ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

رفتم از این مغازه میوه فرروشی کنار اداره میوه بخرم دیدم مغازهه ناپدید شده جاش یه کبابی زدن.

تعجب کردم من خیلی پیش می یومد از این آقاهه میوه میخریدم. خیلی مهربون و خوش برخورد بود. آدم حس خوبی داشت تو مغازه اش.

از این کبابیه پرسیدم این میوه فروشی که قبلا اینجا بود پس چی شد؟؟؟؟

گفت خیلی وقته جمع شده چطور متوجه نشدین؟؟؟؟؟؟؟

راست میگه چرا  دقت نمیکردم.

پرسیدم خب مغازه شون کجا رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت کلا جمع شده . گفتم چرا آخه؟؟؟؟؟

گفت صاحبش فوت کرد مغازه رو هم بستن.

انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم.

چقدر خبر فوت میشنویم این روزا. عارف لرستانی رو هم صبح شنیده بودم.

یه جوری شدم. ناراحت شدم. آقاهه نهایت 40 تا 45  سال سن داشت. نمیدونم یعنی مرگ ما هم ممکنه نزدیک باشه؟؟؟؟؟؟؟

راستش یه خرده شرمنده شدم از 2 تا پست آخری که گذاشتم. من آدم بدی نیستم. اینجا خب کسی منو نمیشناسه. آدمهایی که ازشون حرف میزنم رو هم کسی نمیشناسه. ولی با این وجود یه خرده احساس خجالت زدگی و شرمندگی بهم دست داد.

زشته نباید راجب آدمها اینجوری حرف زد. ناراحت شدم.

ولی پس من کجا نق بزنم؟؟

پیش هیچکس نمیتونم حرف بزنم. بعضی وقتها حس میکنم بعد از اینکه اینجا می نویسم خیلی تخلیه روحی روانی میشم. ولی بعدشم دلم میسوزه برای کسانی که اینجا ازشون بد گفتم. ولی هیچوقت دلم برای همسر نسوخت ها. هیچ وقت.

ولی خب بقیه یه جورایی گناه دارن. درسته یه مشکلاتی دارن ولی خب بازم محسناتی هم دارن که جبران کنه.

نمیدونم الان فاز مهربونی گرفتم فعلا. تا فردا ببینم چی میشم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۷
پرنسس معتمد

دیروز به همراه دوستان رفتیم جنگلهای کوهستانی اطراف.

بسیار زیبا و بسیار خنک و مطبوع بود. غذا هم خیلی چسبید. از اول که راه افتادیم همه هچی خوب بود. از آش اول صبحش که تو یه امامزاده بهمون دادن تا تفریح و گشت و گذار تو جنگلهای پر فراز و نشیب.

 کنار رودخونه نشستن و گذر آب رو دیدن و با یه تیکه چوب نازک تو آب نقش و نگار کشیدن و ... همه چی عالی بود.

ولی الان اصلا نمیخوام راجب دیروز حرف بزنم. الان نق دارم.

اولا که دیشب دیر رسیدیم خونه و من کم خوابیدم الان بیش از اندازه خوابم می یاد. حموم هم نتونستم برم چون خیلی خسته بودم.

دوما امروز پدر و مادر همسر بازم میخوان تشریف فرما بشن اینجا.

آقا من یه سئوال دارم شما که قرار بود هفته ای 6 بار بیاین اینجا چرا  خونتونو اجاره دادین؟؟؟؟؟؟؟

روی کی حساب کردین؟؟؟؟؟؟ با خودتون چی فکر کردین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شما نیاز دارین بیاین اینجا خب بیاین ولی تا کی میخواین مزاحم این و اون بشین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کسی خونشو تو یه شهر اجاره میده که هر سه چهار ماه یکبار بره تو اون شهر.  نه کسی که از 7 روز هفته 6 روزشو اینجاست.

خسته شدم بسه دیگه. پدر شوهر مادرشوهر انقدر مزاحم ندیدیم والا.

من نیاز دارم بعد از اداره برم خونه دوش بگیرم بخوابم استراحت کنم.

حال ندارم برم میوه بخرم وسیله بخرم شام درست کنم بعد پذیرایی کنم تا نصف شب بیدار بمونم براشون جا بندازم برن بخوابن. صبح دویاره آسه آسه راه برم مبادا بیدار شن و با اون حال نزارم پاشم بیام سر کار. تازه من وقتی مهمون خونم هست و شب میخوابن اصلا نمیتونم شب راحت بخوابم.

آرامش ندارم. تازشم اینا شبها دیر میخوابن من نمیتونم هروقت اراده کردم برم بخوابم. باید درخدمت باشم.

آقا من میگم هر چیزی حد و حساب داره. چرا تو این سن و سال برای خودتون ارزش قائل نیمشین. چرا  سنگین نمیشینین تو خونتون. چرا همیشه ملت باید از حضور شما در عذاب باشن. مثل این میمونه من خونمو اجاره بدم هر روز برم یه جا مهمونی.

خب مردم نمیگن آدم عاقل تو رو چه حسابی خونتو اجاره دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نیمفهمی که مهمان بودن و مهمانی رفتن  هم حد و اندازه داره بخصوص برای آدمهایی که سن و سالی ازشون گذشته.

ذهنم مغشوشه. نمیدونم چرا  انقدر عصبیم.

همه اینا بخاطر کم خوابیمه. من اول هفته دوست دارم تر و تمیز و سر حال باشم. نه اینجور داغون و خسته و مهماندار.



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۳
پرنسس معتمد

آقا من از این همکاره بدم می یاد. بدم می یاد. بدم می یاد. اصلا تحمل حضورشو ندارم. خیلی لوس و چندشه.

