ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

یه چند وقتی هست که دو اصل مهم رو تو زندگیم رعایت میکنم. حداقل سعی میکنم رعایت کنم و اتفاقاً باعث شده خیلی راحتتر و آرومتر زندگی کنم. الکی حرص نمیخورم. بیش از حد فکر نمیکنم. بیشتر تو لحظه زندگی میکنم. توقع از هیچ کس ندارم. به خودم متکی هستم. برای هیچ چیزم خودمو ناراحت نمیکنم.

این دو اصل اینها هستن:

1- آدمهای موفق همیشه دو چیز بر لب دارند: لبخند و سکوت.

لبخند حلال بسیاری از مشکلات است و سکوت روشی است برای دوری از مشکلات بیشتر.

2- برای آدمی که میفهمه هیچ توضیحی نیاز نیست و برای آدمی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه ست.

خیلی وقتها خیلی جاها این دو اصل باعث شده با آرامش از کنار خیلی از مسائل بگذرم. بحث الکی نکنم. خودمو اذیت نکنم و آرامشمو از دست ندم.

راستی یه اصل دیگه هم هست که یه جایی خوندم. انگلیسیه. عین همون جمله رو مینویسم

nothing can disturb my peace of mind.

تقریبا هر روز با این 3 اصل روبرو هستم. و باورتون نمیشه چقدر بهم کمک کردن.

در مورد خونه هم هنوز هیچ کاری نکردیم. منم دیگه حرفشو نمیزنم. نمیدونم شاید اینطوری بهتره.

میدونم آدمی هست که تحت فشار هیچ کاری رو انجام نمیده. باید خودش بخواد و انجامش بده.

این وسط من فقط دارم خودمو خسته میکنم و ممکنه باعث بشم از کوره در بره و چیزی بشه که نباید بشه.

فعلا تکنیک سکوت رو در پیش گرفتم. یا میره دنبالش یا نمیره.

هیچ کس فردا رو ندیده. خدارو چه دیدین؟ یه وقت عمرش زود تموم میشه و شرش برای همیشه کم میشه و مشکل خونه هم حل میشه. شایدم زنده بمونه و خودش بره دنبال خونه. شاید هم زنده بمونه و نره دنبال خونه.

هنوز نمیدونم چه اتفاقی می یفته. فقط میدونم من تمام زورمو زدم. به اندازه کافی متذکر شدم و رو مخش بودم.

دیگه بیشتر از این جایز نیست.

برای خونه خریدن 4 ماه پیش 50  تومن پولشو گذاشته بود یه بانکی که بتونه 50 تومن دیگه وام بگیره. برای گرفتن وام باید 3 تا ضامن داشته باشه. گزینه اولشم متاسفانه منم. یعنی ضامن اولش منم که باید نامه کسر از حقوق هم بیارم.

با وجودیکه نوبت وامش شده هنوز نرفته دنبال وامش.

مطمئنا اولین قدم برای خونه خریدن اینه که وامشو بگیره. یه مدت خیلی بهش فشار آوردم که بره دنبال وام. ولی همش امروز فردا میکنه.

از یه طرفی واقعا دلم نمیخواد ضامن اولش بشم. از طرف دیگه اگه وام نگیره پول کم می یاریم و نمیتونیم خونه بخریم.

پس این تعلل کردنش برای وام گرفتن زیاد اذیتم نمیکنه. اگه بره دنبال وام که خب چه بهتر. استارت خونه زده میشه.

اگه نره دنبال وام ، خخب من مجبور نیستم ضامنش بشم. خب پس هر دو حالتش خوبه.

و اما از اونجاییکه با تمام وجودم به قانون کارما اعتقاد دارم مطمئنم که نمیتونه قسر در بره. و تمام اعمال خبیثش یه روزی بهش برمیگرده. حالا اون روز یا من هستم و با چشم خودم میبینم و راحت میشم. یا من نیستم پیشش که ببینم که در اینصورت هم چون از زندگیم رفته بیرون مطمئنا شراط خیلی خوبی دارم.

میبینین زندگی هر طوری پیش بره میشه خوب یا بد تفسیرش کرد.

بابا همه اینا میگذره و یه روزی تموم میشه. حتما یه علتی داشته که خدا این آدمو سر راهم قرار داده. اولا مطمئن بوده که از پس این ادم و چالشهای زندگی با این آدم بر می یام دوما از حق نگذریم حضورش باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم. من از وقتی با این آدم آشنا شدم و تو زندگیم اومد  خیلی خیلی آدم بهتری شدم. تا جای ممکن مواظب همه رفتار و حرکات و حرفام هستم که مبادا کسی ازم برنجه.

تا جای ممکن دروغ نمیگم غیبت نمیکنم. بد کسی رو نمیخوام و نمیگم. فکر میکنم دارم تو مسیر درست قدم میزارم.

شاید بجای اون اگه یه شوهرخوب و مثبت گیرم می یفتاد این همه پیشرفت در جهت ارتقاء فکری و روحی نداشتم.

یه چیز جالب دیگه که در مورد خودم فهمیدم اینه که من همیشه از خوشبختی دیگران یکمی ناراحت و غمگین میشدم. یعنی غبطه میخوردم به خوشبختیشون. و همچنین قدر خوشی های زندگی  خودمو اصلا نمیدونستم.

یه چند وقتیه میبینم دیگران خوشحالن و خوشبخت منم خوشحال میشم. و با کمال تعجب ذره ای بهشون حسادت نمیکنم.

