ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

تو شناسنامه امروز تولدمه.  ولی درواقعیت نیست. نمیدونم چه کار مسخره ای بود که سن بچه رو بیشتر میکردن که زودتر بره مدرسه. که چی بشه آخه؟ اصلا چرا آدم باید زودتر بره مدرسه؟ چه عجله ایه آخه؟

دیشب همسر خونه نیومد موند خونه پدرش. چون پدرش حالش خوب نبود و مجبور ششدن ببرنش بیمارستان و ازش اسکن ریه گرفتن. یه مقدار ریه ش درگیر بود بخاطر همین بهشون گفتن باید برن بیمارستان کرونایی تو بخش کرونایی بستریش کنن درصورتیکه به احتمال زیاد کرونا نداره. چون حدود 40 ساله داره سیگار میکشه روزی یک پاکت. خب معلومه ریه ش نمیتونه سالم باشه.

البته دلیل اصلی که بردنش بیمارستان این بود که بنظر میرسه یکدفعه کلیه هاش به مشکل بر خوردن. خون دفع میکنن و تب شدید و حالت تهوع داشت. قبلا هم البته مشکل کلیه داشت ولی اینبار دکترش گفت حتما باید بستری بشه.

از اونجاییکه همسر دیروز از صبح درگیر کارهای پدرش بود و تو بیمارستان بود بهش گفتم نیاد خونه بره خونه پدرش که اگه احیانا ناقل هست به من و بچه منتقل نکنه.

دیشب تنها بودم با بچه. درسته پسرمم خیلی اذیت میکنه  ولی در نبود همسر چقدر آرامش داشتم. خونه سکوت بود. صدای تلویزیون رو اعصاب نبود. نگران این نبودم که لجبازیهای الکی آدرین باعث عصبانی شدن و داد و بیداد همسر بشه. صدای فوتبال و برنامه های فوتبالی تو خونه نبود که دیگه حالم داره از فوتبال و برنامه های حاشیه ایش به هم میخوره که مجبوریم تو خونه با صدای وحشتناک بلند گوش بدیم.

بعضی وقتها میرم تو اتاق در رومیبندم که صدای تلویزیون آزارم نده. این مردک مششکل شنوایی داره گویا. هزار بار هم بهش گفتم برو دکتر خودتو نشون بده حالیش نمیشه مرتیکه.

همین که این هفته خونه نیست یکمی آرامش دارم برام خوبه.

جالبه دیشب پسری هی بابا بابا میکرد. میگفت بگو بابا بیاد درصورتیکه باباش تو خونه یا با گوشی مشغوله یا تی وی میبینه یا همش عصبانیه و حوصله نداره. نمیدونم دلش برای چیه این پدر تنگ میشه که اینجور دوستش داره.

خلاصه اینکه هنوزم که هنوزه مثل دوران مجردی عاشق تنهایی ام. واقعا اشتتباه کردم ازدواج کردم. بعضی آدمها روحیاتشون به ازدواج نمیخوره منم جزء همون دسته هستم هیچ تمایلی به داشتن همسر ندارم. خیلی خیلی اشتباه کردم درواقع گول حرفای مردمو خوردم که داره دیر میشه و زودتر ازدواج کن و زودی بچه بیار و ...

نمیخوام ناشکری کنم در مورد بچه ولی راستش .... بهتره چیزی نگم.

فقط به کسانی که قصد بچه دار شدن دارن باید بگم قدم تو راه بسیار سخت و پر پیچ و خمی میذارین که هیچ راه بازگشتی نداره. فقط درصورتی بچه دار بشین که هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی آمادگیشو داشته باشین وگرنه بد نابود میشین.

دیروز از صبح زود همسر رفت بیمارستان و انقدر سر و صدا کرد اول صبحی که بیدار شدم.شب قبلش ساعت دو و نیم خوابیده بودم اینم که داشت میرفت بیرون اصلا مراعات نمیکردکه من خوابم. انقدر سر و صدا کرد که کلا خوابم پرید ولی بچه بیدار نشد. وقتی رفت پا شدم نسکافه خوردم و مرغ در آوردم برای ناهار. یکمی تو اینستا گشت و گذار کردم. یه مقدار سالاد ماکارونی خوردم و ساعت 11 آدی بیدار شد و اول بهش چایی عسل دادم بعد از یکساعت بهش پلو و مرغ دادم و بعد آرایش کردم خوشگل شدم و لباس خوب پوشیدیم رفتیم ددر. بعد رفتیم خونه خواهرم یکی دو ساعت اونجا بودیم و یه ذره نشستم دیدم آدی دیگه داره زیادی اذیت میکنه برش داشتم بردم خونه مون.

نمیخواستم بخوابونمش ولی واقعا تحمل اذیتاشو نداشتم ساعت 4 و نیم خوابوندمش و تا 6 و خرده ای خوابید. بعد دوباره بهش چایی و عسل دادم.

وسایل پدرشو تو یه کیف کوله ریختم و دوباره با هم سوار ماشین شدیم بردیم دم در خونه پدر همسر تحویل همسر دادم دوباره نی نی رو دور دادم و برگشتیم خونه . بهش همون پلو و مرغ دادم برای شام. چون گزینه زیادی برای غذاش ندارم. چیزی نمیخوره منم حوصله کلنجار رفتن باهاش رو ندارم.

شروع کردیم با هم بازی کردن. خسته هم که نمیشه. راستی دیروز رفتم براش یه کیک کوچولو شکلاتی هم خریدم چون خیلی دوست داره. البته خودم بیشتر از آدی کیک خوردم کلی هم عذاب وجدان گرفتم.

همچنان که تی وی روشن بود باهاش ماشین بازی میکردم یه پلاسماکار داره که خیلی دوستش داره ولی تنهایی بازی نمیکنه من حتما باید یه ماشین دیگه شو همراش راه ببرم و با هم حرکت کنیم. یه ماشین شارژی هم داره که خیلی سر اون اعصاب منو خورد میکنه این ماشینش روی فرش خوب راه نمیره روی سرامیک باید باشه. اینم همیشه تا سوار ماشین میشه میره روی فرش و استپ میکنه و گریه و لج که چرا ماشین حرکت نمیکنه.

