اتفاقات آخر هفته
چهارشنبه هر هفته درواقع آخرین روز کاری ما محسوب میشه. درنتیجه چهارشنبه که میرم خونه یه حس خوبی دارم که فردا و پس فرداش تعطیلم.
با خیال خوش داشتم سریال هامو میدیم که همسر ساعت 8 شب تماس گرفت که همراه دوستاش میره قهوه خونه و بعد از یکی دوساعت می یاد خانه.
با خودم گفتم چه خوب. سکان کنترل تلویزیون دست خودمه. قشنگ لم میدم رو کاناپه و به سریالهام میرسم.
ساعت حدود 9 شب همسر زنگ میزنه که پاشو پاشو امام رضا مارو طلبید.
گفتم جانم؟؟؟ فرمودند که رضا و سارا میخوان امشب برن مشهد عرفان هم یهویی تصمیم گرفت باهاشون بره. حالا رضا و عرفان اصرار دارن که ما هم باهاشون بریم.
حالا ساعت حرکت کی هست؟ 11 شب همون شب. یعنی 2 ساعت بعدش.
گفتم من؟؟ مسافرت؟؟؟ اونم مشهد با این همه فاصله؟؟؟؟؟ اونم اون وقت شب؟؟؟؟ بدون برنامه ریزی؟؟؟؟ با اون همه خستگی مفرط؟؟؟؟؟؟ هرگز . هرگز نمی پذیرم.
از همسر اصرار، از من انکار.
تا تلفنو قطع کردیم با خودم گفتم اینا عقلشونو از دست دادن. مگه مسافرت رفتن الکیه؟ نه بار بستیم نه آمادگیشو داریم نه هیچ چیز دیگه.
رفتم یواش یواش آماده بشم برای خواب که دیدم همسر اومد خونه گفت خب حاضر شدی؟؟؟؟؟؟؟
گفتم جان من بیخیال شو. ولمون کن. تو که میدونی من اعصاب مسافرت زمینی ندارم. خسته ام. حوصله ندارم. تازشم تمام شب نمیتونم بیدار بمونم. گفت تو بخواب تو ماشین. گفتم تو ماشین خوابم نمیبره. بیشتر عصبی و کلافه میشم.
تازشم من باید برم حمام.
گفت خب الان برو . منم باید ریش بزنم حمام برم. الان این کارا رو انجام میدم.
با اعصاب خراب رفتم حمام. حریفش که نمیشدم.
از حمام اومدم دیدم ریش زده داره آماده میشه.
با دلخوری و بی حوصلگی گفتم بهشون زنگ زدی؟ اوکی رو دادی؟
گفت نه هنوز. یهو فهمیدم خب دلش برام سوخت. مردد شده. یه ذره خرش کنم میتونم منصرفش کنم.
رفتم موهامو خشک کردم و کرم مرم هام رو هم زدم. بعد رفتم پیشش گفتم نریم دیگه. اذیت نکن. من خسته ام. حال ندارم. اینجوری که مسافرت نمیشه رفت. آدم باید مسافرت رو با حوصله بره و ..............
انقد گفتم و گفتم و تو گوشش خوندم تا راضی شد نریم.
انگار دنیا رو بهم داده بودن. سریع رفتم نمازمو خوندم و از خدا تشکرات بسیار کردم.
حالا تا فردا ش هر 5 دقیقه یکبار می گفت حالا بهتری؟ بریم؟ الانم دیر نشده ها؟ میخوای زنگ بزنم بلیت هواپیما بگیرم؟
خوش میگذره ها. روان منو پاک کرد تا بفهمه که من نمی یام .
اون شب رو هر جوری بود به فردا رسوندیم. فرداش که پنج شنبه بود فهمیدیم بعد از اینکه ما انصرافمونو اعلام کردیم عرفان هم منصرف شد. سارا و رضا هم منصرف شدن.
نمیدونستم تصمیمات من انقدر تو زندگی ملت تاثیرگذاره.
خب پنج شنبه شوهره رو راهی کردم بره سر کار. تا ساعت 6 سر کار بود و بعدش قرار بود با دوستاش بره بیرون. منم با خواهرم و خواهرزاده ام رفتیم خرید.
خواهر گرام میخواست مانتو بخره به غلط کردن افتادم تا بالاخره انتخابشو کرد.
ساعت 9 و نیم خونه بودم. میدونستم همسر به این زودیها نمی یاد.
ساعت 11 که داشتم میخوابیدم زنگ زدم بهش که کی می یای خونه؟
گفت تو بخواب من دیر می یام. با عرفان و بقیه بود.
منم خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدم نیومده بود. ساعت 1 بیدار شدم. نیومده بود. ساعت 2 بیدار شدم. نیومده بود. خواستم زنگ بزنم که کجایی؟ بعد گفتم ولش کن می یاد بالاخره. بهتره من بخوابم.
ساعت 3 هم خودبخود بیدار شدم دیدم نیومده. یه مقدار افکار منفی به ذهنم اومد که نکنه تصادف کرده باشه و یه بلایی سرش اومده باشه.
