ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

بنظر من مدلینگ یکی از سخت ترین شغلهای جهانه. حالا چرا؟؟؟؟؟

چون خودم تجربه اش کردم. چطوری؟؟

الان میگم.

جونم براتون بگه که خواهر بنده کارمند هستن ولی از دوران طفولیت علاقه شدیدی به آرایشگری داشتن.

یه مدت بعد از دانشگاه کلاس میرفت و منو به زور بعنوان مدل با خودش می برد و هزار و یک بلا سر موهام و صورتم می آورد که چی بشه؟؟؟؟

آرایشگری یاد بگیره. اون موقع ها هر دو مجرد بودیم و  عین سگ و گربه همیشه به جون هم می یفتادیم. منم تا دلتون بخواد نق و نوق میکردم. نمیذاشتم قسر در بره.

تا اینکه خواهر اینجانب ازدواج کردن و بعد بچه دار شدن و بعد کارمند و ....

خطر از سر ما رفع شد و ما رو به حال خودمون رها کردن.

چند وقت پیش متوجه شدم که خواهرم دوباره رو آورده به علاقه دوران طفولیتش. در کنار کارمندی میخواد مدرک آرایشگری رو هم بگیره. ( مسته به خدا)

در روزهای اول به من پیشنهاد داد که می یاد جهت مدلینگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم هپتا. یعنی ابدا. دیگه دم به تله نمیدم. برو یه مدل بیکار پیدا کن. دخترتم هست ماشالا بزرگ هم شده مدل خوبی هم میشه برات.

یخورده لب و لوچه آویزون کرد ولی درنهایت بخیر گذشت و دست از سر من برداشت تا اینکه........

هفته پیش روز دوشنبه بهم زنگ زد گفت من دوره آموزشیم تموم شده فقط باید امتحان بدم  برای امتحان می یای مدل من بشی؟؟؟؟

گفتم دخملی چی؟؟؟؟ چرا اونو نمیبری؟؟؟ گفت دخملی امتحان داره. بیکاره مگه؟

گفتم من بیکارم؟؟؟؟ گفت آره میری خونه لنگاتو دراز میکنی فیلم میبینی دیگه. کار که نمیکنی. کار میکردی خونه ات همیشه گند نمیکرد. غذا مذا هم که همیشه آماده میخری. شوهرت هم که دیر می یاد خونه. فعلا تو دست و بالم از تو بیکارتر ندارم.

گفتم جان من مارو بیخیال شو. من از مدل شدن متنفرم. گفت حالا اینبار رو بیا انقدر ناز نکن.

گفتم چرا فلانی رو نمیبری؟؟؟؟؟ جواب: صورتش تپله نمیتونم خوب درش بیارم.

فلانی چی؟؟؟؟ جواب: سنش زیاده. چروک داره قشنگ نمیشه.

فلانی؟ فلانی؟ فلانی؟؟ رو همه یه عیبی گذاشت.

گفتم چه اصراری داری من بیام؟؟؟؟ گفت خنگول یه مدل خوشگل میخوام که اگه آرایشو خراب کردم (بعبارت دیگه ریدم تو قیافه اش) خیلی ناجور نباشه. حداقل خودش خوشگلی داشته باشه بنظر کارم خوب بیاد.

تازه دوزاریم افتاد خواستم چند تا آپشن دیگه بدم هر چی فکر کردم دیدم نه از من خوشگلتر موجودی نداریم. درنتیجه به دعوتش لبیک گفتم (کاش لال میشدم نمی گفتم)

جونم براتون بگه قرار بود من فقط برای امتحانش برم. بهم گفت راستی من باید یه بار صورتتو آرایش کنم یه تمرینی برام بشه.

گفتم خب بیا خونمون گفت نمیشه باید بریم پیش استادم. ای بابااااااااااااااااااااا.

گفتم خب باشه کی بری؟؟؟ گفت همین امشب.

اون روز ساعت 5 اومدن دنبالمو منو بردن پیش استادش. من هیچ آرایشی نکرده بودم که خانم راحت منو بیارایند.

استادش تا منو دید گفت تو مدل به این خوبی داشتی چرا زودتر نیاوردیش؟؟؟؟؟ ذوق مرگ شدم میخواستم بگم تازه اصلا آرایش ندارم بذار آرایش کنم ببینی چقدر خوشگلم (اصلا هم از خود متشکر نیستم) ولی نگفتم.

چشمتون روز بد نبینه. دقیقا 4 ساعت فکر کنین 4 ساعت من رو یه صندلی ناراحت بی حرکت نشستم تا اون لس موس (خواهر گرامی) منو آرایش کنن. دیگه یکساعت آخر در حال انفجار بودم میگفتم بیشعور تموم نشد؟

میگفت ساکت باش تکون نخور.

بعد از 4 ساعت بیحرکت نشستن و خشک شدن تمامی عضلات بدنم بالاخره رفتم قیافه خودمو دیدم.

باز هم چشمتون روز بد نبینه. نمیدونین منو به چه ریخت و قیافه ای درآورده بود.

بهش گفتم چشمامو چرا وصل کردی به ابروهام؟؟؟

مییگه سایه چشمه خنگه. گفتم میدونم سایه ست. چرا اینجوری؟ شبیه ومپایر (vampire) شدم.

میگه تو نمیفهمی خیلی هم قشنگ شد.

میگم این خط سیاه چیه رو دوتا گونه هام. میگه خنگول اولا سیاه نیست قهوه ایه. دوما رژ گونه ست.

گفتم رژ گونه مگه نباید پخش بشه چرا عین سرخ پوستا دوتا خط صاف کشیدی رو صورتم.

گفت تو بلد نیستی نمیدونی این مد جدیده.

گفتم خب حالا اونها به کنار. لبم چرا آویزونه؟؟؟ چرا خط لبمو کج کشیدی؟؟؟؟؟ درضمن چرا تا نوک دماغم آوردی خط لبو؟

گفت بده لبتو قلوه ای کردم شبیه پروتزی ها شدی؟؟؟؟

گفتم تورو خدا من کی میتونم این آرایشو پاک کنم؟؟؟؟؟

گفت چرا پاک کنی ؟ برو خونه به شوهرت نشون بده.

گفتم قربون دستت نیاز نیست. نذار همچین تصویری از قیافه من تو ذهنش ساخته بشه.

بعد استادش اومد و ایرادای کارشو بهش گفت و نتیجه اینکه نیاز به تمرین بیشتر داره. و مدلشو روز پنج شنبه هم ببره آموزشگاه و دوباره روش تمرین کنه.

گفتم مدل؟؟؟؟؟؟ کدوم مدل؟؟؟ خواهرم گفت خب تو دیگه. قراره روز امتحان تورو ببرم دیگه.

یا خداااااا من بازم باید همچین ساعاتی رو تحمل کنم؟

گفت یه باره دیگه نق نزن.

خلاصه اینکه یه بار دیگه روز 5 شنبه همین بساطو داشتیم. بدتر هم بود چون بعد از آرایش استادش مجبورم کرد ژستهای مختلف بگیرم و عکس هم بندازم.

از مدلینگ متنفرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررممممممممممممممممم

از عکس انداختن و ژست گرفتن بیشتررررررررررررررررررررررررررر

فردا مرخصی گرفتم. که برم مدل خانم بشم و امتحان بده. دعا کنین قبول شه دست از سر کچل من برداره. من طاقتشو ندارم. از الان عزا گرفتم برای فردا صبح.



۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۱
پرنسس معتمد

امشب شب یلدائه.

شب یلدای همگی مبارک باد. شب خوبی رو برای همه دوستان آرزومندم.

فعلا که خدارو شکر برنامه خاصی نداریم برای امشب.

یعنی میتونم راحت رو کاناپه دراز بکشم لنگامو دراز کنم یه سریال زبان اصلی ببینم یه پتو هم رو خودم بندازم و حالشو ببرم.

یه چای داغ به همراه یک عدد خرما هم نوش جان کنم. نه خودم جایی برم و نه کسی رو پذیرا باشم.

بعدشم بخوابم و یه خواب طولانی و آرام داشته باشم.

به این میگن شب یلدای دوست داشتنی.

فعلا که کسی مارو دعوت نکرده. خودمونم جایی قرار نیست بریم. البته فعلا.

چون همسر بنده ددری تشریف دارن بعید ندونین رویای زیبای یلدای آرامبخش منو خراب کنه  و یا منو برداره کشون کشون اینور و اونور ببره یا یه خروار مهمان سرم هوار کنه.

البته من امشب هیچ خریدی برای شب یلدا انجام ندادم و نمیدم. حوصله شو ندارم. به من چه؟

فقط به اندازه ده هزار تومان جگر سیاه ابتیاع فرمودم و قراره امشب خوراک جگر درست کنم (برای اولین بار)

راستی اسکندررو کشتن. ناراحت شدم. جالبه که من طرفدار صفیه سلطان بودم نه کوشم سلطان.