ساعت 11 شروع کردم خوابوندنش که ساعت 1 بالاخره چشماشو بست و منم بیهوش شدم.

ساعت 3 و نیم بیدار شد که ماما آب.

پاشدم بهش آب دادم دوباره رو پام گذاشتم و تا 4 و خرده ای طول کشید دوباره بخوابه. بعد خودم  هم خوابیدم تا 6 و نیم. بیدار شدم نسکافه خوردم پرستارش هم ساعت 7 و نیم اومد و من با 50 دقیقه تاخییر رسیدم اداره الانم انقدر خوابم می یاد نمیفهمم دارم چی مینویسم.

پسره هم هنوز خوابه. چون خونه دوربین وصل کردیم و آنلاین میتونم چک کنم دیدم که هنوز خوابه. کلا فقط میخواد منو سرویس کنه. من که می یام اداره خوب میخوابه.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۵۱
پرنسس معتمد

سلام به دوستان عزیزم که نگرانم شدین. من راستس فعلا کرونا نگرفتم. حالمم خوبه. ولی توی اداره یایت بلاگ رو بستن نمیتونم وارد بشم و مطلب بنویسم. الانم با گوشیم اومدم فقط اطلاع بدم خوبم.

دارم پیگیری میکنم دوباره این سایت رو باز کنن. چون من فقط تو اداره وقت دارم بنویسم. 

مهتاب جان یادمه. مگه میشه فراموشت کنم عزیزم.

مزگان عزیزم مرسی که انقدر نگرانمی.

بقیه دوستان هم شرمنده رویتون هستم. امروز هر جور شده پیگیری میکنم این سایت درست بشه. 

فعلا بای.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۵
پرنسس معتمد

گرسنمه. باید برم صبحونه بخورم. بزار یه چند خط بنویسم و بعد برم.

یکی از همکارام سن بالاست 3 تا بچه داره پسر بزرگش متولد 60 وقتی 19 سالش بود لج میکنه که برام موتور بخرین. پدره هم براش میخره. یه روزی با دوستش سوار موتور میشن و میرن بیرون تصادف میکنن در واقع پرت میشن زیر تریلی.

دوستش همون لحظه میمیره. ولی خودش زنده میمونه و از گردن قطع نخاع میشه.

20 سال این پسر تو رختخواب بود و هیچ حرکتی نمیتونست بکنه. خیلی زجر آوره. همیشه با خودم فکر میکردم کاش اینم میمرد و انقدر عذاب نمیکشید. پدر و مادرشم خیلی عذاب کشیدن.

امروز صبح اومدم اداره فهمیدم این پسره فوت کرده. گفتم واقعا راحت شد هم خودش هم خانواده ش. آخه این چه زندگی ای بود که داشت.

امیدورام هیچ وقت همچین بلاهایی سر هیچکس نیاد. نمیدونم خدا چطور راضی میشه بنده هاش شکنجه بشن.

همین الان فهمیدم آبدارچی واحدمون کرونا داره هر روز هم می اومد و بهمون چایی میداد. هم اتاقیم هم کرونا گرفت. دقیقا روبروی من مینشست به فاصله یک متر.

یا خدا یعنی رفتنی شدم؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۳
پرنسس معتمد

پسر اول خواهرشوهرم به معنای واقعی غیر قابل تحمله. الان 13 سالشه ولی هیچکس نمیتونه تحملش کنه. یه بچه بسیار شیطون و حرف گوش نکن و پررو و پر توقع و خرابکار و رو اعصاب. یعنی وقتی میگم رو اعصاب دقیقا شبیه اینه که یکی مته بزار رو اعصاب و همینجور نگه داره.

من به شخصه بیشتر از 5 دقیقه نمیتونم تحملش کنم.

پدر و مادرشم از دستش عاصی ان. یعنی پدرش که اصلا تحملشو نداره و جوری شده که وقت و بی وقت دست هم روش بلند میکنه درصورتیکه خیلی آدم راحت و منطقی هست. مادرشم که فقط داره جیغ جیغ میکنه.

گفته بودم که اینا ناخواسته صاحب بچه دوم شدند که اون هم پسره. و از پسر من 7 ماه کوچکتره. بچه دومشون آرومتره. جزء بچه های عادی محسوب میشه. ولی خب با داشتن پسر اولشون نگهداری از این دومیه خیلی سخته. همش باید مواطب باشن که مبادا بهش آسیبی برسونه.

پدر همسر میگه همینکه این دومیه تا حالا سالم مونده از دست برادرش خیلی حرفه. و صد البته حق داره.

پسر من الان 25 ماهشه. و پسر خواهرشوهرم نزدیکه 18 ماهشه و به زودی باید واکسن 18 ماهگیشو بزنه.

طبق آخرین اطلاعاتم قراره بیاد اینجا  و واکسنشو بزنه تا بتونه از کمک مادرش استفاده کنه.

توضیحاتی که راجب پسر خواهرشوهرم دادم علتش اینه که خیلی میترسم پسر منم همینجوری بشه.

خیلی خیلی اذیت میکنه. همش در حال نق زدنه. دائم بهم میچسبه. هر جا میره باید باهاش برم. خیلی موقع خوابیدنش اذیتم میکنه.یعنی اشک منو در می یاره تا بخوابه. اصلا اصلا حرف گوش نمیده. عمدا کارهایی میکنه که ما رو ناراحت کنه. میدونه ما روی ریسیور و تی وی حساسیم عمدا میره سیم اونها رو میکشه و بهشون ضربه میزنه.

ریسیورمون هم تا حدودی خراب کرده دیگه نمیتونیم از طریق اچ تی ام آی برنامه ببینیم داریم با سه فیش نگاه میکنیم که کیفیت تصویر رو پایین آورده.

یه بارم تلفن بیسیم خونه رو پرت کرد تو دستشویی رفت تو چاه توالت. گذشته از اون بیسیم زیمنس آلمانی، نگران بودیم چطوری تلفن رو در بیاریم که چاه رو نبنده

یه آقایی رو آوردیم با بدبختی درش آوردیم و انداختیم دور.

البته تلفن ما دو تا گوشی داشت. که الان با گوشی دومش کار میکنیم.

چای ساز برقیمونو کلا به فنا داد. قوریشو شکست. کتری رو هم انقدر پرت کرد که قسمت لاکیش ازش جدا شده آب رو تو خودش نگه نمیداره.

