سفر نی نی
بنظر میرسه نی نی هم مثل باباش عشق سفر باشه. هفته قبل بنا به پیشنهاد همسر رفتیم سمنان خونه دایی مرحوم همسر.
پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر همسر و همچنن یک خانواده دیگه از دایی همسر هم اونجا بودن. (بیچاره زندایی بعد از فوت شوهرش هم از دست این مهمانها خلاصی نداره)
خلاصه اینکه ما ساعت 4 عصر روز 5شنبه حرکت کردیم به مقصد سمنان. تو راه یه جاهایی خیلی ترافیک بود. یکمی معطل شدیم بخاطر همین ساعت 8 رسیدیم سمنان. به محض رسیدن شام رو خوردیم وای چقدر از نظر من همه چی خوشمزه بود.
خواهرشوهر هم دیگه خبر نی نی دار شدنمون رو اعلام کردن و سیل تبریکات بود که روانه اینجانبان شد. من هنوز اولین سونو رو نرفتم راستش یکمی ترسیدم هنوز هیچی راجب نی نی نمیدونم. بهتر بود اول سونو رو میرفتم و بعد همه جا جار میزدیم..
خب همون شب همگی شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه یه دایی دیگه همسر. اونجا هم فکر کنم 2-3 ساعتی نشستیم و بعد برگشتیم خونه دایی اولی.
انقد خوابم می یومد که اصلا صبر و طاقت نداشتم. سریع لباسامو عوض کردم و مسواک و ... زدم و آماده شدم برای خواب.
بعد خواهر شوهر و زندایی شوهر و دختر دایی شوهر همگی تو همون اتاق خواب شروع کردن تفسیر اخبار روز فک و فامیل.
تا ساعت 3 صبح بالای سر من حرف زدن انقدر حرف زدن انقدر حرف زدن که نزدیک بود دیگه اشکم در بیاد. جالبه از سر و صداشون نمیتو نستم بخوابم ولی نا نداشتم چشمامو باز کنم بگم خواهشا سکوت کنین.
حالا جالبه بین حرفاشون میگفتن فلانی چقدر خوش خوابه تو این سر و صدا چه راحت خوابیده. واقعا باید بهشون چی میگفتم؟
صبح کله سحر هم ساعت 8 بیدار شدم و کم کم همه بیدار شدن یه صبحونه دبش خوردیم و من و همسر به همراه خواهرزاده همسر رفتیم آرامگاه سر خاک دایی مرحوم همسر. بعد از اون یکمی تو شهر گشتیم و بعد رفتیم مرکز خرید ققنوس طبقه پایین هایپر مارکت کلی خرید کردیم و برگشتیم خونه دایی. برای ناهار خونه یه دایی دیگه دعوت بودیم.
وای یه سفره ای چیده بودن عالی بود. هر چی میخوردم سیر نمیشدم. یعنی سیر میشدم ولی دلم نمی یومد برم کنار. همه غذاها عالی بودن . 4 مدل هم غذا درست کرده بود. با یه عالمه سالادها و ترشی ها و دسر های خوشمزه.
با خودم فکر کردم اینا بیان خونه ما من دقیقا چجوری باید پذیرایی کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سعی کردم با فکر به این مسائل غذای خوشمزمو خراب نکنم. انقده خوردم که حس میکردم دارم میترکم. به زور خودمو از سر سفره کشیدم کنار. اگه بیشتر میخوردم احتمالا منفجر میشدم.
بعد از ناهار یکمی نشستیم و بعد با همسر رفتیم ماشین گردی بعد دوباره برگشتیم خونه ساعت 5 بالاخره رضایت دادن دوستان که تشریف فرما شیم. رفتیم خونه پسر همین داییه که ناهار خونشون بودیم.
اونجا هم یه ساعتی نشستیم و ما دیگه خداحافظی کردیم که برگردیم منزل.
ولی مابقی فامیلها تشریف داشتن تازه شام هم یه جای دیگه دعوت بودن و حالاحالاها هم قصد ترک سمنان رو نداشتن. تا صبح روز یکشنبه موندن. ما همون عصر جمعه برگشتیم. البته همسر میفرمودن بمونیم دیگه.