و همچنین از چیزهای خیلی کوچیک که قبلا اصلا به چشمم نمی یومد میتونم لذت ببرم. مثلا وقتی خونه تنهام از تنهایی لذت میبرم بجای اینکه همش فکر کنم شوهره کجاست و کی برمیگرده. و خیلی چیزای کوچیک دیگه.

دیروز خونه بودم یهو دیدم زنگ خونه رو زدن دیدم دخترخاله ام اومده برام گوشت قربونی آورده.

رفتم پایین گوشتو ازش بگیرم انقده از دیدنش خوشحال شدم یکساعت داشتم چاق سلامتی میکردیم. قبل از ازدواجم با این خاله اینا خیلی صمیمی بودیم ولی بعد از ازدواج از اونجاییکه همسر از شوهرخاله خوشش نمی یاد کلا باهاشون قطع رابطه ایم. بخاطر همین وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم. خیلی بهم انرژی مثبت داد.

چقدم خوش تیپ شده. برای کنکورش یکمی چاق شده  بود الان خودشو لاغر کرده خیلی خوب شده.

تازه به اینم اصلا حسودیم نشد. براش خوشحال شدم.

دیدین چقدر خوب شدم!!!!!!!!!!!!!!


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۱۱
پرنسس معتمد

امروز با یه خبر شوک آور شروع شد البته برای من. شنیدم و دیدم ازدواج مجدد ب.ه.ا.ر.ه ر.ه.ن.م.ا  رو.

اولین سئوالی که به ذهنم خطور کرد این بود؟

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مشکل هر چی بود تو ازدواج بود که تموم شده بود . چرا  دوباره این حلقه اسارت رو دستش کرد اونم با یه آدم دیگه که راستشو بخواین از قیافه اش یکمی ترسیدم . حس کردم از اون آدمهای انحصار طلب و سختگیر باشه.

نمیدونم شایدم من زیادی دیدم نسبت به ازدواج منفی شده. تو اینستا یا هر جای دیگه عروس دوماد که میبینم بدم می یاد.

از عروسی کردن از عروس شدن از لباس عروس بیزارم.

البته اتفاق جدیدی نیفتاده ها  ولی من خیلی از ازدواج ترس و تنفر دارم.

اگه جای اون خانم بالایی بودم دیگه هرگز ازدواج نمیکردم. از تنهایی و مجردی و آسایش و رهایی و آزادی تازه ای که بدست می آوردم نهایت استفاده رو میکردم و از زندگیم لذت میبردم. وایییییییییییییی عجب کاری کرد.

جمعه همین هفته که گذشت با دوستامون رفتیم دریا ویلا گرفتیم و یه صبح تا شب بودیم. غروب بچه ها رفتن تو آب. ولی من نرفتم حوصله لباس عوض کردن و این داستانها رو نداشتم. چون شب شده بود ساعت حدودای 8 بود ویدا یکمی نگران بود که مردا رفتن تو آب خطرناکه. ممکنه غرق بشن.

با خونسردی گفتم بیا بریم کنار ساحل قدم بزنیم اینا هیچیشون نمیشه.

عاشق راه رفتن رو ماسه های ساحلم. شب بود ستاره ها و ماه میدرخشیدن تو تاریکی مطلق.

خیلی ها هنوز تو آب شنا میکردن. مطمئنن خطرناک بود ولی اونی که تو آب بود برای من مهم نبود. اگه چیزیش میشد ناراحت نمیشدم برای همین بی خیال بودم. ولی ویدا ........ با وجودیکه رابطه اش با شوهرش دقیقا عین سگ و گربه ست و خیلی خیلی بیشتر از ما با هم دعوا میکنن بازم نگران شوهرش بود.

وقتی بی تفاوتی منو میدید میگفت عاشق این ریلکس بودنتم.

من همیشه عکسهایی میدیدم که یه خانمی یه لیوان قهوه دستشه و روی طاقچه کنار پنجره نشسته و بیرون رو نگاه میکنه.

نمیدونم چرا ولی این عکس خیلی بهم آرامش میده. این ویلایی که گرفته بودیم یه طاقچه پهن داشت یه زمانی بود که ویدا

رفته بود تو اتاق بخوابه سارا هم داشت به بچه 4 ماه اش میرسید. مردا داشتن تخته بازی میکردن و برای هم کوری میخوندن.

منم رفتم رو همون طاقچه هه نشستم بیرونو نگاه میکردم. منظره قشنگی بود آرامش خاصی داشت. چقدر اون صحنه و اون لحظه رو دوست داشتم.

چقدر اون روز ما غذا خوردیم. در کل بد نبود. خوش گذشت. بچه های شادی هستن. بیرون رفتن باهاشون خوبه.

5 شنبه هم بالاخره آقا رضایت دادن و رفتیم چند تا خونه دیدیم. حالا باید خیلی بگردیم تا تصمیم نهایی رو بگیریم.  

فعلا خودم از یه خونه بدم نیومد حالا ببینیم چی پیش می یاد.

از حرفای همسر فهمیدم از خونه خریدن و اینهمه پول خرج کردن میترسه. حتی وقتی بهش گفتم نباید اینجا بمونیم بخاطر رفتارهای نابجای تو، گفت نه دیگه اینطوری رفتار نمیکنم.

تو دلم گفتم نه اتفاقا باید بریم. باید نتیجه اعمالتو ببینی هر چقدر مردم میبخشنت تو پررو تر و وقیح تر میشی بجای اینکه قدردان باشی.

یه سری آدمها لیاقت محبت دیدن رو ندارن. نباید بهشون محبت کرد. چون اون محبتو میذارن نشانه ضعف شما و حسابی می تازونن. نباید بهشون فرصت جولان دادن داد.

