ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

چهارشنبه کلاس زبان داشتیم. من تکالیفمو انجام داده بودم. ولی همسر وقت نکرده بود انجام بده. اومد خونه گفت چیکار کنیم؟ منم از خدا خواسته گفتم خب کلاسو کنسل کن. اصلا حالشو نداشتم برم کلاس. حتی توان نداشتم از جام بلند شم. پسره رو به سختی خوابونده بودم. معمولا وقتی میخوابه سریع میرم حاضر بشم. ولی اون روز وقتی خوابید منم همون جا افتادم و گوشی به  دست در حال نت گردی و استراحت بودم.

وقتی اومد خونه گفت چرا هنوز آماده نشدی؟ گفتم حال نداشتم.

وقتی قرار شد کلاسو کنسل کنیم انگار جون تازه گرفتم. سریع رفتم آش رو گرم کردم (آش پشت پای دختر عموی همسر که شیراز قبول شده و رفته) آوردم با سبزی خوردن نشستیم دوتایی خوردیم بدون اینکه یه فسقلی بیاد وسط سفره و تمام سبزی ها رو پخش و پلا کنه و نونها رو ریز ریز کنه و قاشق بذاره تو آش و بریزه رو سر و صورت و تنشو سفره و فرش و ... خلاصه نشستیم با آرامش غذا خوردیم. بعدش هم پسره بیدار شد و کلی از سر و کولمون بالا رفت تا خسته شد و خوابید.

البته خوابوندن پسرم کلی پروسه داره حداقل یکساعت و نیم زمان میبره تا بخوابه. تو تمام این مدت هم روی پامه دارم تکونش میدم وسطها هم خسته میشه میپره روم شیر میخوره دوباره میره روی پام خودش میخوابه دوباره بلند میشه...

این ماجرا انقدر تکرار میشه تا بالاخره خسته بشه و بخوابه.

صبح فرداش ساعت 7 و نیم آسه آسه بلند شدم تا زودتر بیدار شده باشم و بتونم یه نسکافه با آرامش بخورم.

آرام آرام رفتم کتری برقی رو روشن کردم و کافی میکس رو خالی کردم تو لیوان و روش آب جوش ریختم نشستم رو مبل اولین قلوپ رو خوردم پسملی بیدار شد. مجبور شدم لیوان رو بذارم کنار پسره رو بغل کنم شیر بدم همچنان که در حال شیر خوردن بود منم نسکافه میخوردم. (این همون چیزی بود که بخاطر فرار کردن ازش زود بیدار شده بودم)

بعد خودمو و آدرین صبحونه خوردیم و برای ناهار سبزی پلو شامی گذاشتم و سالاد شیرازی درست کردم. آوردم هم خودم خوردم هم پسره. بچه م عاشق سالاد شیرازیه. بخاطر اون درست کردم.

همسر حدودای ساعت 3 اومد خونه ناهارشو  خونه مامانش اینا خورده بود. من ساعت 5 نوبت آرایشگاه داشتم. همسر با رضا شوهر ویدا ساعت 4 رفت بیرون. من موندم و کلی کار. باید آرایش میکردم لباسای خودمو و آدی رو آماده میکردم. پسره بعد ازظهر نخوابیده بود باید یکمی میخوابید تا تو مهمونی اذیت نکنه.

ساعت 4 گذاشتمش روی پام بخوابه. تا ساعت 5 دیوانه م کرد خوابش می یومد ولی به زور خودشو بیدار نگه میداشت.

دیگه کلافه شدم بلند شدم رفتم آرایش کردم پسره هم مدام تو دست و پام بود. ساعت 5 و نیم داشتم سویچ ماشینو میگرفتم که برم بیرون همسر به همراه عرفان اومدن خونه مون. یه سلام علیک کردیم و من و بچه رفتیم آرایشگاه.

خیلی نگران بودم که تو آرایشگاه اذیتمم نکنه. همش استرس داشتم که اگه لج کنه گریه کنه وسط کار من چیکار کنم.

برخلاف انتظارم خیلی آقا بود. تمام مدت تو بغلم نشسته بود و آرایشگره کارشو میکرد. همه هم  اونجا باهاش بازی میکردن و میگفتن بیا بغلم ولی پسملی بل هیچکس نرفت. نهایت لطفی که میکرد یه لبخند بود که تحویلشون میداد.

کارم تموم شد رفتم بیرون دیدم ئه ساعت حدودای هفت هست و هوا کاملا تاریک. سریع بچه رو بغل کردم بردم تو ماشین رفتیم خونه.

همسر و عرفان هنوز بودن. بچه رو دادم به همسر رفتم لباس پوشیدم و تن بچه هم لباس پوشوندم و وسیله ها رو جمع کردم رفتم تو ماشین . به همسر گفتم تو با ماشین خودت برو منم با ماشین خودم.

چون اگه احیانا پسره لج میکرد تو مهمانی میخواستم راحت پاشم برگردم خونه یا بچه رو ببرم بزارم خونه خواهرم. اینجور مواقع همسر رو از جاش بلند کردن کار راحتی نیست.

خلاصه اینکه رفتیم خونه ویدا اینا. یه سری مهمونها اومده بودن.

پسرم اول مهمونها رو دید یه کمی نق نق کرد ولی زود ساکت شد. نشستیم با هم. هاپو هم دارن پسرم عاشق جک جونوره. حتی سوسک هم میکشم گریه میکنه میگه بزار باشه راه بره.

کلی با هاپو ور رفت. یه جایی هم هاپو خسته شد یه گاز کوچولو از دستش گرفت ولی هیچی نشد. پسره هم اصلا گریه نکرد.

تمام مدت مهمانی بچه م وسط بود داشت میرقصید خیلی هم با شور و هیجان میرقصید حتی وقتی همه مینشستن باز پسره وسطداشت میرقصید بعد میرفت تو آشپزخونه بعد اتاق خوابها . خونه شون دوبلکسه. از پله ها میرفت بالا. بادکنکها رو میگرفت. هر کاری دلش خواست کرد منم با کفش پشنه بلند دنبالش. دیگه پادرد شده بودم. هرچند وقت یکبار کفشامو در می آوردم یه ذره نفس میکشیدم دوباره کفش میپوشیدم دنبال پسره میدوییدم. مدیونید اگه فکر کنین یه دقیقه نشست.

البته اونشب برای اولین بار پفک خورد خوششم اومد یه دیس کامل پفکو خورد هر چقدر خواستم جلوشو بگیرم نمیتونستم. جیغ جیغ میکرد مجبور شدم بشینم و پفک خوردنشو با حرص تماشا کنم.

تازه کلی هم نوشابه خورد. من اصلا اینا رو بهش نمیدم بخوره. ولی خب اونشب تو مهمونی نمیخواستم جیغشو در بیارم.

خیلی غذا درست کرده بود مز قشنگی چیده بود. همه کارها رو هم خودش انجام داده بود. خیلی حوصله داره. خیلی هم انرژی داره. پس من چرا سریع خسته میشم.

یه چند تا اسنک رفتم تو آشپزخونه خوردم. سالاد اندونزی خوردم. کشک بادمجون هم خوردم. همه اینا رو تند تند و هول هولکی ایستاده میخوردم همزمان دنبال آدرین هم بودم.

ساعت 10 و نیم دیدم آدی دیگه خیلی خسته شد می یاد بغلم و شیر میخواد.

دیگه گفتم باید برم. خودمم هلاک شده بودم.

از همه خداحافظی کردم. رفتم سوار  ماشین شدم آدی رو ه مگذاشتم رو صندلی ماشین. همونجور که گریه میکرد شروع کردم براش لالایی خوندن. رانندگی میکردم و براش گنجشک لالا رو میخوندم. دیدم دیگه گریه نمیکنه نگاش کردم پسملی لالا بود. رفتم خونه بردمش بالا گذاشتمش رو رختخوابش. با آرامش لباسامو عوض کردم. خونه به شدت به هم ریخته بود خونه رومثل دسته گل کردم. آرایشمو پاک کردم.