کنترل تی وی  وماه...واره انقدر رو سرامیک پرت کرده که کنترل ماه...واره خراب شد و انداختیم و از کنترل دومش داریم استفاده میکنیم. گوشی منو پدرشو انقدر پرت کرد رو سرامیک که مال من کلا شکست و عوضش کردیم مال پدرش چون گلس داره هی هر هفته میره گلس نو میندازه.

تا حالا چند تا قوری و پارچ رو شکونده.

یه ست نسکافه خوری سرامیکی خیلی خوشگل و رنگی داشتم که عاشقشون بودم دونه دونه همه رو شکست یعنی حتی یک دونه رو هم سالم نذاشت.

نمیدونم واقعا باید چیکار کنم. میترسم اینم مثل آرمین باشه که هیچکس نمیتونه تحملش کنه.

یادمه زندایی همسر که اون هم کرج زندگی میکنه رفتارهای پسرمو که دید گفت این ژن همسرته که هم آرمین هم آدرین دارن و اینجور غیر قابل کنترلن. واقعا راست میگه. حرفاش همه درسته.

نمیدونم چه خاکی بریزم تو سرم. وقتی از اداره تعطیل میشم و میخوام برم خونه انگار دارم میرم سلاخ خونه. تنها امیدم در طول روز تایمهای خوابشه. وقتی میخوابه از خستگی میخوام بیهوش بشم ولی عمدا نمیخوابم از بس زندگی نکردم و مثل آدم تو خونه ننشستم برای خودم استراحت کنم زمان خواب 2 ساعته وسط روزش فقط میشینم و آروم آروم به کارهام میرسم تا یه ذره یادم بیاد زندگی کردن چطوریه.

واقعا دیگه خسته شدم. منی که هیچوقت هیچوقت سر بچه م داد نمیزدم چند وقتیه سرش داد میزنم و حتی یه شب از لجم خیلی باهاش بد رفتاری کردم که بعدش کلی دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم دیگه انقدر بهش بی محلی نکنم ولی واقعا نمیذاره آدمو به جنون میرسونه.

اگه کارمند نبودم و یه چند ساعتی تو اداره نفس نمیکشیدم تا حالا صد در صد کارم به تیمارستان کشیده بود هرچند همین الانم اگه معاینه م کنن احتمالا دستور بستری کردنمو میدن از بس داغونم.

هم روحی هم جسمی. فکر کنم افسردگیم خیلی شدید شده. دارم دیوونه میشم. از طرفی تحمل همسر رو هم ندارم. خیلی دلم میخواد برگردم طبقه بالای خونه مامانم اینا.

می تونم برم ولی چند باری که رفته بودم پسرم اونجا خیلی خیلی بیشتر اذیت میکنه بعد از یکی دو ساعت حوصله سر میره یکسره جیغ میزنه و میره سمت در که یعنی بریم از اینجا بیرون. اونجا حوصله سر میره اگه پسره همکاری میکرد تا حالا صد بار وسایلمو جمع کرده بودم و رفته بودم خونه بابام.

صد البته همسر هم استقبال میکنه از نبود من. همش میگه واقعا نمیخوای یه چند روز بری خونه بابات من تو این خونه یه ذره استراحت کنم؟

خدا نکنه تلفن خونه زنگ بخوره پسره بدو بدو میره سمتش و هر کاری هم بکنی نمیده تلفنو. موبایل هم همینطور.

یا روی میز ناهارخوریه یا روی کابینت میره و تمام شکستنی ها رو به مرز شکستن میرسونه یا لبه پنجره پذیرایی میشینه و بیرونو نگاه میکنه و میخواد از دزدگیر پنجره آویزون بشه توتمام این حالات من باید کنارش باشم که مبادا زمین بخوره و به خودش آسیب برسونه. در الباقی موارد هم یا تو بغلمه یا آویزون میشه پام. یا داره جیغ میزنه و گریه میکنه و میگه مامان دور. (یعنی بریم بیرون بگردیم) روزی هزار بار باید با ماشین بریم بیرون بگردونیمش)

رک بگم من تو تمام مدتی که خونه هستم حتی یک ثانیه حتی یک صدم ثانیه حق نشستن ندارم. یعنی تا میرم بشینم سریع می یاد دست منو میگیرع میگه پاشو با من بیا.

روزی نیست نگم این چه غلطی بود من کردم بچه میخواستم چیکار تو این سن و سال.

بعضی وقتهام فکر میکنم اگه من کرونا بگیرم و بمیرم هیچکس از پس این بچه بر نمی یاد. خیلی وحشتناکه

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۹
پرنسس معتمد

همسر کلا آدم پول جمع کنی نیست. هرچقدر پول در بیاره آخر ماه هیچی نداره. ولی من همیشه پس انداز دارم. یعنی همون اول ماه که حقوق میگیرم اول یه مقدارشو ندید میگیرم و توی یه کارت دیگه م میریزم بعنوان پس انداز. البته با این اوضاع و احوال مملکت اینروزا پس انداز خیلی سخت شده.

پسرم چند روز پیش داشت با گوشی موبایلم بازی میکرد منم رفته بودم روی بالکن لباسای شسته شده رو پهن کنم دیدم یه صدای وحشتناک می یاد رفتم دیدم گوشیمو محکم پرت کرده سمت میز تلویزیون ال سی دی گوشی خورد شد صفحه کلا سیاه شده بود انقدر ناراحت شدم حد و حساب نداشت چون هم از گوشیم خیلی راضی بودم هم خیلی دوستش داشتم هم کلی اطلاعات تو گوشیم داشتم.

منتظر شدم همسر بیاد گوشی رو با هم بردیم یه موبایل فروشی گفت 4 میلیون هزینه ال سی دیشه یه دونه جدیدشو بخرین به نفعتونه. گفتم جدیدترین مدل سامسونگ چقدره. گفت 16 و نیم میلیون.