از وقتی از سفر اومدیم مادرشوهر خیلی کمتر بهم زنگ میزنه. حالا یا سرش شلوغه یا ..........

نمیدونم. ولی اصلا برام مهم نیست. هر چی کمتر باهاشون ارتباط داشته باشم خودم راحت ترم.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۲
پرنسس معتمد

دیشب بعد از مدتها زود خوابیدم و صبح هم راحت بیدار شدم. مثل همیشه برای خودم نسکافه درست کردم و همزمان تلگرام هم چک میکردم. متوجه شدم مشکلی که دیروز با تلگرام داشتم امروز صبح حل شد.

دیروز خیلی باهاش کلنجار رفتم. حتی تلگرامم رو uninstall کردم دوباره نصبش کردم بازم مشکل برطرف نشد تازه تو نصب دوباره چقدر اذیتم کرد بماند.

دیگه آخراش خسته شدم و ولش کردم به حال خودش.

صبح دیدم بدون کوچکترین تلاشی اوکی شد. بعد آماده شدم و اومدم اداره. البته با یک دقیقه تاخیر.

وقتی ماشین رو تو پارکینگ اداره پارک کردم چشمم خورد به یه نیروی خدماتی که هر روز صبح میبینمش و بهش سلام میکنم. آدم خوبیه. ولی من چون حوصله نداشتم تصمیم گرفتم از راه همیشگی نرم که باهاش رو در رو نشم.

راهمو کج کردم و درواقع دوبرابر راهمو دور کردم تا با اون آقا برخورد نکنم. تو راه چند نفر دیگه رو دیدم که باهاشون سلام و احوالپرسی کردم اگه از راه همیشگی میرفتم به اونها بر نمیخوردم. بعد از احوالپرسی از اون عده کثیر چشمم خورد به همون نیروی خدماتی که مستقیم داشت سمت من می اومد. با اون هم احوالپرسی کردم.

نتیجه؟؟؟؟

از مقدرات نمیشه فرار کرد. این فقط یه مثال ساده بود. هرچقدر سعی کنیم سرنوشت رو دور بزنیم از یه راه دیگه خفتمون میکنه.

فرقی نمیکنه. بالاخره باید از این پلکان بریم بالا. از همه مراحل هم باید بگذریم. نمیخوام بگم نباید تلاش کنیم میخوام بگم همیشه نمیشه صورت مسئله رو پاک کرد. چون یه جای دیگه به یه طریق دیگه خودشو نشون میده.

باید راه حل پیدا کرد.

دیروز بعد از اداره رفتم خونه اول اسپیلت رو روشن کردم بعد تی وی رو. تا ساعت 5 سریالمو دیدم. بعد برای شام بادمجون و گوجه سرخ کردم . بعد خواستم یکمی بخوابم که درگیر تلگرامم شدم. نتونستم بخوابم . تلگرامم هم درست نشد.

ساعت 7 دوباره تی وی روشن کردم  داشتم میدیدم که همسر اومد.

شامشو براش آوردم همینطور که غذا میخورد گفت خیلی بی انگیزه شدم. به پوچی رسیدم. حس میکنم مستعد خودکشی هستم. (همه اینا بخاطر اینه که من تحویلش نمیگیرم. خیلی ناراحتش میکنه اینکه دوستش ندارم و طرفش نمیرم)

منم بهش گفت اگه میخوای خودکشی کنی قبل از اینکه خونه بخریم و منو درگیر قسط و بدهی و ... بکنی کارتو تموم کن.

نگام کرد و لبخند تلخی زد و گفت این حرفت خیلی سنگین بود برام.

منم دیگه جوابشو ندادم. غذاشو که خورد داشتم جمع و جور میکردم که گفت بیا پیشم بشین. کاملا متوجه بودم با تمام وجودش میگه دوستم داشته باش نسبت به من بی تفاوت و بی رحم نباش.

نشستم کنارش بهش گفتم ازت دلخورم. نباید فلان اتفاق می یفتاد. نباید فلان کارو میکردی. نباید و نباید و نباید....

گوش کرد و هیچی نگفت. خودش میدونه اشتباه کرد ولی انقدر مغروره که حاضر نیست اعتراف کنه.

نمیدونم یکمی از لجم نسبت بهش کم شد. ولی همچنان نبخشیدمش و فراموش نکردم.

ولی دیگه حوصله کل کل کردن ندارم. همه ی رو رها کردم. هر اتفاقی میخواد بزار بیفته. راستش خسته شدم. مطمئنم خونه رو میخریم ولی زمانش رو نمیدونم. مامانم اینا هم دارن این وسط الکی فشار می یارن چون خونه خریدن ک هبه این راحتی ها نیست. کلی پول باید بدیم.

به هرحال همسر کاری کرده که از این نعمتی که داشتیم دیگه نتونیم استفاده کنیم. خونه حاضر و آماده تو بهترین نقطه شهر. فقط هم دو واحد بود. یکی خودمون یکی پدر  و مادرم.

حالا هر خونه ای میبینیم بالای 10 واحده. آقا شاکی ان که چه خبره؟ مگه با این همه آدم میشه یه جا زندگی کرد؟

بنظرم خودش هم میدونه چه خبطی کرده. حالا هم داره چوبشو میخوره.

باید یکمی صبور باشم. ولی صبر و انتظار با گروه خونی من زیاد جور در نمی یاد. برای من خیلی آزاردهنده ست.

نمیدونم شاید باید یاد بگیرم صبوری کنم.




۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۵
پرنسس معتمد

نمیدونم چند نفر تو این دنیا هستن که مثل من از شوهرشون بیزارن. آدم چقدر راحت میتونه کاری کنه که همسرش ازش بیزار بشه. این اصلا هنر نیست. چرا مردا نمیفهمن؟

این روزا درگیر مسئله خرید خونه هستیم. نه خود مسئله خرید خونه. درگیر مسئله راه انداختن همسر برای رفتن به مشاوران املاک.

هر روز یه بهانه می یاره. یه روز خسته ست. یه روز مریضه. یه روز حال نداره. یه روز با دوستاش برنامه داره.

دیگه کفرمو در آورده. حالم ازش به هم میخوره.


خب دوستان عزیز پست سفرنامه رو پاک میکنم. نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم. میترسم کسی بویی ببره. داستان بشه برام.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۰
پرنسس معتمد

بنظرتون من تا 5 شنبه لاغر میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز سه شنبه ست.

از دیروز تا حالا 100 بار رفتم رو ترازو. چرا کم نمیکنم پس؟؟؟

دیروز داشتم لباسامو جمع میکردم برای سفر. همه رو هم دونه دونه پوشیدم تا ببینم قراره چه شکلی باشم. اضافه وزن رو تو لباسهای اینچنینی خیلی بهتر میشه فهمید.

من البته چون پیش بینی میکردم که موقع رفتن بشه عین چی پشیمون میشم از اینکه لاغر نکردم دقیقا نیت داشتم خودمو رو فرم بیارم که زهی خیال باطل.

به قول همسر تفو بر تو ای چرخ گردون تفو.

کلا تکیه کلامشه جهت ابراز ناراحتی.

حالا به چه کنم چه کنم افتادم. تصمیم دارم تا آخر هفته به حدی غذا  بخورم که صرفا زنده بمونم اصلا سیر نشم.

تا این نقاط برآمده اندک به وجو د آمده رو هیکل نازنیم ناپدید بشه. یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟

باز هم موقع سفر رفتن شد و ما در حال دویدن.

دیروز به قدری من خسته و خواب آلود بودم که وقتی رسیدم خونه بعد از دیدن سریال مورد علاقه ام رفتم رو تختم بلافاصله چشمام گرم شد و داشتم میخوابیدم که خواهرشوهر زنگ زد گفت بلیط ها رو گرفتن و قراره به زودی بریم

مثل چی از تخت پریدم اولین کاری که کردم این بود که چمدون رو از کم ددرآورم و شروع کردم پرو لباسهامو.

بماند چقدر فکر کردم و حرص خوردم و از چاق شدنم ناراحت و ....

انقدر لباس پوشیدم و درآوردم تا همه رو انتخاب کردم . بعد برای اینکه تو سفر دیگه فکر نکنم چی بپوشم رو یه تیکه کاغذ نوشتم که هر روز چی باید بپوشم که تو سفر دیگه معطل انتخاب لباس نشم.

بعد یه سری رو اتو کردم چون چروک بودن بعد با دقت فراوان تا کردم گذاشتم تو چمدون. کفشها و لباسهای زیر رو هم گذاشتم. فقط مونده لوازم آرایشی بهداشتی.

خودم هم باید مرتب باشم. مونوپاد رو هم شار‍ژ کردم. موهامم که هفته پیش رنگ کردم. هنوز پولها رو چنج نکردیم. عوارضی پرداخت نکردیم.

اصلا نمیدونم دیگه چه کارهایی مونده. راستش مغزم هم زیاد کار نمیکنه.

تو اداره هم خیلی کار دارم. باید همه رو ردیف کنم. فعلا برم به کارام برسم.



۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۷
پرنسس معتمد

دقت کردین  جدیدا اکثر مرگها با سرطانه؟؟ کمتر کسی هست که بخاطر کهولت سن بمیره. حداقل این چند وقته خیلی شنیدیم که فلانی سرطان گرفته و ...

مثل دوران قدیم که تو هر زمانی یه نوع بیماری عامل مرگ اکثریت میشد مثل طاعون. مثل وبا. مثل آبله. که هیچ راه درمانی نداشت و همه رو میکشت.

تو دوره ما این سرطان شده غول بی شاخ و دم که تقریبا اکثر خانواده ها به نوعی باهاش درگیرن.

همکارم یعنی هم اتاقیم دیروز صبح که اومد اداره گفت پدرم یه هفته ست معده اش درد میکنه امروز میبریمش دکتر.

وسطای روز بعد از یه تلفن دیدم داره گریه میکنه.

راستش خودم حدس زدم چی شده باشه. خودشم گفت دکتر تشخیص داد احتمال 99 درصد سرطان معده داره.

حالا از دیروز تا حالا همش تو اتاق داره گریه میکنه. خب حق هم داره. میگه تحمل درد کشیدنشو ندارم. بازم حق داره.

نمیدونم داستان چیه. ما اصلا نمیدونیم آخر عاقبت خودمون چی میشه. هیچکس نمیدونه به چه طریقی قراره بمیره.

مرگ که برای همه هست و فراری نیست ازش. فقط امیدوارم به هر طریقی هست دردناک نباشه.

قراره بریم سفر. اونم با خانواده همسر. با پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهرش و خواهرزاده اش. و همچنین خانواده داییش که تو اتریش زندگی میکنن به همراه مادر و خواهر زنداییش. چند نفر شدیم؟

12 نفر. خواهر و مادر زندایی تهرانن. خانواده دایی اتریش ان. خانواده خواهرشوهر کرج. پدر  و مادر همسر فیروزکوه. خود ما هم که اینجا.

