با هم هم اتاق بشن.

گفت شما و خانم فلانی و خانم پرچونه قراره هم اتاق شین. گفتم یاخدا من نمیتونم با این آدم هم اتاق شم.

خود رئیس هم از این دختره خوشش نمی یاد چون خیلی خیلی بی نظمه. و هر وقت هم نمی یاد سر کار هیچوقت از قبل اجازه نمیگیره. اطلاع نمیده.

حتی وسط روز هم بخواد بره مرخصی کله شو میندازه پایین کیفشو میگیره تشریف میبره بیرون. بقیه رو ... حساب نمیکنه.

بخاطر همین رئیس چشم نداره اینو ببینه ولی مدیر چون با پدر کله گنده خانم دوسته خیلی هواشو داره.

رئیس گفت نظر شما چیه. گفتم من و فلانی و فلانی اوکی هستیم با هم.

اون دو تا فلانی که اسم بردم اونها هم اون روز بودن تو اداره. وقتی اومدن تو اتاق بهشون قضیه رو گفتم اونها هم خوشحال شدن که از دست این دختره خلاص میشن. تصمیم گرفتیم ما میزمونو جابجا کنیم و بریم اتاق دیگه.

اون روز  طبق معمول خانم پرچونه بدون اطلاع قبلی تشریف نیاورده بودن اداره.

ما هم از فرصت استفاده کردیم و سریع میزها رو جابجا کردیم و رفتیم اتاق دیگه. چون میدونستیم اگه خانم متوجه بشه قشقرق به پا میکنه و جنجالی به راه میندازه و هر جوری شده نمیذاره این اتفاق بیفته. چون خانم با دو نفری که هم اتاق شد از اون دو نفر خوشش نمی یاد و اون دو نفر هم چشم ندارن اینو ببینن یعنی جو اون اتاق خیلی بد شده.

شاید ما نامردی کردیم. ولی وقتی پای انتخاب وسط باشه و صحبت سالیان سال روزی 9 ساعت کار کردن باشه و آدمهایی مثل ما که تو اداره پارتی و رابطه و .... هم نداریم که هوامونو داشته باشه معدود جاهایی که میتونیم بهره ای ببریم نباید فرصت رو از دست بدیم.

به هر حال ما جابجا شدیم و پر از ترس و لرز و دلهره که خانم صبح شنبه چطوری همه مونو پر پر میکنه.

تمام آخر هفته رو با استرس گذروندیم. چرا انقدر ازش میترسیم؟ چون بی چاک دهنه. بی تربیته. بی حیا و بی ملاحظه ست. می یاد آدمو میشوره پهن میکنه تو آفتاب. و چون دختر والامقام اداره ست کی جرئت داره باهاش دهن به دهن بشه.

بخصوص که پدرش هم خیلی هواشو داره. و خیلی هم قدرت داره.

خلاصه صبح شنبه شد. چشمتون روز بد نبینه. هر کدوم میخواستیم از اتاق بریم بیرون اول عین دزدها درو آروم باز میکردیم یه نگاه به اطراف مینداختیم که مبادا جلاد رو ببینیم و سرمونو گوش تا گوش ببره.

خانم طبق معمول ساعت 9 تشریف فرما شدن. تازه زود هم اومدم تا 10 و نیم 11 وقت دارن بیان. فقط ماها هستیم که باید 7  کارت بزنیم . اوشون مدیر عاملی می یان سر کار.

اومد فهمید داستان چیه گوله آتیش شد. قلب ما تو دهنمون بود. اومد بدون سلام دادو بیداد شماها هیچکدوم نمیتونستین به من زنگ بزنین خبر بدین؟ اصلا چطور بدون اینکه نظر منو بخواین همچین کاری کردین. یعنی مدیر از شما نظر نخواست.

ما فقط گفتیم نه نظر نخواست.

داد میزنه با اون صدای جرجریش مدیر کجاست. میخواست بره قیمه قیمه ش کنه. گفتیم یا خدا . الانه که نظر مدیرو برگردونه و یه بلایی سر ما بیاره.

نشستیم سر جامونو و منتظر موندیم.

تا اینکه مدیر رو پیدا کرد باهاش حرف زد و د وباره اومد تو اتاق ما. داد بیداد که شما به من دروغ گفتین مدیر گفت نظر خودتون بود که با هم باشین. یا شما دارین دروغ میگین یا مدیر دیگه.

جالبه ما همه ازش بزرگتریم.

 مدیر تو حرفاش بهش گفت ببین دخترم تو از نیروهای خوب من هستی (!!!!!!!!!!!!!!!!) اینا عملا گفتن که نمیخوان با تو هم اتاق باشن تو هم الان برو قدر اونایی که میخوان با تو هم اتاق باشن رو بدون. !!!!!!!!!!

آخه اون دو نفر دیگه هم الان دارن دیوانه میشن تنها مشکلشونم اینه که با این نمیخواستن هم اتاق شن.

خلاصه اینکه بعد خانم به نشانه قهر از اداره رفتن بیرون (واقعا خونه خاله ست براش اداره) به بابا جونش زنگ زد. باباهه زنگ زد به مدیر.

مدیر هم به ما زنگ زد گفت همگی بیاین اتاق ما. اینجا یکی از هم اتاقیهای ما دیگه کفرش دراومد. زنگ زد به مدیر خیلی جدی گفت اگه راجب این مسئله میخواین حرف بزنین من نمی یام. من بعد از این همه سال حسن سابقه کار انقدر حقو ندارم که هم اتاقیامو انتخاب کنم. شما براتون سوال پیش نیومد که چرا هیچ کس حاضر نیست با این هم اتاق بشه.

بسه دیگه تا کی باید حق ما بخاطر فلانی و فلانی که پارتی دارن ضایع بشه. مگه همه چی دست این یه الف بچه ست. مگه این باید برای تعیین تکلیف کنه. اونم کسی که حتی وجهه یک کارمند رو هم نداره .

خلاصه نیومد دفتر مدیر.

ولی ما رفتیم. ما همچین جرئتهایی نداریم. رفتیم دفتر مدیر دیدیم مدیر هم از حرفای هم اتاقی ناراحت شد و گفت برگردین اتاقتون دیگه هیچ حرفی راجب این مسئله ندارم باهاتون.

خلاصه اینکه دیروز کلی تن و بدن ما رو لرزوند تا اینکه فعلا تا اینجا با چنگ و دندون اتاق و هم اتاقیهامونو حفظ کردیم.

دوستان راااااااااااااااااااااحت شدم از دستش. تازه دارم نفس میکشم. رو مخ بود. عین مته رو مغزم بود. خدارو شکر الان از دست منم ناراحته. از من اصلا توقع نداشت. چون من برخلاف بقیه هیچوقت باهاش هم جوابی نمیکردم و کنتاکت نداشتم.

چون حوصله عربده کشیشو نداشتم.

فعلا بنظر میرسه اوضاع آرومه. انقده این اتاقمون خوبه. انقده توش آرامش داریم. انقده هم اتاقیها با هم خوبی. (بزنین به تخته چشم نخوریم یه وقت). آخیش. نزدیک بود بدبخت شم. شانس آوردیم اون روز نبود اداره وگرنه عمرا جلوش میتونستیم اینکارو بکنیم.

فردا رو باید مرخصی بگیرم. چون خانمه می یاد خونه مونو تمیز کنه. روز دیگه هم وقت نداشت. منم مجبورم باشم پیشش.

همسر هم الان بیمارستانه. چرا؟؟؟؟؟؟ اینم تعریف کنم؟؟؟؟؟؟ خسته شدم.

مختصر و مفید بگم کف دستش عرق میکنه رفته رگهای سمپاتیکشو قطع کنه که دیگه دستش عرق نکنه.