گفتم خیلی ممنون همون 4 میلیون رو میدم گوشیمو درست کنین. حدود 5 روز گوشی نداشتم چقدر سختم بود

گوشیم که درست شد سریع براش یه گلس و قاب هم گذاشتم که دوباره این بلا سرش نیاد چون من معمولا روی گوشی قاب و گلس نمیذاشتم. دوست نداشتم. کلا آدمی هستم که وقتی یه چیزی میخرم دوست دارم همونجوری که هست استفاده کنم و لذت ببرم. هیچوقت روی مبلهای نو روکش نمیندازم. برای صندلی ماشینم روکش نخریدم. دزدگیر نداشتم. دوست دارم همه چی اوریجینال باشه.

روی همین حساب هست که هیچوقت ناخن نکاشتم. البته دوست دارم همیشه ناخنام بلند و مرتب باشه ولی هیچوقت نکاشتم حتی روز عروسیم. دوست ندارم غیر طبیعی باشم.

یه مدت موهاموزیاد هایلایت میکردم الان دوباره برگشتم به همون رنگ موی خودم. بخاطر بارداری و زایمان و شیردهی حدود سه سال بوتاکس نکردم  ولی دو هفته پیش رفتم دور چشمام و پیشانیمو بوتاکس کردم. راستش برام خیلی مهمه صورتم چین و چروک نداشته باشه. ولی تا حالا نرفتم ابرومو تاتو کنم یا میکرو بلیدینگ یا حتی کاشت ابرو یا حتی یه مداد ساده هم نمیکشم روی ابروم. چون دوست دارم قیافه م نچرال باشه. البته آرایش همیشه دارم کلا دستکاری کردن صورت جهت زیبایی بیشتر رو دوست ندارم. هیچوقت از ژل استفاده نکردم و تقریبا مطمئنم هرگر استفاده نمیکنم. زمانی که 22 سالم بود دماغم رو جراحی کردم که اگه الان برگردم به اون سال هرگز چنین کاری نمیکردم تنها عمل زیبایی صورتم همین بود.

راستش از جراحی های زیبایی افراطی بدم می یاد. ژل زدن و گونه کاشتن و ... رو نمیپسندم. حس میکنم قیافه ها رو مصنوعی میکنه. معتقدم آدمها باید خودشونو با هر قیافه ای که دارن بپذیرن. قرار نیست همه خوشگل باشن. بزار یه عده هم معمولی باشن. چه اشکالی داره.

مهمترین مسئله داشتن آرامشه. همیشه خودمو تصور میکنم تو کانادا زیر نور کمرنگ آفتاب تو یه پارک نزدیک خونمون نشستم و از آرامشی که دارم لذت میبرم. حتی روی صفحه دسک تاپ کامپیوتر اداره م عکس یه خونه بزرگ و لوکسی هست که وسط شهر تورنتو هست و من هر روز خودمو تو اون خونه تصور میکنم که با پسرم شاد و خندان زندگی میکنیم. همسر توی رویای من تو همون کوچه توی یه خونه دیگه با همسر کانادایی بداخلاقش هست که هر روز شاهد دعوا و بداخلاقی هاشون با همدیگه هستم و با لبخند رضایت نگاشون میکنم و میگم آخیش از دستش راحت شدم حالا یکی بدتر از خودش گیرش اومده حالشو ببره.

راستی به همسر پیشنهاد دادم هر ماه وقتی حقوق گرفتیم بریم هر کدوم 100 دلار بخریم بزاریم کنار. فکر کنیم قسط داریم. دارم برای کانادا پول ذخیره میکنم.

بخاطر همین همسر رفت چند روز پیش 300 دلار خرید الان هشتمون گرو نهمونه. چون آخر ماه هم هست و هر دو بی پولیم. البته پیش خودمون بمونه من یه جای مخفی اندکی پس انداز دارم که نمیخوام فعلا رو کنم.

نمیدونم کارم درسته یا نه چون الان دلار خیلی گرون شده اصلا خریدنش به صرفه هست یا نه ولی وقتی 300 دلار رو تو دستم گرفتم نمیدونین چقدر خوشحال شدم عمرا با طلا خریدن انقدر ذوق نمیکردم علتش این بود که یه حسی بهم گفت از این به بعد این پولی هست که باید خرجش کنین. یعنی میرین کانادا و اونجا با دلار زندگی میکنین نه با ریال.

نمیدونم والا این عشق کانادا منو دیوانه کرده دختر خاله م هم رفته ونکوور با دخترش رفته. دارم از حسودی میترکم. البته دختر خاله م پزشکه.

وای حالم از این ماسک به هم میخوره. اصلا نفسم بالا نمی یاد تو اداره هم مجبوریم دائم بزنیم واقعا خسته کننده ست.

کی از شر این کرونا راحت میشیم دیگه واقعا برام قابل تحمل نیست.

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۰:۱۹
پرنسس معتمد

با سلام خدمت دوستان عزیزم. واقعا نمیدونم چطوری عذر خواهی کنم بابت این همه تاخیر.

راستش زندگی واقعا سخت شده. نمیخوام بنالم و همش نق بزنم ولی خداییش این بچه خیلی اذیت کنه. همش فکر میکردم بزرگ بشه خوب میشه ولی الان دو سالشه هنوز اصلا بهتر نشده. تمام وقت درگیرشم. حالا راجبش بخوابم صحبت کنم باید کتاب بنویسم. البته اینم بگم واقعا واقعا واقعا دوستش دارم. تنها کسی هست توی دنیا که از اعماق وجودم عاشقشم و از دیدنش سیر نمیشم. در معدود مواقعی که دست از سرم بر میداره و میتونم بشینم و فقط نگاش کنم شاید باورتون نشه حاضرم ساعتها بشنم و فقط نگاش کنم از بس بامزه ست هم قیافش هم هیکلش هم راه رفتنش هم کاراش . همه چیزش قشنگه. ولی بسیار بسیار بسیار لجباز و نق نقو و اذیت کنه.

یه چیزی دیروز تو فروشگاه ادارمون دیدم باورم نمیشه. راستش خیلی خودمو کنترل کردم که هنوز به هیچکس هیچی نگفتم.

یکی از همکارام که بسیار آدم موجهی هست. رئیس یه قسمتی هم هست که چند تا پرسنل دارن زیر دستش کار میکنن بسیار هم رئیس خوبیه و پرسنلش خیلی ازش راضی ان. وضع مالی توپی هم داره.

