در انتظار مهمان
امروز یکشنبه ست. مادر همسر گرام فرمودن یا امشب تشریف فرما میشن یا فردا صبح. قراره مادر و پدر همسر و خواهر همسر و شوهرش و فرزندش بیان خونمون تا جمعه هم بمونن.
کی دعوتشون کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ کس.
خودشون تصمیم گرفتن بیان. خب اشکال نداره. بیان. قدمشون رو تخم چشامون.
ولی آدم وقتی خودش خودشو دعوت میکنه نهایتا یه روز . دو روز خودشو بنداز کنه. نه 6 روز.
بد میگم؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا نمیدونم امشب باید شام درست کنم یا نه. و اینکه اگه قرار باشه شام درست کنم چی درست کنم.
من برای حجم بالا نمیتونم غذا درست کنم. همیشه خراب میکنم. حجم بالا منظورم 7 نفره.
شاید بنظر زیاد نیاد. ولی خب من برام سخته. هیچوقت اینجوری زندگی نکردیم.
دیروز ماشین دست من بود که خریدهارو انجام بدم.
بعد از تعطیلی از اداره حال نداشتم برم خرید سریع رفتم خونه. ساعت 5 شال و کلاه کردم برم بیرون خرید.
در حیاطو که باز کردم دیدم به به چه ترافیکی!!!!!!!!!!
گفتم نمی ارزه تو این ترافیک ماشین ببرم بیرون. حوصله رانندگی نداشتم.
گفتم چهار ستون بدنم سالم. پیاده میرم خرید.
همه چی هم نزدیک ما هست. راه طولانی نبود فقط میدونستم بارم سنگین میشه و حمل و نقل برام سخت میشه.
اول رفتم یه سوپری. چند تا چیز میز خریدم. خواستم برم میوه فروشی همون نزدیکی، دیدم وای بارم زیاده باید برم خونه اول اینهارو بذارم خونه بعد بیام میوه بخرم.
هلک و هلک رفتم خونه وسایل رو گذاشتم تو حیاط دوباره راهی میوه فروشی شدم. میوه هامو خریدم دیدم ای دل غافل چقدر سنگین شد. تلو تلو خوران رفتم سمت خونه میوه ها رو هم گذاشتم تو حیاط . حالا مونده بود نون خرید و پیچ گوشتی خریدن (جهت سفت کردن پیچ دسته ماهیتابه)!!!! و بادی اسپری خریدن و خمیر ریش و .... (برای حاج آقای گشادمون)
دوباره از خونه راه افتادم اول رفتم سمت ابزار یراق فروشی یه فازمتر گرفتم بعد رفتم خرازی دوتا بادی اسپری برای خودم و همسر خریدم یه خمیر ریش برای همسر دوتا مسواک برای دوتامون گرفتم بعد رفتم نونوایی 8 تا نون خریدم برای بار سوم با دست پر رفتم سمت خونه.
وقتی رسیدم خونه دیدم وسایلی که خریدم تو حیاط نیستن فهمیدم مامی برام برده بالا.
رفتم طبقه مامی اینا با دست پر گفتم وسایلمو چیکار کردی؟؟؟؟
گفت بردمشون بالا. بعد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت چرا انقدر خودتو خسته میکنی؟؟؟؟؟؟
اون لندهور کجاست؟؟؟؟؟
اینها چرا همیشه اینجا پلاسن؟؟؟ چرا نمیفهمن نباید انقدر مزاحم مردم شد. مگه چند بار تا حالا رفتین خونشون؟؟
راستش ما بعد از عروسیمون دیگه نرفتیم خونشون. یعنی وقت نشد.دقیقا میشه یکسال و 9 ماه. همیشه همدیگه رو جاهای دیگه میدیدم. خونه مادرش اینا یا فامیلا.
خلاصه اینکه مامی کلی غر زد برام که تو بهشون رو میدی چه معنی داره اینا انقدر مزاحمت ایجاد کنن. تو خودت کارمندی همیشه خسته ای.
شوهرت هم که کمک نیست چه خبرشونه؟؟؟؟
خلاصه گفتم مامی انقدر غر نزن. من بی تقصیرم نمیتونم بگم نه نیاین. در ضن من چجوری رو میدم بهشون من حتی زنگ هم به زور میزنم.
اینا ددری ان.. همیشه اینور اونور پلاسن. چیکارشون کنم؟؟؟ (خداییش از این اخلاقشون خیلی بدم می یاد)
همیشه خدا مزاحم یکی ان.
خلاصه اینکه رفتم بالا طبقه خودم. تازه یادم افتاد اوه اوه برای همسر شام درست نکردم الان می یاد خونه شاکی میشه.
سریع بادمجان سرخ کردم به همراه سیب زمینی. دیدم هنوز سیب زمینی ها سرخ نشده تشریف فرما شدن.
تا رسید خونه گفت شام چی داریم؟؟؟؟ من گشنمه ناهار هم نخوردم.
گفتم بادمجان و سیب زمینی سرخ کرده.
دیدم متعجب منو نگاه میکنه. گفتم چیه؟؟؟ چی فکرکردی؟؟؟؟؟ مگه چند تا دست دارم؟؟؟؟ چند تا کار رو با هم انجام بدم؟؟؟
گفت خیلی خب حالا زودتر بیار بخورم دارم میمیرم گفت همراش یا ماست بیار یا ترشی.
من سریع ماست آماده کردم براش بردم.
گفت ترشی می آوردی بهتر نبود؟؟؟
گفتم نه عزیزم ترشی بخوری حالا حالاها سیر نمیشی منم هی تند تند باید برات سیب زمینی سرخ کنم. همینو بخور زودتر سیر شی.
با چشمانی از حدقه دراومده نگام کرد. حرفی برای گفتن نداشت. حرف حق جواب نداره دیگه.
خب خسته ام. چیکار کنم؟
تازه بعدش رفتم حمام و بعد نماز خوندم بعد گوشت پختم بعد تا بخوابم ساعت از 11 هم گذشته بود.
دیروزمون که اینجوری گذشت. ببینم امروز چطور میگذره. هنوز زنگ نزدن نمیدونم امشب می یان یا نه. یعنی خودم زنگ بزنم بپرسم؟ نکنه ترغیب شن زودتر بیان؟
چیکار کنم؟