خیلی خوشحال بودم که دو روز وسط هفته تعطیلیم و کلی استراحت میکنم و تمام خستگیهام میره.
اول صبح یه نگاه به خونه کردم گفتم بزار خونه رو تمیز کنم بعد استراحت میکنم. افتادم به جون خونه. جارو برقی کشیدم. میزها و سایر لوازم رو دستمال کشیدم .. آشپزخونه رو تمیز کردم. گاز رو تمیز کردم. ظرفارو شستم. غذا درست کردم.
بعد رفتم از رو بالکن لباس خشکارو گرفتم و داشتم تا میکردمشون که چشمم خورد به کاپشن آقا.
این کاپشن رو وقتی رفته بودیم روسیه از اونجا خریده بودیم. خیلی خاصه. خیلی خوشکل و تکه. اصلا شبیهش اینجا تو ایران نیست.
از این پف پفی ها هم هست نمیدونم بهش چی میگن. رنگش هم خیلی خاصه. خیلی هم به همسر می یاد.
با خودم گفتم خب این کاپشن رو بهتره کاور بکشم بذارم رو رگال. آماده باشه برای سال دیگه.
یادمه یکی دو هفته پیش از همسر پرسیده بودم این کاپشنتو بندازم تو ماشین لباسشویی؟؟؟؟
گفت نه اصلا به هیچ عننوان. حیفه. خراب میشه. ببر بده خشکشویی بخارشویش کنن یا هر روش دیگه ای که مناسب هست براش.
منم تنبلیم می یومد ببرمش. روز یکشنبه بعد از اینکه کل خونه رو دسته گل کردم و غذا رو هم آماده کرده بودم و دیگه آماده استراحت بودم با خودم گفتم فقط همین کاپشنه مونده ها. بندازمش تو ماشین تا قبل از اینکه همسر بیاد خشک میشه نمی فهمه انداختمش تو ماشین.
یه لحظه تردید کردم گفتم نکنه واقعا خراب شه.... بعد گفتم نه بابا چرا خراب شه کلا نیم ساعت میره تو ماشین بعد خشک میشه و آویزونش میکنم تموم میشه.
کاپی رو که انداختم تو ماشین. یه لحظه گفتم درش بیارم و دنبال دردسر نباشم. ولی بازم به حرف شیطان رجیم گوش نکردم و دکمه استارت ماشین رو زدم.
بعد رفتم مابقی ریز مونده کارهامو انجام دادم. تا اینکه نیم ساعت گذشت و رفتم ماشین لباسشویی رو باز کردم.
چی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به جای کاپشن یک عدد پارچه آویزون از جنس بادگیر دیدم.
کلا پفش خوابیده بود. از هم وار فته بود. دقیقا مثل یک پارچه تخت جلو چشمم بود.
اگه بگم اون لحظه حس میکردم قلبم تو دهنمه دروغ نگفتم. چنان استرسی گرفته بودم که حد و حساب نداشت.
دقیقا خونمو حلال کرده بودم براش.
با استرس اون تیکه پارچه آویزونو بردم تو بالکن رو رخت آویز گذاشتم خشک بشه. گفتم شاید خشک بشه خوب بشه.
با خودم فکر کردم یعنی خشک که بشه دوباره پف میکنه. چجوری توش هوا میره. باید تلمبه بگیرم توش؟؟؟؟؟؟
همینجور که داشتم نگاش میکردم صدای در خونه اومد. اوه آقا تشریف فرما شده بودن.
سریع در بالکنو بستم پرده رو کشیدم دویدم رفتم سمت آقا که نکنه بره تو اتاق بره سمت بالکن و اون فاجعه رو ببینه.
اصلا آروم و قرار نداشتم.
تو حالت عادی آقا هیچ وقت طرف بالکن نمیره. نمیدونم اون روز چرا انقدر تو اون اتاق و سمت بالکن میرفت نکبت.
آقا خیلی فکر کردم. گفتم کاپی رو گم و گور کنم بعد که زمستون سراغشو ازم گرفت خودمو بزنم به ندونستن.
بعد گفتم نه همینجوری آویزونش کنم بعد خودش که دید بگم ئه چرا پفش خوابید؟؟؟ جنس نداشت ها.
لعنتی مارک خوبی هم بود. نمیشد اینجوری تو سرش زد.
دوباره فکر کردم گفتم باید یه چیزی اون پفه رو ایجاد میکرد. خود جنس پارچه بادگیر که پف نمیکنه. پس باید یه جنس خاصی از الیاف و پارچه تو اون باشه که هوا رو به خودش جذب میکه و اون پف رو ایجاد میکنه.