همونجور که پسره خواب بود پوشکشو عوض کردم لباساشو هم عوض کردم لباس راحت خونگی تنش پوشوندم بیدار شد دوباره بهش شیر دادم و خوابید.

خودمم یکمی اینستا گردی کردم و خوابیدم. همسر ساعت 2 صبح اومد. گویا بعد تولد همه با هم رفتن یه جا قلیون کشیدن.

اونشب پسرم چون شام نخورده بود و گرسنه بود تا صبح بیشتر از 40 بار بیدار شد و شیر میخورد.

ااصلا نتونستم بخوابم. صبح دیگه از این بیدار شدنهای مکرر خسته شده بودم بلند شدم یه نسکافه برای خودم درست کردم و با آرامش خوردم. برای اولین بار پسرم ساعت 10 صبح بیدار شد. از بس خسته بود.

همسر هم بیدرا شده بود یه صبحونه با هم خوردیم دوباره همه لباس پوشیدیم رفتیم بیرون بردم دست پسرمو به خاله م نشون دادم خاله رئیس مرکز بهداشته. چون هاپو گاز گرفته بود یکمی قرمز شده بود.

خاله گفت چون سگشون خونگیه و همه واکسنهاشم زدن مشکلی نیست.

خود خاله اینا هم هاپو دارن ی ه هاپوی بزرگ. اون هاپو هم پسرمو لیس زد. البته اونم تمیزه مشکلی نیست.

نمیدونم این پسره چرا  انقدر عاشق حیووناته..

بعدش رفتیم خونه مادرشوهر اینا. میخواستن برن فیروزکوه. بردیم پسره رو ببینن. کلی ذوق کردن و پسرمو ماچ مالی کردن و رفتن.

ما هم رفتیم فروشگاه رفاه فقط یه آبلیمو با دلستر میخواستیم بخریم. 470 هزار تومن خرید کردیم برگشتیم خونه. نگم براتون که تو رفاه این پسره چه بلایی سرمون اورد. اصرار داشت که خودش راه بره. دونه دونه قفسه ها میرفت وسایلشو در می آورد نگاه میکرد میذاشت سر جاش. یه پیشی هم اونجا تو حیاط دید تا مدتها دنبال پیش میدویید منم دنبال اون میدوییدم. بیچارمون کرد تا یکمی خرید کردیم.

ساعت 2  برگشتیم خونه هنوز لباسمو عوض نکرده بودم پسره پرید رو منشیر میخواست. بهش شیر دادم خوابید با آرامش نشستیم ناهار خوردیم.

بعد یک ساعت و نیم دوباره بیدار شد بهش ناهار دادم. همه خونه هم پلویی شد از بس برنجها رو میگیره اینور و اونرو میریزه.

بعد همسر رفت بیرون من و آدی با هم تا 10 شب تنها بودیم. کلی از سر و کولم بالا رفت و ازم انرژی گرفت تا بالاخره ساعت 11 و خورده ای خوابید. منم خوابیدم. صبح زود هم بیدار شدم و اومدم اداره و این سرتق رو سپردم دست مامانم و پرستار بچه.

راستی به ویدا هم یه کارت هدیه دادم 150 تومن

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۷
پرنسس معتمد

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان

بالاخره این سایت بلاگ درست شد تو اداره این سایت رو بسته بودن نمیدونم چرا. ولی با پیگیریهای مکرر و متعدد اینجانب بالاخره دوباره راه افتاد.

امروز یکشنبه هست ما اینهفته 5 شنبه تولد ویدا بانو دعوتیم. لباس که خدارو شکر دارم. کیف و کفش ست هم همرنگ لباسم دارم. فقط میمونه برم آرایشگاه موهامو سشوار بکشم. نمیخوام شنیون کنم احتمالا فقط بگم سشوار بکشه و یه قسمتشو ببافه که تو چشمام نباشه و اذیتم نکنه.

پسملی هم لباس داره. پس باید فقط بریم برای وید وید هدیه بخریم.

راستی این گندی که تو موهای آدرین زدم رو چیکار کنم؟

امروز به میله گرد (همسر) گفتم زود بیاد بچه رو ببریم سلمونی ببینیم میتونیم این وحشی رو یه جوری آرومش کنیم موهاش درست بشه.

ضایع شد قیافه ش.

کاش دست نمیزدم به موهاش. حیف شد. پسملی خیلسی بانمک شده بود. ولی عیب نداره زود بلند میشه.

امروز آقا آدی پیش مادرشوهرم هست.

حدود یکساعت دیگه باید برم دنبالش. رفتیم خونه باید با هم بریم دوش بگیریم. مدتهای مدید هست پسره رو نبردم حموم صرفا از روی تنبلی. واقعا خسته م. اصلا و ابدا توان ندارم. از شما چه پنهون خودمم خیلی وقته نرفتم حمام.

از چهارشنبه هفته قبل.

بابا نمیرسم دیگه. این بچه یه لحظه به من وقت آزاد نمیده. حدود 15 ماهشه. هنوز حرف نمیزنه فقط ماما بابا دد میگه.

قدیما آب هم میگفت که به سلامتی اینم دیگه نمیگه

حدود دو ماهه که برای امتحان آیلتس کلاس میریم. استادش خیلی خوبه ولی خیلی ازمون کار میکشه اصلا مجال نمیده منم تو این هاواگیر فقط این یکی رو کم داشتم.

قصدمون مهاجرت به کاناداست. حوصله این کش و قوسها رو ندارم. دوست دارم زودتر کارمون درست بشه بریم کانادا.

امیدوارم اونجا هم من هم میله کار خوب گیرمون بیاد و زندگی خوبی داشته باشیم و پسملی هم خوشبخت باشه و بهمون افتخار کنه.

امروز اگه توستم اپی لیدی کنم. دیگه موهای دست و پامو میتونم ببافم از بس بلند شدن. خلاصه اینکه خدمتتون عارضم بسیار هپلی ام. باید به خودم برسم.

نمیدونم چرا هر چقدر برای خودم و آدی لباس میخرم باز حس میکنم کمه. لباس نداریم.

صبح بارون می اومد الان هوا صاف شده و بسیار بسیار ملس. جون میده واسه پیاده روی و خرید کردن و آب انار خوردن. عاشق آب انار شانارم.

راستی در مورد فرشته نگهبانتون چی می دونین؟ میدونستین آدمها میتونن با فرشته هاشون ارتباط برقرار کنن؟

نه هنوز نزده به سرم. این واقعیت داره یه نفر رو میشناسم که با فرشته ش ارتباط نزدیک داره و همه چی رو بهش میگه. خیلی باحاله.

از فرشته هام خواستم با من ارتباط برقرار کنن. اصلا پ. ش. م حساب نکردن منو. فکر کنم باید این ادبیات رو عوض کنم.

میگن باید فکر آرام داشته باشین و خودتونو از مادیات رها کنین تا بتونین صداشونو بشنوین.

الان تو اداره م. تو اتاق تنهام برم بتمرکزم ببینم میتونم باهاشون صحبت کنم. فعلا بای.

اسکیزوفرنی نیست دوستان . فکر کنم افسردگی فوق حاد بعد زایمانه.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۷
پرنسس معتمد

سلام. ساعت ۸ شبه همسر هنوز نیومده. تو راهه. آدرین هم خوابیده. موهاش خیلی بلند شده بود. دفعه قبل که بردیمش سلمونی قیامتی به پا کرده بود که تمام مغازه های بغلی می اومدن میگفتن تورو خدا این بچه رو ول کنین ضعف کرد از گریه.

