جابجایی اتاقها
همکاران عزیز اداره چه دغدغه هایی دارن. تا چند ماه پیش همش میگفتن فلانی (من) چرا بچه نمی یاره. هی مینشستن حساب کتاب میکردن میگفتن تا کی میخواد صبر کنه.
حالا می فرمایند فلانی چرا شکمش بزرگ نمیشه. نمیدونستم همکارا می شینن شکم منم سانت میزنن. والا. البته مستقیم به خودم نمیگن. به گوشم میرسه این حرفا.
نمیدونستم انقد مهمم تو اداره. جزء دغدغه هاشون محسوب میشم. چرا نمی زام. چرا شکمم بزرگ نمیشه. و هزار تا چرای دیگه.
واقعا بیکارن ملت. البته من هیچ اهمیتی به حرفاشون نمیدم.
خدمتتون عرض کنم که ما به تعداد 5 نفر تو اتاق بودیم که یکی از ما همون دختر پرچونه بود که دهن مارو سرویس کرده بود. البته محاسن زیاد داره یکیش پرچونگی بیش از حدشه. سلیته بودن و بی حیابودن و بی ادب بودن و احترام بزرگترو نگه نداشتن و پرتوقع بودن هم جزء خصایصشه.
یه خانم دیگه تو اتاق کنار ما با 3 تا مرد هم اتاق بود . مدیر تصمیم گرفت که ما 6 تا خانم رو تو دو اتاق تفکیک کنه.
روز چهارشنبه هفته قبل رئیسمون اومد تو اتاق گفت اون اتاقی که منتظر خالی شدنش بودیم الان آماده شده.
یهو قلبم ریخت گفتم قراره کیا با هم هم اتاق بشن.
گفت شما و خانم فلانی و خانم پرچونه قراره هم اتاق شین. گفتم یاخدا من نمیتونم با این آدم هم اتاق شم.
خود رئیس هم از این دختره خوشش نمی یاد چون خیلی خیلی بی نظمه. و هر وقت هم نمی یاد سر کار هیچوقت از قبل اجازه نمیگیره. اطلاع نمیده.
حتی وسط روز هم بخواد بره مرخصی کله شو میندازه پایین کیفشو میگیره تشریف میبره بیرون. بقیه رو ... حساب نمیکنه.
بخاطر همین رئیس چشم نداره اینو ببینه ولی مدیر چون با پدر کله گنده خانم دوسته خیلی هواشو داره.
رئیس گفت نظر شما چیه. گفتم من و فلانی و فلانی اوکی هستیم با هم.
اون دو تا فلانی که اسم بردم اونها هم اون روز بودن تو اداره. وقتی اومدن تو اتاق بهشون قضیه رو گفتم اونها هم خوشحال شدن که از دست این دختره خلاص میشن. تصمیم گرفتیم ما میزمونو جابجا کنیم و بریم اتاق دیگه.
اون روز طبق معمول خانم پرچونه بدون اطلاع قبلی تشریف نیاورده بودن اداره.
ما هم از فرصت استفاده کردیم و سریع میزها رو جابجا کردیم و رفتیم اتاق دیگه. چون میدونستیم اگه خانم متوجه بشه قشقرق به پا میکنه و جنجالی به راه میندازه و هر جوری شده نمیذاره این اتفاق بیفته. چون خانم با دو نفری که هم اتاق شد از اون دو نفر خوشش نمی یاد و اون دو نفر هم چشم ندارن اینو ببینن یعنی جو اون اتاق خیلی بد شده.
شاید ما نامردی کردیم. ولی وقتی پای انتخاب وسط باشه و صحبت سالیان سال روزی 9 ساعت کار کردن باشه و آدمهایی مثل ما که تو اداره پارتی و رابطه و .... هم نداریم که هوامونو داشته باشه معدود جاهایی که میتونیم بهره ای ببریم نباید فرصت رو از دست بدیم.
به هر حال ما جابجا شدیم و پر از ترس و لرز و دلهره که خانم صبح شنبه چطوری همه مونو پر پر میکنه.
تمام آخر هفته رو با استرس گذروندیم. چرا انقدر ازش میترسیم؟ چون بی چاک دهنه. بی تربیته. بی حیا و بی ملاحظه ست. می یاد آدمو میشوره پهن میکنه تو آفتاب. و چون دختر والامقام اداره ست کی جرئت داره باهاش دهن به دهن بشه.
بخصوص که پدرش هم خیلی هواشو داره. و خیلی هم قدرت داره.
خلاصه صبح شنبه شد. چشمتون روز بد نبینه. هر کدوم میخواستیم از اتاق بریم بیرون اول عین دزدها درو آروم باز میکردیم یه نگاه به اطراف مینداختیم که مبادا جلاد رو ببینیم و سرمونو گوش تا گوش ببره.
خانم طبق معمول ساعت 9 تشریف فرما شدن. تازه زود هم اومدم تا 10 و نیم 11 وقت دارن بیان. فقط ماها هستیم که باید 7 کارت بزنیم . اوشون مدیر عاملی می یان سر کار.
