یک اتفاق جدید
از مهر پارسال که ما خونمونو خریده بودیم و بخاطرش کلی زیر بار قسط و وام و چک رفته بودیم نگران ماه اردیبهشت امسال بودیم. چرا؟؟
چون تو اردیبهشت همسر سه عدد چک داشت که باید حتما پاس میشد. از اونجاییکه بعد خونه خریدن اوضاع مالی ما جوری پیش میره که خیلی هنر کنیم هر ماه بتونیم قسطامونو و چک هامونو پاس کنیم و به خرج خونه هم برسیم. چون جدای خونه خریدن ما برای تجهیزات داخل خونه هم بین 30- 40 میلیون هزینه کردیم که اینها هم همه وام بود که گرفته بودیم.
القصه اینکه توی این چند ماه نتونستیم هیچ پس اندازی داشته باشیم. البته از عهده خودمون براومدیم و از کسی کمک نخواستیم.
تو این هاگیر و واگیر من یکی از وامهایی که گرفته بودم 7 میلیونش برام مونده بود. یعنی سعی کردم ندید بگیرمش. به چند دلیل.
چون همسر خیلی آدم آینده نگری نیست و ما داریم بچه دار میشیم نباید خالی بشیم و از طرفی بعد از اینکه رفتم مرخصی زایمان حقوقم خیلی کم میشه و من باید از عهده خرج خودم و قسطهام بر بیام.
ما دو تایی با هم ماهی 5 میلیون فقط قسط داریم. هر ماه هم چک داشتیم. برای ماه اردیبهشت جدای قسطهامون حدود 20 میلیون هم چک داشتیم یعنی داریم. خب با خودمون فکرکردیم که ما الان اگه قسطهامونو بدیم نمیرسیم چکهامونو پاس کنیم.
پس اول ماه که شد تصمیم گرفتیم این ماه قسطها رو پرداخت نکنیم و تمام حقوقمونو بزاریم برای پاس کردن چکها. جالب اینجا بود که این ماه جدای چکها، بیمه ماشین همسر هم تمام میشد و حدود 2 میلیون هم ماشین رو بیمه کرد.
و من دیدم هیچ رقمه این چکها پاس نمیشه مگه اینکه من اون 7 میلیون رو بیارم وسط که همین کار رو هم کردم. البته بازم جور نشده بود.
بالاخره از خیلی چیزا زدیم تا تونستیم این مبالغ چکها رو ردیف کنیم. ولی میدونستیم ماه سختیه و باید تو هزینه هامون خیلی صرفه جویی کنیم.
چکها مال آخر ماهه. به همسر گفتم همین الان پولها رو بریز به حساب جاریت تا خیالمون جمع باشه و دیگه استرس خرج کردن پول رو نداشته باشیم.
گفت حالا چه عجله ایه؟ آخر ماه میریزم دیگه.
سه شنبه هفته قبل یعنی دقیقا شب قبل از نیمه شعبان.
ساعت 7 غروب بود که دیدم همسر هنوز نیومده خونه زنگ زدم ببینم کجاست. دیدم جواب نمیده. صبر کردم ببینم خودش کی بهم زنگ میزنه . حدس زدم دستش بند باشه.
بعد از یک ربع دیدم هنوز زنگ نزده. دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد.
یکمی مشکوک شدم. معمولا جواب میده.
تا اینکه نیم ساعت بعد خودش زنگ زد و با یه حالت پریشون گفت پدرش تو جاده تصادف کرده یعنی ماشینش چپ کرده و الان تو بیمارستان فلان شهره.
خیلی هم به هم ریخته و نگران بود. پرسیدم حالش چطوره؟ گفت دست چپش نابود شده. رگش و اعصابش قطع شده و از سه جا شکته و کتفش هم خورد شده و ....
حالا اون شب اصلا متخصص عروق پیدا نمیکردن. چند تا دکتر معروف ساری همه مرخصی بودن. مجبور شدن پدرش رو از بیمارستان زیراب ببرن بابل یه بیمارستان دولتی. چون یه خانم دکتری اونجا متخصص عروق بود و میتونست جراحیش کنه که البته اون هم تا ساعت 7 غروب جراحی داشت و رفته بود که به مراسمش برسه. فکر کنم عروسی دعوت بودن.
تا اینکه از بیمارستان زنگ زدن و بهش گفتن مریض بدحال داره و باید بیاد.
خانم دکتر اومد و قبل اینکه بره اتاق عمل گفت ممکنه مریضتون دووم نیاره ممکنه دستش قطع بشه هر احتمالی رو بدین. من تلاش خودم رو میکنم ولی من فقط میتونم رگشو پیوند بزنم اعصابش دیگه کار من نیست. الانم نمیتونیم دست به کتفش بزنیم. اون باید جدا طی چند مرحله عمل بشه.