دلم براش کباب شده بود بخاطر همین اینبار دیگه تصمیم گرفتم خودم هنرنمایی کنم. وقتی خوابید قیچی و شونه رو گرفتم و رفتم بالا سرش. خیلی سعی کردم تمیز در بیاد ولی موهای جلوش خیلی کوتاه شد. ناقص شد. گند زدم. این بار دومیه که قصد میکنم موهاشو کوتاه کنم و گند میزنم بار اول تو ۷ ماهگیش بود. بچه م زشت شده بود.

 

الانم منتظرم بیدار شه ببینم چقدر زشت شده. الان این شوهر نق نقو هم می یاد و کلی غر میزنه. حوصله شو ندارم. اوه پسملی بیدار شد .

الان داره شیر میخوره منم می تایپم. زیاد ناقص نشد فقط یه طرفش خیلی کوتاه تر از یه طرف دیگه شد. زیاد هم بالا رفت. باید کمتر قیچی میکردم. 

این پسره بد موقع خوابید امشب دهن ما رو سرویس میکنه تا بخوابه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۲
پرنسس معتمد

سلام علیکم.

بنا به درخواست مکرر دوستان و آشنایان تصمیم گرفتیم که توضیحاتی هر چند اندک در باب جشن تولد پسملی بدهیم.

مثل همیشه دقیقا مثل همیشه که شخص من تصمیم به انجام کاری گرفتم به ناگه خواهر شوهر گرام شروع کردن نظریه صادر کردن.

اینکار رو بکن. اونکار رو نکن. فلانی رو دعوت کن. فلونی رو دعوت نکن. اینجا بمیر. اونجا زنده بشو. از طرفی همسر هم فرمودن رو کمک من اصلا حساب نکن.

گفتم ئه؟ اینجوریه؟ باشه منم اصلا جشن نمیگیرم. فقط میرم برای خودم و پسملی لباس خوشگل میخرم میریم آتلیه عکس میگیریم تمام میشه.

دیگه هم کسی برام اظهار نظر نمیکنه. گیر آوردن ما رو.

خلاصه اینکه یک هفته طول کشید تا هم برای خودم هم برای پسری لباس خریدم.

هر روز بعد از اداره خسته و هلاک پسره رو میگرفتم میرفتم خرید. بماند که چقدر غر غر میکرد و گریه میکرد و منو به غلط کردن مینداخت در نهایت براش یه سرهمی لی گرفتم با یه پیراهن مردونه آستین کوتاه سفید با یه پاپیون همرنگ پیش بندی و یه کتونی اسپرت سفید.

برای خودم یه پیراهن کوتاه قرمز خیلی خوشگل خریدم با یه جفت کفش قرمز بسیار راحت و زیبا.

هماهنگ کردم با آرایشگاه که قبل از آتلیه برم موهامو درست کنم و بعد بریم آتلیه.

اصلا برام مهم نبود همسر بیاد یا نه ولی گفت می یام.

اون روز بچه رو گذاشتم خونه خواهرم خودم بدو بدو رفتم آرایشگاه. آرایشگره کارش خوب بود ولی خیلی خیلی کند بود دقیقا دو ساعت زیر دستش نشستم. داشت دیرم میشد.

سریع پریدم تو ماشین رفتم خونه لباسامو پوشیدم همسر هم آماده شد لباسای آدرین رو هم گرفتم رفتیم خونه خواهرم به بدبختی تنش پوشوندم. بردیمش آتلیه.

اونجا هم با زحمت بسیار عکسها رو گرفتیم.

نتیجه کار بسیار رضایت بخش بود. عاشق عکسامون شدم. بخصوص عکسهای سه نفرمون.

عکاس فرمودن شما عکس دو نفره نمیخواین بگیرین. هر دو با هم گفتیم نه بابا نمیخوایم.

گفت حیفه ها. شما که آماده هستین یه عکس دو نفره هم بگیرین. گفتیم باااااااشه.

این عکس دو نفره از همه عکسها قشنگتر شد. خیلی باحال بود

خولاصه اینکه بعدش میخواستیم بریم خونه که مادر همسر زنگ زدن ما خونه عمه همسر تشریف داریم برای شام. شما هم دعوتین بیاین.

من؟ با اون وضعیت ؟ موهای شنیون ؟ ساعت 9 شب؟

گفتیم غذای مفت !!!!!!!!!!!!!!! چرا که نه. اصلا فکر کردن نداره.

سریع رفتیم خونه همسر یک عدد اسلش پوشید با یه تی شرت. منم لباسمو عوض کردم ولی برای موهام که هم تافت داشت هم چسب مو هیچ کاری نمیتونستم بکنم (بعله ما همچین آدمی هستیم. برای یه مهمونی معمولی میریم شنیون ) برای آقا آدی هم لباس راحتی گرفتم. حوصله نداشتم یکساعت باهاش کل کل کنم و لباساشو عوض کنم. رفتیم تو ماشین آقا آدی تو ماشین شیر خورد و لالا کرد.

تو خونه عمه همسر یکساعت اولشو آقا آدی خواب بود و من در کمال آرامش یه لیوان چایی و شکلات خوردم. از صبحش عین سگ پاسوخته در حال دویدن بودم. یکمی به آرامش رسیدم موقع شام طبق معمول پسملی بیدار شد و شام رو کوفتمون کرد.

ساعت 12 شب پدرشوهر رضایت داد که بلند شیم بریم خونه.

اون شب تا فقط ساعت 3 صبح داشتم سنجاق از تو موهام در می آوردم. تمام کشها و سنجاقها رو هم در آورده بودم بازم موهام تکون نخورده بود.

شونه و برس که اصلا تو موهام نمیرفت هیچی. همونجوری خوابیدم. صبح هم همونجوری مقنعه سرم گذاشتم تا فرداش بعد از اداره کلی منت خواهرزادمو کشیدم بیاد پسره رو نگه داره من برم حموم اون موها رو سر و سامون بدم.

خب حالا دیگه اینکارم انجام شده بود ولی دلم نمی یومد برای پسملی تولد نگیرم. نشستم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم کاری رو انجام بدم که خودم دلم میخواد.

تصمیم گرفتم یه تولد تو خونه بگیرم برای پسرم ولی فقط درجه یک ها رو دعوت کنم.

بعله. فقط مامی ددی خودم . مامی ددی همسر. خواهر خودم. خواهر همسر.

همین.

و صد البته رضا و ویدا که اعضای جدایی ناپذیر زندگی ما هستن. درنتیجه اونها هم بودن.

فکر میکردم یه تولد به این کوچیکی کار سختی نیست و زیاد کار نداره. و البته ..... زهی خیال باطل.

به زور همسر رو کشون کشون بردم تا بریم برای تولد خرید کنیم.

رفتیم تم تولد فروشی. تمام لیوانها و پیش دستها و پاپ کورن خوری ها و سفره یکبار مصرفها چاقوها و چنگال ها رو با تم pocoyo گرفتم. خوشگل بود.

یه happy birth day هم گرفتم برای آویزون کردن به دیوار. چند عدد بادکنک هم گرفتیم. و برگشتیم خونه. فرداش من و ویدا در حالی که پسره خواب بود خونه رو تزیین کردیم.  قشنگ شده بود. خوشم اومد.

بعد همون روز من و ویدا و آقا آدی رفتیم کیک با طرح pocoyo سفارش دادیم بعد رفتیم شیرینی خریدیم و شکلات.

به همسر زنگزدم که میوه و پاپ کورن و .... بخره بیاره.

قرار شده بود شام هم پیتزا بدیم بخورن.