ولی من واقعا نیاز دارم لباس راحت بپوشم نیاز دارم تو خونه خودم هر جور دلم میخواد باشم. نمیتونم همش معذب بشینم و برای هر خورد و خوراکی هزار بار تشکر کنم. خسته میشم. دلم میخواد تو خونه دراز بکشم لم بدم لباس راحت و آزاد بپوشم. نمیتونم دائم تو مهمانی باشم. جالبه اونها انگار از مهمان بودن خسته نمیشن. اصلا نمیتونم درکشون کنم.
حاضرم تو خونه خودم نون و گوجه و خیار بخورم ولی آرامش داشته باشم آخ دلم دلم گوجه و خیار خواست.
خلاصه اینکه ساعت حدود هشت و نیم شب رسیدیم خونه. انقده خخسته بودم سابقه نداشت انقدر من بی حال بشم. فقط مسواک زدم و خودمو پرت کردم تو رختخواب. شام هم ماکارونی شب پیش درست کرده رو خوردیم.
تمام روز شنبه همچنان خسته بودم. بخاطر همین ساعت 9 شب رفتم خوابیدم تا 9 صبح یکشنبه.
بعد حس کردم تازه خستگیام تموم شد راحت شدم.
روز یکشنبه هم قیمه درست کردم و عدسی هم پختم. که اگر احیانا گرسنگی بهم فشار آورد تو خونه غذا باشه خودمو نجات بدم.
تازه به مامی هم سفارش کشک بادمجون و کدو مسما و آبگوشت دادم. فعلا فقط آبگوشت درست کرده.
راستی امروز باید برم سونو ببینم میتونم صدا قلب نی نی رو بشنوم .
این دکتره مطبش خیلی شلوغه. هر دفعه میرم حداقل 2 ساعت و نیم تا 3 ساعت معطل میشم. غصه م میشه وقتی میخوام برم اونجا. ولی کارش خیلی خوبه. دلم نمی یاد برم یه جای دیگه.
امروز با کابینتیه هم قرار داریم. برامون طرح داده باید بریم ببینیم. همه کارها همین امروزه. تازشم همسر هم برای یه وام دیگه اقدام کرده بود امروز رفتم ضامنش شدم.
تو اداره هم کلی کار کردم. هلاکم. یه عالمه کارهای دیگه هم مونده هنوز که باید فردا انجامشون بدم. الان اصلا حال ندارم. خیلی هنر کنم بتونم برم نمازمو بخونم که خونه راحت باشم.
آها چرا میگم نی نی سفر دوست داره. چون توسفر اصلا اذیت نمیکنه. خوشحاله. لذت میبره. نی نی پررو. امروز برم ببینم وضعیت نی نی چطوریه. بعدا می یام بهتون میگم.
سلام مامان پرنسس عزیزم. اول از همه باید دعوات کنم! 3 ماه اول بارداری برای مسافرت زمان مناسبی نیست! اگه تو دوران بارداری قصد سفر دارین بذار برای سه ماهه دوم. اون زمان امن تر از بقیه زمان هاست! اهه! چه معنی داره نی نی به این کوچولویی رو ببری سفر؟!؟!
این از دعوا!
خب بریم سراغ بقیه مباحث! در مورد خستگی باید بگم خستگی مفرط تو سه ماه اول کاملا طبیعیه! من اوایل بارداریم فقط دلم میخواست از شب تا صبح و از صبح تا شب فقط بخوابم! دائم الخسته بودم! البته این اتفاق تو ماه های آخر هم دوباره میاد سراغت.
در مورد غذا به خودت برس! چون اگه به خودت نرس نی نی گلی از وجود مامانیش برای خودش مایه میذاره پس اینجا کسی که ضرر میکنه تویی نه اون
برای مطب دکتر! دکتری که منم میرفتم همینطوری دو سه ساعت طول میکشید تا نوبتم بشه ... منم راهشو یاد گرفته بودم! صبح (ساعتای 10-9) یه سر میرفتم مطب نوبت میگرفتم و برمیگشتم سر کار. با منشی ش دوست شده بودم دو سه ساعت بعدش از محل کار تماس میگرفتم که نوبتم شده که بیام یا نه! اونطوری که تا میرفتم معطل نمیشدم نهایتش ده دقیقه تا یه ربع منتظر میشدم. چون واقعا دو سه ساعت نشستن اونم برای خانم باردا خیلییییی سخته! تو هم با منشی ش گرم بگیر و بگو من کارمندم نمیتونم زیاد مرخصی بگیرم. اگه اشکال نداره پول ویزیتمو بدم دو سه ساعت دیگه بیام.