ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

سلام بر دوستان عزیز.

سال نو همگی مبارک. نگاه کردم دیدم اخرین باری که نوشتم مهر ماه پارسال بود.

پسرم الان 9 ماه و خورده ایه و من از شنبه اومدم سر کار. الان چهارمین روزیه که من سر کارم.

باید اعتراف کنم از نظر من سخت ترین کار دنیا بچه داریه. یه شغل 24 ساعته بدون تعطیلی بدون استراحت بدون مزد بدون حتی ذره ای حس سپاسگزاری.

پسر من بچه خیلی شیطونیه. تو هر مرحله ای یه جور منو اذیت میکرد. تو نوزادیش شیر خوردن زیاد و شب بیداریهای خیلی زیاد برام واقعا عذاب آور بود یکمی بزرگتر شد شرایط شیر خوردنش عوض نشد و بغل کردنش اضافه شد. دائم بغلم بود. حتی یک ثانیه نمیتونستم بزارمش زمین. دست و کمر و کتف برام نمونده بود. ناگفته نمونه هنوزم همون قدر بغلی هست ولی چون چهار دست و پا راه میره . یکمی می مونه رو زمین. ولی بازم در نهایت 95 درصد اوقات بغلمه.

این مدت خیلی بهم سخت گذشت. بیخوابیهای هر شب. بغل کردنای ممتد گریه ها و بیقراری های بچه. دست تنها بودن و کمک نداشتن و در عین حال مهمانی رفتن و مهمانی دادن ها و .... واقعا خسته م کرد.

البته تا زمانیکه بچه هنوز خیلی خوب تشخیص نمیداد از گزینه های مهمانی رفتن و مهمانداری خیلی بدم نمی اومد چون حداقل چند دقیقه دیگران بچه رو میگرفتن و من یکمی نفس میکشیدم.

ولی از وقتی بچه منو خوب تشخیص میده متاسفانه بغل هیچکس نمیره. همش تو بغل خودمه.

تو تمام مدتی که بیداره بغلمه. تو آشپزی کردن . ظرف شستن. کار کردن. جارو برقی کشیدن. گردگیری کردن. راه رفتن. نشستن دراز کشیدن تو تمام شرایط این بچه بغلمه. همه کارامو یه دستی انجام میدم.

خیلی خیلی هم کم خوابه و خوابش خیلی سبکه. وقتی خوابه عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم. معمولا فقط فرصت میکنم یواش یواش غذا بخورم اونم بدون تولید کوچکترین صدا.

زندگی خیلی سخت شده. تی وی رو که کلا بوسیدم گذاشتم کنار. جدیدا جیغ جیغو هم شده. تو گوشم جیغهای بنفش میکشه. بقدری عصبی میشم نمیدونم باید چیکار کنم.

همسر اصلا اصلا اصلاهمکاری نمیکنه. فقط هر وقت از سر کار می یاد باهاش در حد 5 دقیقه بازی میکنه بعد دوباره میده به من.

قابل ذکره که بچه من مخالف سرسخت دستشویی رفتن منه. در دستشویی رو باز میکنم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم. چنان جیغی میزنه و بدو بدو طرفم می یاد که  انگار میخوام برم اون تو بمیرم.

نتیجه اینکه اصلا دستشویی نمیرم تا اقا بخوابن بعدشم آرام آرام بسم الله بسم الله میرم و سریع سه سوته می یام بیرون.

از غذا خوردن که نگم اصلا. آرزو به دلم یه بار مثل آدم بشینم غذا بخورم. یه زمانی بچه رو میذاشتم تو آغوشی ایستاده غذا میخوردم. یعنی غذا رو کابینت بود من یه لقمه میخوردم راه میرفتم بعد لقمه بعدی. چون نمیتونستم بشینم آقا عصبانی میشد گریه میکرد.

یه زمانی هم بچه به بغل ایستاده غذا میخوردم. تو مهمونیها که مکافات دارم. با یه دست تند تند می خورم با ی هدست دیگه بچه رو محکم نگه میدارم نره رو سفره برینه به همه چی.