خولاصه اینکه روز پنج شنبه 13 تیر همه چی آماده بود. ساعت 7 غروب مهمونها اومدن و آهنگ و بزن و برقص و پذیرایی و شام و اندکی عکس و فیلمبرداری و یه پسملی شاد و سرحال و خندان.

خوب بود خوش گذشت. چیزی که برام خیلی مهم بود این بود که به پسرم خوش بگذره چون همه رو میشناخت و عاشق بزن و برقص هم هست با وجودیکه خسته شده بود و خیلی خوابش می یومد اصلا لج نکرد کلی خندید و دست زد و رقصید و حال کرد.

کیک هم خورد پیتزا و نوشابه هم خورد. میدونم نباید بخوره . چیکار کنم بهش دادن دیگه.

اون شب بعد رفتن مهمونها تا ساعت 2 صبح داشتم جمع و جور میکردم. فرداش ساعت 7 صبح بیدار شدیم که بریم دریا.

با خواهر شوهر اینا و پدر شوهر و مادرشوهر . همسر ویلا گرفته بود بریم اونجا.

با وجودیکه خیلی خسته بودم و خوابم می یومد بیدار شدم و آدی رو آماده کردم و راه افتادیم سمت دریا. صبحونه اونجا خوردیم. تو ویلا. بعد عمه همسر هم اومدن. همه با هم یعنی کل خانواده رفتیم تو آب دریا شنا کنیم.

آقا آدرین عاشق اب بازیه. نمیدونین چه ذوقی میکرد من و باباش و مادربزرگ و پدربزگ و عمه و پسر عمه ها و عمه همسر و بچه هاشو ... همه تو آب بودیم. پسملی کیف کرد. اینم هدیه تولد من و باباش به آقا آدی.

بعد از آب تنی تو دریا برگشتیم ویلا جوجه کباب درست کردیم خوردیم. خیلی چسبید. تا ساعت 8 شب بودیم و برگشتیم خواهر شوهر اینا برگشتن کرج ما هم برگشتیم خونه مون.

این هفته سعی کردم خستگی دو هفته قبل رو جبران کنم یکمی استراحت کنم. نمیدونم چرا نشد هر روز یه کاری پیش می یاد میرم بیرون و ...

وقت استراحت اصلا ندارم. آزمایش یکسالگی پسره رو هم باید بدیم.

فردا کنسرت عمو امید برگزار میشه اینجا. 2 تا بلیت خریدم روی هم شد 140 تومن من و همسر و آدرین.

بریم ببینیم چطوریه. امیدورام خوش بگذره. برای هفته دیگه هم بلیت استخر مادر و کودک گرفتم برای اینکه با پسره بریم استخر بچه م بهش خوش بگذره.

دیگه یه همچین مادر فداکاری هستم. از خستگی رو پام بند نیستم ولی برای پسری کم نمیذارم. میبینین چقدر خوبم.؟؟؟؟

 


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۴:۵۸
پرنسس معتمد

الان دو شبه که تو خونه با آدرین تنهاییم. انقده خوبه. نمیدونم چرا ولی همیشه از تنهایی استقبال میکردم. این دفعه فکر میکردم با بچه بهم سخت میگذره. ولی راستشو بخواین ته دلم از اینکه همسر نیست احساس رضایت و فراغ بالی دارم.

از شنبه رفته تهران. یکشنبه رفته دفتر مهاجرت استرالیا و کانادا مشاوره گرفته. یکشنبه شب هم با اتوبوس VIP رفته باکو با شوهر سروی.

امروز صبح هم زنگ زده بود سر مرز بود. الان دیگه حتما رسیده باکو.

خدا رو شکر فعلا من و آدی با هم خوب کنار اومدیم اصلا هم بی تابی پدرشو نمیکنه. جالبه.

من یه شب بیمارستان بودم زمین و زمانو به هم ریخته بود. ولی تا اینجا هیچ عکس العملی نسبت به نبود پدرش نشون نداد.

سروی و دو پسراش از پنجشنبه اینجان. خونه مادرش هستن. البته جمعه ناهار خونه ما بودن که زحمت کشیدم اکبر جوجه سفارش دادم و ناهار خوردیم. غروب هم به همراه چند تا از فامیلای دیگه رفتیم دریا شام هم با ما بود الویه خریدیم همونجا کنار ساحل تو آلاچیق خوردیم.

بعدش برگشتیم خونه.

من هنوز آش دندونی آدرین رو نپختم. قراره اونم سفارش بدم بیرون برام بپزن.

اینروزا فکرم مشغول تولد پسری هست خیبلی کار دارم. اول باید نوبت آرایشگاه بگیرم ریشه موهامو رنگ کنم بعد نوبت عکاسی بگیرم بریم عکس یکسالگی پسرمو بندازیم. قبلش باید هم برای خودم هم برای پسری لباس بخرم.

بعد میرسه به مراسم تولد. میخوام تو سالنهای مخصوص تولد بگیرم. خونه سخته نمیتونم از پس این حجم مهمان بر بیام.

کارهایی که باید انجام بدم  سفارش کیک و خرید میوه و شیرینی و نون باگت و درست کردن الویه هست.

چیدن تم تولد با خودشونه . موسیقی و اسپیکر هم با خودشونه. قرار شد 2  نفر هم برای پذیرایی در نظر بگیرن.

خب اینجوری خیالم از بابت اینها راحته. دیگه درگیر پذیرایی نیستم. اوه راستی باید شربت هم بدم به مهمانها. پاپ کورن و چیپس و پفک و ظروف یکبار مصرف هم باید بخرم. چاقو و چنگال هم باید بگیرم. حالا نمیدونم از خونه ببرم یا اونم یکبار مصرف بگیرم.

با چاقوی یکبار مصرف نمیشه میوه پوست کند. سخته. البته میوه های تابستون زیاد نیاز به پوست کندن ندارن.

نمیدونم باید برم انباری خونه مامان اینا یادمه اونجا چند دست چاقو دیده بودم که بسته بندی و نو بودن میتونم از همونها استفاده کنم.

امیدوارم پسری اون روز اذیتم نکنه . پرستار بچه رو هم دعوت میکنم. به دردم میخوره. کمکه تو نگهداری از بچه. البته زمانی که من باشم بچه اصلا بغل اون نمیره. یعنی بغل هیچکس نمیره. چسبیده به من.

اولش غصه م شده بود حوصله این کارها رو نداشتم. ولی حالا دلم میخواد از همچین روزی و همچین موقعیتی لذت ببرم. بخصوص که مردها نیستن مهمونی رو میخوام خانمانه برگزار کنم. خیلی بهتره. مردها رو اعصاب منن. کلا مردستیز شدم. دنیا بدون مردها خیلی قشنگتره. البته پسر من مستثنی ست.

فردا صبح هم قراره من و آدرین و سروی و آرمین و آرسام (پسراش) مادرشوهر و پدرشوهر همه با هم بریم خونه فیروزکوه پدرشوهر.

این چند روز تعطیلات رو قراره اونجا باشیم.

از یه طرف دلم میخواد تعطیلات خونه باشم و استراحت کنم و دوستامو دعوت کنم خونه با هم دلمه بپزیم. (عاشق دلمه ام)

از طرف دیگه تعطیلات با بچه تو خونه با مهمون یکمی سخته. این بچه بدقلقه.

نمیدونم فعلا که قراره فردا صبح راهی بشیم.

امیدوارم پسره تو ماشین اذیتم نکنه.

جمعه هم شوهرم و شوهر سروی می یان فیروز کوه. همون روز هم احتمالا برمیگردیم خونه.

دیشب ساعت 12 شب شوهرم پیام داد همین الان یه عکس از آدرین بگیر برام بفرست دلم براش یه ذره شد.

ولی هم من خواب بودم هم آدی. نفرستادم.