از عشوه ریختنش متنفرم. بخصوص وقتی با آقایون حرف میزنه لحن صحبتش لوس و پرعشوه ست. اییییییی چندشم میشه وقتی میخواد خودشو لوس کنه لباشو آویزون میکنه ادای بچه ها  رو در می یاره.

 خدا نکنه یه ارباب رجوع بیاد انقد باهاش بد حرف میزنه آدمه جرئت نمیکنه حرف بزنه درخواستشو بگه.

ما اینجا موظفیم جواب ارباب رجوع رو بدیم. طرحهایی داریم تو اداره در مورد تکریم ارباب رجوع. کلی تاکید میشه رو این مسئله. ولی خانم نمیفهمه. از همه طلبکاره. انگار تو این اداره وظیفه ای جز چک کردن اینستاگرام و نت گردی نداره.

خدا رو شکر بیشتر مواقع حضور نداره. یا دیر می یاد یا اصلا نمی یاد یا وقتی هم هست تو اتاق سر جاش نیست. میره تو اتاقهای دیگه بگو بخند. کلا از هفت دولت آزاده. نمیدونم چرا کسی هم بهش گیر نمیده بابت عدم حضورش.

شاید باورتون نشه ولی ساعت کاری ما هفت صبحه خانم ساعت 10 تشریف فرما میشن اداره تازه اونم روزهایی که افتخار بدن و تشریف فرما بشن 10 بیان. اکثر مواقع استعلاجی تشریف دارن.

نمیدونم چرا  انقدر دارم نق میزنم. حس کردم نق دونیم پر شد. از اونجاییکه از اول امسال اصلا غیبت نکردم نمیتونم این حرفارو پیش کسی بزنم مجبورم اینجا با همه share کنم. دوستان و عزیزان از این به بعد آمادگی سهیم شدن در غیبتهامو داشته باشین. اگه نگم می ترکم. مجبورم دیگه.

در مورد همسر هم نق زیاده ولی حوصله شو ندارم. فردا روز مرده و من هنوز هیچ چی نخریدم هیچ چی هم مد نظر ندارم.

حالا چه کنم؟ هوا هم خنک شده . این دو سه روز یکمی گرم شده بود ما تیپ بهاری میرفتیم بیرون. الان دوباره خنک شده احتمال بارش هم هست.

ای وای چی بخرم؟ ولش کن هیچی نمیخرم. اون روز زن به من 200 تومن پول داد. البته به زور گرفتم ازش. نداده بود به روی خودشم نمی آورد انقده نق زدم و در موقعیتهای مختلف متذکر شدم که بالاخره برای بستن دهن من بهم پول داد.

حالا منم باهاش همینکار رو بکنم؟؟؟؟؟؟؟


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۴
پرنسس معتمد

سلام به همه دوستان و بزرگواران.

سال نو همگی مبارک.

بهم لطف کردن از انبار یه صندلی گردان دادن. آمار این صندلی دستمه. به خیلی ها پیشنهادشو داده بودن ولی هیچکس حااضر به پذیرش این صندلی نشده بود ولی ما به دیده منت پذیرفتیم کلامونم انداختیم هوا. خیلی هم تشکر کردیم. کلی هم بابت همین صندلی پیگیری کردیم و زنگ زدیم و التماس کردیم تا برامون آوردن.

بعله. والا ما که تا خود تحویل سال در حال دویدن بودیم. در حالیکه آقا روی مبل لمیده بودن و پیامهای تبریک واصله رو پاسخ میدادن ما در حال رسیدگی به امورات منزل بودیم.

نمیدونم چه اصراری داشتم تا قبل از تحویل سال به همه کارهای عقب مونده برسم. ما تمام مدت شبکه اجنبی م.ن.و.ت.و میدیدیم.

خیلی مراسم اول تحویل سالشونو دوست داشتم. بنظرم خیلی حرفه ای عمل می کنن.

درحین  تحویل سال من و همسر در جوار هم با محبت نشستیم به این نیت که امسال محبتمون به هم بیشتر بشه. (زهی خیال باطل)

بعد از تحویل سال بزک دوزک کردیم لباس نو هامونو پوشیدیم کنار 7 سین دو سه عدد عکس انداختیم بعد حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ همسر.

ساعت 3 رفتیم تا 12 شب موندیم. شام همه موندیم و سبزی پلو ماهی خوردیم . آخ که چقدر چسبید.

بعدش اومدیم خونه و تا بخوابیم 2 صبح شده بود.

همه فک و فامیلای همسر رو  هم خونه مادربزرگه دیده بودیم. از طولانی بودن مهمونیهای خانواده همسر در عذابم.

یعنی واقعا عصبی میشم. جالبه که خودش اصلا تحمل موندن خونه فک و فامیل منو نداره . 5 دقیقه نشده میگه خب پاشیم بریم. بنظر من عیددیدنی نباید خیلی طولانی بشه. البته نه 5 دقیقه نه 9 ساعت.

تازه این اول ماجرا بود.

همسر بنده به شوهر خاله بنده بسیار بسیار بسیار حساسن. یعنی یه چی میگنم یه چی میشنوین . هر سال عید من عزا میگیرم برای رفتن به خونه خاله اینا.

از طرفی ما با این خاله خیلی صمیمی بودیم همیشه. بعد از ازدواج به علت این حساسیت کلا رابطه با خاله اینا رو قطع کردم بخاطر اینکه حوصله عربده کشی آقا رو نداشتم. البته یه جورایی حق داره ها. این شوهرخاله ام آدم نچسبیه. کنار اومدن باهاش سخته. ولی همسر وظیفه داره بخاطر احترام به من این آدم رو ندید بگیره.

همونطور که من به همه فامیلاش احترام میذارم اون هم وظیفه داره به فامیلام احترام بذاره. ولی مگه میفهمه این چیزارو.

