ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

گرسنگی نیمه شب

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

تا حالا شده ساعت 2 نیمه شب بیدار شین و برین بادمجون سرخ کرده با پیاز بخورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همسر دیشب فوتبال داشت. ساعت 10  تا 12. تا ساعت 5 دقیقه به 10 هم داشتیم با هم game of thrones میدیدم.

ساعت 5 دقیقه به 10 عین جت رفت که به فوتبالش برسه. منم چراغها رو خاموش کردم و تی وی رو هم همچنین و رفتم که بخوابم.

ولی سریع یه لوستر رو روشن گذاشتم. دلیلش اینه که اندکی از تنها موندن در تاریکی شب میترسم. البته ترسم بی دلیل نیست.

هفته قبل ساعت حدودای 2 و نیم صبح بود. من و همسر خواب بودیم. به ناگه دیدم همسر پرید. فکر کردم حتما میخواد بره مستراح. کارش هم عجله ایه.

ولی بعد دیدم اومد با نگرانی منو صدا میکنه گفتم چی شده؟؟؟؟؟؟

گفت چرا تلویزیون و ریسیور روشنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یادمه خودمون قبل ازخواب هر دو رو خاموش کردیم. چراغها رو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم.

اینکه نصفه شبی یهو این دو تا با هم روشن شدن و همسر از شنیدن صدای اونها از خواب پرید و متعجب منو بیدار کرد بسیار تعجب برانگیز بود.

هر چی فکر کردیم هر  چی دو دوتا چهار تا کردیم به نتیجه نرسیدیم.


آخه مگه میشه تی وی و ریسیور خودبخود روشن بشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

افکارم فقط رفت به سمت آن موجودات عزیز.. و بسیار بسیار ترسیدم و بسیار بسیار خوشحال که تنها نیستم.

اگه اون شب همسر خونه نبود و من با همچین چیزی روبرو میشدم سکته را زده بودم صد در صد.

هنوز هم این مسئله برای هردومون یک معمای حل نشده ست. و اون ماجرا هم دیگه تکرار نشد.

اینجوری بود که دیشب اندکی میترسیدم از تنها موندن.

از ساعت 10 تا 10 و نیم رو تخت داشتم تلگرام  چک میکردم. بعد خوابیدم. ولی هر یک ربع نیم ساعت بیدار میشدم و هم جا رو می پاییدم تا موجودات عجیب نبینم یه وقت.

ساعت 12 و نیم وقتی صدای در شنیدم فهمیدم همسر اومد خیالم راحت شد گفتم آخیش الان دیگه راحت میخوابم.

همسر اومد و تا ساعت 1 و نیم داشت برام حرف میزد بعدش گفت انقده گشنمه دل و روده ام درد گرفت.

گفتم غروب چند عدد بادمجون سرخ کردم بیارم بخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت بادمجون خالی بخورم؟؟؟؟؟ گوجه نمیتونی سرخ کنی؟؟؟

گفتم گوجه تموم شد نداریم.

گفت آخه بادمجون خالی؟؟؟؟؟؟

گفتم نه چرا خالی با پیاز بخور؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت آخه کی تا حالا بادمجون با پیاز خورده؟؟؟؟؟؟

گفتم بیا منم گشنمه بیا بادمجونارو تو مایکرو گرم کنم بشینیم با پیاز بخوریم.

ساعت 2 صبح من و همسر بادمجون سق میزدیم با پیاز . تی وی هم نگاه میکردیم. انقده چسبید.

کلا خوابم پریده بود.

رفتم دوباره مسواک زدم و تا بخوابم نمیتونم چقدر طول کشید ولی صبح با یکساعت و نیم تاخیر اومدم اداره.

تعطیلات آخر هفته قبل هم رفتیم سمت فیروزکوه قرار بود بریم خونه مادرشوهر بمونیم که چون خواهر شوهر هم اونجا بود پیشنهاد داد بریم باغ پدرشوهرش اینا که تو زرین دشت بود.

زرین دشت نزدیک فیروزکوهه. خنکه .

صبح جمعه ساعت 6 صبح بیدار شدم و همسر رو هم بیدار کردم و ساعت 8 راهی شدیم. تا ساعت 10 هم رسیدیم فیروزکوه.

به محض اینکه رسیدیم همه آماده بودن رفتیم سمت زرین دشت.