خیلی هم امروزی و خوش اخلاق و حتی خوش قیافه ست. حدود 53 سالشه.

دیروز رفته بودم فروشگاه یه چند تا وسیله بخرم ببرم خونه دیدم رفته یه گوشه فروشگاه یه بیسکوییت کوچولو گرفته بازکرده داره یواشکی میخوره. با خودم گفتم مرد گنده خب اول بخرش بعد بخورش. یعنی انقدر گرسنه ت بود که نتونستی طاقت بیاری. راستش کارم طول کشید و همینجور حواسم به این آقاهه بود که چیکار میکنه دیدم رفته یه دو تا وسیله گرفته و برده صندوق حساب کنه. جالب بود اصلا اسمی از اون بیسکوییتی که خورده بود نیاورد. اصلا باورم نمیشد. مگه میشه؟ اون بیسکوییت اصلا قیمتی نداشت نمیدونم این حرکت یعنی چی. اصلا درکش نکردم و اون آدم تو نظرم .... واقعا حتی نمیتونم قضاوت کنم. برای هیچ کس هم تعریف نکردم . خب خیلی زشته. یه درصد هم اگه اشتباه کنم نمیخوام شخصیت اون آدم خدشه دار بشه. نمیدونم والا امیدورام که اشتباه کرده باشم.

از دست خواهر شوهر یه مدتی ناراحت بودم و هنوزم هستم. نمیدونم یه سری رفتاراش رو چه حسابی هست واقعا نمیفهمه آدم ناراحت میشه؟

راستش من اون زمانی که اومدیم خونه جدیدمون باردار بودم و برای حمل و نقل و اثاث کشی از شرکتهای باربری کمک گرفته بودیم برای چیدن وسایل تو خونه هم خواهرم و مادرشوهرم کمک کرده بودن. اون موقع خیلی فرصت نبود وسایل رو دقیق جابجا کنیم. من هم قصد داشتم بعد زایمانم اینکار رو انجام بدم که بعد از اون هم همش درگیر بچه بودم حتی وقت برای خودم هم نداشتم.

اینروزا وقتی اداره می یام یک هفته مامانم می یاد خونمون. یکهفته هم مادرشوهرم می یاد که از بچه نگهداری کنن.

همزمان پرستار هم هست. راستش هنوز جرئت ندارم بچه رو با پرستار تنها بذارم چون هنوز حرف نمیزنه.

مادرشوهرم کلا آدم بسیار تمیزی و وسواسی هست. تو نظافت و مرتب بودن یه جورایی وسواس داره.

خونه من هم که روز خوشش مورد پسند این خاندان وسواسی نبوده چه برسه به حالا که اصلا وقت تمیزکاری و مرتب کردن ندارم.

حالا تمیزکاری که کارگر می یاد و تمیز میکنه و اما مرتب کردن وسایل...

مادرشوهر فرمودن تو که با این بچه نمیرسی مرتب کنی کلی هم وسایل اضافه تو خونه ت داری که باید دور ریخته بشه. یه روز که خواهرشوهر اومد اینجا میشینیم سه تایی با هم تمیز میکنیم که بار اضافه از  خونه ت جمع بشه. راستش من موافق اینکار نبودم چون خودم به تنهایی خیلی بهتر تصمیم میگیرم چی رو نگه دارم و چی رو بندازم. من صرفا جهت احترام گفتم باشه. چون بچه من یه بچه خیلی شیطون و اذیت کنه و هرکسی نمیتونه از پسش بر بیاد و اگه کمکهای مادرشوهرم نبود نمیتونستم راحت برم اداره نمیتونم بهش نه بگم. چون خونه م که هست ظرفا رو میشوره ناهارمو درست میکنه تا جای ممکن خونه رو تمیز نگه میداره نمیشه اینا رو ندید گرفت یه جورایی بهش هیچوقت بی احترامی نمیکنم. خداییش اون هم بی احترامی نمیکنه. و اما خواهرشوهر ......

کلا خودشو و سلیقشو خیلی برتر میبینه. هیچ مزیت خاصی نداره نمیدونم اینهمه اعتماد به نفس از کجا می یاد. چطور به خودش اجازه میده....

اومده بودن خونمون. من هم هلاک بچه داری و خونه داری و مهمان داری و شام  ناهار پزون و ....

یه شب که هلاک بودم رفتم اتاق بچه دیدم مادر و دختر خودشون بدون اینکه از من اجازه بگیرن شروع کردن دارن تمام وسایل اتاقو میریزن بیرون از تو کمدها و ... که مثلا مرتب کنن.

کار راحتی نیست قبول دارم قصد کمک داشتن بازم قبول دارم ولی این نهایت بی احترامی به منه که بدون اجازه من میرن تو خونه من و کشوها و کمدها رو میریزن بیرون شاید من اونجا کله آدمیزاد قایم کرده بودم حق نداشتن بدون اجازه اینکار رو بکنن. وقتی رفتم تو اتاق ناراحت شدم خیلی. ولی به روی خودم نیاوردم خیلی خسته بودم و  اصلا حوصله اونکار رو نداشتم.

حالا قسمت اصلی ماجرا....

قرار بود لباسهایی که دیگه نمیپوشیدم یا برام تنگ شده بود یا کهنه شده بود روجدا کنم و بدم جایی که بتونن ازش استفاده کنن یا حتی بندازم.

من در کل آدمی هستم که هر لباسی رو نمیخرم یه اخلاق بدی که دارم فکر میکنم اگه لباس رو ارزون بخرم هرچقدر قشنگ باشه دوستش ندارم. بخاطر همین همیشه میرم پاساژهای گرون قیمت و بهترین لباسها با بهترین کیفیت و خیلی گرون قیمت میخرم. این از این.

واکنش خواهرشوهر....

هر کدوم از لباسای منو از تو کمد در می یاورد یه قیافه ای هم بخودش میگرفت که انگار یه تیکه آشغال کثیف تو دستشه با لب و لوچه آویزون میپرسید اینو میخوای نگه داری در عین حال با تمام وجودش و بادی لنگوئجش میگفت بندازش دور. این یه تیکه آشغاله.