غذا خوردن در حال حاضر عذاب آورترین کار دنیاست.

راستی برگشتم به وزن سابقم. یعنیهنوز یک کیلو اضافه دارم ولی خیلی نزدیک شدم به وزن قبل بارداریم. تمام لباسام اندازمه. ولی شکمم هنوز صاف نشده باید روش کار کنم.

الان گرسنه م شد برم یه چیزی بخورم . دیگه زود زود مینویسم چو نبرگشتم اداره.

ببخشید دوستان عزیز که اینهمه وقت بیخبر گذاشتمتون.

مهتاب جونم بچه ت الان باید 5 ماهه  باشه رمز جدیدتو اگه بهم بدی ممنون میشم عزیزم.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۴
پرنسس معتمد

چرا به وزن سابقم بر نمیگردم؟ الان ۶۲ هستم قبل بارداری ۵۷ بودم چرا این ۵ کیلو کم نمیشه. دوست ندارم اینجوری باشم. دپرشن گرفتم. دلم میخواد برم باشگاه ورزش کنم ولی آدرین رو نمیدونم کجا بزارم. بچه م به مامانش وابسته ست. من نباشم لج میکنه. یه شب من و همسر عروسی دعوت بودیم پسرم ۲ ماهش بود تصمیم گرفتیم پسری رو بزاریم پیش مامان همسر و با خیال راحت بریم عروسی.

جاتون خالی رفتم آرایشگاه با آرامش نشستم یه مدل مو انتخاب کردم گفتم میخوام اینشکلی بشم. بماند که اصلا خوب نشد موهام ۷۰ تومنم پول دادم و رفتم خونه دیدم ای دل غافل لباسهام برام تنگ شدن. فکر میکردم بعد زایمان دیگه لباسام اندازه م هستن. یه پیراهنی انتخاب کردم و با زور بازوی همسر به زور بستمش و به همراه او زن و شوهر با آرامش رفتیم عروسی‌.

آخیش هر چی رو میز بود رو با آرامش میخوردم مجبور نبودم تند تند بلمبونم و برم بچه رو بگیرم. چایی خوردم شربت خوردم میوه خوردم آخیش رقصها رو میدیم آخیش چه راحت بودم. بعد دیدم موبایلم زنگ خورد دیدم پدرشوهرمه جواب دادم گفت این بجه داره هلاک میشه انقد گریه کرد هر کاری میکنیم آروم نمیشه. نفسش بالا نمی یاد انقدر گریه میکنه. یهو تمام آرامشم بر باد رفت سریع رفتم دم در که زنگ بزنم همسر دیدم خودش دم ورودی تالاره گفت مانتو بپوش بریم که بچه داره غش میکنه. بدو بدو شام نخورده رفتیم تو ماشین. با سرعت تمام خودمونو یک ربعه از بابل رسوندیم ساری. تا رسیدیم خونه دیدم مادرشوهرم میگه بچه انقدر گریه کرد از خستگی خوابش برد انقدرم بد جیغ میزد و گریه میکرد که خودشون هم پابه پاش گریه میکردن‌ . این شد که عروسی رفتنمون ریده شد فقط ۱۵۰ تومن هدیه عروسی پیاده شدیم و منم ۷۰ پول آرایشگاه دادم.

از اون روز نمیتونم بچه رو جایی بزارم و خودم برم به کارام برسم همه جا مجبورم با خودم ببرمش. بخاطر همین نمیشه برم باشگاه. الان پسرم حدودا سه ماه و نیمه. 

الانم خوابیده که دارم براتون دردو دل میکنم. امشب تنهام‌ همسر رفته فیروزکوه راستش نمیدونم چرا ولی یه کمی میترسم. 

تازه از خونه خواهرم برگشتم تولد خواهرزهده م بود یه برش بزرگ کیک خوردم و یه عالمه لازانیا و اسنک. 

لاغر که نمیشم پس بخورم حداقل آرزو به دل نمیرم.