خواستم زنگ بزنم بهش باز هم گفتم ولش کن بخوابم. ولی خوابم نبرد یکمی هم از تنهایی میترسیدم.
یه مقدار خوابم پریده بود تا حدودای 5 صبح بیدار بودم نیومده بود.
تصور تصادف میرفت که یواش یواش پررنگ بشه. باز هم گفتم بذار بخوابم فعلا بعد زنگ میزنم.
خوابیدم تا ساعت 9 صبح. بیدار شدم دیدم هنوز نیومده.
با خودم فکر کردم احتمالا یه اتفاقی افتاده. شاید تصادف کرده. مثلا تو بیمارستانه. بعد ملت همه منتظرن من به موبایلش زنگ بزنم تا جواب بدن و مثلا بگن بیا این بیمارستان.
بعد گفتم حالا ملت بذار یکمی بیشتر منتظر بمونن من نسکافه مو بخورم.
رفتم تو آشپزخونه نسکافه درست کردم نشستم رو مبل با آرامش خوردم. بعد گفتم حالا زنگ بزنم؟؟؟
با خودم فکر کردم اگه تصادف کرده باشه و مثلا دار فانی رو وداع گفته باشه چی؟؟؟؟؟
اونوقت باید جون داشته باشم برای گریه کردن و تشییع جنازه و مهمانهای زیگیل خانواده همسر که اگه بیان، دیگه رفتنشون با کرام الکاتبینه.
پس تصمیم گرفتم یه صبحونه دبش بخورم انرژیم بره بالا.
نیمرو درست کردم نشستم بخورم که تی وی رو هم روشن کردم دیدم ئه یه قسمتی از سریال مورد علاقمو که قبلا ندیده بودم الان داره پخش میکنه.
نشستم صبحونمو خوردم سریالمو هم تا آخر با هیجان دیدم بعد دیدم خب دیگه بهانه ندارم بزار یه زنگ بزنم.
ساعت از 10 صبح هم گذشته بود. تلفن رو گرفتم شماره همسر را گرفتم منتظر شدم دیدم داره زنگ میخوره.
منتظر شدم یکی جواب بده و بگه خانم تا الان کجا بودین؟ این آقا کیه؟ شما چه نسبتی باهاش دارین و .....
بعد دیدم یه صدای خواب آلود جواب تلفن داد دقت کردم دیدم اوه صدای همسره!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فهمیدم تمام تصوراتم اشتباه بود. آقا شب دیروقت بود خوابش می یومد تو همون باغ دوستشون به همراه عرفان موندن و خوابیدن.
صدا قطع و وصل میشد خوب نمیشنیدم چی میگفت. فقط فهمیدم زنده ست دیگه. گوشی رو قطع کردمو رفتم ادامه روز تعطیلمو بگذرونم.
ساعت بعد از 12 ظهر بود که همسر نمایان شد.
توضیح داد که داشتن با سگ صاحب باغ بازی میکردن و نفهمیدن کی زمان گذشت و بعدش هم خوابشون می یومد شدید. و از اونجایی که نوشیدنی هم خورده بودن دیگه تصمیم گرفتن پشت فرمون نشینن و همونجا بخوابن.
فیلمهایی که همسر و رفان از بازیشون با سگه هم گرفته بودن رو بهم نشون داد.
منم حوصله سرزنش کردنش رو نداشتم. گفتم خوب کاری کردین با اون حالتون راه نیفتادین که بیاین.
خلاصه اینکه موندیم خونه تا ساعت 5 غروب یدفعه رضا زنگ زد ما فریدونکناریم ویلا گرفتیم شما هم بیاین.
کلا خونه بند نمیشن. دیدم دیگه مخالفت کردن جایز نیست.
پا شدیم و آماده شدیم و یکساعته رسیدیم اون ویلا. رضا و خانمش منتطر ما بودن.
بمحض رسیدن نشستیم کلی تنقلات خوردیم بعد آقایون نشستن به فوتبال دیدن و من و خانمه رفتیم بیرون گشت و گذار. یه عالمه راه رفتیم و یه عالمه حرف زدیم. بعد آقایون هم اومدن با هم رفتیم رستوران پیتزا خوردیم بعد رفتیم یه هایپر مارکت قصد خرید نداشتیم ولی بازهم یه مقدار خرید کردیم.
رضا و خانمش موندن تو ویلا ولی من و همسر برگشتیم خونه. تو راه یه کافه بستنی ایستادیم بستنی هم خوردیم.
تا برسیم خونه حدودای 2 صبح شده بود. هر دو از خستگی بیهوش شدیم. و 4 ساعت بعد هم صبح شنبه بود و بیدار شدیم و اومدیم سر کار.
یه مدتیه که پدر و مادر همسر نیومدن خونه ما. البته خب وقت نداشتن که بیان همش اینور اونور مهمانی ان.
امروز با خودم گفتم نکنه دارن مهیا میشن بیان اینجا.
زنگ زدم به موبایل مادرشوهر. دیدم دارن بار سفر میبندن برن کجا؟؟؟؟؟؟؟؟
کرج. خدارو شکر. فعلا یه چند روزی اونجان. من در امانم.