حالا قراره همه با هم  با یه تور بریم آنتالیا.

هر کی هم ساز خودشو میزنه. یکی هتل 5 ستاره تاپ میخواد با کلیه امکانات 24 ساعته. یکی هتل با قیمت مناسب میخواد که مابقی پولشو بره خرید کنه. یکی میگه بریم استانبول. یکی میگه بریم آنتالیا.

یکی میگه فقط بریم تفریح و استراحت. یکی میگه بریم خرید کنیم. یکی میگه این تاریخ بریم. یکی دیگه میگه نه اون تاریخ بریم.

این وسط تنها کسی که هیچ نظری نداره منم. من قبلا هم آنتالیا رفتم هم استانبول (تو دوران مجردیم)

حوصله فکر کردن و نظر دادن رو هم ندارم. زیاد هم تمایل ندارم تو چله تابستون گرمای 40 درجه برم سفر. درضمن ما الان باید خونه بخریم. به پولامون نیاز داریم. تمایل ندارم خرجشون کنیم.

از طرفی همسر این داییشو خیلی وقته ندیده. راستش از وقتی بدنیا اومده ندیدتش. چون دایی 35 ساله اتریشه همونجا ازدواج کرد و همونجا هم بچه دار شد. و ایران هم نمی یاد. بخاطر همین داریم میریم ترکیه ببینیمشون.

خدا این سفر رو بخیر بگذرونه. بیشتر به عنوان یه ماجراجویی نگاش میکنم تا سفر تفریحی. ببینیم چی از آب در می یاد.

البته همسر کنار فک و فامیل خودش خیلی صبور و مبادی آداب و هماهنگ با جمع هست.

فقط به ما که میرسه خودخواه و خودرای میشه.

این هفته ساعت کاری ادارمون بخاطر گرمای شدید کم شده. خیلی خوبه. 2 ساعت زودتر میریم خونه.

از بار سفر بستن خیلی بدم می یاد. خیلی باید فکرکنم چی بردارم. چی بپوشم. چند تا کیف و کفش و لباس ببرم که کم نیارم. تازشم کلی کار باید انجام بدم. موهامو رنگ کنم. دستی به سر و صورتم بکشم. چمدون همسر که تو سفر قبلی تو فرودگاه چرخش در اومده بود رو ببرم درست کنم.

پولارو چنج کنیم و هزار تا کار ریز و درشت دیگه. راستش ترجیح میدادم فقط خودمون باشیم.

حوصله ندارم روزی 5 بار با همه اون 10 نفر سلام و احوالپرسی و .... مودب بودن و همیشه لبخند به لب داشتن و از همه مهمتر همه جا باید بگی هر چی جمع بگه. یعنی داری سفری میری که کاملا باید تابع باشی. خب برای من زیاد جالب نیست.

ولی خب اینم برای خودش یه تجربه ایه. ببینیم چی پیش می یاد.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۵
پرنسس معتمد

یه اتفاق جالب افتاد. من دیروز داشتم ادامه کتاب سفر روح رو میخوندم. یه قسمتی درباره این بود که خیلی از رویاهایی که ما می بینیم بی دلیل نیست. بیشترشون مربوط به زندگی های گذشتمونه. ولی ما معمولا رویاهامونو به خاطر نمی یاریم.

روشهایی رو یاد میداد تا بتونیم رویاهامونو به خاطر بسپاریم.

خب من رو این قسمت خیلی زوم نکردم. فکر نمیکردم برای من جواب بده. ولی ...........

دیشب که داشتم میخوابیدم تو همین افکار بودم. ناخودآگاه ذهنم درگیر این بود که من چه خبطی کردم تو زندگی گذشته که همچین شوهری نصیبم شده.

خیلی خسته بودم پس خیلی زود خوابم برد. نزدیکای صبح بود که یهو از خواب پریدم. دیدم ساعت نزدیکای 6 بود. گفتم باز صبح شد باید بیدار شیم.

یکدفعه یادم افتاد همین الان داشتم یه خوابی میدیدم. کاملا مطمئن بودم که صحنه هایی از زندگی گذشتمو دیدم.

خودمو میدیدم جالب بود که خودمو هم از درون حس میکردم هم بیرون. یعنی جدای از اینکه میفهمیدم این منم که دارم راه میرم، از دنیای بیرون هم خودمو میدیدم.

نفهمیدم زن بودم یا مرد ولی خصوصیات اخلاقیم بیشتر به مرد میخورد. بینهایت مغرور بودم چقدر مورد توجه بودم بخصوص خانمها. فکر کنم خوش قیافه بودم. ولی بسیار خودخواه مغرور خودمرکز بین بودم با تمسخر با دیگران حرف میزدم.

یه جایی روی یه صندلی کنار میز ناهار خوری نشسته بودیم. تعدادمون زیاد بود نگاه و توجه همه رو رو خودم حس میکردم. یه غذایی داشتم میخوردم. یه نفر یه چیزی در مورد غذام گفت که درواقع نشان از تحسین کردنم داشت ولی من با یه پوزخند و تمسخر جلوی اون همه آدم جوابشو دادم و به کارم ادامه دادم. حتی نگاشم نکردم ببینم بعد از حرف من چه حالی بهش دست داد ولی حسش میکردم چقدر خورد شد و دلش شکست.

همون لحظه احساس کردم خود واقعیم یعنی همین کسی که الان هستم دارم به خودم میگم ای وای چرا اینقدر طرف رو چزوندی؟ اون که حرف بدی نزده بود. چقدر بد برخورد کردی؟

از رفتار خودم متعجب بودم از اینکه ککم هم نگزید. بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم.