یا خدا صداش در اومد. بیدار شد.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۸
پرنسس معتمد

من همچنان با ترس و لرز دکتر و پرسنل بیمارستان رو نگاه میکردم که در کمال تعجب دیدم قبول کردن و دارن منو برای عمل آماده میکنن. سوند گذاشتن اصلا درد نداشت. اسپاینال یعنی بیحسی از کمر هم اصلا درد نداشت. موقع زایمان هم بهوش بودم و همه چیز رو میشنیدم. صدای گریه نی نی رو که شنیدم خیالم جمع شد که سزارینم انجام شد. 

هیچ حس خاصی نداشتم فقط پرسیدم بچه م سالمه؟

که خدارو شکر جواب مثبت بود. پرسنل بیمارستان خیلی مهربون بودن. بچه رو بهم نشون دادن و بعد بردنش. بازم هیچ حسی نداشتم. اصلا شبیه من نبود. چشم و ابرو مشکی بود شبیه پدرش بود. 

بعد منو بردن اتاق ریکاوری. منتظر شدن تا شرایطم ثابت بشه بعد منو بردن تو بخش.

اصلا از کمر به پایینمو حس نمیکردن. خیلی حس بدی بود احساس میکردم فلج شدم 

چقدر نگران بودم که نکنه به نخاعم آسیب رسونده باشن و دیگه نتونم راه برم.

هر چند دقیقه یکبار سعی میکردم پامو تکون بدم ولی نمیتونستم از پرستار پرسیدم کی حس به پاهام برمیگرده گفت ۳ ساعت دیگه.

همچنان نگران بودم. همه تو بخش منتظر من بودن. 

تو اتاق من یه خانم دیگه هم بود که ۲۰ سالش بود بچه ش هم دختر بود. 

اون شب من و مادرشوهرم تا خود صبح بیدار بودیم. نباید تکون میخوردم تا دچار سردرد نشم

این بی حرکت بودن خیلی برام سخت بود. حس هم بعد از ۳ ساعت به پاهام برگشت و خیالم راحت شد.

حالا منتظر نی نی بودم. پرستار بخش نوزادان نی نی رو آورد. ۳ کیلو و ۱۷۰ گرم بود ولی بنظرم خیلی ریز و ضعیف بود. لباسهاش تو تنش زار میزد. 

بهم یاد دادن چطوری به بچه شیر بدم. بچه رو که کنارم گذاشتن برای اولین بار صداش کردم دیدم تو چشمام مستقیم نگاه کرد انقده خوشم اومد چشماش خیلی نازه. البته هنوز هم احساس خاصی بهش نداشتم. بیشتر برام یه مسوولیت بود تا حس مادری.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۳
پرنسس معتمد

بهم گفتن برو رو تخت دراز بکش تا برات نوار قلب بگیریم. تو دلم به نی نی میگفتم تکون نخوری مامانی. نزار دروغگو بشم. بزار راحت سزارینم کنن. ماماها مهربون بودن کلی ازم سوال جواب کردن نوار قلب که گرفتن گفتن اصلا نگران نباش تکونهای بچه ت خیلی هم عالیه.  

منم ‌الکی ذوق زده شدم و اومدم بیرون. چند روز بعد که رفتم دکتر ۳۹ هفته م تموم شده بود بهم گفت همین امشب برو همون بیمارستان دوباره همون نقشو بازی کن تا من بیام و با توجه به سونوگرافیت سزارینت کنم. 

منم خوشحال همه وسایلمو جمع کردم وسایل گرفتن بند ناف رو هم آماده کردم و به همه هم خبر دادم که امشب نی نی می یاد.

بعد رفتیم بیمارستان بخش زایشگاه. 

ادای آدمای خیلی نگرانو دراوردم که ای وای بچه تکون نمیخوره تورو خدا برام نوار قلب بگیرین به دکترم زنگ بزنین و ....

دکتر بهم گفته بود چیزی نخور که امشب عملت کنم.

پرسنل زایشگاه تند تند برام آبمیوه و غذا می اوردن که بخور تا بچه ت تکون بخوره.