شاید باورتون نشه با تک تک لباسای من این برخوردو کرد حتی لباسایی که هنوز اتیکتشو نکنده بودم یعنی هنوز یکبار هم نپوشیده بودم.  شاید نصف بیشتر لباسایی که انداختم تو رودربایستی نگاه اون انداختم. تقریبا همه لباس مجلسی هام همه لباس بیرونی هام همه لباس خونگی هام تقریبا همه رو ریختن بیرون. طوریکه چند روز بعدش فقط درگیر خرید لباس بودم هیچ لباسی نداشتم.

اینجوری خونه تمیز کردن کار عمه منم هست همه چی رو بندازم تو کیسه زباله بذارم دم در بگم خونه رو تمیز کردم.

اون شب وقتی یک اتاق رو تمیز کردن و این حالت رو دیدم گفتم بقیه رو دیگه نیاز نیست تمیز کنین خودم بعدا درستشون میکنم. خیلی جالبه من خیلی جدی به خواهر شوهرم گفتم دیگه به بقیه دست نزنین. اصلا مهم نبود براش اصرار داشت که باید همه خونه رو مرتب کنیم تازه مثلا خسته هم شده بود اخ و پیف هم میکرد یه چند جا هم صداشو برد بالا که زودتر تصمیم بگیر اینو میندازی یا نگه میداری.

اینم بگم در مورد لباسام یکی رو مثلا میگرفت دستش با اون قیافه میگفت اینو میخوای نگه داری خیلی کهنه شده یا از مد افتاده یا ببخشید این یکی دهاتیه.

واقعا بهم بر خورد کم مونده بود بگه همه لباسات آشغالن درصورتیکه همون خودش همیشه از لباسام تقلید میکرد و حتی پارسال عید وقتی مانتوی منو دید رفت عین همونو با همون رنگ خرید با کمال پررویی هم پیش من هم میپوشید. جالبه برام.

راستی برای تولد پسرشم من یه پیراهن پوشیده بودم که همه تو مهمونی میگفتن چقدر قشنگه و از کجا خریدی. اون شب بهم گفت اون پیراهنی که برای تولد پسرم پوشیدی اصلا بهت نمی یومد. نگفت قشنگ نیست چون همه گفته بودن قشنگه گفت بهت نمی یومد درصورتیکه چند بار فیلم اونشب رو رفتم دیدم خیلی هم بهم می یومد.

میدونم همه اینها از حسادتشه. کلا خواهرشوهر آدم حسودیه. خیلی هم حسوده. و از اونجاییکه خودش درواقع در مقابل من چیزی برای ارائه کردن نداره با ایراد گرفتن میخواد منو تحقیر کنه که خودشو برتر نشون بده. همه اینا رو میدونم ولی برای اولین بار کینه کردم بهش.

قبلا هم از این رفتارها با من زیاد داشت ولی چون کلا برام آدم خیلی مهمی نیست نظراتش و حرفاش اصلا برام مهم نبود ولی اینبار خیلی بهم بر خورد بعد اون اصلا بهش زنگ نزدم و باهاش حرف نزدم و تصویری هم تماس میگرفتن از جلو دوربین رد میشدم و یه سلام هم نمیگفتم.

یه چیز دیگه هم هست من 3 هفته پیش مادربزرگم فوت کردن همه همون صبح و ظهر زنگ زدن و تسلیت گفتن. این زنگ نزد.

من برای خوابوندن بچه واقعا اذیت میشم و خودم هم بعد خوابوندنش عین جنازه می یفتم.

ساعت 12 شب دیدم موبایلم زنگ میخوره عین جت پریدم و رفتم جواب دادم فقط بخاطر اینکه آدرین بیدار نشه. خودمم چون تازه خوابید بودم سردرد عجیبی گرفتم. دیدم خانم پشت خط هستن و دارن تسلیت میگن. انقدر گیج بودم اصلا نمیفهمیدم برای چی داره تسلیت میگه. بعد میگه خواب بودی؟ ببخشید شوهرم دیر اومد خونه منتظر بودم بیاد بهت زنگ بزنم و با هم بهت تسلیت بگیم.

واه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خودش نمیتونست زودتر زنگ بزنه واقعا؟!!!!!!!!!!!!! شوهرش هم هرجایی بود تلفن داشت میتونست 2 دقیقه وقت بزاره اگرم نمیتونست میذاشت فردا زنگ میزد لازم نبود حتما با هم زنگ بزنن. نمیدونم منو ساده فرض کرده؟ عمدا اینکارو میکنه؟ قصدش چیه نمیدونم. به هر حال ازش دلخورم.

چند روز پیش زنگ زده گفته تو از من دلخوری؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش نگفتم بابت لباسا و اینا ناراحتم دوست ندارم فکر کنه موفق شده منو ناراحت کنه. گفتم نه چند بار زنگ میزدم وجواب نمیدادی و بعدش هم زنگ نمیزدی گفتم شاید دلت نخواد با من حرف بزنی.

چون کلا عادتشه وقتی بهش زنگ میزنی جواب نمیده بعدشم دوباره بهت زنگ نمیزنه. من 7 ساله عروس این خانواده ام تمام 7 سال همینجوری بوده.

دیگه حوصله باز کردن مسئله رو نداشتم کلی بهانه آورد که من دست تنهام و بچه کوچیک دارم و از این حرفا.

به هر حال هنوزم باهاش سرسنگینم و حوصلشو ندارم.

الانم مادرشوهر و خواهرشوهرم اینا همه فیروزکوهن. گفتن که ما هم آخر هفته بریم اونجا که اصلا حوصله ندارم نمیدونم چیکار کنم بپیچونمشون.

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۰:۳۵
پرنسس معتمد

بدغذایی آدرین واقعا برام معضلی شده. خیلی ناراحتم. خیلی غصه میخورم. خیلی حسودیم میشه به مامانایی که بچه هاشون راحت غذا میخورن.

حتی حاضر نیست غذا رو امتحان کنه. اصلا لب نمیزنه. همه میگن از شیر بگیرش خوب غذا بخوره. ولی اصلا دلم نمی یاد. خیلی وابسته به شیره. چون منم نصف روزو نیستم و در نبود من همش دنبال شیر میگرده دیگه دلم براش میسوزه وقتی زار میزنه شیر میخواد نمیتونم بهش ندم.

