سال 1396
سلام به همه دوستان و بزرگواران.
سال نو همگی مبارک.
بهم لطف کردن از انبار یه صندلی گردان دادن. آمار این صندلی دستمه. به خیلی ها پیشنهادشو داده بودن ولی هیچکس حااضر به پذیرش این صندلی نشده بود ولی ما به دیده منت پذیرفتیم کلامونم انداختیم هوا. خیلی هم تشکر کردیم. کلی هم بابت همین صندلی پیگیری کردیم و زنگ زدیم و التماس کردیم تا برامون آوردن.
بعله. والا ما که تا خود تحویل سال در حال دویدن بودیم. در حالیکه آقا روی مبل لمیده بودن و پیامهای تبریک واصله رو پاسخ میدادن ما در حال رسیدگی به امورات منزل بودیم.
نمیدونم چه اصراری داشتم تا قبل از تحویل سال به همه کارهای عقب مونده برسم. ما تمام مدت شبکه اجنبی م.ن.و.ت.و میدیدیم.
خیلی مراسم اول تحویل سالشونو دوست داشتم. بنظرم خیلی حرفه ای عمل می کنن.
درحین تحویل سال من و همسر در جوار هم با محبت نشستیم به این نیت که امسال محبتمون به هم بیشتر بشه. (زهی خیال باطل)
بعد از تحویل سال بزک دوزک کردیم لباس نو هامونو پوشیدیم کنار 7 سین دو سه عدد عکس انداختیم بعد حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ همسر.
ساعت 3 رفتیم تا 12 شب موندیم. شام همه موندیم و سبزی پلو ماهی خوردیم . آخ که چقدر چسبید.
بعدش اومدیم خونه و تا بخوابیم 2 صبح شده بود.
همه فک و فامیلای همسر رو هم خونه مادربزرگه دیده بودیم. از طولانی بودن مهمونیهای خانواده همسر در عذابم.
یعنی واقعا عصبی میشم. جالبه که خودش اصلا تحمل موندن خونه فک و فامیل منو نداره . 5 دقیقه نشده میگه خب پاشیم بریم. بنظر من عیددیدنی نباید خیلی طولانی بشه. البته نه 5 دقیقه نه 9 ساعت.
تازه این اول ماجرا بود.
همسر بنده به شوهر خاله بنده بسیار بسیار بسیار حساسن. یعنی یه چی میگنم یه چی میشنوین . هر سال عید من عزا میگیرم برای رفتن به خونه خاله اینا.
از طرفی ما با این خاله خیلی صمیمی بودیم همیشه. بعد از ازدواج به علت این حساسیت کلا رابطه با خاله اینا رو قطع کردم بخاطر اینکه حوصله عربده کشی آقا رو نداشتم. البته یه جورایی حق داره ها. این شوهرخاله ام آدم نچسبیه. کنار اومدن باهاش سخته. ولی همسر وظیفه داره بخاطر احترام به من این آدم رو ندید بگیره.
همونطور که من به همه فامیلاش احترام میذارم اون هم وظیفه داره به فامیلام احترام بذاره. ولی مگه میفهمه این چیزارو.
کلا زمانهایی که پیش فامیلای من هستیم من خیلی استرس دارم که نکنه یکی یه چیزی بگه یا یه حرکتی کنه آقا به تریج قباش بر بخوره بعدا ترکشاش به ما بخوره.
خیلی خیللی استرس داشتم برای رفتن به خونه خاله.
دقیقا هم حق داشتم. رفتیم خونه خاله شوهر خاله مثلا به خیال خودش یه شوخی با آقا کرد آقا یهو آمپرش زد بالا هر لحظه آماده ترکیدن بود که گفت پاشو بریم. هنوز 5 دقیقه هم ننشسته بودیم.
همه هم فهمیدن ما به نشانه اعتراض بلند شدیم. با ترس و لرز خداحافظی کردیم من هر لحظه آماده ترکیده شدن بودم.
بماند که چقدر نق نق کرد و اعصاب منو به هم ریخت و من چقدر نگران بودم کار به جاهای باریک نکشه و چقدر استرس کشیدم و ....
از همون موقع کلا مودم عوض شد. کلی برام خط و نشون کشید که بزار اینا بیان خونه ما من میدونم چه شوخیهایی باهاش بکنم تا اعماق وجودش بسوزه.