تو باغ یه خونه بزرگ هم بود. یه ایوان بزرگ هم داشت که دورتادورش گل بود. مبل هم رو ایوان بود. هوا هم خنک بود. خیلی غذا اونجا میچسبید. جاتون خالی تا خرخره میوه و شیرینی و ناهار  و ... خوردم.

بعد از ناهار با هم رفتیم رودخونه. من و خواهر شوهر تا زانو رفتیم تو آب. بچه خواهرشوهر کلا رفت تو آب.

همسر من و همسر خواهرشوهر هم نزدیکای آب بودن و وقت میگذروندن.

خیلی خوب بود. عاشق رودخونه ام آبش سرد بود ولی خیلی حال داد. بعدش برگشتیم تو باغ. شبش خونه عموی شوهر خواهرشوهر دعوت بودیم.

پیاده رفتیم اونجا . اونجا هم خونشون ایوون بزرگ داشت داخل باغ. خیلی خنک بود. قدم زدیم تو باغ. عروس اون خانواده و دختر و پسر و دامادشون هم بودن.

از عروسش و پسرشون خیلی خوشم اومد. انقد خوش قیافه و آروم بودن. از داماد خانواده خوشم نیومد. احساس کردم در سطح اون خانواده نبود. خیلی تعجب کردم که چرا  این خانواده دخترشونو به این مرد دادن.

به هر حال شام رو خوردیم و حدودای نیمه شب برگشتیم باغ پدرشوهر خواهرشوهر.

همه رفتن تو خونه خوابیدن ولی من و همسر رو ایوون خونه خوابیدیم. همه میگفتن سرده. نصفه شبی یخ میکنین مریض میشین.

ولی ما مصر بودیم که حتما رو ایوون بخوابیم. رختخوابها رو انداختیم بهمون لحاف دادن تا سردمون نشه.

ولی واقعا سرد بود من کلا زیر لحاف بودم نمیتونستم بیام بیرون سر و کله ام یخ میکرد سرما میخوردم.

از ترس اینکه دست از پا درازتر نصفه شب به داخل خونه نقل مکان نکنم حتی نمیتونستم خواب عمیق داشته باشم. انگار همش هوشیار بودم. ساعت 2 خوابیدیم و من ساعت 6 بیدار شدم ولی تا ساعت 8 و نیم از جام تکون نمیخوردم.

سرد بود سرد.

بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. انقده چسبید عین چی میخوردم من. خب هوا خنک بود خشک بود اشتهام باز  شده بود.

ناهار هم اصرار کردن که بمونیم. موندیم ناهار خوردیم. همسایه شون یه سگی داشت که همش دور و اطراف ما بود. بزرگ بود و خوشگل.

تا باهاش حرف میزدم می یومد طرفم و خودشو میمالوند به من و لیس میزد و من وقتی اون دندونای تیزشو میدیم میترسیدم که گازم بگیره یکمی میترسیدم. هر دفعه باهاش حرف میزدم بدو می ومد طرفم منم میگفتم آقا غلط کردم برو.

ولی مگه میرفت؟؟؟ فکرکنم بهم علاقمند شده بود.

ساعت 6 غروب حرکت کردیم و برگشتیم منزل. ساعت 8 و نیم خونه بودیم.

ترافیک بود بخاطر همین یکمی  دیر رسیدیم.

انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حتی شام بخوریم .قصد کردیم شام نخوریم.

ولی معده که خستگی سرش نمیشه . مجبور شدم دو تا تخم مرغ بشکونم و نیمرو درست کنم . خوردیم و بیهوش شدیم.

صبحشم که اومدیم سر کار.

تعطیلات ما که اینگونه گذشت.

ولی خب وقتی تعطیلات خونه نیستیم خونه رو هم نمیرسم تمیز کنم. در حال حاضر منزل را به معنای واقعی گند گرفته باید یه تایمی پیدا کنم خونه رو سر و سامون بدم. خیلی بدم می یاد خونه کثیف میشه.

راستی زرین دشت که بودیم. خواهرشوهر میگفت احتمال داره تا قبل از شروع مدارس تشریف فرما بشن خونه ما.