کلا زمانهایی که پیش فامیلای من هستیم من خیلی استرس دارم که نکنه یکی یه چیزی بگه یا یه حرکتی کنه آقا به تریج قباش بر بخوره بعدا ترکشاش به ما بخوره.

خیلی خیللی استرس داشتم برای رفتن به خونه خاله.

دقیقا هم حق داشتم. رفتیم خونه خاله شوهر خاله مثلا به خیال خودش یه شوخی با آقا کرد آقا یهو آمپرش زد بالا هر لحظه آماده ترکیدن بود که گفت پاشو بریم. هنوز 5 دقیقه  هم ننشسته بودیم.

همه هم فهمیدن ما به نشانه اعتراض بلند شدیم. با ترس و لرز خداحافظی کردیم من هر لحظه آماده ترکیده شدن بودم.

بماند که چقدر نق نق کرد و اعصاب منو به هم ریخت و من چقدر نگران بودم کار به جاهای باریک نکشه و چقدر استرس کشیدم و ....

از همون موقع کلا مودم عوض شد. کلی برام خط و نشون کشید که بزار اینا بیان خونه ما من میدونم چه شوخیهایی باهاش بکنم تا اعماق وجودش بسوزه.

همش استرس اینو داشتم که خاله اینا کی می یان خونمون.

یه روز زنگ زدن بیان خونمون آقا فرمودن جواب نده. منم جواب ندادم که مثلا ما خونه نیستیم. بعد فهمیدم که مامان به خاله گفته بود که ما منزلیم. یعنی قشنگ معلوم بود که عمدا جواب ندادم.

نمیدونم چرا  ولی خیلی ناراحت شدم دلم نمیخواست این اتفاقها بیفته. همون روز خواهرم اینا هم زنگ زدن بیان خونمون.

آقا خونه بودن گفتیم خب بیاین.

بعدش خواهرم زنگ زد گفت یه مهمون برامون اومد ما بعد از اینکه اینها رفتن می یایم خونتون.

گفتم اوکی.

آقا عصبانی شدن که  من نمیتونم تو خونه منتظر باشم ببینم کی فرصت میکنن بیان دیدن ما. من میخوام برم بیرون. حوصله ندارم تو خونه بشینم حالا تا کی باید انتظار بکشم و ....

حوصله این حرفاشو نداشتم. نمیفهمه که عیده و این مسائل طبیعیه. نمیفهمه که باید احترام بذاره. ما رفتیم خونشون. خود ما هم میخواستیم بریم خونشون یکساعت و نیم بعد از اینکه بهشون خبر دادیم رفتیم اونها هم هیچ اعتراضی نکردن.

بهش گفتم نمیخواد منتظر باشی تو برو بیرون به کارات برس.

کارش چی بود؟ میخواست دوستاشو ببینه. انگار واجب بود.

بعد از 2 ساعت خواهرم زنگ زد گفت مهمونا تازه رفتن داریم می یایم گفتم همسر خونه نیست. یه کار مهم براش پیش اومد مجبور شد بره بیرون.

گفت باشه عیب نداره ما فردا می یایم. حالا ما قرار  بود فرداش بریم سمنان خونه مابقی فامیلای آقا جهت دستبوسی و ادای احترام.

بله من موظفم تا اونجا هم برای عید دیدنی برم که یه وقت بی ادبی و بی احترامی به فامیلاش نشه. ولی آقا نمیتونه 2 ساعت تو خونه خودش بتمرگه چهار تا مهمون بیان برن.

خیلی عصبانی بودم. وقتی برگشت خیلی سرسنگین بودم اصلا تحویلش نمیگرفتم. فهمید عوض شدم گفت چی شد؟

گفتم هیچی. خیلی پاپی شد تا بگم. منم دیگه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون چند قطره اشک هم سرازیر شد این وسط که باعث شد چشمان ما اندکی ورم کنه و قرمز بشه.

حاج آقا فهمید که اشتباه کرده و مثلا اومد جبران کنه زنگ زد به شوهر خواهرم که عذرخواهی کنه بابت نبودنش.

شوهر خواهر فرمودن اشکال نداره الان خونه این دیگه ما داریم می یایم.

یهو چشام گرد شد گفتم خاک به سرم الان می یان چشمهای منو میبینن همه چیو میفهمن. منم انقده تابلو میشه قیافم وقتی گریه میکنم.

آقا رفتم یه عالمه آرایش کردم که مثلا بپوشونه قیافمو که نتیجه معکوس داد چشمام از 20  کیلومتری داد میزد یه 10  دقیقه قبل داشتم اشک میریختم.

خلاصه اینکه خواهر گرام با همسر و فرزندشون اومدن و متوجه قیافه ما هم شدن و ما کلی هم خجالت کشیدیم و ...

مثلا اومد خوشحالم کنه بازم اعصابم خراب شده بود.

فرداش قرار بود بریم سمنان.

صبح فرداش آقا مهربون شده بود گفت اصلا عجله نکن راحت به کارات برس بعد میریم سمت سمنان. حالا ما ناهار دعوت بودیم خونه داییش. خب راستش من اصلا دوست ندارم زیاد مزاحم این داییش بشیم. همونیه که مریضه.  خانمش دائما داره از مریض مراقبت میکنه همیشه هم مهمان دارن به بهانه احوالپرسی میرن اونجا لنگر میندازن. خب زشته دیگه. یعنی چی؟

اگه نیت دیدار داییه خب برین ولی نمونین. نهایت یه وعده غذا بمونین بعد برین.  آخه چرا  مزاحمت ایجاد میکنین؟ چرا  فهمیدن این مسائل انقدر براشون سخته؟

من اصلا راضی نبودم ناهار بریم. میگفتم ما ناهار رو بیرون بخوریم مثلا ساعت 2 اینا بریم شبش هم قبل از شام برگردیم.