همش استرس اینو داشتم که خاله اینا کی می یان خونمون.
یه روز زنگ زدن بیان خونمون آقا فرمودن جواب نده. منم جواب ندادم که مثلا ما خونه نیستیم. بعد فهمیدم که مامان به خاله گفته بود که ما منزلیم. یعنی قشنگ معلوم بود که عمدا جواب ندادم.
نمیدونم چرا ولی خیلی ناراحت شدم دلم نمیخواست این اتفاقها بیفته. همون روز خواهرم اینا هم زنگ زدن بیان خونمون.
آقا خونه بودن گفتیم خب بیاین.
بعدش خواهرم زنگ زد گفت یه مهمون برامون اومد ما بعد از اینکه اینها رفتن می یایم خونتون.
گفتم اوکی.
آقا عصبانی شدن که من نمیتونم تو خونه منتظر باشم ببینم کی فرصت میکنن بیان دیدن ما. من میخوام برم بیرون. حوصله ندارم تو خونه بشینم حالا تا کی باید انتظار بکشم و ....
حوصله این حرفاشو نداشتم. نمیفهمه که عیده و این مسائل طبیعیه. نمیفهمه که باید احترام بذاره. ما رفتیم خونشون. خود ما هم میخواستیم بریم خونشون یکساعت و نیم بعد از اینکه بهشون خبر دادیم رفتیم اونها هم هیچ اعتراضی نکردن.
بهش گفتم نمیخواد منتظر باشی تو برو بیرون به کارات برس.
کارش چی بود؟ میخواست دوستاشو ببینه. انگار واجب بود.
بعد از 2 ساعت خواهرم زنگ زد گفت مهمونا تازه رفتن داریم می یایم گفتم همسر خونه نیست. یه کار مهم براش پیش اومد مجبور شد بره بیرون.
گفت باشه عیب نداره ما فردا می یایم. حالا ما قرار بود فرداش بریم سمنان خونه مابقی فامیلای آقا جهت دستبوسی و ادای احترام.
بله من موظفم تا اونجا هم برای عید دیدنی برم که یه وقت بی ادبی و بی احترامی به فامیلاش نشه. ولی آقا نمیتونه 2 ساعت تو خونه خودش بتمرگه چهار تا مهمون بیان برن.
خیلی عصبانی بودم. وقتی برگشت خیلی سرسنگین بودم اصلا تحویلش نمیگرفتم. فهمید عوض شدم گفت چی شد؟
گفتم هیچی. خیلی پاپی شد تا بگم. منم دیگه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون چند قطره اشک هم سرازیر شد این وسط که باعث شد چشمان ما اندکی ورم کنه و قرمز بشه.
حاج آقا فهمید که اشتباه کرده و مثلا اومد جبران کنه زنگ زد به شوهر خواهرم که عذرخواهی کنه بابت نبودنش.
شوهر خواهر فرمودن اشکال نداره الان خونه این دیگه ما داریم می یایم.
یهو چشام گرد شد گفتم خاک به سرم الان می یان چشمهای منو میبینن همه چیو میفهمن. منم انقده تابلو میشه قیافم وقتی گریه میکنم.
آقا رفتم یه عالمه آرایش کردم که مثلا بپوشونه قیافمو که نتیجه معکوس داد چشمام از 20 کیلومتری داد میزد یه 10 دقیقه قبل داشتم اشک میریختم.
خلاصه اینکه خواهر گرام با همسر و فرزندشون اومدن و متوجه قیافه ما هم شدن و ما کلی هم خجالت کشیدیم و ...
مثلا اومد خوشحالم کنه بازم اعصابم خراب شده بود.
فرداش قرار بود بریم سمنان.
صبح فرداش آقا مهربون شده بود گفت اصلا عجله نکن راحت به کارات برس بعد میریم سمت سمنان. حالا ما ناهار دعوت بودیم خونه داییش. خب راستش من اصلا دوست ندارم زیاد مزاحم این داییش بشیم. همونیه که مریضه. خانمش دائما داره از مریض مراقبت میکنه همیشه هم مهمان دارن به بهانه احوالپرسی میرن اونجا لنگر میندازن. خب زشته دیگه. یعنی چی؟
اگه نیت دیدار داییه خب برین ولی نمونین. نهایت یه وعده غذا بمونین بعد برین. آخه چرا مزاحمت ایجاد میکنین؟ چرا فهمیدن این مسائل انقدر براشون سخته؟
من اصلا راضی نبودم ناهار بریم. میگفتم ما ناهار رو بیرون بخوریم مثلا ساعت 2 اینا بریم شبش هم قبل از شام برگردیم.