راستی من  تو تمام زندگیم هیچ وقت هیچ بنی بشری رو انقدر دوست نداشتم. چرا آدم انقدر بچه شو دوست داره؟ از از این همه دوست داشتن میترسم. از این همه وابستگی میترسم. خیلی دلم براش هست. بخصوص مواقعی که تو اداره هستم همش دل نگرانشم. این حجم عظیم استرس داره آزارم میده. بعضی وقتها دلم برای آرامش قبل بارداریم تنگ میشه.

کاش از خوشبختی و سلامتی پسرم برای همیشه مطمئن میشدم و انقدر استرس الکی نداشتم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۵
پرنسس معتمد

امروز طبق قانون 2 ساعت دیر اومدیم سر کار. منم از فرصت استفاده کردم و از خونه تا اداره پیاده اومدم. یعنی مامی و پرستار اومدن خونمون ساعت هشت و ربع از خونه حرکت کردم و 5 دقیقه به 9 رسیدم اداره. دقیقا 40 دقیقه راهه البته  پیاده. با ماشین حدود 7 دقیقه هست.

خیلی خیلی دلم میخواست اینکار رو بکنم. همیشه دوست داشتم بعد اینکه اومدیم این خونه کلا پیاده برم اداره و برگردم.

هم بخاطر جنبه ورزشیش و خوش اندام شدن هم بخاطر اینکه بنظرم اینجا خیلی نزدیکه به اداره مون.

ولی راستش بنظرم  اصلا راحت نبود. خسته شدم. دیگه مثل سابق انرژی ندارم. بجه همه انرژیمو میگیره. از همه بدتر گرمای زیاد و عرق کردنه. وقتی اومدم اداره حس کردم خیس خیسم. سریع عطر و ادوکلن زدم که ناجور نباشه.

امروز تو اتاق تنهام. همکارام نیومدن. خودمم از صبح به کارام رسیدم. صبحونه هم یه مقدار نون و عسل خوردم یه نصف موز هم خوردم.

نسکافه هم که خونه خوردم. الان انقده گرسنمه دارم ضعف میکنم.

دیروز خیلی هوس بستنی کردم ب همسر گفتم برو بستنی بگیر بخور منم از کنارش یه گاز بزنم.

به این امید که بستنی نخورم و الکی کالریهای مجاز روزانه م رو مصرف نکنم.

همسر گفت خودت برو از فریزر هر کدومو خواستی بردار یه گاز بزن بعد بده به من.

رفتم از تو فریزر یه بستنی با طعم قهوه در آوردم هنوز گاز نزده آدرین جیغ و داد که به منم بده کل بستنی رو دادم دستش یه لیس زد بعد بستنی به دست چهاردست و پا این ور و اونور میرفت رفتم  به زور ازش گرفتم و شستمش دوباره یه گاز از یه طرف زدم پسری بستنی میخواست از بالاش پسری هم یه گاز زد. (دو تا دندون داره پسر گلم) یه گاز دیگه منم از پایین زدم. بعد دادم دست همسر.

همسر فرمودن الان من واقعا باید اینو بخورم؟ گفتم چشه مگه؟؟؟؟ یه نگاه بهش انداختم خدایی خیلی بیریخت شده بود.

گفتم خیلی هم دلت بخواد. بخور حرف نزن.

یه مقدار خورد و بعد بقیه ش رو داد به من. گفتم خب پس خودم میخورم مگه چقده؟؟ خوردم ولی انقدر آدرین اذیتم کرد که نفهمیدم چی خوردم اصلا بهم نچسبید.

پسری خواب داشت. رفتم خوابوندمش. بعد دوباره رفتم سراغ فریزر

اوه بستنی مگنوم دیدم. آخ انقده دلم خواست.

گفتم نباید بخورم. تپلی میشم. تازه وزنم و هیکلم اوکی شده. از طرفی هفته دیگه تعطیلات داریم و خواهرشوهر می یاد و از اونجاییکه بسیار لاغر و خوش تیپ شده من نباید پیشش کم بیارم . درنتیجه نباید بستنی بخورم.

مگنوم رو گذاشتم سر جاش در فریزر رو بستم. رفتم که رو مبل بشینم. دوباره برگشتم سمت فریزر. گفتم ببینم مگنوم چقدر کالری داره. دیدم روش نوشته 250 کیلوکالری.

گفتم اوه چقدر زیاد. نباید بخورم. بعد نایلونش رو باز کردم. گذاشتمش تو یه بشقاب رفتم نشستم رو مبل شروع کردم مگنوم خوردن.

وااااااااااااااااااییییییی چقدر خوشمزه بود. چقدر چسبید.

بعد که تموم شد با شرمندگی تمام رفتم تو نرم افزار کرفس کالری ها رو وارد کردم. بسیار شرمسار شدم.

سریع شروع کردم ورزش کردن.

فایده نداشت.

پسره که از خواب بیدار شد. شال و کلاه کردم بچه رو بغل کردم رفتم  پیاده روی. 20 دقیقه با 10 کیلو بار تند پیاده روی کردم کلی عرق کردم و انرژی سوزوندم. بعد رفتیم بوستان بغل خونمون.

اعصابم آروم شده بود با خودم گفتم خب پس سوزوندمش.

امروز صبح مطابق هر روز رفتم رو ترازو  دیدم چه جالب وزنم کمتر شد. بسیار به مذاقم خوش اومد.

بخاطر همین امروز صبح هم پیاده اومدم اداره.

ولی الان واقعا دارم از گشنگی هلاک میشم.

برم خونه ناهار بخورم. البته اگه پسره بزاره. همیشه چسبیده به من. همش میخواد تو بغلم باشه. انقدر کتفم درد میکنه حد و حساب نداره.

مادر و پدر همسر هم رفتن فیروز کوه. هفته دیگه تعطیلات گفتن من و آدرین هم بریم. از اونطرف سروی (خواهرشوهر) هم به همراه دو پسرش می یاد فیروز کوه. همسر من و همسر سروی هم که اون موقع باکو تشریف دارن.

راستش حوصله ندارم برم. ولی دست تنها تو خونه با بچه تعطیلات سخت میگذره. اونجا حداقل کمک دارم. غذا مذا هم که آماده ست. برم فکر کنم بهتر باشه.

پدر و مادر  همسر ماشین همسر رو گرفتن و رفتن فیروزکوه.

ماشین خودشونو پارسال بعد تصادف فروختن.

درنتیجه همسر امروز با ماشین من رفت اداره و من هم با خط 11 اومدم.

البته خودم خواستم پیاده بیام.

الان مامی زنگ زد گفت پسری 2 ساعت خوابید و تازه از خواب بیدار شد.

خب این به این معنیه که من الان برم خونه پسری حالا حالاها نمیخوابه و دهن منو سرویس میکنه. ناهار خوردنمون هم ریدمان میشه.

دست راستم خیلی درد میکنه.

انقده خوابم می یاد. پسری عاشق آهنگه. تو خونه دائم تی وی رو شبکه رادیو جوانه. پسره دوست داره آهنگای شاد پخش بشه دست بزنه و برقصه.

پدرشوهرم میگه این آخرش مطرب میشه.

خیلی عجیبه این همه علاقه به موزیک.

کلا لباسای سرهمی و رامپر خیلی دوست دارم. جدیدا هم براش خریدم انقدر بهش می یاد وقتی میپوشه دلم میخواد بگیرم بخورمش.

موهاشم بلند شده دوست ندارم کوتاه کنم. کش چهل گیس گرفتم مثل دخترا موهاشو بالا می بندم. خیلی بانمک میشه.

دوست دارم عکسشو بزارم ولی گشادیم میشه. حال ندارم.