می رفت که اعصاب و روانم به هم بریزه که سعی کردم مثبت اندیش باشم و با خودم گفتم نه بابا نمی یان. چرا بیان؟ تا الان مهمانی و مسافرت و اینور اونور بودن برگردن کرج دیگه خسته ان و دوباره بار سفر نمیبندن. (ایشالا. به امید خدا)

کی  حوصله مهمان داره؟ والا.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۰
پرنسس معتمد

نظرات  (۱۰)

خب خدا رو شکر بهت خوش گذشت تعطیلات. من که هیچ کاری نکردم و هیچ جا نرفتم و به خاطر یه موضوع کاری فکرم همش درگیر بود. کلا بهم خوش نگذشت زیاد. دوست دارم یه دل سیییییر فقط بخوابم! یه خواب راحت طولانی شده یکی از آرزوهام! سقف آرزوهام خیلی کوتاهه مگه نه؟!؟!؟!
پاسخ:
سقف آرزوهات کوتاه نیست. همه تازه مامان شده ها همین آرزو رو دارن. دقیقا همینه که منو از بچه دار شدن میترسونه. و اینکه تعطیلات خونه بودی خیلی هم خوب بود حداقل تونستی استراحت کنی و تجدید قوا. ولی اینکه فکرت مشغول بود باید بهت بگم از در اداره که پاتو میذاری بیرون کلا پرونده اداره رو ببند بذار کنار تا فرداش که وارد اداره میشی. هیچوقت زندگیتو تحت الشعاع مسائل و مشکلات کاری قرار نده. چون درواقع داریم کار میکنیم که زندگی راحتتری داشته باشیم نباید اینا جاشونو با هم عوض کنن. تو محیط اداره هیچوقت عدالت برقرار نمیشه. بهش فکر نکن.
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۲۱ بـانـوی بـرفـی
به به بادمجون نوش جونتون😋
من همیشه وقتی تنها باشم یه برق باید روشن باشه اگه نه فکرای از ما بهترون منو تا سکته میبره تازه الانم سه روزه که به خاطر یه سوسک کوچ کردم خونه ی مامانم یه سوسک منو به بازی گرفته😀
خدا رو شکر که بهت خوش گذشته ولیوبعضی وقتا واسه مهمون باید خیلی حوصله داشته باشی اونم از جنس فامیل شوهر😐
پاسخ:

بخاطر یه سوسک؟؟؟؟؟ کاری نداره یه دمپایی بگیر بکوب سرش. پشت سر هم. میمیره. یا حداقل بیهوش میشه. بعدش با چند عدد دستمال بگیرش بندازش بیرون. ترس نداره.

مهمان ؟ اونم از جنس فامیل شوهر؟ اونم از جنس فامیل شوهر من که راه دورن و اگه بیان حالا حالاها نمیرن؟؟؟؟ نه واقعا حالشو ندارم.

سلام
من از گشنگی بپیچم به خودم نصف شب فوقش برم یه میوه بردارم بخورم دیگه بادمجون پیاز آخرشه ،البته تا الان پیش نیومده گرسنه باشم تشنه بودم که محل ندادم رفع شده خخخخخخ
ای وای اینا چه دل خوشی دارن هفته به هفته میرن مسافرت ؟ ایشالا که خسته میشن و وقت نمیشه بیان من به جای تو خسته میشم البته سعی کن اگه اومدن زیاد خودتو اذیت نکن که مهمونداری بهت سخت نگذره دیگه وقتی میان نمی تونی که بگی نیان
پاسخ:

منم نصفه شب معمولا غذا نمیخورم. ولی همسر اگه گشنه باشه خوابش نمیبره. بخاطر اون بود درواقع. ولی خیلی چسبید. یه بار امتحان کنین. مثلا ساعت کوک کنین 2 صبح بیدار شین برین بادمجون سرخ کنین بشینین با پیاز بخورین. بعدشم به من فحش ندین.

آیلین اینا دو روز متوالی هم خونه خودشون نمیمونن. همش اینور اونور پلاسن. من از شنیدن مهمانی رفتن و مهمانی دادن اونها خسته میشم نمیدونم چطوریه که اونها میتونن دووم بیارن. شر دور. بلا دور. همون دور باشن و نزدیک نیان خیلی بهتره.