تو حالت عادی خب میموندیم. ولی حالا که شرایط اینجوریه رفتن ما فقط مزاحمته. هیچکس هم از دیدن ما خوشحال نمیشه.
خلاصه رفتیم. ساعت حدودای 2 بعد ازظهر رسیدیم خواهر شوهراینا هم اونجا بودن یه دایی دیگه همسر هم اونجا بودن. یعنی اینا از شب قبلش بودن.
بیچاره زندایی چقدر مهمان داشت؟
ناهاررو خوردیم بعد دختر همین دایی همه رو شام دعوت کرد. دلیلشو من خوب میدونستم. میخواست شام دیگه مادرش یکمی استراحت کنه. بیچاره هلاک شده بود.
خلاصه بعد از ناهار همه با هم رفتیم خونه یه دایی دیگه عید دیدینی بعدش خونه یه خاله بعدش خونه یه دختر دایی و بعدش خونه همون دختر دایی که شام دعوت بودیم.
یه عالمه شام درست کرده بود کلی تو زحمت افتاده بود که من اصلا راضی نبودم. به وضوح خستگی رو تو چهره دختر دایی میدیدم. شام رو خوردیم. حالا مگه پا میشدن اون ایل و تبار.
قشنگ خودشونو بنداز میکنن. آی من بدم می یاد. هرچی ساعت میگذشت اینا از جاشون تکون نمیخوردن. مرد صاحبخونه هم تازه ساعت 7 غروب از سر کار اومده بود و معلوم بود چقدر خسته ست. من به چهره زن و شوهر صاحبخونه نگاه میکردم کاملا میفهمیدم منتظرن ما زودتر شرمونو کم کنیم.
جالبه که فقط من میفهمیدم. بقیه خیلی ریلکس نشسته بودن. تازه همه لباس راحتی پوشیده بودن که مبادا اذیت بشن.
خلاصه ساعت نزدیکای یک شب بالاخره رضایت دادن شر رو کم کنیم.
آقا اون زندایی هم از اونور منتظر ما بیدار نشسته بود که مارو موقع خواب سر و سامون بده. چقدر اینا بی ملاحظه ان.
برگشتیم خونه دایی. بعدش برای 4 عدد خانم شامل بنده تو یه اتاق رختخواب انداختن. آقا مگه من خوابم میبرد. تکون نمیتونستم بخورم. چشمام تا خود صبح باز بود صبح با اعصاب خراب رفتم از اتاق بیرون. دیدم مردها خیلی راحت با یه عالمه جا کنار هم خوابیدن.
آخه مگه مجبوریم؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟؟؟؟؟بدم می یاد از این تصمیم گیریها.
صبح بالاخره دوستان و عزیزان بیدار شدن و ما ساعت 11 مزاحمتو کم کردیم و راهی شدیم.
خواهر شوهر گرام تشریف داشتن ما روز جمعه از خونشون برگشتیم. امروز سه شنبه هست خواهر شوهر هنوز اونجا هست. پدر و مادر شوهر هم ارمنستان بودن تازه برگشتن اونها هم دیروز تشریف بردن اونجا.
حالا تصورشو بکنین این ایل و تبار خودبنداز قراره تشریف فرما بشن اینجا.
عین چی استرس گرفتم بیان خونه ما تلپ شن چه خاکی بریزم تو سرم. من توان ندارم. من چیکار کنم؟ چجوری شکم اینارو سیر کنم؟
چند روز قراره بمونن؟؟؟؟؟؟ آخ آخ بهانه اداره هم ندارم. 4 روز تعطیلیم. نیان لنگر بندازن؟؟؟؟؟
اومدن که می یان حالا چقدر میمونن فقط خدا میدونه.
خدا بخیر بگذرونه.
شدید نیازمند کمکم. یکی به دادم برسه.