منم میگفتم اصلا میل ندارم. حالم بد میشه.

به زور ریختن تو حلقم. ولی پرسنل میگفتن مشکلی نداری.

دکتر که اومد گفت میخوام سزارینش کنم. مسوول بخش گفت به چه علتی؟ این که هیچ موردی نداره.

از شانس من همون لحظه مسوول گرفتن خون بند ناف هم رسید.

دیگه دستمون برای همه رو شده بود چون معلوم بود که همه چی از قبل هماهنگ شده ست. خلاصه هر چی دکتر بهونه آورد مسوول لخش قبول نکرد منم دست از پا دراز تر درحالیکه همه بیرون بخش منتظر نی نی بودن اومدم بیرون 

 تو ذوق همه خورده بود. خودم خیلی کلافه و عصبانی بودم. با خودم گفتم دکتره اگه عرضه نداره چره قول الکی میده.

همه فامیل هم زنگ میزدن خبر زایمانمو میگرفتن. کفری شده بودم. اون شب تا صبح فقط حرص خوردم و نخوابیدن.

دکتره از من یک میلیون زیرمیزی هم گرفته بود.

صبح زنگ زدم به دکتر گفتم خیلی ممنون من نمیخوام سزارین شم میرم پیش دکتر قبلیم و طبیعی زایمان میکنم. خیلی اصرار کرد که بهش وقت بدم بهم گفت بدات یه سونو دیگه مینویسم این دفعه باهاش هماهنگ میکنم یه چیز محکمتر بنویسه.

به هیچ عنوان توان دوباره سونو رفتن رو نداشتم. قبول نکردم. گفت پس من پول شمارو برمیگردونم منم بدون تعارف گفتم شماره کارتمو براتون میفرستن.

رفتم ناهارنو خوردم ساعت ۴ غروب هندونه هم خوردم . نیم ساعت بعد دکتر زنگ زد گفت الان با زایشگاه بیمارستان امیر هماهنگ کردم اگه الان بیای بیمارستان تا نیم دیگه سزارینت میکنم.

چشمم آب نمیخورد از پسش بر بیاد. گفتم نه خانم دکتر من دیروز خیلی اذیت شدم. بنظر میرسه سخت گیریها خیلی زیاده فکر نکنم بشه کاری کرد.

خیلی باهام صحبت کرد تا بالاخره با اکراه راضی شدم.

مامانم مخالف بود. به هزار بدبختی دوباره وسایلمو جمع کردم و ناامید رفتم زایشگاه. البته بازم خیلی ازم سوال جواب کردن تا دکترم اومد و محکم گفت این بیمار من باید همین الان سزارین بشه. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۲۰
پرنسس معتمد

دوستان مجبورم کم کم بنویسم. 

خلاصه کنم اون خانم دکتره منو فرستاد دوباره آزمایش خون دادم. سونو دادم تو سونو الکی نوشتن مایع آمنیوتیکم کمه تا بهانه ای برای سزارین بشه. بعدش دکتر بهم گفت برو فلان بیمارستان بگو بچه م تکون نمیخوره تا ازت نوار قلب بچه بگیرن. میخواست یرام پرونده سازی کنن تا به موقع ش ازش استفاده کنن و سزارین بشم.

منم با اون حال نزارم رفتم بیمارستان رفتم بخش زایشگاه. بچه من خوب تکون میخورد همزمان که داشت تکون میخورد گفتم نگرانم بچه م از دیروز اصلا تکون نخورده.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۴
پرنسس معتمد

سلام بر دوستان و همراهان عزیز.

ساعت ۱۰ شبه . پسره خوابه. تا بیدار نشده و خفتمون نکرده یه ذره تعریف کنم  براتون.

به شدت از زایمان میترسیدم. شده بود کابوس زندگیم. به خیلی از دکترا زنگ زدم و رفتم مطبشون هیچکس قبول نمیکرد سزارینم کنه. دیگه ناامید شده بودم. داشتم خودمو برای زایمان طبیعی آماده میکردم که یه روز پدرم بهم زنگ زد. 

