ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

من هر وقت میرم پمپ بنزین خودم پیاده میشم و بنزین میزنم. نمیدونم چرا اینکار از نظر خانمها کار سختی محسوب میشه. ما خانمها همه جا ادعا داریم از مردها هیچی کم نداریم و خودمون از عهده کارهامون برمی یایم. اونوقت نوبت به بنزین زدن که میرسه نمیدونم چه حکمتیه اینو بی کلاسی میدونیم.

خب چرا؟ مگه چه عیبی داره؟ اتفاقا خیلی هم خوبه. من کلا دوست ندارم وابسته باشم. وقتی رفتم پمپ بنزین منتظر باشم یکی بیاد ازم سوییچ بگیره و برام بنزین بزنه. خب چه کاریه؟؟ مگه خودم چلاقم؟

اما دیروز وقتی رفتم بنزین بزنم دیدم یک عدد پسر سریع اومد و خواست برام بنزین بزنه یهو گفتم باشه حالا این یه بارو بذار اون بزنه. حالا که اومد بزار انجامش بده. ماشینو یه جوری پارک کردم که مونیتور رو نمیدیدم. بهش گفتم 30 تا بزن. بعدش هم یه پونصدی هم اضافه دادم به نشانه تقدیر از عمل شرافتمندانه آقا.

بعد که ماشینو روشن کردم و حرکت کردم یهو چشمم خورد به آمپر بنزین. آمپر به نصف هم نرسیده بود. باک ماشین من 50 تا ظرفیت داره. منم بنزین داشتم و رفته بودم پمپ بنزین. اگه  خالی خالی هم بود باز هم نصف میشه 25 لیتر. که نصف هم نبود.

الان چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی سرم کلاه گذاشت مرتیکه؟؟؟؟؟؟؟؟ انقده غیضم گرفت. با خودشون فکر میکنن خیلی زرنگن. خیلی پشیمونم که پیاده نشدم و مونیتورو چک نکردم. چقدر راحت میذاریم ملت سرمون کلاه بذارن. پیش خودش چقدرم خوشحال باشه که مثلا کرده تو پاچه ام.

یعنی مردک چند لیتر رو برام کم گذاشت؟؟؟؟ یعنی 10 تومن ازم زده؟؟؟؟ تازه ازش تقدیر و تشکر هم کردم.

ولی زمانیکه داشت 500 اضافه ازم میگرفت یه لحظه حس کردم اونو راحت نگرفت. یعنی با مکث گرفت.

اینجا بود که شک کردم یه غلطایی کرده باشه. بادی لنگوئج خیلی چیزا رو نشون بده. در ناخودآگاه خودش اونو حق خودش نمیدید و راحت قبول نکرد.

آخ که من چقدر خنگم. اصلا اون پوله برام مهم نیست ولی اینکه احمق فرض بشم اذیتم میکنه.

حواستون باشه تو این مملکت به هیچ کس اعتماد نکنین. بخصوص اگه خانم هستین.



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۴
پرنسس معتمد

 راستش مسابقات تنیس وزارت .... تو مرداد برگزار میشه و از اونجاییکه ما عضو تیم هستیم از ما دعوت به عمل اومد که بریم.

مسابقه تو ارومیه هست.

من چه جوابی دادم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم نمی یام.

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستشو بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حال ندارم. میخوام خونه ام باشم استراحت کنم. خسته ام. من همیشه خسته ام. همیشه خواب دارم. چیکار کنم خب؟

همین دیشب مسابقه جام رمضان اداره بود تو باشگاه. بعد از افطار کشون کشون خودمو بردم باشگاه مسابقه هم دادیم.

همه خانمهای اداره حضور داشتن برای مسابقات. ببین این جایزه چه ها که نمیکنه؟؟؟

ما هم رفتیم و به هر حال جایزه ای نصیبمون خواهد شد.

ساعت حدودای 11 برگشتم منزل. دیدم آقا خونه رو چراغونی کرده. خیلی به کم نوری حساسه. تمام برقهای خونه رو همیشه روشن میکنه منم پشت سرش میرم همه رو خاموش میکنم.

یعنی به تعداد مورد نیاز روشن میذارم.

اسپیلت هم روشن بود. درصورتیکه دیشب هوا خنک بود. پنجره ها که باز می شد بادهای شدیدی می وزید.

اونم خاموش کردم.

بالاخره یکی باید سرش تو حساب کتاب باشه دیگه. اوشون که ولخرج تشریف دارن.

آخ گرسنمه. تمومم نمیشه بریم خونه یه چیزی کوفت کنیم.

یه غذایی رو جدیدا درست میکنم ممکنه با مزاج خیلی ها سازگار نباشه ولی من نمیدونم چرا اینقده دوست دارم.