یعنی عشقیا 🌹یک طنز خاصی داره نوشته هات.زود به زودتر بنویس😀
در این سرزمین سرما که من زندگی میکنم بعضیا تو زمستون بچه چند ماهه رو پتو پیچ میکنن میزارن بیرون از خونه بخوابه .میگن دیگه مریض نمیشه و راحت هم میخوابه.مثلا ١٥-.با چشم خودم دیدم که صابخونه رفت بچه رو از تو حیاط آورد تو.
پاسخ:

ئه نیلو جون کجا زندگی میکنی؟؟ فکر کنم کانادایی. درسته؟؟؟؟؟؟؟ روسیه فکر نمیکنم باشی. احتمالا همون کانادایی.  منم دیدم اتفاقا کلیپشو که تو زمستون مادرها بچه هاشونو لخت میکنن میبرن تو محیط بیرون حتی سرشون آب میریزن که به هوای سرد عادت کنن. اتفاقا برام جالب بود. خوشم اومد. ولی منفی 15؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی وحشتناکه. چطوری زنده میمونن؟؟؟؟

نیلو خوش بحالت . من یکی از آمال ها و آرزوهای زندگیم اینه که برم خارجه (البته یه کشور انگلیسی زبان) زندگی کنم. انقده بهش فکر میکنم تا بهش برسم.

آی گل گفتی! عدالت تو محیط اداری واقعا بی معناست. من خیر سرم کارمند رسمی هستم ولی اینقدر راحت حقمو ازم میگیرن که با خودم میگم اگه قراردادی بودم پس چیکار میکردن! خیلی دوست دارم میام بیرون از اداره همه چی رو بریزم دور ولی بعضی وقتا اینقدر لجم در میاد که تا چند وقت فکرم درگیرشه! بعضی وقتا با خودم میگم اصلا زن رو چه به کار بیرون! کار بیرون آدمو فرسوده میکنه! کیف میکنم این خانومهای خونه داری که به خودشون میرسن میبینم! خیلی مقتا میبینم خیلی راحت تر از مایی که کارمندیم برای خودشون خرج میکنن! حالا ما!؟!؟! حیفمون میاد یکم بریز و بپاش اضافی برای خودمون در نظر بگیریم! این روزا افتادم رو دور غر غر کردن!
پاسخ:

من انقده بی عدالتی دیدم که دیگه بی تفاوت شدم نه از تشویق و توجه شون خوشحال میشم نه از بی توجهی و قدر نشناسیشون ناراحت.

منم خانمهای خونه دار رو میبینم که همیشه مرتب و تر و تمیز و خوشگل و ترگل و ورگل هستن هم خوشم می یاد هم لجم در می یاد. خیلی هم راحت خرج میکنن. ولی راستش اگه از حق نگذریم همونها هم حسرت ماها رو میخورن. از اینکه دستمون تو جیب خودمونه و همش منت شوهر رو نمیکشیم که بهمون پول بدن.

از قدیم گفتتن هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. آره خواهر. اینجوریه.

۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۳۶ بـانـوی بـرفـی
منظورم همونه دیگه با فامیل شوهر شما کم وبیش اشنا شدیم اگه بیان رو اعصابتن مخصوصا که شاغلم هستی وقتی میایی خسته ای ولی درک نمیکنن
پاسخ:
جدی؟؟؟ همه فامیل شوهر منو میشناسن. از تو چه پنهون دیشب همسر داشت با مامانش صحبت میکرد. تو صحبتاش فهمیدم امروز مادر و پدرش می یان اینجا. به محض شنیدنش یهو خونم به جوش اومد. نمیتونن یک روز تو خونشون بشینن. بعد فهمیدم که اخر هفته هم قراره تشریف ببرن سمنان. بنظر میرسه امروز خونه ما نمی یان. (خدا رو صد هزار مرتبه سپاس). ولی با اینحال همینکه امروز اینجان استرسی شدم. مجبورم بهشون یه زنگ بزنم و یه تعارف الکی بکنم. ایشالا که نمیپذیرن. یا شانس و یا اقبال.

دقیقا! همیشه مرغ همسایه غازه! ما میگیم خونه دار ها راحتن! خونه دار ها میگن خوش به حال شاغلین! من از اینکه شاغلم راضیم ولی بعضی وقتا به خاطر خستگی پایان ناپذیرم در حال غر زدنم! :)))))

پاسخ:

منم از شاغل بودنم راضیم. منم دقیقا خستگی پایان ناپذیر دارم. ولی خب چه میشه کرد؟ همینه دیگه. باید خودمون به خودمون انرژی مثبت بدیم. اصلا خسته نیستیم. خیلی هم سرحالیم. اصلا هم خوابمون نمی یاد. چشم درد و دست درد و کمر درد هم اصلا نداریم. وقت هم تا دلت بخواد داریم .

تازه یه شوهر دارم ماه. یه تیکه جواهر. برم اسپند دود کنم چشمم نزنن.