پدر من بعد از بازنشستگیش دفتر مشاور املاک باز کرده.

زنگ زد گفت یه مشتری داره که دنبال خونه میگردن خانمه متخصص زنان زایمانه. در مورد تو باهاش حرف زدم گفت به دخترت بگو بیاد مطبم پرونده بارداریشو هم بیاره ببینم چیکار میتونم براش بکنم.

یه روزنه امیدی تو دلم پیدا شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۰
پرنسس معتمد


سلام به دوستان عزیز. شرمنده ام این مدت بیخبر گذاشتمتون.

خیالتون تخت نی نی هنوز سر جاشه. قصد بیرون اومدن هم نداره. 38 هفته م امروز تموم میشه و از فردا میرم تو 39.

حدود یه هفته هست که اداره نمیرم. دیگه استعلاجی گرفتم. واقعا توانشو نداشتم. دیگه اصلا نمیکشیدم صبح به صبح پاشم لباس بپوشم و این شکم گنده رو حمل و نقل کنم اصلا نمیتونم درست راه برم.

بخاطر اینکه تو خونه بودم حال نداشتم لپ تاپ بیارم و بعد از مدتها شارژش کنم و سپس روشنش کنم و ....

امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار و روشنش کردم ولی به یه مشکل عدیده برخوردم

رمز وبلاگمو نمیدونستم. تو اداره ذخیره شده ست. بخاطر همین اصلا تو ذهنم نبود. انقدر چیزای مختلف رو امتحان کردم تا بالاخره پیدا شد/

مرسی که حالمو پرسیدین. بدون جواب تایید کردم گفتم تو پست جدید جواب بدم.

هوا گرمه ولی خب ما به سلامتی اسپیلیت رو خریدیم و مشکل گرما حل شد. برای بند ناف هم رفتیم قرارداد بستیم. امیدوارم بتونیم بگیریم. چون گفتن هیج عفونتی نباید داشته باشم. حتی سرماخوردگی معمولی هم نباید داشته باشم. خیلی مواظبم چیزیم نشه. ولی خب نگرانم.

در مورد زایمان هم فعلا خبری نیست. بنظر میرسه نی نی جاش راحته و حاضر نیست از اونجا دل بکنه. و اما من خیلی بی تاب شدم. خسته شدم. واقعا دیگه توان ندارم. دارم لحظه شماری میکنم این سرتق بیاد بیرون. واقعا دیگه تحمل این هیکل و وضعیت رو ندارم.

خوابیدن برام خیلی سخته. اکثر شبها بیدارم. روزها کلافه و خواب آلودم.

به شدت تشنمه. هر چقدر آب میخورم بازم تشنگیم رفع نمیشه. ولی عاشق هندونه شدم. تنها چیزی که عطشمو برطرف میکنه همون هندونه ست.

راستی آدرس وبلاگ همه دوستان رو آوردم و الان تو لپ تاپ ذخیره کردم از این به بعد همه رو دوباره میخونم. واقعا دلم برای همه تون تنگ شده بود.

نمیدونین جقدر از زایمان میترسم. دچار دوگانگی شدم. از طرفی دلم میخواد پسملی زودتر بیاد. از طرفی بینهایت از زایمان میترسم.

چرا هر جی به ما میرسه سخت میشه آخه؟

تا پارسال همه بی درد سر رایحت سزارین میکردن تموم میشد میرفت. الان زایمان برای همه یه کابوس شده. حتی خود دکترا هم سزارین رو ترجیح میدن.

امیدوارم هفته دیگه زایمان کنم و از این وضعیت نجات پیدا کنم.

مرسی که به فکرم بودین. همه تونو دوست دارم. مواظب خودتون باشین.

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۱
پرنسس معتمد

سلام بر دوستان عزیز.

بنظرتون واقعا عجیبه من تو ماه 9 بارداری رانندگی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا همه منو متعجب نگاه میکنن؟؟؟؟؟؟ مگه رانندگی ضرر داره برام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خواهرم میگه تو با اون شکمت پشت فرمون جا میشی؟؟؟؟

خب چرا نشم؟؟؟؟؟؟؟  صندلی رو تنظیم کردم دیگه. فقط کمربند بستن برام سخت شده. بیشتر وقتها کمربندمو با یه دستم نگه میدارم یعنی از شکمم فاصله میدم و با دست دیگه رانندگی میکنم.

خب بدون ماشین برام سخت تره. مامی میگه بگو بابا بیاد ببرتت. خب من نمیتونم وابسته باشم. هر روز بیاد منو برسونه بعد بیاد منو برگردونه. اعصابم خراب میشه. دلم میخواد اختیارم دست خودم باشه.

شکمم عین توپ سفت و محکم شده. و دقیقا هم گرد هست. فرزند عزیزم ما رو زیاد لگدبارون میکنه. ولی به صدا و حرفای من واکنش نشون میده. آخیییییییییی. کوچولوی منه. بعضی وقتها خیلی آرومه تا دست میکشم رو شکمم میگم کوچولو کجایی؟

سریع تکون میخوره  و اینطوری باهام ارتباط برقرار میکنه. خیلی کنجکاوم ببینم نی نی م چه شکلیه. تو هفته 36 هستم. اگه اجازه سزارین داشتیم حدود 2 هفته دیگه نی نی بغلم بود. ولی هییییییییی هییییییییییییییییییییییی هییییییییییییییی

یکی از این روزهای کزایی که به تنهایی سوار ماشینم شدم و رفتم برای پسملی خرید کردم موقع برگشت تو آسانسور منزل همسایه طبقه pent house که طبقه 5 میشه رو دیدم. خانمه بهم گفت منو میشناسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم نه. گفت ما تو مدرسه با هم همکلاس بودیم. وقتی اسمشو  گفت دقیقا یادم اومد. یعنی اسمش تو ذهنم بود ولی قیافه ش اصلا.

یه پسر 10 ساله هم کنارش بود. بچه ش بود. یه نگاه به شکمم کرد و گفت بچه دومته؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم نخیر عزیزم اولیه. فکرکنم پیش خودش متعجب شد که چرا اینقده دیر.

خب من اروپایی فکرکردم و اروپایی عروسی کردم و اروپایی بچه دار شدم. والا. مگه همه باید مثل هم زندگی کنن.

راستی همکلاس اسبق همسرش پزشک هست. نپرسیدم خودش چیکارست. وقت نشد چون من زود پیاده شدم.

خواهر شوهر هم برگشت خونه ش. تو مدتی که خونمون بود تمام پتوهامو انداخت ماشین لباسشویی. تمام روبالشی ها و رو تشکی های مهمان رو ریخت ماشین لباسشویی. عروسکهای نازنینم رو هم همینطور.

نصف بیشتر ظرفهای تو کابینت رو درآورد شست خشک کرد گذاشت سر جاش. یه سری ظرفها رو هم جاهاشونو عوض کرد.

با هم رفتیم بازار برای خرید مابقی سیسمونی. اونجا هم طبق نظر ایشون کلی خرید کردیم که تو اون لحظه فکرمیکردم خیلی بی مورده. ولی بعد که فکر کردم دیدم نه خب لازم بود.

تقریبا سیسمونی تکمیل شده. فرش اتاقش رو هم خریدیم و پهنش کردیم.

پدر همسر هم از بیمارستان مرخص شد و حساب کتاب کرد که تو این مدت همسر چقدر براش خرج کرده. مبلغ 4 میلیون تومن بود که خدارو شکر کارتشو داد همسر طلبشو بگیره که طلبشو گرفت.

تو سایت بند ناف هم ثبت نام کردم. حالا باید بریم اونجا قرارداد ببندیم.

فعلا منتظرم ببینم نی نی کی تشریف فرما میشه.