راستی من و همسر تو فکر مهاجرت به استرالیا هستیم. خیلی راجبش داریم جدی فکر میکنیم. امیدوارم درست بشه بتونیم بریم.

فعلا که همسر باید برای آزمون PTE بخونه که تنبلی میکنه و نمیخونه. هنوز رساله دکتراش رو هم نداده/

کون گشادشو بدوزه و از همین الان شروع کنه فکر کنم بتونیم بچه رو اونجا بفرستیم مدرسه.

اول میخوام همسر خودش بره زندگی و کار و بار رو اونجا ردیف کنه من بعد 2 سال و خورده ای برم اونجا. میخوام تا اونموقع سابقه کارم هم بیشتر بشه و برای بازنشستگی پیش از موعد اقدام کنم.

امیدوارم زودتر درست بشه واقعا دیگه دلم نمیخواد این کشور بمونیم.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۸
پرنسس معتمد

سلام و صبح بخیر به همه دوستان و همراهان عزیز. درواقع باید بگیم همسفران زندگی. اگه دقت کنین یه عده آدم همزمان با هم تو این دنیا زندگی میکنن و بعد دیر یا زود از این دنیا میرن و نوبت میرسه به نسل بعدی.

مقرر شده ما با هم همسفر این دنیا باشیم و تمام مراحل رو با هم طی کنیم.

به شدت از این مقوله جنگی که حرفش کم و بیش هست میترسم. اصلا نمیدونم داریم به کدوم سمت میریم ولی دلم نمیخواد بچه م تو محیط پرتنش بزرگ بشه. دلم نمیخواد آدمها ناراحت باشن و اینهمه تو عذاب باشن.

از وقتی بچه م بدنیا اومد بطرز عجیب و باورنکردنی دل نازک شدم. دلم برای همه میسوزه بخصوص بچه ها و مادراشون.

وقتی هم اخبار بد از جاهای مختلف میشنوم دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم. بشدت نسبت به بچه م وسواس و استرس دارم. افکار منفی زیاد تو ذهنم میچرخه. تمام تلاشمو میکنم بهشون بها ندم و مثبت فکر کنم.

ولی خیلی کار سختیه.

از زندگیم بگم که غیر از مواقعی که تو اداره هستم بقیه ساعتهای زندگیمو پشت سر پسری در حال دویدن هستم. نمیدونم چه علاقه ای داره جاهای خطرناک بره و کارهای خطرناک بکنه. همش پشت سرش یا ایستاده م یا نشستم و با دو تا دستام هواشو دارم.

همسر هم بطرز غریبی مهربان شده و کمک حالمه و همچنین درکم میکنه. !!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنین چرا؟ الان خدمتتون توضیح میدم. همسر من رو که همه میشناسین به شدت ددریه. عاشق سفره. اونم سفرهای خارجی.

شوهر خواهرشوهر اینجانب از طرف اداره میتونه یه سفر خارجی بره با تخفیف. میتونه یه نفر رو هم همراه خودش ببره و از اونجاییکه یه بچه 3 ماهه دارن خانمش نمیتونه همراش بره. به همسر پیشنهاد داده که باهاش همسفر بشه و همسر بسیار خوشحال به من زنگ زده و موضوع رو گفته. خودشو آماده کرده بود که من مخالفت کنم و اون کلی انرژی بزاره تا راضیم کنه ولی من خیلی خونسرد و ساده گفتم خب برو. 6 روز هم نبینمت 6 روزه. برو خوش باش.

باورش نمیشد بدون زحمت و کلی ناز کشیدن و دلیل و برهان آوردن، من راضی شدم. راستش اصلا حوصله کل کل کردن نداشتم از طرفی هم تعطیلات خرداد زیاده و همسر مطمئنا بالاخره منو راضی میکرد یه جایی با هم سفر بریم. و من حوصله مقاومت کردن نداشتم و این پسره هم تو ماشین و سفر خیلی اذیت میکنه و من واقعا از پسش بر نمی یام.

بخاطر همین برای اینکه از این سفر کذایی شونه خالی کنم بهترین راه این بود که به این سفر همسر راضی بشم.

بسیار خوشحاله. اصلا انرژی گرفته. و از اونجاییکه رساله دکتراشو داده بیرون براش بنویسن و 8 میلیون هزینه ش شده و این ماه همه حقوقش برای این قضیه رفته پول کم آورده و فرت و فورت از من قرض میگیره منم بدون مقاومت بهش قرض میدم. شاید این قضیه هم روش تاثیر مثبت گذاشته. کلا محبتش بالا گرفته. آخر الزمون شده فکر کنم.

به هر حال همسر و شوهر خواهر همسر دارن میرن باکو. راستش خیلی دلم میخواد منم برم. من خیلی پایه سفرهای خارجی هستم. ولی با بچه اصلا بهم خوش نمیگذره. باید بچه بزرگتر بشه و از آب و گل در بیاد تا بتونم چیزی از سفرم بفهمم. الان فقط خودمو الکی خسته میکنم. فایده ای نداره.

راستی نرم افزار کرفس نصب کردم تو گوشیم و هدف بهش دادم تا 35 روز 3 کیلو کم کنم. انقده خوبه. خیلی حال میکنم باهاش و خوب هم نتیجه گرفتم. خیلی خیلی توصیه میکنم به کسانی که قصد کاهش وزن دارن ازش استفاده کنن. ورزشهای خوبی هم داره و واقعا جواب میده.

همیشه از لباس خریدن لذت میبردم ولی الان بیشتر دوست دارم برای پسرم لباس بخرم حس خیلی خوبی دارم وقتی پسرم شیک و پیک و تر  و تمیزه و لباس زیاد داره.

تولد پسرم کمتر از 2 ماه دیگه ست باید برم براش لباس بخرم. برای خودم هم لباس بخرم. تا اون موقع هم دیگه مانکن شدم صد در صد.

دلم انقده بستنی میخواد.

یه پارک کوچیک نزدیک خونمون هست. هر روز غروب آدرین رو میبرم اونجا. کلی کیف میکنه. تاب سوار میشه. انقده میخنده حال میکنه.

بچه های دیگه رو میبینه . پارک رو خیلی دوست داره.خیلی خوبه که نزدیک خونمون همچین بوستانی داره واقعا دلم باز میشه میرم اونجا.

پدر و مادر همسر هم همچنان در سفرن. یه هفته شیراز بودن بعد رفتن کاشان بعد هم کرج. فعلا کرج هستن. مطمئنا اگه نوبت نگهداری از آدرین نداشتن حالا حالاها از سفر دل نمیکندن.

خب عزیزان یه کار فوری پیش اومد برم انجامش بدم. فعلا بای.



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۰۸
پرنسس معتمد

حس میکنم افسرده شدم. هیچ روزنه امیدی تو زندگیم نمیبینم. چند شب قبل هر کاری کردم پسری نمیخوابید. خودم داشتم هلاک میشدم از خستگی. داغون بودم. خدا خدا میکردم بچه بخوابه منم برم بخوابم.

انقدر اذیتم کرد که آخرش نشستم بلند بلند گریه کردم. گفتم من این زندگی رو نمیخوام  من بچه نمیخوام. من تا کی باید اینجوری زندگی کنم. دیگه نمی کشم. دیگه نمی تونم. دیگه بسمه.

همسر اومده بود بچه رو بغل کرده بود سعی میکرد بخوابونتش و بچه با تعجب منو نگاه میکرد.

نمیدونم بالاخره همسر فهمید که منم آدمم و کم می یارم یا نه ولی هر چی بود سعی در کمک کردن داشت که صد البته موفق نشد چون بچه منو میخواست.