دوست داشتم صفیه دوباره به قدرت برگرده و اسکندر پادشاه بشه.

نمیدونم چرا احساس میکنم سلطنت بیشتر برازنده اونها بود نه کوشم و فرزندانش.

چون از اول از کوشم خوشم نیومد از اینکه هنوز از راه نرسیده خودشو صاحب همه چیز میدید و قصر و تمام خدم و حشم رو حق مسلم خودش میدونست اذیتم میکرد.

خوشم نیومد. من عاشق هما شاه سلطانم. بنظرم خیلی خوشگله ولی همسر معتقده زیاد جذاب نیست.

دیشب مراسم میس ورلد 2016 رو هم دیدم از میس ورلد فیلیپین خوشم اومد خیلی ملیح بود. ولی پوتوریکو برنده شد. بد نبود بانمک بود ولی زیبایی خیره کننده نداشت بنظرم. هیچکدومشون خیلی زیبا نبودن ولی همه خوش تیپ بودن.

ترغیب شدم دوباره برم باشگاه ولی وقت ندارم بوخودا.

در مورد رابطه من و همسر به طرز عجیبی اینروزا باهم خوب کنار می یایم.(آخر زمون شده احتمالا)

فعلا چند روزه با هم خوبیم. (بزنیم به تخته. چشم نخوریم) بعدشم اینکه فردا دوباره کلاس آموزشی دارم.

نیم کیلو هم اضافه وزن داشتم. از بس این رضا و ویدا میخورن. ما هم که هفت روز هفته رو با همیم. در جوارشون همش داریم میخوریم.

ولی خدایش هیچ لذتی بالاتر از خوردن غذاهای خوشمزه نیست. (بدون اینکه نگران اضافه وزن باشی)

چقدر کیک و شیرینی خامه ای خوشمزه ان. من یکی از لذتهای بزرگ زندگیم اینه که برم تو قنادیها قسمت شیرینی تر و کیک های رنگارنگ فقط نگاشون کنم و تصور کنم که خوردنشون چه حالی میده.

آخ خیلی دوست دارم.

امروز موبایلم رایگان بود به مادر و خواهر همسر زنگ زدم و کمتر از 3 دقیقه صحبت کردم دیگه کسی رو ندارم بهش زنگ بزنم. حقم داره میسوزه.

گرسنم شد برم یه چییزی بخورم.

شب یلدای خوبی داشته باشین. اگرم مثل ما خونه نشین هستین از شب بلند و آرامبخشتون نهایت لذتو ببرین و بابت داشتن همچین آرامشی خدارو شاکر باشین دوستان.

تا توصیه های بعدی خدانگهدار.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۵
پرنسس معتمد

آخیش چه زیبا شدم. چه رعنا شدم. چقدر خوبه آدم بوتاکس کنه. تمام چینهای دور چشمم ناپدید شدن. حالا دیگه راحت میخندم. احساس جوانی و شادابی دارم. منم چون خیلی سفیدم پوستم حساسه سریع چروک میشه. پوستهای تیره خیلی مقاومترن.

این دومین باریه که بوتاکس میکنم. بار اول تو فروردین بود که اون موقع هم خیلی راضی بودم. ولی بعدش دکترم رفت کانادا 8 ماه منتظر بودم که برگرده تا برم پیشش.

بوتاکس پیشانی هر 6 ماه و بوتاکس دور چشم هر دو ماه باید انجام شه. من پیشانیم از اولش خوب بود چون زیاد اخم نمیکنم. بخاطر همین پیشانیم خوب مونده بود. ولی دور چشمم خب پوستش خیلی نازکه چروکاش دیگه کاملا مشهود بود.

وقتی حالت عادی بودم هیچ چروکی نداشتم ولی موقع خندیدن چروکها دیده میشد. انقدر بدم می یومد.

راحت شدم بخدا. موهامم ریشه هاش دراومده باید فردا برم رنگ کنم تا جوانی و شادابیم تکمیل بشه.

از خانمهایی که همیشه به خودشون میرسن و همیشه مرتب و تر و تمیزن خیلی خوشم می یاد ولی اکثر این خانمها خونه دارن. واقعا یه خانم کارمند وقت نداره.

من الان چند وقته میخوام برم برای خودم کیف و کفش بخرم وقت ندارم. یعنی وقتی ساعت 4 میرسم خونه انقدر خسته ام که تنها کاری که میتونم بکنم اینه که شام درست کنم آقا اومدن خونه گرسنه نمونن. تازه اونم به زور درست میکنم.

بماند که خریدهای خونه همه بامنه. شست و شو و رفت و روب و سایر زحمات هم به دوش منه.

کلا همسر برای من بیشتر یه پسر نوجوون گستاخه تا همسر. یعنی نقش همسری نداره تو خونه فقط نقش یه پسر پررو و گستاخ و همیشه طلبکار رو داره که همیشه حق با اونه. و من تا زمانیکه باهاش راه بیام کاری باهام نداره.

ولی به محض اینکه باهاش مخالفت کنم یا درخواستی ازش داشته باشم حنجره طلاییش فعال میشه زمین و زمان و پدر  و مادر و هفت جد آدمو می یاره جلو چشم آدم.

اگه بخوام با این آدم زندگی آرومی داشته باشم. باید غذاش همیشه آماده باشه (روی نوع غذا خیلی سخت گیر نیست بارها شده فقط نیمرو خورده یا سیب زمینی سرخ کرده یا املت یا هر چیزی فقط غذایی باشه که سیرش کنه)

لباساش شسته و اتو شده باشه. هر کاری میخواد انجام بده سئوال جوابش نکنم. تفریحاشو داشته باشه. هیچ توقعی ازش نداشته باشم (که البته ندارم (کی جرئت داره؟))

وقتی داره اخبار میبینه باهاش حرف نزنم که احیانا مطلبی رو از دست نده. وقتی می یاد خونه و رو کاناپه دراز میکشه و در حال چک کردن اینستا و تلگرام و ... هست کاری به کارش نداشته باشم.

اگه تو خونه وسیله ای خراب میشه به این تذکر ندم. پول برای خرید مایحتاج خودم ازش نخوام (چون معتقده خودم به اندازه کافی پول دارم و نیازی به پول گرفتن ازش ندارم و اگه ازش پول بخوام میشم پول پرست و رند و خسیس)

اگه تصمیم داره با دوستاش جایی بره جلوشو نگیرم و بذارم آقا راحت باشه. خواسته ای از جانب خودم نداشته باشم. مثلا اگه بخوام تفریح با دوستای من جایی بریم دیگه دارم بهش سخت میگیرم.

ولی خودش شب و نصفه شب هم تصمیم بگیره با دوستاش و خانماشون بریم بیرون من باید همیشه پایه باشم تازه قیافه ام هم نباید ناراحت و شاکی باشه برعکس خیلی خوشحال باشم.

فک و فامیلش که میخوان بیان خونمون باید خوشحال باشم و با روی باز کارها رو انجام بدم همه کارها رو هم خودم به تنهایی انجام بدم و هیچ نقصی تو هیچی نباشه و به هیچ وجه من الوجوه از ایشون توقع کمک نداشته باشم و صد البته مهمان داشتن نباید خللی در سایر وظایف و مسئولیتهام ایجاد کنه.

در ضمن اصلا به هیچ عنوان غر نزنم. نق نق کنم؟؟؟؟؟؟؟ چه جسارتها. خطر دریده شدن را به جان بخرم؟

چه معنی داره زن غر بزنه؟

اگه این چیزها رو رعایت کنم آقا اصلا آقای بدی نیستن خیلی هم خوش اخلاقن. خیلی هم مهربونن. تازه به من محبت هم میکن.

محبتش اینجوریه: مثلا میخواد بغلم کنه ماچم کنه. رو مبل نشسته من تو آشپزخونه میگه بیا اینجا میخوام بغلت کنم.

میگم کار دارم خودت بیا.

میگه بیاااااااااااااااااااا بیاااااااااااااااااااااااااااااااا بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

باید برم به حضورش تا آقا از خودشون محبت در کنن. تا اینحد گشاده.

دیشب بهش گفتم من تو خونه انگار دارم با یه بیمار قطع نخاعی زندگی میکنم از بس همه کارهاتو من دارم انجام میدم. تو فقط دستشویی رو خودت میری. چاره داشته باشی اونم توقع داری من ببرمت.

یعنی نه تنها تو زندگی کمک و همراهم نیست نه تنها باری رو از رو دوشم بر نمیداره بار اضافه هم رو دوشم میندازه.