خلاصه اینکه از همسر رضایتنامه گرفتن و رفتن اتاق عمل.
ساعت 10 و نیم شب عمل شروع شد و تا 6 صبح ادامه داشت.!!!!!
از اون طرف هم مادر همسر رسیده بود بیمارستان و عموهای همسر و دختر عموی همسر هم بودن بیمارستان. همه تا صبح بیدار و منتظر بودن.
منم خونه بودم دیگه ولی هر چند ساعت یکبار زنگ میزدم و وضعیت رو سئوال میکردم.
بعد از عمل دکتر گفت از رگ پاهاش گرفتیم و به دستش پیوند زدیم. عصبش رو هم درست کردم. سه تا شکستگی دستش هم ارتوپد عمل کرد ولی کتفش رو نمیتونیم فعلا دست بزنیم.
اما ممکنه این پیوندها جواب نده و دستش سیاه بشه و مجبور بشن دستشو قطع کنن.
همسر و اطرافیانش خیلی استرس داشتن. پدره رو بردن آی سی یو.
همون روز همسر ساعت 10 صبح داغون اومد خونه و فقط رفت روی تخت خوابید. البته هر 10 دقیقه یه نفر زنگ میزد و حال پدرشو میپرسید. دیگه نگم که همه فامیلاشون از همه جای ایران برای عیادت اومده بودن. البته تو آی سی یو اجازه ملاقات نداشتن. ولی خب دیگه اومدن دیگه. منم استرس اینو داشتم که الان همشون می یان خونه ما میمونن و ما تو این اوضاع و احوال من و شرایط مالی نامساعد باید چیکار کنیم.
همسر که جنازه بود به بابام زنگ زدم گفتم بیاد دنبالم تا با هم بریم میوه بخریم برای مهمانهای احتمالی.
کلی خرید کردم و اومدم خونه و تند تند خونه رو تمیز کردم. دوش گرفتم. میوه ها رو شستم و جابجا کردم که همسر گفت میخواد دوباره بره بیمارستان.
گفتم منم باهات می یام. با هم رفتیم اونجا. البته کسی رو داخل راه نیمدادن فقط پشت در ایستاده بودیم.
همه اقوامشون هم اومده بودن برای عیادت از جاهای مختلف.
پدر و مادر من هم برای عیادت اومده بودن که بعد از یه ساعت من با پدر و مادرم برگشتم خونه.
هزار تا فکر و خیال تو سرم بود. از طرفی دلم نمیخواست پدرشوهر انقدر اذیت بشه و درد داشته باشه. از طرفی تو این فکر بودم اونها که آدمهای آینده نگر و پول جمع کنی نیستن همه پولاشونو خرج تفریح و گردش و ... میکنن. درنتیجه این همه هزینه های بیمارستان و .... کی باید بده؟؟؟؟ همسر؟؟؟؟؟؟ اونم با پولی که به زحمت برای پاس کردن چک جمع کرده بودیم.
اون شب همسر اومد خونه و من خیلی سعی کردم به یه طریقی بفهمم تا اینجا چقدر هزینه کردن و از این به بعد چقدر قراره هزینه کنن.
پرسیدنش سخت بود چون هر جوری سوال میکردم فوری میگفت تو فقط به فکر پولی؟
نه من فقط به فکر پول نیستم ولی خب چک که شوخی بردار نیست. دیگه قسط نیست که بتونیم این ماه پرداخت نکنیم. درضمن اگه بخوایم همه اینا رو جمع کنیم و بزاریم برای ماه دیگه واقعا از پسش بر نمی یایم. تازه من برای بند ناف بچه هم باید اقدام کنم اونم 2 میلیون و 700 هزار تومن هزینه ش میشه که همش فکر میکردم اونو دیگه باید چیکار کنم.
یعنی در بهترین شرایط هم از پسش بر نمی یایم چه برسه بخوایم هزینه جراحی های پدرشوهر رو هم بدیم.
خلاصه یه جوری از زیر زبونش کشیدم که هزینه چقدر شد که گفت چون بیمارستان دولتی بود و با آمبولانس منتقلش کردن فعلا هزینه ای پرداخت نشد.
یکمی خیالم راحت شد. گفتم آخیش. این هم حل شد. ولی .....................
حالا که چند روز از عمل جراحی گذشته باید برای کتفش هم یه فکری بکنن. اگه همون بیمارستان عمل کنن که هزینه ش فکرکنم خیلی کم بشه. اما حضرات اون بیمارستان رو قبول ندارن و از دیروز تا حالا در بدر دنبال یه دکتر خوب تو تهران و تو بیمارستانهای خصوصی هستن.
هر چی بیشتر هم میگذره مصمم تر میشن.