کاملا توجه رو رو خودم میدیدم. خیلی آروم و با غرور راه میرفتم. انگار سر همه منت داشتم.

یه صحنه دیگه ای هم از خودم دیدم که این غرور بیش از حدمو نشون میداد.

چه آدم عجیبی بودم. حتی لبخند نمیزدم. هیچ کس رو نگاه هم نمیکردم.

یه چیز جالب دیگه. فقط با یکی از دوستام بگو بخند کردم که اون آدم هم کسی نبود جز یکی از هم اتاقیهام که باهاش خیلی صمیمی ام.

این همکارم از همه نظر با من متفاوته. قشنگ من این ور خطم. اون اون ور خط.

احتمال اینکه من و این با هم دوست بشیم زیر صفر بود (از لحاظ منطقی و عقلانی) ولی از روز اول که دیدمش تو اتاق تنها کسی بود که بهش کشش داشتم و باهاش حرف میزدم و خیلی زود باهاش صمیمی شدم.

این دوستی و این صمیمیت برای همه عجیب بود ولی همچنان ادامه داره.

حالا ماجرا اینه که ما خصوصیات اخلاقی زندگی قبلیمونو یه مقدار با خودمون می یاریم.

من یادمه بچه که بودم بینهایت شیفته زیبایی و خوش لباسی و خوش تیپی بودم. بینهایت نیازمند توجه بودم.

چون تو زندگی قبلیم خیلی توجه میدیدم روحم عادت داشت به توجه دیدن. بخاطر همین وقتی از کسی توجه نمیدیدم هرکاری میکردم تا توجهشو جلب کنم.

از همه جالبتر به جرئت میگم هرکسی منو میدید تا قبل از اینکه باهام برخورد کنه اولین توصیفش در مورد من این بود چقدر مغروره چقدر خودشو میگیره.

من تو این زندگی اصلا مغرور نیستم اصلا هم خودمو نمیگیرم برعکس سعی میکنم خاکی و خوش برخورد باشم. ولی قیافه ام غلط اندازه. تا کسی مستقیم و رو در رو باهام برخورد نداشته باشه متوجه این مسئله نمیشه.

این غرور رو هم از زندگی قبلیم دارم. راستش یه سری رفتارهای اون زمان برام آشنا بود.

خیلی چیزا برام روشن شد من تو این زندگی با مرد خودخواه و خودمرکز بین و مغرور و عوضی ازدواج کردم که اولین کاری که کرد این بود که غرورمو شکست. بد هم شکست.

به من اجازه ابراز وجود نمیده. هر یه کلمه حرفی که از دهنم در می یاد باید مواظب باشم چی میگم که مبادا آقا بهش بر بخوره شروع کنه عربده کشیدن. و اصلا هم درک نمیکنه که من هم متقابلا نیاز دارم اون هم با احترام با من و خانواده ام برخورد کنه . نمیفهمه. هر چقدر من مودبم و احترام خودشو و خانوادشو نگه میدارم اون بی تربیت و بد دهنه.

از همه مهمتر با حرفاش تا عمق وجود آدمو میسوزونه. به مرحله ای میرسونه آدمو که دلت میخواد یه خنجر برداری بری زبونشو از حلقومش بکشی بیرون.

تو زندگی قبلیم چرا انقدر زبون تلخ داشتم. من که خوب و خوش قیافه و مورد توجه بودم. چر ا بجای قدردان بودن جفتک میپروندم آخه که الان همچین جونوری نصیبم بشه.

ولی یه سوال؟ الان من که دارم کارمای قبلیمو پس میدم این آدم که بعنوان همسر وارد زندگیم شد کی و کجا تقاص این رفتار و کارهاشو پس میده. ازش متنفرم. آرزوی مرگشو دارم. تنها چیزی که آرومم میکنه رویای مرگشه.

کاش زودتر شرشو از زندگیم کم کنه. اگه بمیره هیچوقت دیگه ازدواج نمیکنم. شاهزاده انگلیس هم پاشه بیاد خواستگاریم قبول نیمکنم.

تازه تو زندگی بعدیم هم دیگه ازدواج نمیکنم. فقط این آدم بره. از زندگیم بره بیرون.

یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟




۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۹:۴۴
پرنسس معتمد

داستان از جایی شروع شد که من چندین سال قبل داشتم سریال the vampire diaries رو میدیدم. از اونجاییکه سریال تو هارد اکسترنال بود و من هر دفعه برای دیدنش باید لپ تاپ روشن میکردم و به تی وی وصل میکردم اینکارا وقت گیر بود و منم حوصله نداشتم.

حدود 8 قسمت رو دیده بودم بعد دیگه ولش کرده بودم با وجودیکه سریالش برام جذاب بود.

تا اینکه چند وقت پیش شبکه ت.ی.و.ی.پ.رش.ی.ا پخش این سریالو شروع کرد و من با اشتیاق فراوان شروع به دیدنش کردم.

این سبک فیلمها رو دوست دارم. در حال حاضر the 100 رو هم میبینم. سریالش قشنگ و مهیجه ولی برای من زیاد جذاب نیست. عوضش همسر خیلی دوستش داره.

خلاصه بدلیل علاقه فراوان به خاطرات خون آشام شروع به تحقیق و تفحص راجب بازیگران و داستان سریال کردم که متوجه شدم این سریال از سری فیلهای گرگ و میش الهام گرفته.