اصلا نگین بدعادتش کردی و از اول باید درستش میکردی.

این آدم باید تو خونه خودش تربیت میشد. مادرش باید بد و خوب رو بهش یاد میداد که نداد (چون زیادی مهربونه)

مادرهای زیاد مهربون نمیتونن بچه های خوب تربیت کنن. چون همش ندید میگیرن و بچه ها لوس پررو نق نقو و همیشه طلبکار بار می یان. صد در صد تربیت غلطی داشته و من اگه بخوام اعتراضی بکنم باید عواقبش رو هم پذیرا باشم.

من آدمی نیستم که انقدر بجنگم تا زمام امورو تو دستم بگیرم. با جنگیدن خودم از بین میرم چون اهل جار و جنجال و دعوا و آبروریزی نیستم و این آدم برعکس از آبروریزی نمیترسه از بس گستاخه. و از آدمهای بی آبرو باید ترسید خیلی هم ترسید.

چون اونها چیزی برای از دست دادن ندارن.

خلاصه اینکه اگه من این آدم رو کلا ندید بگیرم و زندگی خودمو داشته باشم و کاری به کارش نداشته باشم میتونم زندگی راحت و آرومی داشته باشم. چون اونم خودبخود و بی دلیل اذیت نمیکنه.

درواقع اون ازدواج براش زود بوده. دلش میخواد خودش باشه و خودش. مزاحم نداشته باشه و کسی کاری به کارش نداشته باشه.

به هر حال من هم تصمیم گرفتم زندگی خودمو داشته باشم و خودم خودمو شاد کنم. کارهایی که دوست دارم انجام بدم بهش فکر نکنم. توقعی ازش نداشته باشم. کاری هم به کارش نداشته باشم. شبها وقتی می یاد خونه حتی باهاش حرف هم نمیزنم که مبادا خلوتشون با موبایلشون به هم بخوره.

البته این شرایط منو اذیت نمیکنه چون من عادت دارم به تنهایی و سکوت.

خوبیش اینه که ساعت کاریش طولانیه و دیر می یاد خونه. تا بیاد من همه برنامه های مورد علاقمو دیدم.

وقتی می یاد فقط بهش شام میدم و بعد به کارهای خودم میرسم و میرم میخوابم.

کلا تا وقتی بیدارم کاری به کارم نداره وقتی میخوام بخوابم میگه میخوای بخوابی؟؟؟؟؟؟؟؟ چقدر زود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نخواب من حوصله ام سر میره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی من توجه نمیکنم میرم میخوابم چون اگه بیدار باشم باز هم باهام کاری نداره سرش تو گوشیشه.

معتاد به دنیای مجازیه.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۸:۴۰
پرنسس معتمد

این آخر هفته هم مطابق همه آخر هفته ها مهمان داشتم. (خدا نصیب علاقه مندان کنه انشاء الله)

اولا که روز چهارشنبه من ماموریت آموزشی بودم که باید میرفتم مرکز آموزش اداره که یه خیابون دیگه غیر از ادارمون هست. ساعت 8 تا 2 بعدازظهر بود.

صبح که از خواب بیدار شدم ساعت 6 و نیم بود گفتم ولش کن میخوابم یه کمی دیرتر میرم. چه اهمیتی داره؟

قرار بود شوهره منو برسونه. بهش گفتم تو برو من دیرتر میرم.

تا از خواب بیدار شم ساعت نزدیکای 8 شد.

بیدار شدم. نسکافه خوردم. نشستم رو مبل از پنجره بیرونو تماشا میکردم.

نا نداشتم پا شم برم کلاس.

ساعت که نزدیکای 9 شد حس کردم ای وای دیرم شد. بدو بدو آماده شدم و حرکت کردم.

یه تاکسی گرفتم تا یه جایی. از اونجا به بعد رو میخواستم پیاده برم.

شروع کردم پیاده روی. جالبه جای مرکز آموزشی رو گم کرده بودم چون عادت داشتم همیشه با ماشین میرفتم ایندفعه که پیاده بودم بنظرم خیابون خیلی تغییر کرده بود. آقا هر راهی میرفتم به بن بست میخوردم. نمیدونم چرا  پیداش نمیکردم.

کلی کوچه ها و خیابونها رو بالا و پایین رفتم.

بالاخره پیداش کردم از نگهبانی پرسیدم کلاسمون کجاست؟ گفت طبقه سوم.

یه نگاه به راه پله کردم یه نگاه به آسانسور.

گفتم جوونم از راه پله میرم تازشم سه طبقه بیشتر نیست.

آقا رفتیم مگه میرسیدم ؟ تازه فهمیده بودم طبقه همکف طبقه اول نبود همون همکف بود درنتیجه کلاسمون میشد طبقه چهارم. دیگه نفسم به شماره افتاده بود که رسیدم رفتم تو یه اتاقی دیدم  یه آقایی نشسته اسامی رو طبق لیست چک میکنه. اسم منو چک کرد گفتم کلاس کجاست؟

گفت یه طبقه برو پایین. اوه کلاس یه طبقه پایینتر بود وقتی رسیدم و نشستم ساعت رو نگاه کردم حدودای 9 و نیم بود.

یعنی با یکساعت و نیم تاخیر وارد شده بودم. به من چه؟

بعد از بغل دستیم پرسیدم کلاس کی شروع شد؟

گفت چند دقیقه قبل از اینکه بیای. استاد خودش دیر اومده بود.

آخیش. نشستیم تا ساعت 10 و نیم بعد رفتیم طبقه همکف صبونه خوردیم.

بعد دوباره رفتیم طبقه سوم. (ایندفعه دیگه با آسانسور)

تا ساعت 12 بودیم که بعدش استاد گفت امروز کار داره نمیتونه تا ساعت 2 بمونه.

کلی خوشحال شدم و از اونجا اومدم بیرون و پیاده برگشتم خونه.

همون روز غروبش نوبت دکتر پوست داشتم برای بوتاکس .

رفتم مطب دکتر کارمو انجام دادم و بعدش هم همسر اومد دنبالمو برگشتیم خونه.

راستی دایی پدرشوهر هم فوت کرده و پدر  و مادر همسر اومده بودن اینجا.

درنتیجه باید زنگ میزدم و دعوتشون مییکردم که گفتن ما جمعه ناهار می یایم.

گفتم خب خوبه حداقل پنج شنبه استراحت میکنم. که پنج شنبه غروب هم با ویدا و رضا رفتیم رستوران اکبرجوجه. (اصلا دوست ندارم) بعدش هم رفتیم خونه ما. تا ساعت 1 بودن.

تا بخوابیم هم ساعت 2 شد. صبحش زود بیدار شدم که ناهار درست کنم. سبزی پلو با گوشت.

 میخواستم خونه رو جاروبرقی بکشم ولی همسر بیدار نشده بود. میدونستم جارو رو روشن کنم داد و بیداد میکنه

صبر کردم بیدار شه که دیدم مهمونها رسیدن. اومدن و گفتن ما ساعت 2 ختم دعوتیم و باید زود بریم.

تو دلم خوشحال شدم گفتم آخیش زود میرن خلاص.

که دیدم پدرشوهر میگه راستی امروز فوتبال داره من شاید غروب بیام اینجا فوتبال ببینم.

مجبور شدم تعارف کنم که حتما بیاین شام هم درست میکنم پیش ما باشین.

مامانش گفت شام درست نکن شاید نرسیم بیایم حالا بهت خبر میدم.

من فقط گوشتهارو از فریزر در آوردم و منتظر خبرشون شدم.

ساعت که 5 شد خوشحال شدم گفتم آخ جون نمی یان. پس برم دوباره گوشتو بذارم فریزر.

دقیقا تا ساعت 5 داشتم جمع و جور میکردم. هم ظرفارو هم خونه رو. تازه نشستم که تلفن زنگ خورد دیدم مامانشه. گفتم حتما میخواد بگه نمی یام و منتظر نباشین.

با خوشحالی گوشی رو گرفتم گفت ما تو راهیم داریم میرسیم.

ای دل غافل تازه میخواستیم یکمی استراحت کنیم.

سریع پریدم تو آشپزخونه کباب تابه ای درست کنم برای شام.

رفتم پیاز رنده کنم دیدم نمیتونم. از رنده کردن پیاز متنفرم. سریع مولینکس رو درآوردم پیازها رو اونجا خورد کردم.

حاج آقا شاکی بودن بوی پیاز تو خونه راه انداختی چشمام میسوزه.

تو دلم گفتم خفه شو. کار نمیکنی کمک نمیکنی غر هم میزنی؟؟ برای فک و فامیل توئه که دارم جون میکنم. خوبه مهمونای من نیستن. اما جرئت نداشتم اینارو بلند بگم. آمادگی ترکوندن من و خونه رو با هم داشت. حالا چرا؟

چون از صبح حالش بد بود. حالت تهوع داشت. اعصاب نداشت. خب به من چه؟

خلاصه هیچی نگفتم ولی اخم و تخم کردم. که خودش اومد گفت ببخشید من امروز حالم خوب نیست عصبی ام.

گفتم منم بخاطر همین کاری به کارت نداشتم صبح تا حالا. الانم چیکارکنم باید شام درست کنم دیگه.

مهمونها اومدن و منم شام کباب تابه ای بسیار بسیار خوشمزه درست کردم. مامی  هم از قبل آش پخته بود  بهم داده بود. اون رو هم آوردم.

شام رو حدودای 8 خوردیم. همه دوست داشتن.

دیروز من از صبح که ساعت 8 بیدار شدم تا ساعت 10 شب حتی  برای 5 دقیقه هم ننشستم یکسره راه رفتم و کار کردم.

دیگه بعد از شستشوی ظرفها ساعت 10 منتظر شدم برن دیگه.

ولی نرفتن شب موندن. من دیگه طاقت نداشتم رفتم خوابیدم. انقدر خسته بودم که صبح هم خواب موندم و با یکساعت تاخیر رسیدم اداره.

صبح مامانش اینا بعد از صبونه رفتن. البته من و همسر زودتر خونه رو ترک کردیم. اینا بعد از ما رفتن.

اینم از آخر هفته این هفته مون. ملت آخر هفته ها سعی میکنن تفرییح و استراحت و تجدید قوا داشته باشن. ما .....

امروز رفتم خونه باید برم دوش بگیرم. چون بعد از بوتاکس تا سه روز نباید حموم بریم.

خیلی کلافه ام از اینکه حموم نرفتم باید زودتر برم دوش بگیرم.

شام هم درست نمیکنم مابقی غذای دیروزو میخوریم.

امیدوارم این آخر هفته دیگه مهمون نداشته باشم. بخدا خسته شدم.

انرژیم تموم  شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
پرنسس معتمد

دیروز صبحمونو اینجوری شروع کردیم:

رفتیم پیش یکی از همکارای خانم که فوت پدرشو بهش تسلیت بگیم.

دقیقا یکسال پیش همین همکار برادرشو در اثر سرطان از دست داده بود. بابت مرگ برادرش خیلی خیلی خیلی ناراحت بود و غصه میخورد و تو تمام اون یکسال نتونسته بود به زندگی عادی برگرده.

وقتی شنیدم پدرش هم دقیقا یکهفته بعد از مراسم سالگرد فوت پسرش فوت کرد با خودم گفتم واااااااییییی اینو دیگه چطوری تحمل کنه.

یه بچه کوچیک هم داره. زمانی که باردار بود فهمید برادرش سرطان داره و تو تمام طول بارداریش گریه میکرد و غصه میخورد بعد از اینکه بچه اش بدنیا اومد هم چند ماه بعد برادرش فوت کرد.

کلا نزدیک 2-3 ساله که شرایطش اینه. این فوت پدرش هم که دیگه جای خود داره.

دیروز صبح همکارا که گفتن بریم پیشش راستش نمیدونم انگار دلم نمیخواست برم. اینجور جاها رفتن برام خیلی سخته. راستش هیچ حرفی هم نمیتونم بزنم.

با هم رفتیم پیشش. نمیتونست اشکاشو کنترل کنه. میگفت پدرم از غم برادرم دق کرد. میگفت مادرم که مثل جنازه ها شده حتی دیگه اشک هم نمیریزه. فقط میشینه به یه جا خیره میشه.

با تعدادی از همکارا رفته بودیم اتاقش. وقتی حرف میزد و گریه میکرد بیشتر همکارا باهاش اشک میریختن.

اشکام پشت پلکم بود خیلی خودمو کنترل کردم که نریزن پایین و نریختن.

هیچ حرفی نزدم. حرفی برای گفتن نبود. دختره میگفت خیلی شوربختیم. خدا خیلی نامهربونه و از این حرفا.

اکثرا زمانی که مرگ و میر پیش می یاد بازمانده ها از این حرفا میزنن. زیاد دیدم و شنیدم.

رو کلمه شوربخت یه ذره فکر کردم. نمیدونم. واقعا نمیدونم.

من خودم خیلی شاکی ام از بختی که بهم داده شد. هیچ زمانی انقدر از همسرم بیزار نبودم و هیچ زمانی انقدر از ته دل آرزوی مرگشو نداشتم.

هفته پیش یکشنبه که منتظر مهمان بودم مهمانها نیومدن علتش این بود که یکی از اقوام دورشون تو سن 90 سالگی دار فانی رو وداع گفت و اونها هم مجبور شدن برای تشییع جنازه برن و نرسیدن بیان اینجا.

روز یکشنبه خیلی خوشحال شدم از اینکه مهمان ندارم و میتونم استراحت کنم. رفتم خونه و درواقع کار خاصی نکردم استراحت کردم و ...

فردا صبحش وقتی بیدار شدم گفتم آخیش چقدر خوبه وقتی از خواب بیدار میشم مهمان تو خونه نیست و راحتم.

نزدیکای ظهر گفتم حالا یه زنگ به خواهرشوهر بزنم و بگم که سه شنبه رو مرخصی گرفتم چون ما پنج شنبه مراسم جشن عقد دوستمون دعوت بودیم میخواستم اون روز مهمون نداشته باشیم. درنتیجه مهمونها باید زودتر می یومدن خونمون.

از طرفی من هم سه شنبه رو خونه بودم نیازی نبود مهمونی رو عقب بندازیم. درنتیجه زنگ زدم و دعوتشون کردم.

اونها هم سریع قبول کردن.

روز سه شنبه صبح بیدار شدم کارها رو انجام دادم. مهمونها ظهر رسیدن و ناهار هم قیمه درست کرده بودم خیلی هم خوشمزه شده بود.

بعد با هم غروب رفتیم بیرون. یه مقدار خرید داشتن.

خواهرشوهرم گفت که خواهرشوهر خودش قراره اون روز غروب بیان بهمون سر بزنن. منم گفتم خب باشه. با هم که بیرون بودیم. خواهرشوهرش رسیده بودن و ما تو خیابون همدیگه رو دیدیم و از اونجا رفتیم خونمون.

قرار نبود شام بمونن ولی موندن. ما هم از قبل برای شام آش آماده کرده بودیم و کتلت.

همسر هم رسیده بود خونه. شام رو اونشب خوردیم و ظرفارو شستیم و جابجا کردیم. فکر کنم نزدیکای 12 رفتن.

یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودن که بعد از رفتن مهمونها ما با خواهرشوهرم اینا نشستیم چایی با شیرینی تر خوردیم.

انقدر چسبید انقدر دوست داشتم . آخه من معمولا شیرینی بخصوص تر نمیخورم جهت حفظ زیبایی اندام

ولی اونشب واقعا بهم چسبید.بعد تا ساعت 2 بیدرا بودیم و بعد هم خوابیدیم.

صبح که بیدار شدم آسه آسه رفتم آشپزخونه و شروع کردم آشپزی برای ناهار. اونها هم ساعت 10 بیدار شدن و صبحونه خوردیم و بعد هم ادامه آشپزی تا ساعت 2 ناهار آماده شد  و همه با هم خوردیم بعد همسر رفت اداره ما موندیم خونه.

راستی قبل از ورود خواهرشوهرم اینا من کارت دعوت جشنمونو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم که اینا به محض ورود مشاهده کنن و در جریان باشن که ما 5شنبه کار داریم.

عین نقشه پیش رفت و خودشون چهارشنبه غروب ساعت 5 رفتن . البته رفتن خونه مادربزرگش.

وقتی رفتن انقدر خسته بودم که حتی نای غذا خوردن هم نداشتم. انگار تمام خستگی یهو خودشو نشون داده بود.

خلاصه اینکه خواستم زنگ بزنم آرایشگاه و برای فردا وقت بگیرم. حال نداشتم گفتم ولش کن فردا صبح زنگ میزنم.

فردا صبحش خواستم زنگ بزنم دیدم ای بابا شماره آرایشگاه عوض شده و من شماره جدید رو ندارم.

حالا چه کنم؟؟

مراسم بعد از ظهر توی تالار بود ساعت 2-6 ساعت 12 همسر اومد خونه من ماشینو گرفتم رفتم آرایشگاه . نگران بودم برام وقت نداشته باشه.

وقتی رسیدم دیدم همه تو ظلمات نشستن دارن کار میکنن. گفتم چه خبره اینجا؟

گفتن برق قطعه. ای باباا!!!!!