سلام عزیزم
من یکی به عنوان یه خانم خانه دار حسترتخا نمای شاغل رو نمیخورم🙈
هرچی خانم شاغل دیدم دارن از خستگیشون و اینکه پولشونو شوهره میبره غر میزنن😳
حداقل پولاتونو ندین
من با اینکه هرماه یه مقدار پول از اجاره ی خونم به حسابم ریخته میشه تا به حال صد تومنشو به شوهرم ندادم
کارای خونتونم تقسیم کنین
اینقدر خودتونو برای راحتی شوهره اذیت نکنین
پاسخ:

سلام مرجان عزیز.

خیلی خوبه که از شرایطی که داری راضی هستی. بنظرم همه باید اینجوری باشن. و اینکه خانمهای شاغل پولشونو به شوهرش بدن یا ندن بستگی به اخلاق شوهر داره. خیلی از خانمها هستن که نمیتونن در برابر زورگویی های همسرشون مقاومت کنن. تقسیم کار خونه هم باز به طبع شوهر بستگی داره. خیلی ها کمک میکنن خیلی ها هم قیمه قیمه شون کنی کار نمیکنن.

باهات موافقم نباید برای راحتی شوهر خودمونو اذیت کنیم. ولی صرفا کارمند بودن آدم رو خسته میکنه و باعث میشه از خیلی از خوشیهای زندگی نتونی لذت ببری. من جزء آرزوهامه که ورزش رو بطور منظم تو زندگیم داشته باشم. یعنی دلم میخواد بصورت روتین برم باشگاه. ولی وقتی از اداره میرم خونه واقعا این توان رو در خودم نمیبینم. و این ربطی به شوهر نداره. خودمونیم که نمیتونیم و نمیرسیم. تازه بچه که بیاد خیلی بدتر میشه.

اگه هر ماه به حسابت پول واریز میشه و نیازی هم به کار کردن نداری عزیزم قدر این شرایط خوب رو بدون و ازش لذت ببر. ایشالا که همیشه خوشبخت باشی.

من فنلاند هستم و امیدوارم شما هم به خواسته ات برسی.تا حالا اقدامی کردی؟چون سن فاکتور مهمی برای مهاجرت کردنه،هر چی سن بالاتر باشه سخت تره.البته در مورد همه شاید صدق نکنه.
پاسخ:

فنلاند. چقدر خوب. شنیدم مدارسش خیلی عالیه. نه من هیچ اقدامی نکردم. منتظرم یه هلویی از یه کشور خوب بیاد بپره بره تو گلو. یا خود سردمدارای کشور برام دعوتنامه بفرستن و خونه و ماشین و شغل خوب و پردرآمد بهم پیشنهاد بدن  بعدش من پیشنهادشونو بررسی کنم اگه اوکی بود ایشالا افتخار پذیرش بدم.

من فقط فکرشو میکنم. دیگه بقیه وظایف با کائناته خودش منو میبره. تو قانون جذب میگه تو فقط به هدف فکر کن. چطوری رسیدن به هدف رو بسپار دست کائنات.

راستش فعلا نمیتونم کارمو ول کنم. بعد از بچه دار شدنم و بعد از اینکه یه ذره بزرگتر شد احتمالا خودمو زود بازنشست میکنم و بعدش برای تحصیل بچه مهاجرت کنیم.

 

خودت آرومی اما شوهرت دقیقا بهش میاد متولد سال خروس یا ببر باشه.افرادی مغرور که یهویی تصمیم میگیرند و بعدش چوب تصمیمات اشتباهشون را میخورند.
این افراد متولد سالهای 60 و 65 هستند.
شما کاری نمیتوانی برای اصلاح این آدما انجام بدی فقط زمان بتواند غرور این افراد را بشکند و اینها را کمی آروم کند.
اونوقت شاید تفاهمات بیشتری داشته باشی.
موندم چطوری عاشق هم شدید با اینهمه تفاوت فکری و اخلاقی.
پاسخ:
متولد 65 هست عزیزم. متولد سال ببر. والا تا جاییکه من یادمه همسر عاشقم شد. عاشق یه آدم کاملا متفاوت از خودش. خیلی خیلی خیلی هم اصرار کرد بهم که باهاش آشنا شم. انقدر کرم ریخت برام تا به زور خودشو تو زندگیم جا کرد. من مخالف ازدواج باهاش بودم. ولی خب اینجوری پیش رفت دیگه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی