خب دختره اوکی داده که همدیگه رو ببینن ما هم شماره دختره رو با اجازه اش دادیم به پسره خودشون با هم هماهنگ کنن و قرار دیدار بذارن.
نمیدونم چر ا فکر میکنم این هم اتاقیمون که دوست صمیمی دختره هست این چند روزه زیاد اتاق اونها میره.
فکرکنم دختره بهش قضیه رو گفته خب دوستن دیگه با هم ممکنه مشورت کنن.
ولی دلم نمیخواست این اتفاق بیفته.
از طرفی از جانب هر دو طرف هم پسر هم دختر نگرانم.
از طرف دیگه وقتی فکر میکنم اینا ممکنه با هم به توافق برسن و ازدواج کنن یه خورده آزرده خاطر میشم. نمیدونم چرا.
راستی ما هفته پیش رفتیم سمنان پیش دایی همسر . همونی که تومور مغزی نوع 4 داره.
حالش خیلی بدتر از قبل شده دیگه حتی نمیتونه به تنهایی راه بره.
سمت چپ بدنش کاملا فلج شده حرف هم نمیتونه زیاد بزنه در حد کلمه صحبت میکنه.
دکترها هم گفتن کلا شیمی درمانی رو قطع کنین بذارین راحت باشه. فقط 3-6 ماه زمان داره.
تازه کاشف بعمل اومد که جراحی که کرده بودن اصلا موفقیت آمیز نبوده درواقع دکترش نتونسته بود چیزی از تومور برداره. همونطوری گذاشت بمونه.
و این قضیه رو برادرهای مریض میدونستن و به کسی نگفتن.
بعد از عمل یه مدت حالش بهتر بود ولی الان روز به روز رو به وخامته.
خانواده اش خیلی ناراحت بودن. همسر هم همینطور.
مادرشوهرم هم خیلی داغونه.
خودم خیلی دلم میسوخت. با من خیلی خوب بود همیشه. با وجودیکه این دایی خیلی مذهبیه و من هیچوقت حجابمو رعایت نمیکنم هیچ وقت با من جوری برخورد نکرد که نشاندهنده اعتراضش باشه.
برعکس خیلی دوستم داشت.
اگه الان به من بگن 6 ماه دیگه میمیرم.......
دلم نمیخواد مریض باشم دوست دارم سالم باشم و تو این 6 ماه نهایت لذت رو از زندگی ببرم.
غصه هیچ چیزی رو نمیخورم. نگران هیچی نیستم. از آینده و اتفاقاتش نمیترسم.
از همه چی لذت میبرم. هوای تازه. خیابونا برگها درختها آدمها. همه چیز این دنیا بارون آفتاب باد دریا ساحل شن و ماسه.
جنگل. از راه رفتن از حس داشتن لمس کردن. در ارتباط بودن.
نمیدونم چرا الان نمیتونم از همه اینهایی که گفتم لذت ببرم. شاید فکر میکنم خیلی مونده تا از این اسارت رها شیم.
چرا اکثر مردم خواهان اسیر بودنن؟ ترس از ناشناخته ها. وگرنه مطمئنا دنیای دیگه خیلی از اینجا بهتره.
حداقل برای ما آدمهای عادی..