کنسرت
بالاخره همسر ماشینشو تحویل گرفت. ثبت نام کرده بود و منتطر بودیم تا تحویل بدن.
اون روزی که بهم زنگ زد و گفت ماشینش آماده تحویله انقده ذوق کردم انقده خوشحال شدم که تو چند سال اخیر سابقه نداشت. یادم رفته بود از ته دل خوشحال بودن از ته دل خندیدن چجوریه.
اون روز واقعا ذوق و شوق داشتم. حس میکردم رها شدم. راحت شدم. نگرانیهام استرسام تموم شده.
خود همسر هم واقعا خوشحال بود. هنوزم هست.
منم حس میکنم چیزی که همیشه مال من بود خودم خریده بودمش و یه مدت ظالمانه غصب شده بود دوباره بهم برگشت داده شد.
درسته مثل سابق نیست. ماشین من خیلی نو و تر و تمیز و سرحال بود. همسر خیلی بیرحمانه باهاش برخورد میکرد.
چندین بار تصادف کرد. دو تا گلگیرش هر دو کلا عوض شد. کاپوتش یه بار جمع شد و الان رنگ داره. هر دو طرف سمت عقب کنار چرخ ماشین ضربه خورده و اثرش مشخصه. سپر جلو و عقب هر دو یه کم شکسته ست.
ماشینمو صفر گرفته بودم و خیلی مراقبش بودم.
الانم کاملا حس میکنم اون سرحالی قبلی رو به هیچ عنوان نداره. صدای موتورش زیاد شده فرمونش سفت شده جون نداره. کاملا میفهمم که چه تغییراتی داشته.
ولی چاره ای ندارم. همینه دیگه. الان معتقدم دختر زمانی که داره ازدواج میکنه اگه همسرش ماشین نداره بهتره ماشینشو بفروشه.
مرد نباید رو ماشین دختر حساب کنه. من دوست نداشتم مهمانیها مسافرتها با ماشین من بریم. راستش کسرم بود از اینکه ملت پیش خودشون بگن پسره یه لاقبا اومده تو خونه حاضر و آماده نشسته ماشین دختره رو هم گرفته خوب می تازونه. از این قضاوتها خوشم نمی یومد. یادمه وقتی می اومد جلو اداره ماشینمو میگرفت من پیش همکارا خجالت میکشیدم. دوست نداشتم نگاه عاقل اندر سفیه شونو ببینم.
شاید منم همچین چیزی میدیدم خوشم نمیومد.
ولی جالبه که همسر ککشم نمیگزید. اصلا براش مهم نبود. بجای اینکه خجالت بکشه و سعی کنه خودش ماشین بخره برای خودش ارزش و احترام بدست بیاره برعکس حس میکردم احساس قدرت و پیروزی داشت پیش فامیلاشو دوستاش.
بعد از سه سال و چند ماه ازدواجمون (از زمان عقد منظورمه) بالاخره انقد رو مخش کار کردم تا راضی شد بره ماشین بخره.
ماشین خریدنشم خودش پروسه ای داشت برای خودش. اولش میگفت نمیخوام خیلی گرون بخرم بعدش یواش یواش قیمت رو برد بالا و رفت سراغ ماشینهای شاسی بلند و ... تا جاییکه به 200 میلیون هم رسید.
اوایل از بلند پروازیش بدم نمی یومد ولی بعدش فهمیدم این فقط حرف میزنه یه جورایی تو تصمیم گیری مونده و هی امروز فردا میکنه.
مجبور به مداخله شدم و متقاعدش کردم نه ماشین ارزون نه گرون. یه چیز نرمال ولی صفر بخر.
حالا که راضی شده بود به پیشنها من حالا امروز فردا میکرد برای ثبت نام. انقدر هلش دادم و نق زدم و تشویقش کردم تا بالاخره رفت ثبت نام کرد.
بعد از ثبت نام با خودم فکر کردم یا خدا. حالا کی قراره ماشینو تحویل بدن.
از انتظار متنفرم. ولی تو تمام مراحل زندگیم منتظر بودم. انگار انتظار تو سرنوشتمه.
ولی ایندفعه خیلی انتظار نکشیدیم. ماشین رو زود تحویل دادن برای همین خیلی خوشحال شدم. خیلی غیر منتظره بود.
حالا منتظر مدارک ماشین هستیم. چون اگه مدارکش نرسه نمیشه باهاش مسافرت رفت.
راستش حال دایی همسر هم اصلا خوب نیست الانم تو آی سی یو بستریه. سمنان هم هستن. امیدوارم زودتر حالش خوب بشه ولی راستش امیدی نیست دکترا خیلی وقته جوابش کردن. هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و بگن تموم کرده.
نمیدونم ایشالا که مجبور نشیم با ماشین من بریم.
ولی چقدر اعصابم آروم شد. شبها که دیر می یاد خونه هزار فکر و خیال به سرم نمیزنه که باز کجا گم و گور شده و ماشینو به کجا کوبونده.
ولی یه جایی باز استرس گرفته بودم.
روز یکشنبه کنسرت محسن یگانه بود. راستش خواهرم زنگ زده بود که موافقین بریم کنسرت.
من زیاد موافق نبودم ولی به خاطر اشتیاق خواهرزادم اوکی دادم. 4 تا بلیط گرفتیم. برای من و همسر و خواهر و خواهرزاده.
همسر هم زیاد موافق نبود ولی بخاطر من قبول کرد.
روز قبل از کنسرت خواهرم زنگ زد و گفت دخترش امتحان براش گذاشتن و نمیتونن بیان کنسرت.
من موندم و دو تا بلیط اضافه. با همکارا صحبت کردم قبول کردن و بلیطها رو ازم خریدن.
حالا شوهره یکم شاکی بود از اینکه کنسرت رو تو دامن ما انداختن و بعد خودشونو کشیدن کنار.
روز کنسرت با ماشین همسر رفتیم. یکم نگران ماشینش بودم که اگه احیانا اتفاقی براش بیفته تو اون شلوغ پلوغی کنسرت منتهای آقا ما رو میکشه. بیشتر نگران این بودم که نکنه ماشینو دزد ببره.
البته انقدر که من نگران ماشینش هستم اون هیچوقت نگران ماشین من و کلا وسایل من نبود.
کنسرت عالی بود خیلی خوش گذشت. ملت هم که همیشه پایه. خیلی حال داد کلا.
خدارو شکر برای ماشین هم اتفاقی نیفتاد بعدشم رفتیم یه رستوران جدید و شام خوردیم و برگشتیم خونه.
راستی از اول اردیبهشت من پیلاتس میرم. بنظرم خوبه. اولا که خیلی بپر بپر نداره نفسم بند نمی یاد. دوما عضلات و ماهیچه ها رو سفت میکنه که من خیلی برام این قضیه مهمه.
فقط یکمی تنبلی اذیتم میکنه. چون سه روز در هفته هست واقعا خسته میشم. ولی به هر حال باید یه تایمی هم برای ورزشم بذارم. دوست ندارم با بالا رفتن سن عضلاتم شل بشه. خیلی بدم می یاد.
امروز هم باید برم باشگاه. تازه بعدشم باید برم مطب دکتر. آقا وقت دکتر دارن من باید برم براش بشینم که وقتی نزدیک نوبت شد زنگ بزنم آقا تشریف فرما شن. واقعا مطب دکتر رفتن رو دوست ندارم. فقط مجبورم.
انشالا شادیاتون همچنان ادامه داشته باشه