شیر خوردن یکی از راههاشه برای اینکه پیش من باشه. همش میگم کاش حداقل سوپ میخورد میتونستم مواد مغذی تو سوپش میکس کنم و به خوردش بدم. نه سوپ میخوره نه شیر پاستوریزه نه شیر خشک نه ماست نه پنیر نه کره نه عسل نه حلوا شکری نه خورشت. پلو هم فقط پلو سفید.

میوه هم فقط خیار میخوره و مقدار کمی سیب. البته سیب زمینی سرخ کرده میخوره ولی نمیشه همش بهش سیب مینی بدم. هفته ای که نوبت مامانم اینا هست که بچه رو نگه دارن فقط بهش سیب زمینی میدن میگن خب بزار بچه هرچی دوست داره بخوره.

خب اینطوری که هیچ ماده غذایی بهش نمیرسه. کرج که بودیم پسر خواهرشوهرم همه چی رو با ولع میخورد انقدر حسودیم میشد وقتی میدیدم برای موز چه دست و پایی میزنه داشتم آتیش میگرفتم دلم به درد می اومد که بچه من اصلا غذا نمیخورد و بچه اون انقدر تپل مپل و درشت بود. همه لباسایی که براش میخرن بزرگتر از سنش براش میخرن درصورتیکه من معمولا سایز کوچکتر از سنش براش میخرم.

خیلی غم انگیزه واقعا.

دیشب نزدیک بود اشکم در بیاد وقتی دیدم غذاشو نمیخوره و فقط پخش و پلا میکنه روی زمین. خیلی خودمو کنترل کردم که دعواش نکنم. کلا دعواش نمیکنم معروفم به اینکه مامان مهربون و آسون گیری هستم. ولی دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.

مشکل بی خوابیشو حل کردم. یکی از همکارام پیش یک نفری میبره بچه شو که طرف پزشک نیست ولی نمیدونم از کجا اطلاعات زیاد داره و مثل مطب دکتر ویزیت باید بدیم تا بتونیم باهاش ملاقات داشته باشیم یادمه بهم گفته بود این آقاهه در مورد بیخوابی بچه ها گفته بود مادر باید قبل از خواب 3 تا 5 تا خرما بخوره بعد به بچه شیر بده. اون بچه تا صبح راحت میخوابه.

راستش از سر ناچاری گفتم این راه روهم امتحان کنم ضرر که نداره .

در کمال ناباوری دیدم بچه خوب خوابید البته نه اینکه تا صبح بخوابه. ولی تعداد دفعاتی که بیدار میشه و شیر میخوره خیلی کمتر شده و من تقریبا میتونم خوب بخوابم. خیلی بهتر شده. جوری که الان تو اداره احساس کم خوابی ندارم خدارو شکر.

حالا از صبح به همکارم زنگ میزنم که بپرسم راجع به بدغذایی بچه راهکار اون آقا چی بوده نمیدونم چرا همکارم جواب نمیده شاید امروز مرخصیه نمیدونم.

کاش یه راهکار برای اونم داشته باشه.

برای پسرم به توصیه دکترش شربت آرجیتال خریدم و روزی 5 سی سی بهش میدم جهت افزایش قد.

امیدورام تاثیر مثبت داشته باشه و پسرم رشد قدی مناسب داشته باشه.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۹
پرنسس معتمد

پس این بیخوابیهای شبونه کی تموم میشه. بخدا هلاک شدم. 16 ماه و نیمه که یک شب مثل آدم نخوابیدم. روز به روز هم بدتر میشه. دیگه به مرحله ای رسیده که بعد از 2 ساعت خواب اول شب، هر 10 دقیقه بیدار میشه شیر میخوره دوباره میخوابه تا میخوام مجدد بخوابم دوباره بیدار میشه. تمام طول شب یا دارم بهش شیر میدم یا رو پام میخوابونمش.

امروز صبح ساعت چهار و نیم بیدار شد. کاملا بیدار شد. چشمها باز. سرحال. قبراق. بلند شد واسه خودش تو خونه راه میرفت. منم هلاک خواب بودم. نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. هی صداش میکردم بیا بخواب بچه.

تا ساعت 6 و نیم در تلاش بودم بخوابونمش. ولی نخوابید. ساعت یک ربع به هفت بالاخره چشماشو بست که مامی تشریف آوردن و منم با اعصاب خراب یه نسکافه درست کردم و همچنان که غر میزدم میخوردم و لباس می پوشیدم و بعد کلی نق و نوق سر مامانم که این شانس گه منه با این بچه ناآرامو کم خواب و شوهر کمک نکن و ....

خلاصه از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم همچنان نق داشتم تو ماشین بلند بلند با خدا حرف میزدم و نق میزدم و گله میکردم که اینجا هم جا بود منو بدنیا اوردی؟ این زندگیه برای من درست کردی؟ این شوهر بود برای من فرستادی؟ اصلا این بچه چرا غذا نمیخوره؟ چرا نمیخوابه؟ چرا انقدر شیطونه؟ چرا تو اداره انقدر کارم زیاده؟ چرا من همیشه خسته م؟ چرا لاغر نمیشم؟ چرا نمیتونم با خیال راحت شیرینی بخورم؟ اصلا چرا هفته قبل ماشینمو زدم به در پارکینگ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

تا اینکه رسیدم اداره. رفتم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ گفتم اصلا چرا پسر خاله م مرد؟ چرا فلانی که سالهاست قطع نخاع از گردن شده و آرزوی مرگ داره رو نمیکشی؟ چرا این زنده های سالم که دارن از زندگی لذت میبرن رو میبری و اونها که دارن زجر میکشن رو نگه میداری؟

خلاصه چند قطره اشک هم چکوندیم و سبک شدیم.

بعد از ماشین پیاده شدم و اومدم تو اتاق.

این هفته تنهام تو اتاق. هم اتاقیها رفتن مسابقات والیبال تو یزد.

کلی کار سرم ریخته. حوصله نداشتم انجامشون بدم به محبوب گفتم بیاد اتاقم نشستیم با هم صبحونه خوردیم و تا 9 درد و دل کردیم و بعد کارمو شروع کردم.

به مامی گفتم این بچه رو نخوابونین تا من برم خونه و خودم بخوابونمش که بلکه کمی بیشتر بخوابه و من کمی بتونم استراحت کنم.