اومد فهمید داستان چیه گوله آتیش شد. قلب ما تو دهنمون بود. اومد بدون سلام دادو بیداد شماها هیچکدوم نمیتونستین به من زنگ بزنین خبر بدین؟ اصلا چطور بدون اینکه نظر منو بخواین همچین کاری کردین. یعنی مدیر از شما نظر نخواست.
ما فقط گفتیم نه نظر نخواست.
داد میزنه با اون صدای جرجریش مدیر کجاست. میخواست بره قیمه قیمه ش کنه. گفتیم یا خدا . الانه که نظر مدیرو برگردونه و یه بلایی سر ما بیاره.
نشستیم سر جامونو و منتظر موندیم.
تا اینکه مدیر رو پیدا کرد باهاش حرف زد و د وباره اومد تو اتاق ما. داد بیداد که شما به من دروغ گفتین مدیر گفت نظر خودتون بود که با هم باشین. یا شما دارین دروغ میگین یا مدیر دیگه.
جالبه ما همه ازش بزرگتریم.
مدیر تو حرفاش بهش گفت ببین دخترم تو از نیروهای خوب من هستی (!!!!!!!!!!!!!!!!) اینا عملا گفتن که نمیخوان با تو هم اتاق باشن تو هم الان برو قدر اونایی که میخوان با تو هم اتاق باشن رو بدون. !!!!!!!!!!
آخه اون دو نفر دیگه هم الان دارن دیوانه میشن تنها مشکلشونم اینه که با این نمیخواستن هم اتاق شن.
خلاصه اینکه بعد خانم به نشانه قهر از اداره رفتن بیرون (واقعا خونه خاله ست براش اداره) به بابا جونش زنگ زد. باباهه زنگ زد به مدیر.
مدیر هم به ما زنگ زد گفت همگی بیاین اتاق ما. اینجا یکی از هم اتاقیهای ما دیگه کفرش دراومد. زنگ زد به مدیر خیلی جدی گفت اگه راجب این مسئله میخواین حرف بزنین من نمی یام. من بعد از این همه سال حسن سابقه کار انقدر حقو ندارم که هم اتاقیامو انتخاب کنم. شما براتون سوال پیش نیومد که چرا هیچ کس حاضر نیست با این هم اتاق بشه.
بسه دیگه تا کی باید حق ما بخاطر فلانی و فلانی که پارتی دارن ضایع بشه. مگه همه چی دست این یه الف بچه ست. مگه این باید برای تعیین تکلیف کنه. اونم کسی که حتی وجهه یک کارمند رو هم نداره .
خلاصه نیومد دفتر مدیر.
ولی ما رفتیم. ما همچین جرئتهایی نداریم. رفتیم دفتر مدیر دیدیم مدیر هم از حرفای هم اتاقی ناراحت شد و گفت برگردین اتاقتون دیگه هیچ حرفی راجب این مسئله ندارم باهاتون.
خلاصه اینکه دیروز کلی تن و بدن ما رو لرزوند تا اینکه فعلا تا اینجا با چنگ و دندون اتاق و هم اتاقیهامونو حفظ کردیم.
دوستان راااااااااااااااااااااحت شدم از دستش. تازه دارم نفس میکشم. رو مخ بود. عین مته رو مغزم بود. خدارو شکر الان از دست منم ناراحته. از من اصلا توقع نداشت. چون من برخلاف بقیه هیچوقت باهاش هم جوابی نمیکردم و کنتاکت نداشتم.
چون حوصله عربده کشیشو نداشتم.
فعلا بنظر میرسه اوضاع آرومه. انقده این اتاقمون خوبه. انقده توش آرامش داریم. انقده هم اتاقیها با هم خوبی. (بزنین به تخته چشم نخوریم یه وقت). آخیش. نزدیک بود بدبخت شم. شانس آوردیم اون روز نبود اداره وگرنه عمرا جلوش میتونستیم اینکارو بکنیم.
فردا رو باید مرخصی بگیرم. چون خانمه می یاد خونه مونو تمیز کنه. روز دیگه هم وقت نداشت. منم مجبورم باشم پیشش.
همسر هم الان بیمارستانه. چرا؟؟؟؟؟؟ اینم تعریف کنم؟؟؟؟؟؟ خسته شدم.
مختصر و مفید بگم کف دستش عرق میکنه رفته رگهای سمپاتیکشو قطع کنه که دیگه دستش عرق نکنه.
راستی همین الان شنیدم خانم پرچونه رفته پیش مدیر گفته مدییییییییییییرررررررررر لطفا دستور بدین قفل در اتاقمونو عوض کنن. فکر میکنین چرا؟؟
ما دزدیم؟ ممکنه یواشکی بریم اتاقشون از کیفش دزدی کنیم؟ تا حالا چیزی از ما دیده بود تو اتاق؟
خیلیییییییییی بی شخصیته. اتفاقا خوبه همچین درخواستهایی میکنه. بزار مدیر بشناستش.