اعلام خبر
خب راستش هفته قبل چهارشنبه رفتیم کرج. خونه خواهر شوهر. چون خیلی وقت بود نرفته بودیم باید میرفتیم.
چهارشنبه رو مرخصی گرفتم که با عجله کار نکنم. حوصله استرس نداشتم. از صبح پا شدم به کارهام رسیدم و وسیله هامونو جمع کردم و دوش گرفتم و منتظر همسر شدم تا بیاد و حرکت کنیم.
ظهر اومد ناهار فسنجون داشتیم. قبلا درست کرده بودم گذاشته بودم تو فریزر. همونو گرم کردم خوردیم. خیلی هم چسبید.
بعد همسر هم میخواست دوش بگیره و ... تا حرکت کنیم ساعت شد چهار و نیم.
تو راه اول رفتیم فیروزکوه که یه مقدار وسیله از خونه مادرشوهر برداریم و با خودمون ببریم کرج.
خود مادرشوهر و پدر شوهر کجا بودن؟؟؟؟ آهان. اونا خب طبق معمول تو سفر و گشت و گذار بودن.
بعد راه رو ادامه دادیم و یه مقدار یه سری جاها ترافیک بود بخصوص داخل تهران. اتوبان تهران کرج هم خیلی شلوغ بود ولی به هر حال ما ساعت 11 رسیدیم خونه خواهرشوهر. از قبل یه مهمان دیگه هم داشتن. یه زن و شوهر به همراه بچه شون . خانمه باردار بود. بچه دومشو باردار بود. شکمش هم خیلی بزرگ بود. احتمالا ماههای آخرش بود.
ما همون اول رفتیم شام خوردیم. گرسنه بودیم خب. بعدش هم مهمانهاشون رفتن.
ما هم یکمی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.
خواهرشوهر داشت رختخوابها رو می آورد برای ما که من رفتم کمکش. بهم گفت نه تو دست نزن.
گفتم چرا؟؟؟ گفت آخه فلان دختر دایی در موردت یه خوابی دیده.
گفتم چه خوابی دیده؟ گفت خواب دیده ................... (نتیجه خواب: اینکه تو بارداری)
نگاش کردم گفتم خب یه خواب بود دیگه.
گفت نه خوابهای فلانی ردخور نداره.
گفتم جلل الخالق. باشه من دست نمیزنم. از شما چه پنهون خودمم یکمی مشکوک بودم.
خلاصه اونشب خوابیدیم و فردا بعد از صبحونه رفتیم پیاده روی.
برای ناهار هم خونه دایی همسر دعوت بودیم و تا ساعت 5 اونجا بودیم. از اونور رفتیم مرکز خرید کوروش روبروی هایپراستار. یمقدار طبقات رو گشتیم بعدش رفتیم بلیط سینما خریدیم و فیلم زرد رو دیدیم.
فیلمش بد نبود. بازیگراش خیلی قشنگ بازی کردن. ولی محتوای فیلم بنظرم رو اعصاب بود. اینجور فیلمها با اعصاب و روان من بازی میکنه. خیلی خسته بودم . ولی نمیخواستم مخالفت کنم. اونشب تا برگردیم خونه ساعت حدودای 12 شد.
من سریع رفتم خوابیدم. فرداش که جمعه بود میخواستیم بعد صبحونه حرکت کنیم بیایم ولی به اصرار خواهرشوهر موندیم و بعد از ناهار برگشتیم.
ساعت 6 غروب خونه بودیم.
فرداش که شنبه باشه وقتی اومدم اداره سریع رفتم یه آمایشگاه کنار ادارمون و آزمایش بتا اچ سی جی دادم.
بعد از نیم ساعت رفتم نتیجه رو گرفتم نتیجه این بود مقدار بتا بالای 200.
یهو شوکه شدم. باورم نشد. مگه میشه؟
هنوزم باورم نمیشه.. اصلا نمیدونم کار درستی کردیم یا نه. تو دوگانگی ام. نمیدونم باید براش خوشحال باشم یا نه.
اقوام که همه خیلی خوشحالن و کلی ذوق کردن. ولی من و همسر نمیدونیم باید چه حسی داشته باشیم.
الان تو هفته پنجم بارداری ام.
هنوز کارهای خونه مونده. هنوز هیچ کاری نکردیم. چطوری اسباب کشی کنیم. من خودم باید خیلی کارها رو انجام میدادم که الان نمیتونم.
تازشم اصلا مراعات نمیکنم. همش پله ها رو بالا پایین میرم. بار جابجا میکنم. به همه کارهام خودم میرسم. انگار هنوز قبول نکردم که مادر شدم و باید بیشتر مراقب باشم.
راستش هنوز با این مسئله کنار نیومدم. نمیدونم چیکار کنم.