تو حالت عادی خب میموندیم. ولی حالا که شرایط اینجوریه رفتن ما فقط مزاحمته. هیچکس هم از دیدن ما خوشحال نمیشه.

خلاصه رفتیم. ساعت حدودای 2 بعد ازظهر رسیدیم خواهر شوهراینا هم اونجا بودن یه دایی دیگه همسر هم اونجا بودن. یعنی اینا از شب قبلش بودن.

بیچاره زندایی چقدر مهمان داشت؟

ناهاررو خوردیم بعد دختر همین دایی همه رو شام دعوت کرد. دلیلشو من خوب میدونستم. میخواست شام دیگه مادرش یکمی استراحت کنه. بیچاره هلاک شده بود.

خلاصه بعد از ناهار همه با هم رفتیم خونه یه دایی دیگه عید دیدینی بعدش خونه یه خاله بعدش خونه یه دختر دایی و بعدش خونه همون دختر دایی که شام دعوت بودیم.

یه عالمه شام درست کرده بود کلی تو زحمت افتاده بود که من اصلا راضی نبودم. به وضوح خستگی رو تو چهره دختر دایی میدیدم. شام رو خوردیم. حالا مگه پا میشدن اون ایل و تبار.

قشنگ خودشونو بنداز میکنن. آی من بدم می یاد. هرچی ساعت میگذشت اینا از جاشون تکون نمیخوردن. مرد صاحبخونه هم تازه ساعت 7 غروب از سر کار اومده بود و معلوم بود چقدر خسته ست. من به چهره زن و شوهر صاحبخونه نگاه میکردم کاملا میفهمیدم منتظرن ما زودتر شرمونو کم کنیم.

جالبه که فقط من میفهمیدم. بقیه خیلی ریلکس نشسته بودن. تازه همه لباس راحتی پوشیده  بودن که مبادا اذیت بشن.

خلاصه ساعت نزدیکای یک شب بالاخره رضایت دادن شر رو کم کنیم.

آقا اون زندایی هم از اونور منتظر ما بیدار نشسته بود که مارو موقع خواب سر و سامون بده. چقدر اینا بی ملاحظه ان.

برگشتیم خونه دایی. بعدش برای 4 عدد خانم شامل بنده تو یه اتاق رختخواب انداختن. آقا مگه من خوابم میبرد. تکون نمیتونستم بخورم. چشمام تا خود صبح باز بود صبح با اعصاب خراب رفتم از اتاق بیرون. دیدم مردها خیلی راحت با یه عالمه جا کنار هم خوابیدن.

آخه مگه مجبوریم؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟؟؟؟؟بدم می یاد از این تصمیم گیریها.

صبح بالاخره دوستان و عزیزان بیدار شدن و ما ساعت 11 مزاحمتو کم کردیم و راهی شدیم.

خواهر شوهر گرام تشریف داشتن ما روز جمعه از خونشون برگشتیم. امروز سه شنبه هست خواهر شوهر هنوز اونجا هست. پدر و مادر شوهر هم ارمنستان بودن تازه برگشتن اونها هم دیروز تشریف بردن اونجا.

حالا تصورشو بکنین این ایل و تبار خودبنداز قراره تشریف فرما بشن اینجا.

عین چی استرس گرفتم بیان خونه ما تلپ شن چه خاکی بریزم تو سرم. من توان ندارم. من چیکار کنم؟ چجوری شکم اینارو سیر کنم؟

چند روز قراره بمونن؟؟؟؟؟؟ آخ آخ بهانه اداره هم ندارم. 4 روز تعطیلیم. نیان لنگر بندازن؟؟؟؟؟

اومدن که می یان حالا چقدر میمونن فقط خدا میدونه.

خدا بخیر بگذرونه.

شدید نیازمند کمکم. یکی به دادم برسه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۶
پرنسس معتمد

معمولا سال نو که میرسه من هزار تا تصمیم جدید میگیرم که مشتاقانه دلم میخواد انجامشون بدم. که البته هیچوقت به مرحله اجرا نمیرسه تصمیماتم. چرا؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انقدر بی اراده ام یعنی؟؟؟؟؟؟؟

رو مخ همسر کار کردم که بره برای خودش ماشین بخره. خسته شدم از بی ماشینی. بعد از آخرین تصادفش وقتی اخم و تخم منو دید بهم گفته بود مطمئن باش دیگه ازت ماشین نمیگیرم. دیگه مال خودت. دیگه سوار اون ماشین نمیشم.

پس چرا هنوز ماشین دستشه؟ چرا من هنوز  بی ماشینم؟ چرا هر روز میگه دیگه ماشینتو نمیبرم باز فردا صبح بدو بدو سوئیچو میگیره؟؟؟؟؟

عجیبه والا.

تصمیمات سال جدید.

1- مثل آدم زندگی کنم. (انقدر نگران و با استرس زندگی نکنم). مگه میشه؟؟؟؟

2- خودمو رو فرم نگه دارم. (هر روز ورزش کنم حتی شده تو خونه )

3 - هر روز زبان بخونم.

4- بی خیالی طی کنم.

5- انقدر به همسر زنگ نزنم هی ازش نپرسم کجایی؟ کی می یای خونه؟ زودتر بیا. و از این حرفا....... اصلا زنگ نمیزنم بهش که انقدر شاکی نباشه ازم که خفه ام کردی. چقدر زنگ میزنی. چقدر محدودم میکنی. ( اصلا هم محدودش نمیکنم. همش وله اینور اونور.)

6- همیشه خوشگل و تر و تمیز باشم. بخصوص تو خونه بعضی وقتها شلخته میشم. باید درست بشم.