راستی مهتاب جون رمزتو عوض کردی من نمیتونم با رمز جدیدت وارد بشم. حروف بزرگ و کوچیک رو هم رعایت میکنم ولی بازم نمیشه. رمزتو اگه فقط عدد بزاری فکر کنم همه مشکلات رفع بشه. (البته ببخشید فضولی کردما)



۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۵
پرنسس معتمد

امروز وارد هفته 35 شدم. از هیکل خودم بدم می یاد. شکمم بزرگ شده . همیشه از شکم بزرگ بدم می یومد. از شما چه پنهون برعکس همه که از دیدن خانم باردار یه جور حس ترحم و دلسوزی دارن من هیچوقت خوشم نمی یومد. الانم از خودم خوشم نمی یاد.

در مورد زایمان هم باید طبیعی بزام عزیزان. راه دیگه ای ندارم. ولی دکترم گفت طبیعی بدون درد برات در نظر میگیریم که اذیت نشی.

دارم یواش یواش باهاش کنار می یام. پدر همسر هنوز تو بیمارستانه. حداقل تا یه هفته دیگه هم باید بمونه. همسر هم که اینروزا بیشتر وقتش پیش پدر و مادرش تو بیمارستانه.

انقدر مسئولیت پذیری تا حالا ازش ندیده بودم. حداقل نسبت به من که اصلا اینجوری نیست.

اینروزا هوا خنک شده. شبها وقتی پنجره بازه خوابیدن خیلی می چسبه بخصوص وقتی میرم زیر پتوی گرم و نرمم.

ولی دچار کمبود خواب شدید هستم. در طول شب چند بار بیدار میشم. دوباره خوابیدن هم برام سخته.

خواهر شوهر هم دیشب با قطار اومد الان خونه مادربزرگه هست. احتمالا امروز می یاد خونه ما. خودش هست با پسرش. قراره دو هفته ساری بمونه. حالا احتمالا خونه فک و فامیلای دیگه شونم میره. اما اگه خونه ما هم باشه مهم نیست. چون شرایط منو میدونه و از من توقعی نداره. همه کارها رو خودش انجام میده.

ولی کلا من تعطیلاتم دوست دارم تو خونه بدون مزاحم باشم. ولی همین که شوهرش نیست و من میتونم لباس راحت بپوشم جای شکرش باقیه.

سیسمونی پسرم هم تقریبا تکمیل شده یه چند تا چیز مونده که اونها رو هم باید بخرم. اتاقش خوشگل شد. وسایلشم خوشگلن. خوشم اومد. حالا نوبت خودشه که دیگه یواش یواش داره آماده میشه بیاد تو این دنیا.

کاش میشد تو یه کشور دیگه بدنیاش می آوردم ولی متاسفانه الان اصلا شرایطشو نداریم.

راستی چکهای اردیبهشت هم با قرض و قوله بالاخره پاس شد. حالا مونده پول بند باف نینی و اسپلیت .

این ماه درگیر این دو مسئله هستیم. این دو تا  رو هم حل کنیم فکر کنم از ماه دیگه شرایطمون نرمالتر بشه.

البته با ورود نی نی هزینه ها بالاتر میره. ولی خب همینه دیگه.

دلم چایی میخواد با شکلات تلخ. ولی کو چایی؟ چرا اینقدر بی منطقن؟ خب خیلی ها بنا به دلایلی نمیتونن روزه بگیرن. چرا یه سالنی رو اختصاص نمیدن برای اونها؟ ما حدود 9 ساعت تو اداره ایم. چرا سرشونو عین کبک میکنن زیر برف و همه چی رو ندید میگیرن؟ که چی مثلا؟ به زور میخوان بگن اینجا همه روزه ان. بابا نیستن. من تو اداره هر کسی رو میبینم داره یواشکی یه چیزی میخوره. پس کی روزه ست اینجا؟؟؟؟؟

خیلی تشنمه. آب خوردم ولی انگار تشنگیم رفع نمیشه.

تا چند روز قبل مدیر مرخصی استعلاجی بود ما همکارا میرفتیم اتاق مدیر اونجا چای ساز داره مینشستیم راحت چایی شکلات میخوردیم بعد میرفتیم اتاقمون.