راستی همین الان شنیدم خانم پرچونه رفته پیش مدیر گفته مدییییییییییییرررررررررر لطفا دستور بدین قفل در اتاقمونو عوض کنن. فکر میکنین چرا؟؟

ما دزدیم؟ ممکنه یواشکی بریم اتاقشون از کیفش دزدی کنیم؟ تا حالا چیزی از ما دیده بود تو اتاق؟

خیلیییییییییی بی شخصیته. اتفاقا خوبه همچین درخواستهایی میکنه. بزار مدیر بشناستش.



۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۷
پرنسس معتمد

پنج شنبه این هفته یعنی 12 بهمن روز تولدمه. من معمولا اول هر سال سررسیدی که بهمون میدن رو یه نگاه کلی میندازم بعد توی روز 12  بهمن یه چیزی برای خودم مینویسم.

امسال نوشته بودم

Are you pregnant now

دیروز که رفتم روز تولدمو دیدم جلوی این سوال یه yes بزرگ هم نوشتم ولی زیرش یه چیز دیگه هم نوشتم.

It's been 40 days that we lost him for ever

آره دقیقا روز تولد من 40  پسر خاله م هست. دقیقا 2 دی اون اتفاق براش افتاد.

اولین باری بود تو خانواده مون یه جوون رو از دست دادیم. قدیما هر وقت میشنیدم که میگفتن داغ جوون سخته درک نمیکردم چی میگن.

ولی حالا خوب میفهمم. آدمی که سنی ازش گذشته باشه تحمل فوتش راحتتره. بنظر آدم راحتتر میتونه باهاش کنار بیاد.

چون فلسفه زندگی همینه یه روزی می یایم. یه روزی هم میریم. ولی اینطوری زود رفتن قابل تحمل نیست.

انگار آدم هیچ رقمه با خودش کنار نمی یاد. هر وقت یادم می یاد چه قیافه ش چه حرف زدنش چه حرکات و رفتارش ناخودآگاه اشکام سرازیر میشه. با گذر زمان هم اصلا کمرنگ نمیشه.

بگذریم.

هوا خیلی سرد شده. بیشتر نقاط ایران برف اومده ولی اینجا همچنان منتظر برفیم البته پیش بینی کردن امروز دیگه ما هم شاهد بارش برف باشیم.

فعلا که بارون می باره هوا هم خیلی سرد شده.

دیشب خواهر شوهر تماس حاصل فرمودن و متذکر شدن آخر این هفته میخوان برن فیروزکوه. سوال پرسیدن از همسر آیا شما هم تشریف می آورید؟‌ همسر هم فرمودن بله چرا نیاییم؟

بعد بهش میگم هوی حالیت نمیشه من شرایط سفر رو ندارم اونم تو این هوای سرد. تحمل تو ماشین نشستن رو ندارم. حالم بد میشه. اگه جاده ها بسته بشن و تو راه بمونیم من چه خاکی بریزم تو سرم؟

تازشم اگه خانوادت سرما خورده و مریض باشن و به منم انتقال بدن باید چیکار کنم؟

میگه یعنی چی؟ منکه نمیتونم 9 ماه هیچ جا نرم تازه بعدشم بچه ت که بدنیا بیاد بهانه جدید پیدا میکنی بازم هیچ جا نمی یای.

گفتم خب تو باید ملاحظه حال و روز منو بکنی دیگه. میمیری مادر خواهرتو نبینی؟ پدر و مادرت که چند روز قبل اینجا بودن زیارتشونم کردی به اندازه کافی.

میگه نه این هفته من میرم فیروز کوه تو هم باید بیای.

گفتم به همین خیال باش.

دیدم قهر کرد و پشتشو به من کرد. البته قهرهای همسر کلا به ثانیه هم نمیکشه. اهل قهر کردن نیست.

هی با من حرف میزد منم جوابشو نمیدادم. آخرشم گفتم من باهات حرفی ندارم انقدر با من حرف نزن.