حالا برام گرگ و میش جالب شده بود فیلماشونو میتونم دانلود کنم و ببینم ولی کتابشو فعلا دانلود کردم و تصمیم داشتم بخونم.

چند صفحه ای رو هم خوندم.

یه روزی که داشتم دنبال این کتاب تو کامپیوترم میگشتم چشمم خورد به کتاب سفر روح که  قبلا دانلودش کرده بودم وفرصت نکرده بودم بخونم.

کتاب سفر روح رو شروع کردم به خوندن و باز دوباره تو برزخ تناسخ گیر کردم. خیلی سوال دارم. خیلی مسائل برام مبهمه.

کاش میتونستم از یه نفر آگاه به مسائل اینارو بپرسم.

ولی کجا میتونم پیداش کنم؟؟

بنظرم ما آدمها حق داریم بدونیم واقعا اینجا چه خبره.

از کجا اومدیم و به کجا میرویم. تو این کتاب نوشته ما جزئی از روح الهی هستیم زندگیهای مختلف رو تجربه میکنیم و تو هر زندگی با چالشهای جدید روبرو میشیم تا به رشد معنوی برسیم تا در نهایت بتونیم به ذات الهی وصل بشیم.

این وسط قانون کارما هست که وضعیت زندگیهای آینده مارو تعیین میکنه. یعنی خودمون هستیم که با افکار و رفتارمون و دیونی که به جا میذاریم بناهای زندگی بعدی مون رو میسازیم.

خب به هیچ چیزش کار ندارم فقط این داستان رو نمیفهمم که ما یعنی ارواح که هیچ زوالی نداریم و ابدی هستیم چرا از ذات الهی جدا شدیم و این مسیر سخت و طولانی رو باید طی کنیم تا در نهایت دوباره به ذات الهی برگردیم.

این وسط قراره چه چیزی عوض شه؟

اینهمه بازی با ارواح به چه منظوره؟

اگه ارواح ناپاکی بودیم چطور وصل به ذات الهی بودیم؟

اصلا نمیفهمم این فلسفه رو درک نمیکنم.

نه اشتباه  نکنین. خشمگین نیستم  و دنبال تناقضات نیستم فقط دنبال دلیلم. دلیل واضح و قانع کننده.

یه چیزی که بتونه ذهنمو آزاد کنه.

در همین راستا خیلی از اتفاقات مفهوم پیدا میکنه و معنی واقعی عدالت الهی دیده میشه ولی بازم نمیفهمم که چرا ما ناقص بوجود اومدیم و اینهمه دردسر داریم برای پاک شدن؟؟؟؟؟

هدف از همه اینا چی بوده؟؟؟؟؟

راستش تو این کتاب نوشته یک روح شاید هزاران زندگی روی زمین تجربه کنه  تا به مرحله رشد معنوی کامل برسه.

یعنی تعداد ارواح موجود محدودن. و این ارواح هستن که طی دوره های مختلف می یان و میرن.

گفته روح ناپلئون در جسم هیتلر متجلی شده. یعنی یک روح بوده که یکبار در جسم ناپلئون بوده و سالها بعد در جسم هیتلر متجلی شده و هر دو بار گند زده. روح خبیثی بوده ها.

الان معلوم نیست تو کدوم کالبده.

کاش یکی بود سوالات مارو جواب میداد. خیلی خیللی ذهنم درگیر این مسئله هست.

راستی یکی از هم اتاقیها که با هم همزمان ازدواج کردیم بارداره. چرا ااین رو گفتم؟؟؟

داستان داره میگم حالا. تازه دیروز فهمیده .

یه مسئله دیگه هم هست که باید راجبش توضیح بدم اونم اینه که .........

فعلا باید بریم دفتر مدیر جلسه داریم. بعدا می یام میگم.


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۸:۲۰
پرنسس معتمد

یه بار یه جایی خوندم که میگفت ناراحت شدن دست خودمون نیست ولی ناراحت موندن دست خودمونه.

کاملا باهاش موافقم.

جدیدا یه وبلاگی رو میخونم که خیلی غم داره. یعنی خانمه در آستانه طلاقه یا طلاق گرفته نمی دونم خیلی گنگ مینویسه. ولی خیلی غم داره. خیلی غصه میخوره.

نمیگم بخاطر طلاقش غصه میخوره ولی مسئله برای غصه خوردن زیاد داره.

خب یه جورایی بهش حق میدم ناراحت باشه بخاطر شرایط زندگیش. ولی ......................

بهش حق نمیدم اینجور خودشو آزار بده. وقتی داری طلاق میگیری یعنی اون منبع درد و رنج زندگیتو داری میکنی و میندازی دور. بخصوص که بچه هم نداره. دیگه غصه برای چیه؟؟؟؟ وقتی تصمیم به جدایی گرفته یعنی انقدر شجاعت رو داشته که زندگیشو از نو بسازه و نگران حرف و قضاوت مردم نباشه.

پس دیگه داستان چیه؟؟؟؟؟؟ اینجور که من متوجه شدم بخاطر خیانت هم جدا شده.

خب راستش وقتی همسر آدم خیانت کنه بنظرم تمام عشق و علاقه آدم هم از بین میره. دیگه تو اون قبر جنازه ای باقی نمی مونه که بشینی براش گریه کنی. پس بازم حق نمیدم غصه بخوره.

خشم داره. اینو حق میدم. ولی بازم آدم میتونه خودشو آروم کنه. بنظرم درد و رنج زمانی هست که آدم بدونه یه غده سرطانی تو زندگیش هست که هیچوقت نمیتونه از شرش نجات پیدا کنه. بعبارتی باید بسوزه و بسازه. و همیشه نگران آینده و سرنوشتش باشه.