الان دو روزه مدیر برگشته سر کار. نمیشه بریم اونجا بساط پهن کنیم.

من اگه بتونم تا آخر خرداد می یام سر کار. دیگه اوایل تیر زایمان دارم . باید بمونم خونه.

البته همین الانشم اداره اومدن برام سخته. ولی خب تو خونه هم عصبی میشم و اصلا وقتم نیمگذره.

فعلا که هفته دیگه تعطیلات زیاد داریم بعدشم فقط 2 هفته میمونه.

این دو هفته رو هم بتونم دووم بیارم دیگه بعدش میرم مرخصی.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۱
پرنسس معتمد

بالاخره انتخاب شد. البته من همچنان مرددم و چندان راضی هم نیستم. ولی خب اسم بهتری پیدا نکردیم.

پسرم اسمش آدرین شد. یعنی همسر دید که من خیلی تو تصمیم گیری مرددم گفت پس بسپار به من. بذاریم آدرین.

بنظر میرسه دیگران هم این اسمو بیشتر می پسندن. ما هم گفتیم فعلا اوکی. تا اطلاع ثانوی و در صورت پیدا نشدن نام بهتر اسمش همینه دوستان عزیزم.

ماه رمضون سخته تو اداره کار کردن. بهمون کوفت هم نمیدن. قدیما حداقل دو تا قطره چای میریختن تو حلقمون. الان اونم ازمون دریغ میکنن.

تو آیه دوم آیت الکرسی میگه هیچ اجباری در دین نیست. پس چرا تو این مملکت همه چی اجباریه؟

جمعه رفته بودیم بابل ملاقات پدر همسر تو راه برگشت هر چی فکرشو بکنید خوردیم. حتی بستنی هم لیس زدیم. به همسر گفتم اگه ما رو بگیرن من عذرم موجهه باردارم و نمیتونم روزه بگیرم ولی تو رو صد در صد جریمه میکنن شلاقت هم میزنن تازه.

گفت داریم تو مملکتی زندگی میکنیم که اگه تو خیابون چیزی بخوری میبرنت شلاقت میزنن. این همه عقب موندگی رو کجای دلم بزارم؟

البته باهاش موافقم. ولی خب چه میشه کرد. همینه دیگه. باید بار و بندلیو ببندیم و از این مملکت متواری شیم.

من معمولا تو تصمیمگیریها خیلی سریع عمل میکردم. ولی تو قضیه اسم بچه و تعیین نوع زایمان اصلا نمیتونم تصمیم بگیرم.

با هرکسی صحبت میکنم نظرم برمیگرده. یکی میگه طبیعی خوبه میگم باشه طبیعی می زام. یکی میگه نه بابا طبیعی چیه وسطش می مونی و به غلط کردن می یفتی. بعد میگم ای وای راست میگه ها چه کاریه؟ سزارین میکنم. خیلی شیک و مجلسی میرم میخوابم بچه م نیم ساعت بعد بغلمه.

بعد میگن ولی سزارینم بعدش حتی یه خمیازه هم بکشی درد شدید میکشی. میگم وای نه همون طبیعی میزام.

بعد میگن ولی طبیعی  ممکنه چسبندگی و بخیه و ..... بگیری و پدرت در می یاد. میگم ای وای چه کاریه خب؟ همون سزارین میکنم.

آخرش نفهمیدم باید چیکار کنم.

دکتر خودم که خیلی سختگیره و زیر بار سزارین بی مورد نمیره. اما میشناسم دکتری رو که سزارین میکنه. باید تصمیم بگیرم اگه قرار به سزارین باشه باید همین الان دکترمو عوض کنم.

وایییییییییییییییی من چرا نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیشه سزارین کنم ولی درد نکشم؟؟؟؟؟؟؟

اصلا چرا زایمان انقدر سخته؟ بخدا ما خانمها گناه داریم. چرا انقدر در حقمون اجحاف شده؟

چرا همه بدبختیا مال ماست؟ چرا دختر زاییده شدیم؟



۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۴
پرنسس معتمد