البته این دعواها همه هنگام خواب صورت گرفت. من پشتمو کردم بهش پتو رو هم ازش کشیدم رو خودم گذاشتم. دیدم اینم پشتشوکرده بهم. پتو رو هم به نشانه قهر فرستاد طرف من.

محلش ندادم و خوابیدم. دیشب بخاطر باد و بوران چندین بار برق قطع و وصل شد هر دفعه هم که وصل میشد صدای آهنگ این محاففظها مارو بیدار میکرد و هر دفعه هم همسر می پرید میگفت چی شده؟

میگفتم بخواب. برق قطع و وصل شد.

صبحها ساعت 6 واقعا هوا تاریک مطلقه. عین نصفه شب می مونه. چقدر بیدار شدن و بلند شدن و دست و صورت شستن و اماده شدن و رفتن به محل کار سخته.

البته من الان 13 ساله سابقه کار دارم. احساس میکنم امسال از همیشه برام سختتره.

بعضی وقتها به سال دیگه این موقع فکر میکنم. نی نی م تقریبا 8 ماهشه. منم مرخصی زایمان هستم. حالمم خوبه (امیدوارم البته). نی نی رو قشنگ میپوشونم میبرمش برف بازی. آخه چه باحاله.

 و اما فعلا امساله هنوز سال دیگه این موقع نشده.

کارهای خونه هم یکی پس از دیگری داره انجام میشه این وسط هزینه های پیش بینی نشده هم زیاد به وجود اومد .

خب دیگه خونه آماده همینه دیگه. سازنده های عزیز که دلشون نمیسوزه خیلی جاها کم کاری میکنن.

غصه اسباب کشی هم دارم. کی میخواد این همه وسیله رو جابجا کنه تو این برف و بارون؟؟؟؟

البته من که از خدمات باربری کمک میگیرم ولی بازم رو اعصابه برام این جور کارها.

اصلا و ابدا فعلا به سیسمونی فکر نمیکنم. گذاشتمش برای بعد عید.

ای وای چرا آفتاب در اومد؟ قرار بود برف بیاد. پس چی شد؟

راستی نتایج آزمایشم هم خوب بود خدارو شکر. آخر این ماه باید برم آنومالی.

ماه 4 هم به میمنت و مبارکی یکی دو روز دیگه تموم میشه و میرم تو ماه 5.

تو تمام زندگیم هیچ وقت روزها ماهها و فصلها رو اینجور نشمردم و منتظر گذرشون نبودم.

ولی این روزها هم میگذره. یادمه پارسال دم عید چقدر سرم شلوغ بود و بدو بدو داشتم.

خیابونها انقدر شلوغ و پرترافیک بود که حتی جای خالی برای راه رفتن هم نبود انگار همه مردم شهر تو خیابون بودن.

چه دغدغه هایی داشتم. لباس و کیف و کفش و مانتو و ...

امسال باید مانتو بخرم و شال و بلوز و شلوار . دیگه کیف و کفش نمیخرم. یه عالمه کیف و کفش دارم. بسه دیگه.

باورم نمیشه امسال عید خونه خودمون هستیم. البته اگه بتونیم بریم. فعلا که همش داره عقب می یفته.

همکار هم اتاقیم که اونم بارداره. تو ماه هشته. دیگه نمی یاد اداره. بهش حسودیم میشه آخرای بارداریشه.

تازشم قراره سزارین کنه. راحت میشه بخدا.

البته برای منم فقط 5 ماه مونده. 5 ماه. میشه 150 روز. واییییییییی همچین کم هم نیست.ولی میگذره. مثل همه مراحل دیگه زندگی.

راستی پس این نی نی کی تکون میخوره؟ دلم میخواد ابراز وجود کنه.

خیلی کنجکاوم بدونم بچه م چه شکلیه. امیدوارم اول از همه سالم باشه دوم اینکه خوشگل باشه. نی نی خوشگل دوست دارم.

خب من برم دیگه یه عالمه کار دارم. فعلا بای.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۸
پرنسس معتمد