بچه استادم هم بدنیا اومد. زود بدنیا اومد رفتیم براش لباس سرهمی سایز صفر خریدم. سایز 00 کم پیدا میشه.

کادوش کردم منتظرم چهارشنبه بشه برم لباس رو بدم به پدرش. انقدر دلم میخواد برم خونشون و از نزدیک بچه رو ببینم.

یه عالمه چایی خوردم. از صبح تا الان هم دستشویی نرفتم فکر کنم دیگه باید برم وگرنه ممکنه خیلی دیر بشه.

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۶
پرنسس معتمد

پسرم سرما خورد و همه کارهاش با منه. شبها سرفه میکنه از خواب بیدار میشه دیگه نمیخوابه و لج میکنه و در تمام این مراحل منم که باید پا به پاش بیدار باشم و بهش شیر بدم و به زور بخوابونمش.

امروز نوبت دکتر دارم بعد از اداره میرم پسری رو از خونه مادرشوهرم میگیرم و میبرمش دکتر.

این دکتره همیشه مطبش شلوغه واقعا حوصله نشستن و منتظر شدن تو مطب روندارم ولی از منشی میپرسم اگه قراره طول بکشه با پسرم میرم پاساژ نزدیک اونجا یه کیف اداره برای خودم بخرم.

هفته قبل به اصرار همسر رفتیم کرج خونه خواهرشوهر همونجا بود که پسرم سرما خورد. از بس خونشون گرم بود و هوای بیرون خنک بود.

اینها هم برای اینکه هوای خون متعادل بشه همش پنجره رو باز میکردن خب تو خونه بچه لباس راحت تنش بود دیگه باد سرد هم میخورد دیگعه مریض شد.

یه شب هم خونه دایی همسر بودیم. شب شام پیتزا دادن دوست داشتم. همسر بهم میگفت دیدی چقدر بدآموزی داری؟ دلم خوش بود خونه فک و فامیلم یه غذای درست حسابی میخورم که اونم به فنا رفت.

چون من همیشه به مهمانهام غذای بیرونی میدم بیشتر هم پیتزا میگیریم. حال غذا درست کردن ندارم تازه اگه بخوام هم دیگه با وجود پسر شیطون و بازیگوشم نمیتونم آشپزی کنم.

این پسره خیلی بدغذاست. خیلی ناراحتم و نگران که نکنه مواد غذایی لازم بهش نرسه و خوب رشد نکنه.

به زور بهش غذا نمیدم میدونم پیامدهای بدی داره تازه اگرم به زور بهش غذا بدم اونو تف میکنه بیرون.

انقده بانمک شده. البته پسر خواهرشوهرم که 7 ماه از آدرین کوچیکتره هم خیلی خوشگله ولی پسر من یه چیز دیگه ست اصلا قیافه ش خسته کننده نمیشه. گوله نمکه.

اینروزا تو اداره خیلی خیلی خیلی کار دارم ولی واقعا دلم برای اینجا تنگ میشه میخوام از این به بعد هر چند کوتاه هر روز بنویسم.

57 کیلو هستم وزنم خوبه ولی باید تا عید شکمم رو صاف کنم هنوز صاف نشده ازبس میخورم. عاشق شیرینی جات هستم. اصلا نمیتونم ازشون بگذرم ولی باید پا روی دلم بزارم تا عید خودمو درست کنم.

هنوز اضطراب جدایی از پسرم رو دارم و وقتایی که پیشم نیست خیلی استرس میگیرم ولی با این قضیه هم باید کنار بیام.

الان نمیدونم چرا دارم انقدر حلواشکری میخورم سیر سیرم. ولی دلم میخواد دهنم بجنبه.

هوا چقدر خوبه اصلا سرد نیست البته شبها یکمی سرد میشه.

استاد کلاس زبانمون خانمش حامله ست یکماه دیگه زایمان میکنه بچه شون دختره میخوام برای بچه ش یه لباس سرهمی سایز 00 بگیرم میدونم اکثرا مادرها سایز 00 برای بچه هاشون نمیگیرن درصورتیکه خیلی نیازه.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۳
پرنسس معتمد

دیروز تو اداره بودم خاله زنگ زد که پسرتو بردار ببر واکسن هاری بزنه. چون قرار بود از دکتر مرکز سئوال کنه و بعدش بهم خبر بده.

منم سریع مرخصی گرفتم رفتم خونه طبق معمول پسره آویزونم شد تا شیر بخوره حدود 5 دقیقه بهش شیر دادم و با مامانم بردیمش مرکز بهداشت بخش هاری

یه کارشناس جوون اونجا نشسته بود خیلی هم خوش برخورد بود بهم گفت امکان اینکه اون سگ خونگی هاری داشته باشه خیلی کمه. ولی چون سن بچه تون خیلی کمه ما معمولا ریسک نمیکنیم و دستورالعمل داریم که حتما واکسن بزنیم.

واکسنش سه مرحله ایه.

اولین مرحله شو دیروز زدم. پسرم خیلی گریه کرد معمولا واکسنهای قبلیش یه چند دقیقه گریه میکرد تموم میشد ولی اینبار خیلی گریه کرد. دلم سوخت . چون داشتم رانندگی میکردم نمیتونستم بهش شیر بدم تا ساکت بشه.

به محض اینکه رسیدیم خونه بهش شیر دادم خورد و سریع خوابید. 3 ساعت کامل خوابید. تکون هم نخورد. نمیدونم چرا.

وقتی بیدار شد یه کمی غذا خورد بعد بردمش پارک. کلی بازی کرد و شیطونی کرد و من و دنبال خودش دووند تا همسر اومد و با هم رفتیم پسره رو گذاشتیم خونه خواهرم خودمون رفتیم کلاس زبان.

حالا نگران دو مرحله دیگه شم. دلم نمیخواد بخاطر اشتباه ما بچه مون واکسن بزنه درد بکشه و گریه کنه. عذاب وجدان دارم. کاش نزدیک سگ نمیبردیمش.

امروز پرستار بچه زنگ زد گفت زود میخواد بره. ساعت 11 و نیم میره. مامانم تنهایی نمی تونه از پس این بچه بر بیاد. احتمالا میرم می یارمش اداره.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۰
پرنسس معتمد