7- خساست رو بذارم کنار. خسیس نیستم ولی بعضی وقتها یعنی بیشتر وقتها دست و دلم میلرزه برای پول خرج کردن.

8- غیبت نکنم. غیبت نکنم. غیبت نکن.  چرا نمیفهمم آخه؟؟؟؟؟؟ غیبت چرا  میکنم؟؟؟؟؟؟؟

9- نمازمو بموقع بخونم. تنبلی رو بذارم کنار.

10- شوهره رو آدم کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اوه این اصلا امکان پذیر نیست. بذارم تو برنامه های دراز مدت 50 ساله.

11- صبحها زود بیدار بشم و تاخیری نخورم. دیگه تاخیری خوردن بسه.

12- خونه رو تمیز نگه دارم. نذارم نامرتب شه. (چه برنامه های سختی در پیش گرفتم!!!!!!)

13- تو اداره زیاد عینک نزنم. بدون عینک قیافه ام بهتره.

14- بطور مرتب برم دندونپزشکی و دندونهامو همیشه سالم نگه دارم.

15- رو مخ همسر برم تا برای خودش ماشین بخره دست از سر ماشین ما برداره به سلامتی.

فعلا همینا بسه. امیدوارم حداقل یکیشو به مرحله اجرا برسونم.

صندلی اداره ام امروز شکست. الان صندلی گردان ندارم رو یه صندلی خشک بی حرکت نشستم تکون نمیتونم بخورم پاهام و نشیمنگاهم درد گرفت بوخودا.

حالا حالا هم صندلی نمیخرن برام. چون باید بر طبق بودجه سال جدید بخرن. باید با این صندلی ناراحتم کنار بیام متاسفانه.

خیلی بی ریخته. بدم می یاد  روش میشینم.

به مدیر گفتم از انبار یه صندلی اسقاط هم شده برام پیدا کنین حداقل گردان باشه من باهاش راحت کار کنم این چیه؟ حالم به هم زد.

اوه اوه وقت تموم شد تعطیل شدیم. فعلا بای.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۹
پرنسس معتمد

آقا ما بالاخره رسمی شدیم. بالاخره اون کاری که توش بارها و بارها گره افتاده بود و منو تامرز جنون برده برد راه افتاد و کار ما ردیف شد. اما.........................

اما دقیقا از اون روز  که من خبر ردیف شدن کارمو شنیدم یه روز خوش ندیدم. پشت سر هم بد آوردم و اذیت شدم.

اولیش بیماری طولانی دو هفته ای بی سابقه ام بود. چه روزهای سختی رو گذروندم اصلا حتی برای 5 دقیقه هم نتونستم شادی کنم بابت این اتفاق.

بلافاصله بعد از اون بیماری دچار تهوع و سردرد وحشتناکی شدم که حتی با دکتر رفتن و سرم وصل کردن هم خوب نشدم. چند روز درگیر اون بودم. بعدشم کارگر داشتم دو روز اومد خونمون پابه پاش کار کردم و عرق ریختم و هلاک شدم

از همه بدتر دقیقا همون روزی که کارگر داشتم یه موضوعی رو فهمیدم.

روز دومی بود که کارگر اومده بود خونمون و من از لحاظ ذهنی آشفته بودم. کجا رو کی تمیز کنه و پرده ها رو چجوری بشورم و کی آویزون کنم و خلاصه ی همچین درگیریهایی.

همون روز صبح همسر دانشگاه تدریس داشت. گفت نمیرم دانشگاه کار دارم باید برم اداره. گفتم خب باشه. بعدش گفت یه نایلکس بهم بده.

بسیار متعجب نگاش کردم نایلکس خالی رو برای چی میخوای؟

گفت کار دارم میخوام یه وسیله ای رو توش بذارم. نگفت چی رو.

چون خانمه اومده بود منم پرس و جو نکردم ولی برام یه علامت سئوال بود .

تا اینکه آقا تشریف بردن و مامی زنگ زدن فرمودن ماشینو به کجا زدین اینجور داغون کردین؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

یهو برق از سرم پرید فهمیدم برای چی نایلکس میخواست . وسایل تو داشبورد رو بذاره اون تو و ماشینو ببره تعمیرگاه.

شوک شده بودم گفتم من اصلا خبر ندارم. چنان خشمی وجودمو گرفته بود کارد میزدی خون در نمی یومد.

پرسیدم کجاش خراب شد. گفتم کلا سمت راننده یعنی سمت چپ ماشین داغون شد. بنظر میرسه دو تا ماشین بهش زدن. جلو و عقب هم خراب بود.

داشتم منفجر میشدم. خوب فهمیدم قضیه چی بود شب قبلش فوتبال داشت اون بیشعور برای اینکه زود برسه خونه و فوتبال ببینه با سرعت جت رانندگی میکرد. می شناسمش میدونم چطور رانندگی میکنه.

دلش اصلا نمیسوزه. خودش که پول نداده برای ماشین. ماشین خودش که نیست اصلا مراعات نمیکنه اصلا هم دلش نمیسوزه.

انقدر عصبانی بودم نمیفهمیدم چطوری دارم به کارهای خونه میرسم. ولی سعی میکردم خانمه متوجه نشه. کسرمه مایه شرمساریمه که شوهرم میتونه ماشین بخره ولی نمیخره در عوض منو پیاده کرده خودش ماشین منو برمیداره میبره اینجوری هم داغون میکنه.

آخه بار اولش نیست کثافت آشغال. ازش متنفرم.

بحث پول و مادیات جداست. بحث سر اینه که آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه. چطور یه مرد بار خودشو رو دوش زنش میندازه و عین خیالشم نیست.

مردای دیگه رو میبینم خودشون ماشین میخرن میدن به خانمشون که اذیت نشه. مرد من که چه عرض کنم سربار زندگیم فقط داره سوء استفاده میکنه.