نودل آماده رو میگیرم پاکتشو باز میکنم نودل ها رو خالی میکنم تو قابلمه بعد چاشنی که توش هست رو میریزم روی نودل. بعد توش یه لیوان آب جوش میریزم بعد میذارم بالای گاز بعد که جوش اومد و آبش در حال اتمام بود اندکی تن ماهی بهش اضافه میکنم. البته روغن تن ماهی رو جدا میکنم و توش نمیریزم.

بعد یه چنگال میگیرم و می یفتم به جون نودلها. انقده بهم میچسبه...... رفتم خونه بازم درست میکنم دلم میخواد.

میگن آدم وقتی یه کمبودی تو بدنش داره غذایی که جبران کننده اون کمبود هست براش لذیذ میشه. من احتمالا ماهی خونم کمه. یعنی مواد مغذی توی ماهی تو بدنم کمه. به خاطر همین این غذا رو دوست دارم. شایدم اینجور نباشه ها. نمیدونم.

تموم شد . دیگه باید برم خونه. روز خوش.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۸
پرنسس معتمد

خیلی خوشحال بودم که دو روز وسط هفته تعطیلیم و کلی استراحت میکنم و تمام خستگیهام میره.

اول صبح یه نگاه به خونه کردم گفتم بزار خونه رو تمیز کنم بعد استراحت میکنم. افتادم به جون خونه. جارو برقی کشیدم. میزها و سایر لوازم رو دستمال کشیدم .. آشپزخونه رو تمیز کردم. گاز رو تمیز کردم. ظرفارو شستم. غذا درست کردم.

بعد رفتم از رو بالکن لباس خشکارو گرفتم و داشتم تا میکردمشون که چشمم خورد به کاپشن آقا.

این کاپشن رو وقتی رفته بودیم روسیه از اونجا خریده بودیم. خیلی خاصه. خیلی خوشکل و تکه. اصلا شبیهش اینجا تو ایران نیست.

از این پف پفی ها هم هست نمیدونم بهش چی میگن. رنگش هم خیلی خاصه. خیلی هم به همسر می یاد.

با خودم گفتم خب این کاپشن رو بهتره کاور بکشم بذارم رو رگال. آماده باشه برای سال دیگه.

یادمه یکی دو هفته پیش از همسر پرسیده بودم این کاپشنتو بندازم تو ماشین لباسشویی؟؟؟؟

گفت نه اصلا به هیچ عننوان. حیفه. خراب میشه. ببر بده خشکشویی بخارشویش کنن یا هر روش دیگه ای که مناسب هست براش.

منم تنبلیم می یومد ببرمش. روز یکشنبه بعد از اینکه کل خونه رو دسته گل کردم و غذا رو هم آماده کرده بودم و دیگه آماده استراحت بودم با خودم گفتم فقط همین کاپشنه مونده ها. بندازمش تو ماشین تا قبل از اینکه همسر بیاد خشک میشه نمی فهمه انداختمش تو ماشین.

یه لحظه تردید کردم گفتم نکنه واقعا خراب شه.... بعد گفتم نه بابا چرا خراب شه کلا نیم ساعت میره تو ماشین بعد خشک میشه و آویزونش میکنم تموم میشه.

کاپی رو که انداختم تو ماشین. یه لحظه گفتم درش بیارم و دنبال دردسر نباشم. ولی بازم به حرف شیطان رجیم گوش نکردم و دکمه استارت ماشین رو زدم.

بعد رفتم مابقی ریز مونده کارهامو انجام دادم. تا اینکه نیم ساعت گذشت و رفتم ماشین لباسشویی رو باز کردم.

چی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به جای کاپشن یک عدد پارچه آویزون از جنس بادگیر دیدم.

کلا پفش خوابیده بود. از هم وار فته بود. دقیقا مثل یک پارچه تخت جلو چشمم بود.

اگه بگم اون لحظه حس میکردم قلبم تو دهنمه دروغ نگفتم. چنان استرسی گرفته بودم که حد و حساب نداشت.

دقیقا خونمو حلال کرده بودم براش.

با استرس اون تیکه پارچه آویزونو بردم تو بالکن رو رخت آویز گذاشتم خشک بشه. گفتم شاید خشک بشه خوب بشه.

با خودم فکر کردم یعنی خشک که بشه دوباره پف میکنه. چجوری توش هوا میره. باید تلمبه بگیرم توش؟؟؟؟؟؟

همینجور که داشتم نگاش میکردم صدای در خونه اومد. اوه آقا تشریف فرما شده بودن.

سریع در بالکنو بستم پرده رو کشیدم دویدم رفتم سمت آقا که نکنه بره تو اتاق بره سمت بالکن و اون فاجعه رو ببینه.

اصلا آروم و قرار نداشتم.

تو حالت عادی آقا هیچ وقت طرف بالکن نمیره. نمیدونم اون روز چرا انقدر تو اون اتاق و سمت بالکن میرفت نکبت.

آقا خیلی فکر کردم. گفتم کاپی رو گم و گور کنم بعد که زمستون سراغشو ازم گرفت خودمو بزنم به ندونستن.

بعد گفتم نه همینجوری آویزونش کنم بعد خودش که دید بگم ئه چرا پفش خوابید؟؟؟ جنس نداشت ها.

لعنتی مارک خوبی هم بود. نمیشد اینجوری تو سرش زد.

دوباره فکر کردم گفتم باید یه چیزی اون پفه رو ایجاد میکرد. خود جنس پارچه بادگیر که پف نمیکنه. پس باید یه جنس خاصی از الیاف و پارچه تو اون باشه که هوا رو به خودش جذب میکه و اون پف رو ایجاد میکنه.

رفتم کاپی رو جلو نور آفتاب گرفتم دیدم بعععععععله یه پارچه ای اون تو هست تو تمام تیکه هاش. چون تیکه تیکه دوخت داشت . تو تمام تیکه هاش یه پارچه ای مچاله شده هست.

آخ آخ گفتم دیگه خراب شد و اصلا راه حل نداره. چون اون پارچه اصل کار بود که خراب شد.

بازم نشستم فکر کردم گفتم ببرمش پیش یه خیاط بگم تمام اینها رو باز کنه از اون مدل پارچه هه توش بزنه و ....

اصلا عملی نبود. چون خیلی تیکه تیکه دوخت داشت.

حالا همه این دید زدن هام به کاپی تو خلوت و خفا  و با استرس بود که نکنه آقا بیاد تو اتاق منو با مدرک جرم ببینه.

دهن اینو نمیشد جمع کرد دیگه.

یک لحظه گفتم حالا این پارچه هه داخلی رو یه ذره ماساژ بدم شاید خراب نشده باشه فقط جمع شده باشه  و من با ماساژ بازش کنم.

یه تیکه رو گرفتم پارچه هه رو مالوندم  دیدم یواش یواش باز شد و کل اون تیکه پخش شد و هوا رو به خودش جذب کرد و پف کرد.

انگار دنیا رو به من داده بودن. انقده ذوق کرده بودم میخواستم با تمام وجودم داد بزنم بپرم بالا و پایین و ....

نمیشد ولی. آقا میفهمید.

حالا یه نگاه به کاپی کردم و تعداد دوختها  تیکه ها رو شمردم. حدودا 12 تا پشت. همون اندازه دو طرف جلو. بعد آستینها و بعد خود کلاه.

درست کردن هر قسمت کم کم 5 دقیقه زمان میخواست تا پارچه زیری رو اول باز کنم بعد بصورت یکنواخت همه جا پخشش کنم.

با یه فلاکتی من اینکارو انجام میدادم که خودم دلم برای خودم سوخت.

فقط اگه از خونه بیرون میرفت راحت کاپی رو دستم میگرفتم و همه رو درست میکردم.

ولی تو کمد آویزونش کرده بودم و دونه دونه یواش یواش درستش میردم و بعد سریع در کمد رو میبستم که نفهمه.

زیاد هم نمیتونستم تو اتاق باشم مشکوک میشد می گفت کجایی؟‌ داری چیکار میکنی؟؟

اون شب فقط تونستم قطعه های پشت رو درست کنم.

با خودم فکر کردم حالا تا فردا صبح صبر میکنم میره سر کار راحت کارمو انجام میدم.

شب بدی بود خیلی دوست داشتم زودتر صبح بشه و کارمو تموم  کنم.

صبح زود ساعت 7 بیدار شدم منتظر شدم آقا بیدار شن و برن سر کار.

حالا مگه بیدار میشد؟؟؟؟ ساعت 10 و نیم تازه از خواب پا شد و سریع صبونه آوردم براش و هی میخواستم راهیش کنم بره اداره که گفت امروز نمیرم ادراه میخوام بشینم برای امتحان جامع ام درس بخونم.

تو دلم هر چی فحش ناموسی و غیر ناموسی بلد بودم نثار خودشو و شانس گند خودم کردم.

تمام روز دوم تعطیلات داشتم دونه دونه اون تیکه ها و اون پارچه ها رو دور از چشم آقا باز میکردم. این کار تا غروب طول کشید. ولی نتیجه کار عالی بود. کاپی عین قبلش شده بود.

به محض اینکه کاپی درست شد رفتم آویزونش کردم همون جاییکه از قبل بود که دیدم آقا میگن میخوام برم بیرون خسته شدم از خونه.

بازهم هر چی فحش بلد بودم نثار همون دو مورد بالایی کردم. و از لجم منم لباس پوشیدم باهاش رفتم بیرون که اصلا هم خوش نگذشت.