خب بچه جان اگه منو میخوای چرا وقتی میخوام بخوابومنت انقدر اذیتم میکنی؟

جدا از همه این چیزا باید بگم پسری خیلی بانمک شده. نگاش میکنم دلم ضعف میره. همش دلم میخواد بگیرم بچلونمش. بخورمش. ولی خب همش از دستم در میره. یه جا نمیمونه سرتق.

جدیدا دندونش داره در می یاد هنوز خوب پیدا نیست ولی سریع رفتم براش تیشرت دندونی سفارش دادم یعنی عکس خودشو دادم با یه طرح دندون رو تی شرت سفید چاپ کردن خیلی بامزه شده. امروز دستم رسید. حالا باید نوبت عکاسی بگیرم ببرم پسری رو ازش با تم دندون عکس بندازم. البته خود دندون خیلی واضح نیست. بعضی وقتها فکر میکنم توهم زدم و هنوز اصلا دندونی در کار نیست ولی من پیشاپیش شروع کردم کاراشو.

باید آش سفارش بدم. کیک طرح دندون سفارش بدم برای هفته دیگه حوصله جشن گرفتن خونه خودم ندارم.

میخوام بصورت سورپرایز هفته دیگه جمعه غروب به همراه آش و کیک و تی شرت دندونی بریم خونه مادربزرگ همسر که معمولا غروبای جمعه همه اونجا جمع میشن همونجا اندکی شادی کنیم.

در همین حد. برای دندون همین اندازه بسه.

از الان به فکر تولد پسری هستم. دو ماه وقت دارم ولی از الان همش دارم فکر میکنم چیکار کنم.

عکس 10 ماهگیش رو هم باید آخر این هفته بگیرم و بزارم اینستا.

اگه بدونین موقع عکس گرفتن چه انرژی از من میگیره همیشه آخرش به غلط کردن می یفتم ولی باز ماه دیگه با ذوق و شوق دنبال تم برای عکسش هستم.

اصلا فکر نمیکردم این همه حوصله و ذوق و هنر از خودم نشون بدم. من خیلی تو این مسائل تنبل و بی حوصله هستم.

الان تو اداره نشستم تو اتاق تنهام. ناهار الویه خوردم برای دسر دراژه شکلاتی آیدین و یک بیسکویت با روکش شکلات تلخ.

نباید بخورم. مثلا تو رژیمم میخوام برای تولد یکسالگی پسرم خوش تیپ باشم ولی اصلا و ابدا اراده ندارم.

نمیدونمچرا همش گشنمه همش دلم میخواد یه چیز بخورم.

انقد خوابم می یاد دارم بیهوش میشم. دیشب پسره نذاشت من بخوابم. خیلی خسته م.

مادرشوهرم اینا قراره برن شیراز. اینا هم کونشون یه جا بند نمیشه.

جدیدا که هوا گرم شده لباسای تابستونی تن آدرین می پوشم دلم میخواد بخورمش انقدر بانمک میشه.

ولی در عین حال خیلی خسته م میکنه. یه همکار دارم تازه بچه ش بدنیا اومده همش میگم وای هنوز در پیش داره.

اصلا حوصله نوزاد داری ندارم ولی نگهداری نوزاد خیلی راحت تر از نگهداری یه بچه 10 ماهه ست.

نمیدونم شام چی درست کنم. احتمالا زنگ میزنم سفارش میدم. حس آشپزی ندارم. فقط خدا کنه پسره امروز تو ماشین بخوابه که من رفتم خونه بتونم بخوابم.

همین الان یه کار فوری برام آوردن برم انجامش بدم.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۰
پرنسس معتمد

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی ناخن گیر دستم بگیرم پشت میز اداره جورابامو در بیارم و ناخنهای مثل دسته بیل پاهامو بگیرم. خیلی حرکت ضایع ایه. ولی چاره دیگه ای ندارم.

تو خونه آدی (آدرین) اجازه هیچ کاری رو بهم نمیده. تازه بعد ناخن گرفتن یاد سبیلهام افتادم نخ گرفتم یه سرشو بستم به انگشت شصت پام و یه سر دیگه رو پیجوندم تو دستم و شروع کردم بند کردن سبیلام. بعله دقیقا همینجا. پشت میز اداره ام.

چرا چایی نمی یارن برامون. ماه رمضون نزدیک شد و من دوباره غصه م گرفت.

در مورد عشق مامان (آقا آدی ) اینو بگم که یک هفته پیش مادرشوهرم میمونه و یک هفته پیش مادرم.

البته مادرم می یاد خونه ما بچه رو نگه میداره. برای هفته هایی که نوبت مامان من هست پرستار بچه گرفتم. که هر دو با هم بچه رو نگه دارن. چون مامانم به تنهایی از پس این سرتق بر نمی یاد. پسری یه لحظه هم ی هجا بند نمیشه. همش در حال راه رفتن و شیطونی کردنه.

به شدت ددریه. عاشق بیرونه. بنظرتون به کی رفته؟

اون 9 ماهی که اداره نمی اومدم هر روز میرفتم بیرون. هر روز به یه بهانه ای. تحمل خونه موندن و بچه داری رو نداشتم. میرفتم اینور و اونور پلاس میشدم که هم یکمی استراحت کنم هم بچه مو نگه دارن یکمی نفس بکشم.

من بعد زایمانم خواهر شوهرم 10 روز خونمون موند و کمکم کرد بچه داری کنم. البته چون پسر فوق شیطونش هم باهاش بود خیلی به اعصابم فشار اومد. اصلا تحمل بچه شوندارم. حال خودش زیاد خوب نبود.

خواهر شوهر من قبل از عید سال 97 حدود 100 کیلو وزنش بود هیچ رقمه پایین نمی اومد. رفت معده شو جراحی کرد که بتونه وزنشو کم کنه. بعد عمل تا یکماه روزانه فقط چند قاشق نوشیدنی میخورد. همه ش هم بالا می اورد کلا حالش خیلی بد بود ولی وزنش خوب پایین اومد من اون موقع باردار بودم. و بسیار متعجب از اینکه چرا با خودش همچین کاری کرد. برای عید هم که اومده بود اینجا اصلا نمیتونست غذا بخوره. یه لقم هیر سفره غذا میخورد سریع میرفت دستشویی بالا می آورد.

حالا کم کم تا تیر ماه که وقت زایمان من بود بهتر شده بود. تا اینکه تو اون 10 روزی که پیشم بو دباز حالش بد بود. همش تهوع داشت و بی حال بود ولی به کارهام میرسید.

بعد از 10 روز برگشت کرج و رفت پیش دکترش که چرا حالم خوب نمیشه بعد از 5 ماه بعد عمل.

میدونین دکتر چی گفت؟

گفت تو کجای کاری خانم. این تهوع اصلا ربطی به عملت نداره تو بارداری.

بعله. ناخواسته باردار شده بود. همه خیلی از بارداریش ناراحت شده بودن. چون اصلا شرایط بارداری رو نداشت. خودش هم بچه نمیخواست.

من میگفتم خب پس چرا نمیندازه بچه رو؟

جواب درستی نگرفتم. بچه رو نگه داشت تنها امیدش این بود که دختر باشه. چون یه پسر 11 ساله داشت. این دفعه دیگه دختر دوست داشت.

تو هفته 18 رفت سونوگرافی بچه ش پسر بود. بازم همه ناراحت شدن.

خلاصه اینکه بچه ش تو بهمن ماه بدنیا اومد با وزن 3 کیلو. خوب بود بنظرم با اون شرایط غذا خوردنش وزن بچه نرمال بود.

الانم بچهش 2 ماهشه. بانمکه. بعد از زایمانش مامانش رفت کرج 40 روز پیشش موند.