هی با خودم حساب کتاب میکردم که یعنی هزینه ش چقدر قراره بشه که کاشف بعمل اومد اگه ببرن بیمارستان خصوصی تهران با اون دکترایی که فوق تخصص دارن هزینه جراحیش حدود 50 میلیون تومن میشه.
حالا از دیشب تا حالا دارم دیوونه میشم که اینا قراره چیکار کنن و با خودشون دقیقا چی فکر کردن.
خودشون که 50 میلیون ندارن . قراره کی این پولو پرداخت کنه.
آخه آدمی که تو این جور مواقع دنبال بهترین بیمارستان و بهترین درمان میگرده نباید قبلش برای خودش به اندازه کافی پول پس انداز داشته باشه؟؟؟؟؟ که اینجور مواقع بارشو رو دوش کس دیگه ای نندازه؟
حالا موندم قراره چه اتفاقی بیفته. 20 میلیون پول چک رو هم همسر بده به اونها برای 30 تومن بقیه قراره چیکار کنه؟
دیشب از این فکر و خیالها فقط 2 ساعت خوابیدم. تقریبا تمام شب بیدار بودم. واقعا نمیدونم میخوان چیکار کنن. و اصلا رو چی حساب کردن که میخوان این همه هزینه کنن.
نمیگم نباید به فکر درمان باشن. میگم یعنی اون زمانی که من همیشه میگفتم آدم باید به فکر پیری و کوریش باشه همه میخندیدن و مسخره میکردن که ما معتقدیم باید زندگی کنیم و هر چی داریم صرف تفریح و گشت و گذار کنیم حالا اینجور مواقع چه تصمیمی باید بگیرن؟
دقیقا تو همین ماه باید همچین اتفاقی می یفتاد؟؟؟؟؟؟
تو این چند روزه خیلی چیزا تو ذهنم اومد. همسر این روزا خیلی ناراحته و بیش از اندازه استرس داره. داره دیوانه میشه.
کم مونده سرشو محکم بکوبه به دیوار. از بس فکر کرده مغزش داره منفجر میشه و هر لحظه احتمال داره سکته مغزی کنه.
نمیدونم چرا این روزا بیشتر یاد کارهای بدش می یفتم. اون دورانی که منو اذیت میکرد. به پدر و مادرم بی احترامی میکرد. بی ادبی میکرد. ملاحظه من و خانواده مو نمیکرد.
نمیدونم چرا هر دفعه که داغون دیدمش فقط یه کلمه تو ذهنم اومد (کارمای اعمال).
فکرشم نمیکردم اینجوری تقاص پس بده. چون از طرفی شاهد درد کشیدن پدرش و ناراحتی مادرش هست. از طرفی باید تصمیم بگیره چیکار کنن برای باباش. از طرفی از نظر مالی تو مضیقه ست.
یاد خودم می یفتم که بابت کارهاش چقدر غصه میخوردم و از ناراحتی پدر و مادرم ناراحت میشدم و ....
ولی این چه جور تقاص پس دادنیه که منم درگیرشم؟؟؟ که منم باید غصه بی پولیمونو بخورم؟ این چه جور عدالیته؟
راستی گفته بودم که شوهرم با شوهرخاله م اصلا خوب نبود و کاری کرده بود که من با خانواده خاله اینا بعد از ازدواجم کلا قطع رابطه بودم؟
همون خاله ای که پسرش چند ماه پیش فوت کرد و من بزرگترین حسرتم این بود که منی که از بچگی با پسر خاله و دختر خاله م بزرگ شده بودم تو 3-4 سال اخیر خیلی کم دیدمش و خیلی کم باهاش برخورد داشتم که مبادا آقا بهش بر بخوره.
شوهر خاله من یه وکیل خیلی معروفه و وضع مالی خیلی خیلی خوبی دارن و خب من نمیدونم ولی بعضی ها میگفتن برای موفق شدن تو پرونده هاش یه سری کارهایی هم میکنه که به مذاق خیلی ها خوش نمی یاد.
یادم نمیره همون روزای اول که پسر خاله م فوت کرده بود اومده بود بهم میگفت فلانی و فلانی که شوهرخاله تو میشناسن همه گفتن حقش بود همچین اتفاقی برای پسرش افتاد.
این جمله خیلی دلمو سوزونده بود. نه بخاطر اینکه به شوهر خاله م حرفی زده بخاطر اینکه به هر حال یه خانواده پسر 24 سالشونو تو یه تصادف از دست دادن و تو بدترین شرایط روحی بودن و اون خانواده خاله من بود و به من خیلی نزدیک بودن مطمئنا این جمله برای من خیلی سنگین بود.
دیشب همش تو دلم بهش میگفتم حالا خوبه من بیام بهت بگم چون تو آدم بدی بودی و اینهمه مارو اذیت کردی حقت بود همچین اتفاقی برای خودت و خانواده ت افتاد؟؟؟؟؟؟