به همین راحتی تعطیلات دو روزه ایه که انقدر منتظرش بودم رو ر.ید.یم رفت.

یکی نیست بگه آخه مگه مرض داری دست به وسایل اون میزنی؟؟؟؟؟؟؟ به قول بعضی ها چرا چوب تو دهن سگ میکنی آخه. البته در مثل مناقشه نیست دیگه. جان من معلم ادب و اخلاق نشین که اصلا حوصله ندارم تازه اون با اون اخلاقش کم شباهت به سگ نداره بخدا.

این شد که دیگه پشت دستمو داغ میکنم که سراغ وسایل مورد علاقه اش نرم و اینجور خودمو به فنا ندم روز تعطیلی.

والا. زندگیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟ کدبانو هم نمیشه بود. همون تنبل باشم و هیچکار نکنم اعصابم آرومتره بخدا.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۱
پرنسس معتمد

راستش این دوستمون یکساله که عقد کردند تو این 365 روز فکر کنم 364 روزشو با هم دعوا داشتن و قهر بودن. مسائلی که باعث دعوای این زوج دوست داشتنی میشد از راه رفتن مورچه تو اتاقشون تا قتل فلان کس در فلان کشور رو شامل میشد.

وقتی دختره با ناله و آه و فغان از مصیبتهای زندگیش صحبت میکرد پیشم نمیدونستم باید گریه کنم براش یا بخندم بهش.

نکنین جان من وقتی بچه این و طاقت ندارین کسی عروسکتونو ازتون بگیره ازدواج نکنین عزیزانم. 

البته ایشون خیلی هم بچه نیستن بچه نما هستن بیشتر. والا. سوژه شدن بین همه.

بزار ببینم چند سالشه. میشه 27 سال. خب خیلی هم بچه نیست. ولی از اونجاییکه به قول خودشون یه دونه دخترن یه کمی که چه عرض کنم خیلی لوس بار اومدن و بسیار کم طاقت و نازک نارنجی و احساسی و حساس و زود رنج و لوس و پرتوقع و بی مزه و اعصاب خورد کن و .... تشریف دارن. (اگه اینجارو بخونه قمه به دست می یاد خونه ما) آخه از شما چه پنهون دست بزن هم داره و عادت داره که شوهره رو همون لحظه ای که خطایی مرتکب شد گوشمالی بده همون جا تو جمع.

حالا اگه بخوام از توقعات خانم خانما بگم که یه مثنوی هفتاد من کاغذ جدید نوشته میشه. بماند. ولش کن. نگیم بهتره.

حالا من موندم این زوج عزیز چه اصراری  دارن تمام مناسبتهایی که منجر به این وصلت آسمانی شده رو جشن بگیرن.

هفته قبل که با هم رفته بودیم دریا گفتن  این هفته یعنی فردا غروب جشن سالگرد عقدشونه. تا حالا خود عقد رو چندین بار جشن گرفتن. یه بار گوشتخورون یه بار کباب خورون یه بار  تو تالار یه بار تو ...

خلاصه بزرگداشت این اتفاق خجسته بارها برگزار شده. حالا اولین سالگردشونه که نمیشه ندید گرفته بشه.

هفته قبل خانمی اعلام کرد که 5 شنبه جشن داریم حتما بیاین.

خب کجا بریم چه ساعتی بریم رو امروز که چهارشنبه هست هنوز به ما اعلام نکردن.

یعین ممکنه دوباره دعواشون شده باشه و جشن به هم خورده باشه؟؟؟؟؟ آخه نه دختره به من زنگ زد نه پسره به همسر.

امروز برای اینکه مطمئن شم فردا چیکاره ایم زنگ زدم به دختره که آمار فردا رو بگیرم. گوشی خاموش بود.

به همسر گفتم به شوهره زنگ بزنه فکرکنم اونم جواب نداده.

خب الان تکلیف ما چیه این وسط؟؟؟؟؟؟ من باید برم آرایشگاه؟ آماده بشم؟ لباسای همسر رو آماده کنم؟

اصلا مراسم اگه هست چه ساعتیه؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا قراره برگزار بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میترسم چیزی نگن بعدش فردا وسط مراسم زنگ بزنن بگن پس کجایین شما؟؟؟؟؟؟

اونوقت من بدو همسر  بدو که آماده بشیم آخرشم هپلی بریم مراسم.

عجب داستانیه ها.

خب چرا آخه ؟؟؟؟؟؟؟ چرا جشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما بیشتر از نیم ساعت نمیتونین حضور همدیگه رو تحمل کنین. آخه جشن دیگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

فعلا که همچنان بلاتکلیفیم و منتظر تماس دوستان. ............................

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۸
پرنسس معتمد