به مادرش گفتم که به پسر عزیزش بگه بره برای خوش ماشین بخره. وقتی یکی لیاقت نداره نباید باهاش مهربون بود.

آخه بار اولش نبود که بگم حادثه بود پیش اومد. و خودشم میدونه من چقدر رو ماشین حساسم و چقدر ناراحت میشم.

پس چطور من مراعات میکنم؟ یه پیراهنی رو میبینم دوست داره خیلی مراقبشم خراب نشه . جدا میندازمش تو ماشین. با احتیاط اتو میکنم. چون میدونم براش مهمه. این درواقع ارزشیه که برای خودش و خواسته هاش قائلم.

اما این که چند بار دید وقتی ماشین آسیب میبینه من چقدر ناراحت میشم باید احتیاط کنه. باید حواسشو جمع کنه.

به ت. خ. مشم نیست مرتیکه. اینه که منو میسوزونه.

جالبه که مادره به خواهرش قضیه تصادفو گفت.

دیروز خواهره زنگ میزنه میگه وای خدا رحم کرد خوب شد شوهرت هیچیش نشد. منظورش این بود که ماشین اصلا مهم نیست. مهم برادرمه که برو خدارو شکر کن سالمه.

حالا جالبه که من قبل از تصادف به خواهره گفته بودم که میخوام برای تولد شوهر براش کت و شلوار بخرم. پررو پررو دیروز به من میگه راستی کت و شلوار خریدین؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

میخواستم بگم کوفت نمیخرم براش. خجالت نمیکشین؟؟؟؟؟؟؟ چی فکر کردین باخودتون؟؟؟؟؟ منو گاو فرض کردین؟؟؟

اون پسره لیاقت داره من براش قدم بردارم؟؟؟؟؟؟

تازه انقدر پرروئه که اومده از من بیمه بدنه گرفته که پول تعمیر ماشینو از بیمه کسر کنه. از جیب نده مرتیکه.

زهر مارم شد این رسمی شدنم. از چهارشنبه هفته قبل که این موضوعو فهمیدم به قدری عصبانیم که حد و حساب نداره. شبها خوابم نمیبره. همش دارم حرص میخورم.

به خود بیشعورشم نمیتونم زیاد اعتراض کنم. آدم نیست که. وحشیه. هوار میکشه بیشتر آبروی آدمو میبره.

تازه جالبه طلبکارم هست میگه فقط از ماشین سئوال میکنی اصلا از من پرسیدی تو چطورری؟

گفتم والا تو که صحیح و سالم با زبون درازت جلوم وایستادی . چته؟ مشکلت چیه؟ نگران تو باشم؟؟ مگه تو نگران من هستی؟؟؟؟

خیلی اعصابم خرابه.

خیلی دیدم و احساسم بهش عوض شده. اصلا نمیتونم بهش نزدیک بشم. دیشب دیدم اومده طرفم. توقع محبت داره ازم.

توقع داره بگم اشکال نداره. خودت مهمتری.

خب نیستی. برام مهم نیستی. تو مهمتر نیستی. هیچ رابطه ای یه طرفه نیست. خسته شدم از بس تو این رابطه تلاش کردم و از خودم مایه گذاشتم و در عوض هیچی ندیدم.

یه روزی یه جایی آدم میبره. دیگه نمیکشه. نمیتونم ببخشمش. امیدوارم تمام بلاهایی که تا حالا سرم آورد چه روحی. چه جسمی چه مالی یه روزی یکی دیگه سرش بیاره با دوز بالاتر تا بفهمه چقدر دردناکه. مرتیکه.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۷
پرنسس معتمد

حدود یه ماه قبل از ولنتاین داشتم از یه جایی رد میشدم دیدم یه ست فنجان و قندون یه نفره پشت ویترینه. رنگ آبی. خوشگل بود منو یاد سریال منتالیست انداخت.

یه سریالی هست تو تی وی پرشیا پخش میشه روزهای زوج ساعت 7 غروب به اسم منتالیست. خیلی قشنگه.

منو همسر جدیدا سریالهای این شبکه رو نگاه میکنیم. خیلی خیلی فیلمها و سریالهای خوبی پخش میکنن. چون به زبان اصلی هم هست برای ما دلنشین تره.

تو این سریال یه آقایی هست به اسم پاتریک جین همیشه یه فنجون آبی تو دستشه که داره باهاش چایی میخوره. من چون خیلی به این آقاهه علاقه مندم از فنجونشم خوشم می یاد.

به محض اینکه اینو پشت ویترین دیدم دلم خواست بخرمش. بخصوص اینکه قندون ستشم باهاش بود.

قیمتش 25 هزار تومن. خریدم بردم خونه. خواستم ببرمش اداره که یهو یه فکری به ذهنم رسید گفتم اینو به مناسبت ولنتاین میدم به همسر .

میدونم همسر از این جینگولک بازیها (فنجون و قندون رنگی ست برای اداره) زیاد خوشش نمی یاد.

مطمئنم ازم تشکر میکنه و نمیبره اداره ولی من کادوی ولنتاینمو گرفتم براش دیگه. خب خودش نپسندید. و برای اینکه این هدیه ارزشمند من بی مصرف نمونه خودم میبرمش اداره. (چه فکر توپی)

دقیقا یکماه این هدیه رو یه جایی قایم کردم. روز ولنتاین کادوش کردم گذاشتم رو میز.

وقتی اومد خونه دیدم یه جعبه شکلات قرمز خریده اونم دقیقا مثل پارسال. همون شکلات همون رنگ. ( ای بی سلیقه)

آورد تقدیم کرد به من. نگاش کردم گفتم وای چه خلاقیتی!!!!!!!!!!!