گفتم من شینیون میخواستم چه کنم؟ آرایشگرم گفت تو که موهات صافه اصلا  مشکلی نداری من بدون سشوار هم میتونم برات شینیون کنم. چاره دیگه ای نبود نشستم تو ظلمات موهامو  شینیون کرد برگشتم خونه دیدم همسر رفته دوش گرفته.

من هم لباسامو پوشیدم و آماده شدم. که همسر گفت عرفان هم با ما می یاد صبر میکنیم تا برسه. از ساعت یه ربع به 2 تا ساعت 3 با لباس مجلسی تو خونه اینور و اونور میرفتم و به کارها میرسیدم تا آقا عرفان تشریف فرما بشن.

بالاخره رفتیم مجلس. خوب بود خوش گذشت تالارش شیک بود. عصرونه هم کباب کوبیده دادن.

مراسم ساعت 6 تموم شد و ما تصمیم داشتیم برای شام بریم خونه مادربزرگ همسر که خواهرش اینا هم اونجا بودن.

راستی مامان و باباش هم نتونسته بودن بیان. چون ماشینشون خراب شده بود.

خلاصه اینکه این پسره نکبت اونشب باز زیاد نوشیدنی خورد و یه سری گندکاری بالا آورد از جمله تصادف و ...

ماشین زیاد خسارت ندید ولی من خیلی خیلی شاکی بودم چون از قبل گفته بودم وقتی کوفت میکنی نشین پشت فرمون بذار من بشینم. ولی کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟

خلاصه اونشب بعد از تمام اون مهمونیها کلی با هم دعوا کردیم. تا ساعت 3 صبح داشتیم تو خیابون تو ماشین دعوا میکردیم بعدش هم برگشتیم خونه .

فرداش کلی ازم عذرخواهی کرد بابت دیشب. ولی من که نبخشیدمش. بچه که نیست بگم نمیفهمه. اتفاقا خوب هم میفهمه. یه جای سالم رو ماشینم نذاشت. هر دفعه مست میکنه یه جاشو میزنه مرتیکه. خودشم ماشین نمیخره بگم به جهنم ماشین خودشو هر غلطی میکنه بکنه.

خلاصه اینکه پنج شنبه و جمعه بدی  داشتم و اون ته مانده حسی که بهش داشتم هم از بین رفت و ...

نمیدونم چی بگم. ولی کاش هیچوقت باهاش ازدواج نمیکردم. این بشر از نظر من حتی یه خصوصیت مثبت هم نداره.

روز جمعه مدیرشون زنگ زد گفت که فرداش یعنی شنبه جلسه دارن یه شهر دیگه. بهم گفت من با آرین میرم ماشینو نمیبرم. گفتم باشه.

زنگ زد به آرین که فرداش با هم برن. آرین گفت من میخوام امشب برم پیش مدیر میخوای تو هم با من بیا.

این سه تا با هم دوستن. همسر ، آرین و مدیرشون.

همسر بهم گفت چیکار کنم؟ اگه امشب باهاش نرم فردا خودم باید با ماشین برم اونوقت تو بی ماشین میشی.

گفتم خودت میدونی برای من فرق نمیکنه. گفت اگه برم ناراحت نمیشی؟

گفتم نه برو.

وقتی رفت ساعت 9 شب بود. انقدر باحال بود. انقده دوست داشتم اون تنهایی رو.

یاد دوران مجردیم افتادم تو دلم گفتم یعنی میشه بره و دیگه برنگرده. اصلا بهش زنگ نزدم. زود رفتم بخوابم. ولی...

اونشب شاید بالغ بر 10 بار برق خونه قطع و وصل شد هر دفعه هم این محافظهای برق دیرینگ و دیرینگ صداشون در می اومد مگه میذاشتن من بخوابم؟

کلی لعنت فرستادم به شانس ت خ م  ی خودم. که بازم صبحش دچار سوء خواب شدید بودم. یعنی کمخوابی مفرط داشتم.

غروب شنبه هم ساعت  5 حاج آقا اومدن خونه و ادامه زندگی سرشار از عشقمونو از سر گرفتیم.

این بود تعطیلات ما. بسیار هم عالی بود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۷
پرنسس معتمد

امروز یکشنبه ست. مادر همسر گرام فرمودن یا امشب تشریف فرما میشن یا فردا صبح. قراره مادر و پدر همسر و خواهر همسر و شوهرش و فرزندش بیان خونمون تا جمعه هم بمونن.

کی دعوتشون کرده؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ کس.

خودشون تصمیم گرفتن بیان. خب اشکال نداره. بیان. قدمشون رو تخم چشامون.

ولی آدم وقتی خودش خودشو دعوت میکنه نهایتا یه روز . دو روز خودشو بنداز کنه. نه 6 روز.

بد میگم؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا نمیدونم امشب باید شام درست کنم یا نه. و اینکه اگه قرار باشه شام درست کنم چی درست کنم.

من برای حجم بالا نمیتونم غذا درست کنم. همیشه خراب میکنم. حجم بالا منظورم 7 نفره.

شاید بنظر زیاد نیاد. ولی خب  من برام سخته. هیچوقت اینجوری زندگی نکردیم.

دیروز ماشین دست من بود که خریدهارو انجام بدم.

بعد از تعطیلی از اداره حال نداشتم برم خرید سریع رفتم خونه. ساعت 5 شال و کلاه کردم برم بیرون خرید.

در حیاطو که باز کردم دیدم به به چه ترافیکی!!!!!!!!!!

گفتم نمی ارزه تو این ترافیک ماشین ببرم بیرون. حوصله رانندگی نداشتم.

گفتم چهار ستون بدنم سالم. پیاده میرم خرید.

همه چی هم نزدیک ما هست. راه طولانی نبود فقط میدونستم بارم سنگین میشه و حمل و نقل برام سخت میشه.

اول رفتم یه سوپری. چند تا چیز میز خریدم. خواستم برم میوه فروشی همون نزدیکی، دیدم وای بارم زیاده باید برم خونه اول اینهارو بذارم خونه بعد بیام میوه بخرم.

هلک و هلک رفتم خونه وسایل رو گذاشتم تو حیاط دوباره راهی میوه فروشی شدم. میوه هامو خریدم دیدم ای دل غافل چقدر سنگین شد. تلو تلو خوران رفتم سمت خونه میوه ها رو هم گذاشتم تو حیاط . حالا مونده بود  نون خرید و پیچ گوشتی خریدن (جهت سفت کردن پیچ دسته ماهیتابه)!!!! و بادی اسپری خریدن و خمیر ریش و .... (برای حاج آقای گشادمون)

دوباره از خونه راه افتادم اول رفتم سمت ابزار یراق فروشی یه فازمتر گرفتم بعد رفتم خرازی دوتا بادی اسپری برای خودم و همسر خریدم یه خمیر ریش برای همسر دوتا مسواک برای دوتامون گرفتم بعد رفتم نونوایی 8 تا نون خریدم برای بار سوم با دست پر رفتم سمت خونه.

وقتی رسیدم خونه دیدم وسایلی که خریدم تو حیاط نیستن فهمیدم مامی برام برده بالا.

رفتم طبقه مامی اینا با دست پر گفتم وسایلمو چیکار کردی؟؟؟؟

گفت  بردمشون بالا. بعد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت چرا انقدر خودتو خسته میکنی؟؟؟؟؟؟

اون لندهور کجاست؟؟؟؟؟

اینها چرا همیشه اینجا پلاسن؟؟؟ چرا نمیفهمن نباید انقدر مزاحم مردم شد. مگه چند بار تا حالا رفتین خونشون؟؟

راستش ما بعد از عروسیمون دیگه نرفتیم خونشون. یعنی وقت نشد.دقیقا میشه یکسال و 9 ماه. همیشه همدیگه رو جاهای دیگه میدیدم. خونه مادرش اینا یا فامیلا.

خلاصه اینکه مامی کلی غر زد برام که تو  بهشون رو میدی چه معنی داره اینا انقدر مزاحمت ایجاد کنن. تو خودت کارمندی همیشه خسته ای.

شوهرت هم که کمک نیست چه خبرشونه؟؟؟؟

خلاصه گفتم مامی انقدر غر نزن. من بی تقصیرم نمیتونم بگم نه نیاین. در ضن من  چجوری رو میدم بهشون من حتی زنگ هم به زور میزنم.

اینا ددری ان.. همیشه اینور اونور پلاسن. چیکارشون کنم؟؟؟ (خداییش از این اخلاقشون خیلی بدم می یاد)

همیشه خدا مزاحم یکی ان.

خلاصه اینکه رفتم بالا طبقه خودم. تازه یادم افتاد اوه اوه برای همسر شام درست نکردم الان می یاد خونه شاکی میشه.

سریع بادمجان سرخ کردم به همراه سیب زمینی. دیدم هنوز سیب زمینی ها  سرخ نشده تشریف فرما شدن.