البته بازم مطمئنا گزینه رهایی وجود داره. ولی خب داستانهای خودشو داره.

ولی آدم وقتی تصمیم مهمی تو زندگیش میگیره باید محکم بایسته پای تصمیمش و از خودش ضعف نشون نده. فقط نباید یه اشتباه رو دوبار تکرار کنه. خیلی باید دقت کنه. خیلی.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۱۵
پرنسس معتمد

روز چهارشنبه هفته قبل وقتی رسیدم خونه اول از همه pretty little liers رو دیدم. بعد رفتم دراز کشیدم یکمی بخوابم که دیدم تپل مپلو (خواهرزاده گرام) زنگ زدن و گفتن خاله من حوصله ام سر رفت می یای بریم بیرون؟؟؟

خیلی خوابم می یومد ولی گفتم بچه گناه داره پدر و مادرش که اونو هیچ جا نمیبرن بذار من باهاش برم بیرون.

خلاصه با تاکسی رفتم در خونشون و از اونجا به بعد با هم پیاده راه افتادیم. سر راه تمام مانتو فروشی ها و کفش فروشی ها رو سر میزدیم. یک دونه مانتو و یک جفت کفش هم خریدم؟؟؟؟

نیاز داشتم؟؟؟ نه. پس چرا خریدم؟؟؟؟؟؟؟ مریضم مریض میفهمین؟؟؟؟؟

خلاصه اینکه ما اون روز ساعت 6 غروب پیاده روی رو شروع کردیم و ساعت 9 و ربع تموم کردیم. خانم تپله خیلی پاهاش ددرد گرفته بود. ولی من کوتاه نمی یومدم میگفتم حتما باید پیاده برگردیم خونه.

خواهرزاده رو رسوندم خونشون و خودم هم پیاده برگشتم خونه.

اون شب که هیچ. فرداش حس کردم مچ پای چپم درد میکنه. زیاد بهش اهمیت ندادم. گفتم دندش نرم خودش خوب میشه.

روز  5 شنبه هم کلی اینور و اونور و این بانک و اون بانک رفتیم و برگشتیم خونه. همون شب یهو درد پای چپم زیاد شد. طوری که اصلا نمیتونستم پامو تکون بدم. پای راستم مشکلی نداشت. فقط چپیه ادا در می آورد.

 اون شب نتونستم خوب بخوابم چون اصلا نمیتونستم پامو تکون بدم.

صبح جمعه دیدم مچ پای چپم در سه نقطه ورم کرده. بقدری درد زیادی داشت که اصلا نمیتونستم راه برم. تمام صبح جمعه رو با اون پای چلاقم اینور و اونور رفتم تو خونه و کار کردم. همسر هی میگفت بیا بریم دکتر.

لباسها رو تو ماشین ریخته بودم بعد اونا رو آویزون کردم. حموم رفتم به کارهای دیگه رسیدم و ناهار خوردیم بعد آماده شدم بریم دکتر.

پام وحشتناک درد میکرد اصلا نمیتونستم از پله ها پایین بیام. به یک  فلاکتی اومدم پایین. رفتیم دکتر. پرسید ضربه خورده؟ گفتم نه. گفت حساسیت داری به چیزی؟؟ گفتم نه. راستش اصلا تشخیص نداد چیه. فقط گفت بعضی وقتها عضله ها الکی ورم میکنن. (جلل الخالق)

اومدیم بیرون و همسر فرمودن با دوستان بریم ددر؟؟؟؟؟؟؟ گفتم با این پای چلاقم کجا بیام؟؟؟؟؟؟؟؟

یهو یاد خواهرزاده و والدین تنبلش افتادم. گفتم با خواهرم اینا بریم دریا؟؟؟؟؟؟؟

گفت حالا تو زنگو بزن من میدونم اونها نمی یان.

سریع زنگ زدم تپلو کلی ذوق کرد و پدر و مادرش هم اوکی دادن. خورد تو ذوق همسر گرام.

خلاصه همه با هم رفتیم دریا رفتیم ساحل اولش می لنگیدم ولی بعد که همسر مارو به زور سوار قایق کرد و رفتیم وسط دریا و کلی جیغ کشیدیم کلا درد پام یادم رفت.

بعد از پیاده شدن از قایق سرمست از اینکه زنده موندم بدو بدو از دریا و امواج دور میشدم که خیس نشم که آخرشم شدم.

پام خوب شده بود اصلا درد نداشتم. بعدش رفتیم پارک کنار ساحل کلی اونجا بازی کردیم بعد برگشتیم یکی از پارکهای داخل شهر اونجا هم بازی کردیم بعدش رفتیم کافه. یه چیزایی خوردیم و ساعت حدودای 10 و نیم یازده خونه بودیم.

دیگه اصلا پادرد نداشتم ولی ورم پام همینطور بیشتر شد. دیشب هم راحت خوابیدم بدون درد. امروز هم تو اداره ام اصلا درد ندارم ولی پای چپم از مچ به سمت انگشتام همینطور ورمش زیاد شده و دائم داره پیشروی میکنه قرمز هم شد.

حالا داستان چیه و مشکل از کجا آب میخوره نمیدونم. هی به همسر گفتم نکنه یه بیماری ناشناخته گرفتم و دارم میمیرم. میگه نترس هیچیت نمیشه. من نمیترسم راستش. فقط برام عجیبه. این چه معنی میتونه داشته باشه آخه؟


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۰
پرنسس معتمد