خندید گفت خب چیکار کنم برای ولنتاین شرکتمون همین شکلاتو تولید میکنه دیگه. (واقعا دست کمی از خودم نداره)

ما هم شکلات رو پذیرا شدیم و هدیه اش رو تقدیم کردیم.

عین پیش بینی خودم پیش رفت. فرمودن این لوس بازیها چیه؟؟؟

ما هم اندکی قیافه ناراحت و مثلا تو ذوق خورده به خودمون گرفتیم و سریع نایلکس درآوردیم و فنجان زیبایمان را داخلش نهادیم و آوردیم اداره  و استفاده میکنیم. (فکر کنین اگه خوشش می یومد و میبرد اداره چقدر قلبم میشکست) 

این بود ولنتاینی پر از عشق و محبتمون.

والا آخره ساله و هزار تا کار ریخته سرم. فعلا فقط در حد تئوریه یه سری کارهام امیدوارم به مرحله عمل  هم برسه.

برای این هفته خانمه می یاد خونمون جهت کمک در گردگیری خانه. دو روز وقت گرفتم . سه شنبه و چهارشنبه همین هفته.

امیدوارم هوا هم همکاری کنه و ما گردگیریمون رو انجام بدیم و خانه گند گرفتمون تمیز شه به سلامتی، با امید خدا.

تشنمه . چرا چایی نمی یاره!!!!

فعلا فقط مانتو عیدمو خریدم. دیروز با همسر رفتم با هم خریدیم. اولین باری بود که با هم رفتیم مانتو فروشی. چقدر خوبه شوهر آدم با آدم بیاد خرید. انتخاب خیل راحتتره.

شوهر من متاسفانه از خرید کردن بسیار بسیار فراریه. به زور دیروز بردمش بازار.

فقط هم دو تا مغازه برای من اومد.بعدش رفتیم برای اوشون خرید کردیم.

راستی من یه کاری کردم. بهش گفتم برای تولدش میخوام براش کت و شلوار بخرم. آخ آخ این چه کاری بود؟

این همه پول خرج کنم براش؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۱
پرنسس معتمد

چشمم کردین. مریضم. خیلی هم مریضم. سرما خوردم. همش دستمال به دستم. صدام که اصلا در نمی یاد. یعنی به نفع ملته که صدامو نشنون الان. مخ مخیم چه جور.

همیشه تب دارم. همیشه سردرد دارم. و از اولش گفتم به همکارا که دوستان شماها نمیفهمین. زکام را نباید درمان کرد. سرماخوردگی خودش باید خوب بشه. یعنی دوره داره. باید دوره اش بگذره.

بعد از گذشت چند روز  و رو به موت رفتنمون حالا توصیه جدید به همکارا کردم. که آی ایها الناس به محض اینکه اولین عطسه رو زدین بپرین برین ده تا قرص و شربت بخورین اون ویروسهای لعنتی رشد نکنن تمام وجودتونو نگیرن. والا. خوششون اومده. جا خوش کردن.

چند روزه زندگی نکردم همش در حال فین کردن بودم. دماغم زخم شده. صدام در نمی یاد. همه به من میگن میکروب متحرک.

عین جزامیها ازم فرار میکنن بی معرفتها.

تو این هاگیر و واگیر مسابقه تنیس روی میز هم داشتیم. با این حال نزارم برای دریافت اندکی جایزه رفتم خودمو به آب و اتیش زدم.

درحالیمه نفس نمیتونستم بکشم رفتم با همه مسابقه دادم. جاتون خالی از همه باختم. چرا؟؟ حال نداشتم. نا نداشتم. مریض بودم خب.

تازه زنیکه داره به من راکت دست گرفتنو یاد میده. آی کفرم دراومد. میخواستم بگم داداش. یعنی خانم. ما 6 ساله راکت به دست زندگی کردیم. الان نگاه به اوضاع و احوالم نکن من باخت تو کارم نیست کلا. (بغیر از بعضی تایمهایی که ناخوشم البته)

اینکه می یان به آدم راکت دست گرفتنو یاد میدن شبیه اینه که به یه دکتر قلم دست گرفتنو یاد بدیم. یعنی آقای دکتر خودکارو اینجوری باید تو دستت بگیری.

حالا فکر کنین من چه حالی داشتم؟؟؟؟ تازشم از اونجاییکه از همه باختم جایزه ای هم بهم تعلق نگرفت. (نامردا)

فقط حالم بدتر شد. چس مثقال انرژی که داشتم هم به فنا رفت.

تازشم فردا هم یه مسابقه دیگه تنیس داریم. اونم میخوام برم. اینبار دیگه باید ببرم. هیثیتم زییر سئوال میره.

خیلی حالم بده.

راستی تولدم هم گذشت. همسر بهم کارتشو داد گفت برو هر چی خواستی برای خودت بخر. فقط در نظر داشته باش که باید برای ترم جدید دانشگاه کلی پول واریز کنم.

منم گفتم چشم عزیزم. رفتم طلا فروشی به اندازه یک میلیون و یکصدهزار تومان طلا خریدم. به من چه دانشگاه داری؟

غیر از اون خواهرم و مادرم و مادرشوهرم بهم نقدی هدیه دادن. همکارا هم ظرف اردور خوری دادن قشنگه دوستش دارم.

همین و بس.

راستی ............... حال ندارم تعریف کنم باشه سرحال شدم می یام میگم. طرز تهیه شاورما رو هم قرار بود بگم. می یام میگم بوخودا.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۰
پرنسس معتمد

دیروز یه عالمه کار کردم. هم تو اداره خیلی فعال بودم. هم تو خونه. تازه حدود یه ساعت هم پیاده روی کردم. وقتی رسیدم خونه هم رفتم تو آشپزخونه سه مدل غذا درست کردم.