تا رسید خونه گفت شام چی داریم؟؟؟؟ من گشنمه ناهار هم نخوردم.

گفتم بادمجان و سیب زمینی سرخ کرده.

دیدم متعجب منو نگاه میکنه. گفتم چیه؟؟؟ چی فکرکردی؟؟؟؟؟ مگه چند  تا دست دارم؟؟؟؟ چند تا کار رو با هم انجام بدم؟؟؟

گفت خیلی خب حالا زودتر بیار بخورم دارم میمیرم گفت همراش یا ماست بیار یا ترشی.

من سریع ماست آماده کردم براش بردم.

گفت ترشی می آوردی بهتر نبود؟؟؟

گفتم نه عزیزم ترشی بخوری حالا حالاها سیر نمیشی منم هی تند تند باید برات سیب زمینی سرخ کنم. همینو بخور زودتر سیر شی.

با چشمانی از حدقه دراومده نگام کرد. حرفی برای گفتن نداشت. حرف حق جواب نداره دیگه.

خب خسته ام. چیکار کنم؟

تازه بعدش رفتم حمام و بعد نماز خوندم بعد گوشت پختم بعد تا بخوابم ساعت از 11 هم گذشته بود.

دیروزمون که اینجوری گذشت. ببینم امروز  چطور میگذره. هنوز زنگ نزدن نمیدونم امشب می یان یا نه. یعنی خودم زنگ بزنم بپرسم؟ نکنه ترغیب شن زودتر  بیان؟

چیکار کنم؟


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
پرنسس معتمد

هوا سرده خیلی هم سرده. ولی من این سرما رو دوست دارم. دیروز صبح برف می بارید من ظهرش یکساعت پیاده روی کردم تو اون هوا.

دوستان میگفتن فردا جنازه ات می یاد اداره. ولی همچنان سالمم. (بترکه چشم حسود)

عارضم به خدمتتون که اولا پسرک هنوز به دخترک زنگ نزده.!!!!!!!!!! وقت نداشته!!!!!!!!!!!!!! منتظره یه تایم مناسبه!!!!!!!!!!!!!!!

زنگ زدم به دختره گفتم خب چه خبر؟ زنگ زد؟‌ گفت نه.!!!!!!!!!!

اصلا متعجب نشدم. میدونستم ممکنه این اتفاق بیفته. نه بخاطر اینکه پسره نخواد زنگ بزنه. نه.

بخاطر اینکه این جماعت فکر میکنن همه موظفن منتظرشون بمونن و اینا هروقت حالشون مساعد بود زنگ بزنن و قرار بزارن دیگه نمیفهمن که این وسط اون دختر ممکنه بهش بر بخوره و فکرکنه به شخصیتش توهین شده.

بیشعورن دیگه نمیفهمن. یه  عمر از بالا به همه نگاه کردن فکر میکنن همه دخترا تشنه برقراری ارتباط با اینا هستن و هر گربه رقصونی که در بیارن رو به جون میخرن.

زهی خیال باطل. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.

این دختر هم از اون توسری خورها نیست.

فقط منتظرم ببینم با زنگ زدنش دختره چجوری حقشو میذاره کف دستش ببینم و کیف کنم. بخدا اینجور آدمها حقشونه.

فکر میکنن ملت همه کف کرده همیشه منتظر میمونن. مرتیکه نفهم.

خب حالا برسیم به بیشعوریهای حاج آقای خودمون. ماشالا تو بیشعوری کم  نمی یارن.

اولا که تمام آخر هفته ها که باید اختصاص داده بشه به استراحت و انجام کارهای عقب افتاده، چه جوری میگذره؟؟؟؟؟

با رفقای حاج آقا.

یا اونها خونه ما هستن یا ما خونه اونها هستیم. همش هم این همسر منه که داره خرج میکنه. بساط نوشیدنی که جزء لاینفک جمعهای دوستانه اینا هست. دختر و پسر هم نداره همه میخورن. فقط من بینشون سالمم و عاقل.

در طول هفته که سر کارم. آخر هفته هم که از دست این و رفیقاش حرص میخورم از همه بدتر بیخوابیهامه.

در طول هفته مجبورم صبحها زود بیدار شم آخر هفته ها که کلا شب زنده داریم. و از اونجاییکه عادت ندارم صبح زیاد بخوابم معمولا ساعت 8 دیگه بیدار میشم و تمام روز کلافه ام از بیخوابی و حرصهای شب گذشته.

جالبه که جمعه هم نفس نمیتونیم بکشیم. آقا تو خونه بند نمیشن. همش میگه شال و کلاه کن بریم ددر.

حالا اگه تنها بریم خب بعد یکی دو ساعت برمیگردیم. ولی آقا دوست دارن با رفقا بریم.

جمعه همین هفته ساعت 12 ظهر با دوستان رفتیم بیرون تا 12 شب در خدمتشون بودیم.

من فرداش هلااااااااااااااااااااااااااااک بودم.

درنتیجه روز یکشنبه که تعطیل بودیم فقط توخونه استراحت کردم. البته باز هم در امان نبودیم از دست رفقا.

غروب با هم رفتیم سفره خونه سنتی توی بارون و  سرمای شدید.

دیشب حاج آقا می فرماین هفته دیگه خواهرم اینا دارن می یان یه 3-4 روزی مهمون ما هستن.

با یه لبخند شیطانی این جمله رو گفت. انگار من  دشمنشم انگار خوشحال میشه از ناراحتی من.

من مهمان دوست ندارم باید به کی بگم؟؟؟؟؟

اونم مهمان 4 روزه. اونم تو  شرایطی که آقا اصلا کمک نمیکنه.

دیشب از حرصم هیچی نگفتم رفتم مثلا بخوابم. مگه خوابم میبرد؟؟؟؟؟؟؟

غصه هفته دیگه رو داشتم. مثلا تعطیلی داریم.

کلا تعطیلات ما به واسطه حضور آقا همش در حال ریده شدنه.

تازشم بهش گفتم این هفته آخر هفته با خواهرم اینا بریم بیرون. میگه نذار پنجشنبه و جمعه. آخر هفته میخوایم بریم عشق و حال.

انگار فقط این حق داره عشق و حال کنه من حق ندارم زندگی کنم.

مرتیکه خودخواه فقط خودشو میبینه.

دیشب بهش گفتم من چرا با تو ازدواج کردم. خیلی پشیمونم.

فکر کرد شوخی میکنم. خندید.

تو دلم گفتم رو آب بخندی نکبت. مگه شوخی دارم باهات.

برای خانواده من اصلا وقت نداره. حالا من باید دائم در خدمت خودش و دوستاشو فک و فامیلاش باشم.

تصمیم گرفتم امشب هر جور شده جور کنم با خواهرم اینا بریم رستوران. خیلی وقته قراره دعوتشون کنیم.

بزار یه ذره به این سخت بگذره. بفهمه من چی میکشم.

البته شعور فهمیدن نداره.

اگه بدونین چه برفی داره می باره.

دیدنش خیلی باحاله. تو اداره نشستم بارش برفو نگاه میکنم.

حداقل تو اداره میتونم استراحت کنم.







۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۱
پرنسس معتمد

خب دختره اوکی داده که همدیگه رو ببینن ما هم شماره دختره رو با اجازه اش دادیم به پسره خودشون با هم هماهنگ کنن و قرار دیدار بذارن.

نمیدونم چر ا فکر میکنم این هم اتاقیمون که دوست صمیمی دختره هست این چند روزه زیاد اتاق اونها میره.

فکرکنم دختره بهش قضیه رو گفته خب دوستن دیگه با هم ممکنه مشورت کنن.

ولی دلم نمیخواست این اتفاق بیفته.

از طرفی از جانب هر دو طرف هم پسر هم دختر نگرانم.

از طرف دیگه وقتی فکر میکنم اینا ممکنه با هم به توافق برسن و ازدواج کنن یه خورده آزرده خاطر میشم. نمیدونم چرا.

راستی ما هفته پیش رفتیم سمنان پیش دایی همسر . همونی که تومور مغزی نوع 4 داره.

حالش خیلی بدتر از قبل شده دیگه حتی نمیتونه به تنهایی راه بره.

سمت چپ بدنش کاملا فلج شده حرف هم نمیتونه زیاد بزنه در حد کلمه صحبت میکنه.

دکترها هم گفتن کلا شیمی درمانی رو قطع کنین بذارین راحت باشه. فقط 3-6 ماه زمان داره.

تازه کاشف بعمل اومد که جراحی که کرده بودن اصلا موفقیت آمیز نبوده درواقع دکترش نتونسته بود چیزی از تومور برداره. همونطوری گذاشت بمونه.

