بهمن ماه امسال
پنج شنبه این هفته یعنی 12 بهمن روز تولدمه. من معمولا اول هر سال سررسیدی که بهمون میدن رو یه نگاه کلی میندازم بعد توی روز 12 بهمن یه چیزی برای خودم مینویسم.
امسال نوشته بودم
Are you pregnant now
دیروز که رفتم روز تولدمو دیدم جلوی این سوال یه yes بزرگ هم نوشتم ولی زیرش یه چیز دیگه هم نوشتم.
It's been 40 days that we lost him for ever
آره دقیقا روز تولد من 40 پسر خاله م هست. دقیقا 2 دی اون اتفاق براش افتاد.
اولین باری بود تو خانواده مون یه جوون رو از دست دادیم. قدیما هر وقت میشنیدم که میگفتن داغ جوون سخته درک نمیکردم چی میگن.
ولی حالا خوب میفهمم. آدمی که سنی ازش گذشته باشه تحمل فوتش راحتتره. بنظر آدم راحتتر میتونه باهاش کنار بیاد.
چون فلسفه زندگی همینه یه روزی می یایم. یه روزی هم میریم. ولی اینطوری زود رفتن قابل تحمل نیست.
انگار آدم هیچ رقمه با خودش کنار نمی یاد. هر وقت یادم می یاد چه قیافه ش چه حرف زدنش چه حرکات و رفتارش ناخودآگاه اشکام سرازیر میشه. با گذر زمان هم اصلا کمرنگ نمیشه.
بگذریم.
هوا خیلی سرد شده. بیشتر نقاط ایران برف اومده ولی اینجا همچنان منتظر برفیم البته پیش بینی کردن امروز دیگه ما هم شاهد بارش برف باشیم.
فعلا که بارون می باره هوا هم خیلی سرد شده.
دیشب خواهر شوهر تماس حاصل فرمودن و متذکر شدن آخر این هفته میخوان برن فیروزکوه. سوال پرسیدن از همسر آیا شما هم تشریف می آورید؟ همسر هم فرمودن بله چرا نیاییم؟
بعد بهش میگم هوی حالیت نمیشه من شرایط سفر رو ندارم اونم تو این هوای سرد. تحمل تو ماشین نشستن رو ندارم. حالم بد میشه. اگه جاده ها بسته بشن و تو راه بمونیم من چه خاکی بریزم تو سرم؟
تازشم اگه خانوادت سرما خورده و مریض باشن و به منم انتقال بدن باید چیکار کنم؟
میگه یعنی چی؟ منکه نمیتونم 9 ماه هیچ جا نرم تازه بعدشم بچه ت که بدنیا بیاد بهانه جدید پیدا میکنی بازم هیچ جا نمی یای.
گفتم خب تو باید ملاحظه حال و روز منو بکنی دیگه. میمیری مادر خواهرتو نبینی؟ پدر و مادرت که چند روز قبل اینجا بودن زیارتشونم کردی به اندازه کافی.
میگه نه این هفته من میرم فیروز کوه تو هم باید بیای.
گفتم به همین خیال باش.
دیدم قهر کرد و پشتشو به من کرد. البته قهرهای همسر کلا به ثانیه هم نمیکشه. اهل قهر کردن نیست.
هی با من حرف میزد منم جوابشو نمیدادم. آخرشم گفتم من باهات حرفی ندارم انقدر با من حرف نزن.
البته این دعواها همه هنگام خواب صورت گرفت. من پشتمو کردم بهش پتو رو هم ازش کشیدم رو خودم گذاشتم. دیدم اینم پشتشوکرده بهم. پتو رو هم به نشانه قهر فرستاد طرف من.
محلش ندادم و خوابیدم. دیشب بخاطر باد و بوران چندین بار برق قطع و وصل شد هر دفعه هم که وصل میشد صدای آهنگ این محاففظها مارو بیدار میکرد و هر دفعه هم همسر می پرید میگفت چی شده؟
میگفتم بخواب. برق قطع و وصل شد.
صبحها ساعت 6 واقعا هوا تاریک مطلقه. عین نصفه شب می مونه. چقدر بیدار شدن و بلند شدن و دست و صورت شستن و اماده شدن و رفتن به محل کار سخته.
البته من الان 13 ساله سابقه کار دارم. احساس میکنم امسال از همیشه برام سختتره.
بعضی وقتها به سال دیگه این موقع فکر میکنم. نی نی م تقریبا 8 ماهشه. منم مرخصی زایمان هستم. حالمم خوبه (امیدوارم البته). نی نی رو قشنگ میپوشونم میبرمش برف بازی. آخه چه باحاله.
و اما فعلا امساله هنوز سال دیگه این موقع نشده.
کارهای خونه هم یکی پس از دیگری داره انجام میشه این وسط هزینه های پیش بینی نشده هم زیاد به وجود اومد .
خب دیگه خونه آماده همینه دیگه. سازنده های عزیز که دلشون نمیسوزه خیلی جاها کم کاری میکنن.
غصه اسباب کشی هم دارم. کی میخواد این همه وسیله رو جابجا کنه تو این برف و بارون؟؟؟؟
البته من که از خدمات باربری کمک میگیرم ولی بازم رو اعصابه برام این جور کارها.
اصلا و ابدا فعلا به سیسمونی فکر نمیکنم. گذاشتمش برای بعد عید.
ای وای چرا آفتاب در اومد؟ قرار بود برف بیاد. پس چی شد؟
راستی نتایج آزمایشم هم خوب بود خدارو شکر. آخر این ماه باید برم آنومالی.
ماه 4 هم به میمنت و مبارکی یکی دو روز دیگه تموم میشه و میرم تو ماه 5.
تو تمام زندگیم هیچ وقت روزها ماهها و فصلها رو اینجور نشمردم و منتظر گذرشون نبودم.
ولی این روزها هم میگذره. یادمه پارسال دم عید چقدر سرم شلوغ بود و بدو بدو داشتم.
خیابونها انقدر شلوغ و پرترافیک بود که حتی جای خالی برای راه رفتن هم نبود انگار همه مردم شهر تو خیابون بودن.
چه دغدغه هایی داشتم. لباس و کیف و کفش و مانتو و ...
امسال باید مانتو بخرم و شال و بلوز و شلوار . دیگه کیف و کفش نمیخرم. یه عالمه کیف و کفش دارم. بسه دیگه.
باورم نمیشه امسال عید خونه خودمون هستیم. البته اگه بتونیم بریم. فعلا که همش داره عقب می یفته.
همکار هم اتاقیم که اونم بارداره. تو ماه هشته. دیگه نمی یاد اداره. بهش حسودیم میشه آخرای بارداریشه.
تازشم قراره سزارین کنه. راحت میشه بخدا.
البته برای منم فقط 5 ماه مونده. 5 ماه. میشه 150 روز. واییییییییی همچین کم هم نیست.ولی میگذره. مثل همه مراحل دیگه زندگی.
راستی پس این نی نی کی تکون میخوره؟ دلم میخواد ابراز وجود کنه.
خیلی کنجکاوم بدونم بچه م چه شکلیه. امیدوارم اول از همه سالم باشه دوم اینکه خوشگل باشه. نی نی خوشگل دوست دارم.
خب من برم دیگه یه عالمه کار دارم. فعلا بای.