یعنی مرغ رو از روز قبل درآورده بودم از فریزر گذاشته بودمش تو یخچال.

دیروز به محض اینکه رسیدم خونه مرغ رو گذاشتم آب پز بشه بعد که پخت و خلالیش کردم دیدم خیلی زیاد شد با خودم فکر کردم چیکارش کنم. اول با یه مقدارش الویه درست کردم. دیدم زیاد اومده بقیه شو یه مقدار کوکو مخصوص درست کردم. مابقی رو هم شاورما درست کردم.

چون مرغ اگه تو یخچال بمونه بو میگیره بدم می یاد. باید همون روز تبدیل به غذا بشه.

اینجوری شد که الان تو یخچال سه مدل غذا دارم خیالم راحت شد حداقل تا دو روز غذا درست کردن ندارم.

دیشب ساعت 10 خوابیدم از بس خسته بودم. ولی صبح وقتی بیدار شدم حس کردم خوابم کافی بود. سرحال بودم.

راستی یه چیزی که خیلی برام جالبه اینکه من امسال تو پاییز و زمستون اصلا سرما نخوردم. با وجویکه هر روز تو هر هوایی پیاده روی کردم. من همچنان رو حرفم هستم و هر روز از یه جایی تا خونه پیاده میرم.

خیلی وقتها هوا خیلی سرد بود و من مستقیم در معرض باد  بودم ولی بازم سرما نخوردم.

حالا فهمیدم چرا اروپاییها تو هر هوایی راحت بیرون میرن. مثل ما نازک نارنجی نیستن تا دو قطره بارون میبینیم می چپیم تو خونه از کنار بخاری تکون نمیخوریم. خداییش خیلی لوسیم. تازه خونه رو هم انقدر گرم میکنیم که بیشتر باعث سرما خوردنمون میشه.

البته این پیاده رویها خیلی خوبه ولی من حدود 2-3 هفته خیلی تو غذا خوردن ناپرهیزی کردم ناراحتم حس میکنم دارم تپلی میشم. باید دوباره بیام رو فرم. اگه بتونم تا عید فقط 2 کیلو کم کنم عالی میشم. فعلا که از اول همین هفته شروع کردم مراعات کردن.

دلم میخواد عید بریم خارجه. حوصله مهمانداری ندارم. ماشالا یکی دوتا هم نیستن. این میره اون می یاد. خیلی خسته کننده ست.

از طرفی خب سفر هم خسته ام میکنه. کاش میشد یه چند روز تو خونه استراحت مطلق داشتم و کلا خستگیهامو میریختم پایین دوباره سرحال میشدم ولی نمیشه. راستی من روکش مبلهام یه خرده کدر شده میتونم با شامپو فرش تمیزشون کنم یا روکشها رو در بیارم بندازم تو ماشین لباسشویی؟



۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۰۲
پرنسس معتمد

جالبه هر زمانی من تصمیم میگیرم مطلب بنویسم همه همکارا یهویی شروع میکنن با من حرف زدن.

تا یه دقیقه قبلش اتاق سکوت مطلقه.

این روزا خیلی سرم شلوغه. آخر ساله. همه کارها رو باید تند تند انجام بدیم.

چقدر اتفاقهای مختلف افتاد تو این دی ماه کذایی.

برای اتفاق پ. ل. ا. س. کو خیلی ناراحت شدم. فاجعه بزرگی بود. هم مالی هم جانی.

واقعا آدم از یک دقیقه بعدش خبر نداره. تصاویری که این روزها تو شبکه های اجتماعی پخش میشه خیلی ناراحت کننده ست.

این آخر هفته برای اولین بار بعد از مدتها مهمان نداشتم و یکمی استراحت کردم. احساس کردم تونستم خستگیمو برطرف کنم.

البته هیچ کار دیگه ای نکردم. نه خونه رو تمیز کردم نه غذایی درست کردم. همه چی رو حاضری خوردیم. به خودم مرخصی داده بودم.

در مورد هنرجوهای عزیز شبکه اجنبی هم بگم که واقعا سورپرایزم کردن. تو مراحل اولیه آزمون بنظر میرسید خیلی مبتدی ان.

ولی تو اجراهای زنده بنظرم خیلی حرفه ای اجرا کردن. (بیشترشون)

از نظر من مریم و هانا و یاشار ضعیف هستن. که هانا حذف شد. مریم هم اجراهاش خیلی ناپخته ست.

راستی لباساشون چرا اینجوری بود؟ اصلا طراحی لباساشونو دوست نداشتم.

هانارو چرا بسته بودن؟؟؟؟؟؟؟ خیلی بیریخت بود.

البته شب دوم یعنی شب اعلام نتایج لباسا بهتر بود.

یه مسئله ای که بنظرم خیلی مشکوک اومد عدم حضور آرش (رپر) همراه نیکیتا بود. عجیب نبود؟؟؟؟

چرا نیکیتا بصورت solo اجرا کرد؟؟؟؟ داش آرشمون کجا بود؟

من و همسر دیشب راجب این قضیه به توافق رسیدیم که احتمالا آرش نسبت به نیکیتا یه سری حرکات ناشایست انجام داد که منجر به جدل مابین اونها شد و سپس از برنامه انداختنش بیرون.

این تحلیل ما بود.

اگه دقت کنین بابک هم اصلا سرحال نبود. بنظر ناراحت و عصبی می یومد. ما به همین قضیه ربطش دادیم.

آخه مگه میشه؟ اینها با هم یه گروه بودن و قرار بود گروهی  اجرا کنن. عجیبه ها.

چند عدد مناقصه دارم که باید سریعتر سر و سامونشون بدم. فعلا باید برم. ولی زودی برمیگردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۳
پرنسس معتمد