نگم که تو اون 40 روز چقدر به من سخت گذشت. چون خیلی رو کمک مادرشوهرم حساب میکردم و واقعا خیلی کمکم بود بعد رفتنش برای اولین بار مجبور شدم خودم پسری رو ببرم حموم. اصلا کار سختی نبود نمیدونم چرا اینقدر از اینکار وحشت داشتم.

به هر حال الان خواهرشوهر هم نی نی داره. و من .....

به شدت از بارداری ناخواسته میترسم. به شدت نسبت به این قضیه فوبیا دارم. بچه همین یه دونه برام کافیه.

بعد زایمانم یه بار مشکوک به هپاتیت شدم چه داستانایی که نداشتم سر این قضیه بعد فهمیدم اشتباه بود. بعدش کیسه صفرام سنگ آورد و مجبور شدم جراحی کنم و یه شب بیماستان بخوابم. بعدش هم مراقبتهای خودم و بچه چقدر بهم فشار فشار آورد.

جالبه که تو تمام این مراحل همسر هیچوقت حامی من نبود. زندگی اون بعد از ازدواج بعد از بچه دار شدن هیچ تغییری نکرد این منم که هر بار باید با شرایط جدید خودمو وفق بدم. آخ چقدر از ازدواج و زندگی مشترک بدم اومده. یعنی واقعا درک نمیکنه؟ نمیفهمه که منم انسانم . کم می یارم. نیاز به حمایت دارم؟ تا میگم خسته شدم میگه بگو مامانت بیاد کمکت کنه.

معتقده وظیفه مامانمه بیاد بچه مو بزرگ کنه. خودش هیچگونه وظیفه ای در قبال زن و بچه ش نداره.

واقعا اصلا حوصله گله گذاری هم ندارم.

برم چایی بخورم.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۲۷
پرنسس معتمد

بجه داشتن خیلی خوبه. من خودم به شخصه خیلی پسرمو دوست دارم و از داشتنش خوشحالم. ولی..........

واقعا آدم دیگه اختیارش دست خودش نیست. دیگه آزادی عمل نداره دیگه نمیتونه برای زندگیش تصمیم بگیره. نمیتونه به خودش فکر کنه.

بنظرم این مردم اجازه نمیدن تو زندگیتو بکنی. من خوشبخت بودم. خیلی هم خوشبخت بودم.

من آرامش داشتم. من رها بودم. من هیچ مشغله فکری نداشتم. من آزاد بودم. من غم و غصه نداشتم. من خوشحال بودم. من داشتم زندگی می کردم و از شیوه زندگی کردنم راضی بودم. به هیچ کس جواب پس نمیدادم. تصمیماتمو خودم میگرفتم. با هیچ کس بحث و جدل نداشتم.

یه گوشه دنیا داشتم نفس میکشیدم. کار میکردم خرجمو خودم در می آوردم. استراحتمو میکردم. برنامه های مورد علاقمو میدیدم. هر وقت عشقم میکشید میخوابیدم. هر چی دلم میخواست میخوردم. هر باشگاهی میخواستم میرفتم. هر زمانی دلم میخواست میرفتم بیرون. هر وقتی هم دلم میخواست برمیگشتم.

استرس جواب پس دادن نداشتم. استرس شام درست کردن و خونه مرتب کردن و مهمان داشتن و .... رو نداشتم.

مثل یه پرنده سبکبال بودم. حس میکردم مغزم در آرامشه.

من اون زمان واقعا هیچی از خدا نمیخواستم. اون روال زندگی رو دوست داشتم. مجرد بودم. راحت بودم. تو طبقه دوم خونه پدری زندگی کاملا مستقلی داشتم.

همه چی داشتم. یه زندگی مجردی کامل و شیک. پدر و مادرم باهام کاری نداشتن. احساس میکردم خیلی خوشبختم.

خیلی راضی بودم. ولی مگه گذاشتن؟

هر روز دوست و آشنا و همکار و فک و فامیل سئوالشون این بود.

پس کی ازدواج میکنی؟ تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ داره دیر میشه ها کی میخوای بچه بیاری؟

مگه همه باید ازدواج کنن؟ همه باید بچه دار بشن؟ همه باید یک مسیر رو طی کنن؟

یعنی اگه نخوایم پا تو این مسیر سخت و پر تلاطم بذاریم آدمهای ناقصی میشیم؟

چرا مردمو به حال خودشون رها نمیکنین؟ چرا نمیذارین زندگی رو هر طور میخوان خودشون بسازن؟

چرا خوشبختی آدمها رو خراب میکنین؟

جالب اینه که همین آدمها خودشونم از اینکه تو این راه و مسیر دارن قدم بر میدارن راضی نیستن. چرا به زور بقیه رو هم با خودشون همراه میکنن.

بزرگترین اشتباه زندگی من ازدواج کردن بود که اگه به حول و قوه الهی از این مخمصه نجات پیدا کنم دیگه تو روی هیچ مردی نگاه نمیکنم. هیچ کس. از همه مردا متنفرم.

برای کوچکترین قدمی که میخوام تو زندگی بردارم آقا دخالت میکنه نظر میده. آخه به تو چه ربطی داره مگه من حق ندارم برای مسائل شخصی خودم تصمیم بگیرم.

تو این مدت خیلی به جدایی فکر کردم. اصلا در خودم این توان رو نمیبینم برای جنگیدن و مبارزه کردن و طلاق گرفتن.

فقط دلم میخواد برگردم به همون طبقه بالای خونه پدری که الان خالیه. جدا زندگی کنم.نبینمش. نشنومش. باهاش همکلام نشم. براش حمالی نکنم.

خودم باشم و بچه م. حوصله دعوا ندارم. حوصله جر و بحث ندارم.

حالا که نمیتونم طلاق بگیرم فقط جدا شم و جدا زندگی کنم.

حرفای پر از نیش و کنایه شو نشنوم. توهینهاشو نشنوم.

این آدم برای من هییییییییییییییییییییییچیییییییییییییییییییییییی نداره. خودم هستم و خودم.

چند روز مونده بود برگردم سر کارم. یکی از همون شبهایی که سر هیچ و پوچ دوباره بحثمون شد ددیگه طاقتم طاق شد. بلند شدم وسایلمو جمع کردم هم خودم هم بچه. جوری وسیله برمیداشتم که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست برگردم تو اون خونه.

لحن صحبتش عوض شده بود که نرو کجا میری این وقت شب. حالا بمون خودتو لوس نکن.

اصلا حرفاشو نمی شنیدم. جمع کردم با بچه رفتم خونه پدری ولی نه طبقه دوم. رفتم طبقه اول پیش مامی ددی.

طبقه بالا کثیف بود. باید تمیز میشد. وسیله ای نیست اونجا. فقط یه نیم ست مبل هست و یه تخت یک نفره تو اتاق خواب و یه میز ناهار خوری 6 نفره با صندلیهاش. همین.

رفتم طبقه بالا همه جا رو با دقت نگاه کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا. چقدر دلم میخواست برای همیشه همونجا بمونم.

ولی باید اونجا تمیز بشه. چند تا وسیله براش بخرم. مثل یخچال. قالی. ... اینا فعلا واجبن. اجاق گاز صفحه ای داره. مبل  و میز و صندلی هم داره. تخت هم داره. تلویزیون نداره. ظرف ظروف هم زیاد داره.

ماشین لباسشویی دارم ولی تو انباریه. مامی نمیذاره اونو دوباره ببرم بالا وصل کنم. باید راضیش کنم.

من و همسر هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید جدا زندگی کنیم. ولی این بچه دستمو بسته.

فقط دو روز تونستم توخونه بابام بمونم. باید برمیگشتم تمام وسایل بچه خونه خودمون بود نمیتونستم هی بیام و برم. ولی بالاخره یه روزی میرم و دیگه برنمیگردم. اون روز دیر نیست.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۱
پرنسس معتمد