و این قضیه رو برادرهای مریض میدونستن و به کسی نگفتن.

بعد از عمل یه مدت حالش بهتر بود ولی الان روز به روز رو به وخامته.

خانواده اش خیلی ناراحت بودن. همسر هم همینطور.

مادرشوهرم هم خیلی داغونه.

خودم خیلی دلم میسوخت. با من خیلی خوب بود همیشه. با وجودیکه این دایی خیلی مذهبیه و من هیچوقت حجابمو رعایت نمیکنم هیچ وقت با من جوری برخورد نکرد که نشاندهنده اعتراضش باشه.

برعکس خیلی دوستم داشت.

اگه الان به من بگن 6 ماه دیگه میمیرم.......

دلم نمیخواد مریض باشم دوست دارم سالم باشم و تو این 6 ماه نهایت لذت رو از زندگی ببرم.

غصه هیچ چیزی رو نمیخورم. نگران هیچی نیستم. از آینده و اتفاقاتش نمیترسم.

از همه چی لذت میبرم. هوای تازه. خیابونا برگها درختها آدمها. همه چیز این دنیا بارون آفتاب باد دریا ساحل شن و ماسه.

جنگل. از راه رفتن از حس داشتن لمس کردن. در ارتباط بودن.

نمیدونم چرا الان نمیتونم از همه اینهایی که گفتم لذت ببرم. شاید فکر میکنم خیلی مونده تا از این اسارت رها شیم.

چرا اکثر مردم خواهان اسیر بودنن؟ ترس از ناشناخته ها. وگرنه مطمئنا دنیای دیگه خیلی از اینجا بهتره.

حداقل برای ما آدمهای عادی..

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۵
پرنسس معتمد

امروز ممیزی صنعت برق هست. خیلی وقته بخاطر ممیزی در تکاپو هستیم. ممیزی درواقع همون بازرسیه.

نه فقط ما همه اداره در تکاپو هستن.

یادمه دیروز صبح که از خواب بیدار شدم گفتم امشب دیگه زود میخوابم که برای ممیزی خوابم نیاد و سردرد نگیرم.

علتش اینه که شب قبلش دیر خوابیدیم. حدود 3 صبح خوابیدیم. و علت دیر خوابیدن اینکه.....

از اونجاییکه من پیاده روی دوست دارم و شوهرم هم پایه پیاده روی نیست زنگ زدم به ویدا گفتم پاشو با هم بریم پیاده روی.

اون هم قبول کرد. کلا ویدا همیشه پایه هست. نمیخواستم بوت بپوشم باید کتونی میپوشیدم پس نمیتونستم پالتو بپوشم. تصمیم گرفتم یه بالاپوش جلو باز بپوشم با کتونی که راحت راه برم.

از خونه اومدم بیرون هوا سرد بود احساس کردم لباس کم پوشیدم.

به ویدا گفتم حالا میخوای تا بازار تاکسی بگیریم تو  بازار پیاده روی کنیم. یعنی خیابونها رو بالا و پایین بریم به نیت پیاده روی.

اون هم مثل همیشه پایه.

نیت ما پیاده روی بود به هر مغازه ای میرسیدیم یاد کم و کسری زندگیمون می یفتادیم و خرید میکردیم. من یه ادوکلن یه ر‍ژ یه جفت پوتین یه کیف خریدم. ویدا هم یه سری وسایل دیگه خرید از جمله یه کمد دیواری سیار از ینا که زیپ داره جلوش.

البته اینم بگم وسط راه گرسنمونم شد یه پیتزا یه نفره گرفتیم اونم خوردیم. انقدر خرید کرده بودیم دیگه جون نداشتیم.

بعد دیدیم وسیله دستمون زیاده ویدا زنگ زد به شوهرش که بیاد دنبال ما.

وسط راه یه تعارفی هم کردم که بچه ها امشب بریم خونه ما.

خیلی سریع مقبول افتاد گفتن پس دنبال عرفان هم بریم. عرفان هم دوست مشترک ماست هم فامیل دور همسر منه.

خلاصه دنبال عرفان هم رفتیم همه با هم رفتیم خونه ما. همسر هم نیم ساعتی بود رسیده بود خونه.

حالا باید برای این جماعت شام درست میکردم. سریع الویه و کوکو سبزی گذاشتم.

ساعت 10  شب هم شام خوردیم. کلی بگو و بخند و مسخره بازی هم درآوردیم تا ساعت حدود 2 صبح مهمانها تشریف داشتن.

بعد تا جمع و جور کنیم و بخوابیم 3 صبح شده بود.

بخاطر همین بود که صبح جمعه با خودم فکر کردم هر طوری شده امشب باید زود بخوابم که برای ممیزی اذیت نشم.

غروب جمعه دیدم شوهره میگه من میخوام برم بیرون!!!!!!

گفتم کجا؟؟؟؟؟

گفت میخوام با عرفان برم قهوه خونه.....

گفتم همه با هم بریم با ویدا و شوهرش و عرفان.

گفت باشه. زنگ زد به شوهر ویدا که چون دندون درد داشت نیومدن.

منم دیگه حال نداشتم برم بیرون. همسر و عرفان رفتن بیرون.

نیم ساعت بعد همسر زنگ میزنه میگه بیایم خونه یکمی نوشیدنی بخوریم؟؟؟؟؟؟

گفتم نه امشب چیزی نخورین. من میخوام زود بخوابم برام کار درست نکن.

همسر و عرفان پشت تلفن کلی التماس کردن که یه امشب نه نگو و فلان و بهمان تا بالاخره راضیم کردن.

اومدن خونه با کلی چیپپس و پفک و کباب کوبیده و ....

شروع کردن شام خوردن. هی منتظر بودم تموم بشه و برن و من بخوابم.

تا ساعت 1 عرفان بود بعد که همسر گفت من برم عرفانو برسونم. گفتم تو لازم نیست رانندگی کنی. خودم میبرمتون.

من نشستم پشت فرمون عرفانو رسوندیم و برگشتیم خونه. تو راه کلی سر همسر غر زدم که اصلا ملاحظه نمیکنی نمیفهمی صبح بیدار شدن برام سخته. تو اصلا درک نداری و .....

اومدیم خونه بعد از کلی نق نق کردن و جمع کردن کثیف کاریهای اینا ساعت 2 صبح خوابیدم.

ساعت 6 هم بیدار شدم از لجم درو میکوبیدم ظرفها رو جابجا میکردم برقو روشن میکردم میخواستم اونم بیدار شه بفهمه چقدر سخته کم خوابیدن.

وقتی اومدم اداره زنگ زدم و بیدارش کردم گفتم بسه دیگه نخواب پاشو برو سر کارت. خلاصه باعث شدم امروز به موقع بره سر کار.

ولی خودم خیلی خسته ام. خیلی کم خوابی دارم. خونه ای که دیروز بعد از مهمانی 5شنبه شب دوباره تمیزش کرده بودم نامرتب  و کثیف شده ظرفهایی که شسته بودم دوباره تو سینک ظرفشویی انتظارمو میکشن.

خلاصه اینکه خیلی نق دارم امروز ولی متاسفانه الان نمیتونم غر غر کنم باید برم کارهای ممیزی رو تکمیل کنم.

از دست همسر خیلی شاکیم. خیلی زیاد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۲
پرنسس معتمد

عید امسال ما قرار بود بریم خونه دختر داییم.

یه جعبه شکلات خریدیم.

بنا به دلایلی نرسیدیم بریم خونشون.

شکلاته موند تو خونه. گفتیم بزار باشه یه وقت جایی خواستیم بریم دیگه الکی پول شکلات ندیم همین رو میبریم.

از قضا یکی از داییهای همسر هم چند روز بعد اومد خونمون و از اونجاییکه بار اول بود تشریف فرما میشدن اوشون هم یه جعبه شکلات زیبا برامون آوردن.

از اونجاییکه ما شکلات خور نیستیم این رو هم گذاشتم کنار که بعدها اگر نیاز شد برداریم ببریم مهمانی.

هنوز ماه فروردین تموم نشده بود که یکی دیگه از دوستان همسر به همراه خانمش اومدن خونمون و بعله یک جعبه دیگه شکلات نصیب اینجانبان شد.

از اونجاییکه بسیار کدبانو و مقتصد هستم هر سه تا جعبه رو یه جایی نگهداری کردم که در مواقع نیاز ببریم خونه ملت و مجبور به خرید شکلات نباشیم.

خیلی هم از این بابت از خودم راضی بودم که آینده نگری دارم و پولهای بیزبونو الکی حیف و میل نمیکنم.

بعد از این واقعه خیلی منتظر بودم تا از این انباریها استفاده کنیم.

منتظر بودیم جایی دعوت شیم که بار اول باشه تا بتونیم از اون فکر آینده گرانه ام استفاده بهینه بکنیم.