رفتم کاپی رو جلو نور آفتاب گرفتم دیدم بعععععععله یه پارچه ای اون تو هست تو تمام تیکه هاش. چون تیکه تیکه دوخت داشت . تو تمام تیکه هاش یه پارچه ای مچاله شده هست.
آخ آخ گفتم دیگه خراب شد و اصلا راه حل نداره. چون اون پارچه اصل کار بود که خراب شد.
بازم نشستم فکر کردم گفتم ببرمش پیش یه خیاط بگم تمام اینها رو باز کنه از اون مدل پارچه هه توش بزنه و ....
اصلا عملی نبود. چون خیلی تیکه تیکه دوخت داشت.
حالا همه این دید زدن هام به کاپی تو خلوت و خفا و با استرس بود که نکنه آقا بیاد تو اتاق منو با مدرک جرم ببینه.
دهن اینو نمیشد جمع کرد دیگه.
یک لحظه گفتم حالا این پارچه هه داخلی رو یه ذره ماساژ بدم شاید خراب نشده باشه فقط جمع شده باشه و من با ماساژ بازش کنم.
یه تیکه رو گرفتم پارچه هه رو مالوندم دیدم یواش یواش باز شد و کل اون تیکه پخش شد و هوا رو به خودش جذب کرد و پف کرد.
انگار دنیا رو به من داده بودن. انقده ذوق کرده بودم میخواستم با تمام وجودم داد بزنم بپرم بالا و پایین و ....
نمیشد ولی. آقا میفهمید.
حالا یه نگاه به کاپی کردم و تعداد دوختها تیکه ها رو شمردم. حدودا 12 تا پشت. همون اندازه دو طرف جلو. بعد آستینها و بعد خود کلاه.
درست کردن هر قسمت کم کم 5 دقیقه زمان میخواست تا پارچه زیری رو اول باز کنم بعد بصورت یکنواخت همه جا پخشش کنم.
با یه فلاکتی من اینکارو انجام میدادم که خودم دلم برای خودم سوخت.
فقط اگه از خونه بیرون میرفت راحت کاپی رو دستم میگرفتم و همه رو درست میکردم.
ولی تو کمد آویزونش کرده بودم و دونه دونه یواش یواش درستش میردم و بعد سریع در کمد رو میبستم که نفهمه.
زیاد هم نمیتونستم تو اتاق باشم مشکوک میشد می گفت کجایی؟ داری چیکار میکنی؟؟
اون شب فقط تونستم قطعه های پشت رو درست کنم.
با خودم فکر کردم حالا تا فردا صبح صبر میکنم میره سر کار راحت کارمو انجام میدم.
شب بدی بود خیلی دوست داشتم زودتر صبح بشه و کارمو تموم کنم.
صبح زود ساعت 7 بیدار شدم منتظر شدم آقا بیدار شن و برن سر کار.
حالا مگه بیدار میشد؟؟؟؟ ساعت 10 و نیم تازه از خواب پا شد و سریع صبونه آوردم براش و هی میخواستم راهیش کنم بره اداره که گفت امروز نمیرم ادراه میخوام بشینم برای امتحان جامع ام درس بخونم.
تو دلم هر چی فحش ناموسی و غیر ناموسی بلد بودم نثار خودشو و شانس گند خودم کردم.
تمام روز دوم تعطیلات داشتم دونه دونه اون تیکه ها و اون پارچه ها رو دور از چشم آقا باز میکردم. این کار تا غروب طول کشید. ولی نتیجه کار عالی بود. کاپی عین قبلش شده بود.
به محض اینکه کاپی درست شد رفتم آویزونش کردم همون جاییکه از قبل بود که دیدم آقا میگن میخوام برم بیرون خسته شدم از خونه.
بازهم هر چی فحش بلد بودم نثار همون دو مورد بالایی کردم. و از لجم منم لباس پوشیدم باهاش رفتم بیرون که اصلا هم خوش نگذشت.
به همین راحتی تعطیلات دو روزه ایه که انقدر منتظرش بودم رو ر.ید.یم رفت.
یکی نیست بگه آخه مگه مرض داری دست به وسایل اون میزنی؟؟؟؟؟؟؟ به قول بعضی ها چرا چوب تو دهن سگ میکنی آخه. البته در مثل مناقشه نیست دیگه. جان من معلم ادب و اخلاق نشین که اصلا حوصله ندارم تازه اون با اون اخلاقش کم شباهت به سگ نداره بخدا.
این شد که دیگه پشت دستمو داغ میکنم که سراغ وسایل مورد علاقه اش نرم و اینجور خودمو به فنا ندم روز تعطیلی.
والا. زندگیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟ کدبانو هم نمیشه بود. همون تنبل باشم و هیچکار نکنم اعصابم آرومتره بخدا.