آقا 7 ماه تمام من همچنان منتظر بودم..........................

ههیییییییییییییییییییییییییییچ اتفاقی نیفتاد هییییییییییییییییییییییییییییییچ جای جدیدی هم دعوت نشدیم.

تا اینکه روز تاسوعا رفتم به این شکلاتها سر زدم. تاریخ روی جعبه شو خوندم. یکی دو ماه بیشتر وقت نداشتن.

خیلی با خودم فکر کردم چیکار کنم که بهترین تصمیم باشه.

تا اینکه یه فکر توپ به سرم زد.

هر سه تا جعبه رو باز کردم شکلاتهاشونو ریختم توی یک عدد کیسه فریزر و همه رو گذاشتم تو فریزر که برای عید بعدی دیگه نریم شکلات نخرریم. از همونها استفاده کنیم......

به محض اینکه من شکلاتها رو جاسازی کردم توی فریزر 5 دقیقه فقط 5 دقیقه بعد همسر عزیزم گفتن امشب بریم خونه پدر رضا فوتبال ببینیم.

رضا دوست همسره که چند ماه پیش نامزدیش بود پدر و مادرش هم خونه نبودن  و ما قرار شده بود که با هم یعنی منو همسر و رضا و نامزدش همه بریم خونه پدر رضا که چی ؟؟؟؟؟؟؟ فوتبال ببینیم. حالا چرا؟

چون دیجیتال ما خوب نمیگیره و ما برای دیدن فووتبال باید یه جایی تلپ شیم متاسفانه.

و این قرار گذاشتن و برنامه ریزی برای رفتن خونه پدر رضا ( که اولین بارمون بود که میخواستیم بریم و نیازمند بودیم حداقل یه جعبه شکلات ببریم) دقیقا 5 دقیقه بعد از بازگشایی هر سه جعبه شکلات انجام شد.

اینجا دقیقا اون ضرب المثل مازنی که میگه شانسه دله ره .... مصداق داره.

از لجم اصلا به روی خودم نیاوردم که باید یه چیزی بخریم ببریم. خیلی ریلکس رفتم آماده شدم خوشگل کردم به همراه همسر رفتیم خونشون.

تازه همسر گفت تو خونه غذا زیاد داریم بیا ببریم اونجا دور هم بخوریم . و من دوباره شم مقتصد بودنم گل کرد و گفتم نه برای چی؟؟؟؟؟؟

مگه اینا می یان خونه ما شامشونو می یارن؟؟؟؟؟؟

میریم اونجا حالا یه چیز حاضری میخوریم دیگه.

راستش نمیخواستم غذاهامون تموم شه. کی میخواد هر روز آشپزی کنه؟

خلاصه رفتیم خونشون با دستانی خالی (مردا که تو اینجور مواقع معمولا یادشون نیست باید یه چیزی بخرن)

ولی من خوب یادم بود و عمدا به روی خودم نیاوردم. (خبیثم؟؟؟ خسیسم؟؟؟؟؟ نه نه ک و  نم سوخته بود از رودستی که از روزگار خورده بودم. 7 ماه آینده نگریم در عرض 5 دقیقه به باد رفته بود)

خلاصه رفتیم خونشون. در حال فوتبال دیدن بودیم که نامزدش گفت حالا شام چیکار کنیم؟؟؟؟

دیدم داره با شوهرش پچ پچ میکنه فهمیدم میخواد شوهره رو بفرسته گوشت چرخ کرده بخره تا بتونه ماکارونی درست کنه.

دیدم شوهره فوتبال رو ول کرده داره میره خرید دلم انقده سووووووووووخت.

خیلی پشیمون شدم که چرا خباثت کردم و غذا رو نیاوردم.

از روی شرمندگی گفتم بچه ها چه کاریه؟ خب تن ماهی میخوریم.

مورد قبول واقع شد. رضا که داشت میرفت بیرون همسر گرام گفت منم می یام.

نمیدونم چرا فکر کردم اگه بخوایم تن ماهی بخوریم نیازی نیست اینا برن بیرون.

آخه گفتم احتمالا تن ماهی تو خونه هست دیگه که خب نبود.

رفتن دو  عدد تن ماهی و یه مقدار سیب زمینی و تخم مرغ و پفک و تخمه خریدن.

خانمها رفتیم تو مطبخ مشغول آشپزی شدیم.

آقایون پخش شدن رو زمین و مشغول تخمه شکستن و فوتبال دیدن و صد البته جیغ کشیدن حین فوتبال که جز جدایی ناپذیر بیننده های فوتبال هست.

شام رو خوردیم نشستیم انقدر نشستیم انقدر نشستیم که دیدیم رضا داره رختخواب می یاره که بخوابه. به ما هم توصیه کرد بمونین همینجا.

همسر که پهن زمین بود و فقط یه پتو کم داشت موافقت خودشو اعلام کرد قاطعانه بلند شدم مخالفت خودمو اعلام کردم و همسر رو کشون کشون بردم خونه.

فرداش متوجه شدم که تمام هزینه های دیشب رو همسر پرداخت کرده بودن رضا جان کارت خریدشونو خونه جا گذاشته بودن و همسر فردین مرام ما تمام هزینه ها رو متقبل شدن.(طبق معمول البته) همسر ما فقط برای ما خسیسن. برای بقیه حاتم طایی تشریف دارن)

روز عاشورا غروبش به همسر گفتم پاشو بریم بیرون یه هوایی بخوریم. پوسیدم تو خونه.

فرمودن حال نداریم.

ما هم صرفا جهت مخالفت با اوشون لباسامو عوض کردم قصد بیرون رفتن جهت پیاده روی رو داشتم که یادم افتاد تو یخچال یه مرغ پخته ای داریم که چون رون مرغ هست ما نمیخوریم. یه هفته ای هم تو یخچال بود.

تو کوچه های ما گربه بسیار فراوونه.

تصمیم گرفتم به جای اینکه اون تیکه مرغ رو بندازم دور ببرم بدم به این گربه های همیشه گشنه.

مرغ رو تو یه ظرف یه بار مصرف گذاشتم ظرف رو گذاشتم توی نایلکس رفتم بیرون جهت پیاده روی و گربه غذا دهی.

پامو از خونه گذاشتم بیرون. همه جا رو  با دقت نگاه میکردم وجب به  وجب کوچه ها رو گشتم. دریغ از یک عدد گربه.

در و دیوار و بالا و پایین توی ساختمونها رو هر جایی فکرش رو بکنین دید زدم تا یه گربه پیدا کنم.

هیچ آثار و نشانه ای از هیچ موجود زنده ای نبود. حتی آدمیزاد هم پیدا نمیشد. کوچه ها خیلی خلوت بود.

تا اینکه چند  تا پسر اراذل و اوباش تو یکی از این کوچه ها دیدم. گفتم محلشون نمیدم و سرمو  میندازم پایین و از کنارشون سریع رد میشم.

به محض اینکه از کنار دوستان اراذل عبور کردم در 3 متری دوستان یک عدد گربه دیدم. تو یه لحظه سعی کردم بهترین تصمیم رو بگیرم که به راهم ادامه بدم و به گربه اهمیت ندم یا هدفمو اجرایی کنم و غذای گربه رو بدم.

سریع خیلی جدی نایلکس رو باز کردم ظرف غذا رو در آوردم ظرف رو باز کردم ران مرغ را در دست گرفتم و پرتش کردم  طرف گربه. در حین  پرتاب برنجهایی که روی مرغ و ته ظرف مونده بود همش پخش شد رو سر و صورت  و  لباسم.

گوشت هم نفهمیدم کجا افتاد. گربه بدبخت هم فرار کرد و رفت.

من موندم و یه ظرف یه بار مصرف خالی دستم کلی پلوی رنگی و چرب و چیل هم  رو سر و صورتم.

خیلی خودمو کنترل کردم سریع لباسامو تکوندم.  پلوها رو از خودم جدا کردم.

ظرف غذا رو دوباره گذاشتم تو نایلکس و انداختم تو سطل زباله.

اصلا به اراذلین محترم نگاه هم نکردم تا عکس العملشونو نبینم.

خیلی جدی به راهم ادامه دادم. بعد از اون رسوایی پرتاب ناموفق ران مرغ، قدم به قدم چپ و راست بالا و پایین گربه میدیم.  کم مونده بود از سر و کولم بالا برن. راه میرفتم و متعجب به این چهار پایان گرسنه نگاه می کردم.

حکمتشو ما که نفهمیدم ولی ایشالا کائنات در جریانند.

بعد از یه 40 دقیقه پیاده روی برگشتم خونه و  مابقی روز چپیدیم تو خونه.


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۲
پرنسس معتمد