گرسنگی نیمه شب
تا حالا شده ساعت 2 نیمه شب بیدار شین و برین بادمجون سرخ کرده با پیاز بخورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همسر دیشب فوتبال داشت. ساعت 10 تا 12. تا ساعت 5 دقیقه به 10 هم داشتیم با هم game of thrones میدیدم.
ساعت 5 دقیقه به 10 عین جت رفت که به فوتبالش برسه. منم چراغها رو خاموش کردم و تی وی رو هم همچنین و رفتم که بخوابم.
ولی سریع یه لوستر رو روشن گذاشتم. دلیلش اینه که اندکی از تنها موندن در تاریکی شب میترسم. البته ترسم بی دلیل نیست.
هفته قبل ساعت حدودای 2 و نیم صبح بود. من و همسر خواب بودیم. به ناگه دیدم همسر پرید. فکر کردم حتما میخواد بره مستراح. کارش هم عجله ایه.
ولی بعد دیدم اومد با نگرانی منو صدا میکنه گفتم چی شده؟؟؟؟؟؟
گفت چرا تلویزیون و ریسیور روشنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یادمه خودمون قبل ازخواب هر دو رو خاموش کردیم. چراغها رو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم.
اینکه نصفه شبی یهو این دو تا با هم روشن شدن و همسر از شنیدن صدای اونها از خواب پرید و متعجب منو بیدار کرد بسیار تعجب برانگیز بود.
هر چی فکر کردیم هر چی دو دوتا چهار تا کردیم به نتیجه نرسیدیم.
آخه مگه میشه تی وی و ریسیور خودبخود روشن بشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
افکارم فقط رفت به سمت آن موجودات عزیز.. و بسیار بسیار ترسیدم و بسیار بسیار خوشحال که تنها نیستم.
اگه اون شب همسر خونه نبود و من با همچین چیزی روبرو میشدم سکته را زده بودم صد در صد.
هنوز هم این مسئله برای هردومون یک معمای حل نشده ست. و اون ماجرا هم دیگه تکرار نشد.
اینجوری بود که دیشب اندکی میترسیدم از تنها موندن.
از ساعت 10 تا 10 و نیم رو تخت داشتم تلگرام چک میکردم. بعد خوابیدم. ولی هر یک ربع نیم ساعت بیدار میشدم و هم جا رو می پاییدم تا موجودات عجیب نبینم یه وقت.
ساعت 12 و نیم وقتی صدای در شنیدم فهمیدم همسر اومد خیالم راحت شد گفتم آخیش الان دیگه راحت میخوابم.
همسر اومد و تا ساعت 1 و نیم داشت برام حرف میزد بعدش گفت انقده گشنمه دل و روده ام درد گرفت.
گفتم غروب چند عدد بادمجون سرخ کردم بیارم بخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت بادمجون خالی بخورم؟؟؟؟؟ گوجه نمیتونی سرخ کنی؟؟؟
گفتم گوجه تموم شد نداریم.
گفت آخه بادمجون خالی؟؟؟؟؟؟
گفتم نه چرا خالی با پیاز بخور؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت آخه کی تا حالا بادمجون با پیاز خورده؟؟؟؟؟؟
گفتم بیا منم گشنمه بیا بادمجونارو تو مایکرو گرم کنم بشینیم با پیاز بخوریم.
ساعت 2 صبح من و همسر بادمجون سق میزدیم با پیاز . تی وی هم نگاه میکردیم. انقده چسبید.
کلا خوابم پریده بود.
رفتم دوباره مسواک زدم و تا بخوابم نمیتونم چقدر طول کشید ولی صبح با یکساعت و نیم تاخیر اومدم اداره.
تعطیلات آخر هفته قبل هم رفتیم سمت فیروزکوه قرار بود بریم خونه مادرشوهر بمونیم که چون خواهر شوهر هم اونجا بود پیشنهاد داد بریم باغ پدرشوهرش اینا که تو زرین دشت بود.
زرین دشت نزدیک فیروزکوهه. خنکه .
صبح جمعه ساعت 6 صبح بیدار شدم و همسر رو هم بیدار کردم و ساعت 8 راهی شدیم. تا ساعت 10 هم رسیدیم فیروزکوه.
به محض اینکه رسیدیم همه آماده بودن رفتیم سمت زرین دشت.
تو باغ یه خونه بزرگ هم بود. یه ایوان بزرگ هم داشت که دورتادورش گل بود. مبل هم رو ایوان بود. هوا هم خنک بود. خیلی غذا اونجا میچسبید. جاتون خالی تا خرخره میوه و شیرینی و ناهار و ... خوردم.
بعد از ناهار با هم رفتیم رودخونه. من و خواهر شوهر تا زانو رفتیم تو آب. بچه خواهرشوهر کلا رفت تو آب.
همسر من و همسر خواهرشوهر هم نزدیکای آب بودن و وقت میگذروندن.
خیلی خوب بود. عاشق رودخونه ام آبش سرد بود ولی خیلی حال داد. بعدش برگشتیم تو باغ. شبش خونه عموی شوهر خواهرشوهر دعوت بودیم.
پیاده رفتیم اونجا . اونجا هم خونشون ایوون بزرگ داشت داخل باغ. خیلی خنک بود. قدم زدیم تو باغ. عروس اون خانواده و دختر و پسر و دامادشون هم بودن.
از عروسش و پسرشون خیلی خوشم اومد. انقد خوش قیافه و آروم بودن. از داماد خانواده خوشم نیومد. احساس کردم در سطح اون خانواده نبود. خیلی تعجب کردم که چرا این خانواده دخترشونو به این مرد دادن.
به هر حال شام رو خوردیم و حدودای نیمه شب برگشتیم باغ پدرشوهر خواهرشوهر.
همه رفتن تو خونه خوابیدن ولی من و همسر رو ایوون خونه خوابیدیم. همه میگفتن سرده. نصفه شبی یخ میکنین مریض میشین.
ولی ما مصر بودیم که حتما رو ایوون بخوابیم. رختخوابها رو انداختیم بهمون لحاف دادن تا سردمون نشه.
ولی واقعا سرد بود من کلا زیر لحاف بودم نمیتونستم بیام بیرون سر و کله ام یخ میکرد سرما میخوردم.
از ترس اینکه دست از پا درازتر نصفه شب به داخل خونه نقل مکان نکنم حتی نمیتونستم خواب عمیق داشته باشم. انگار همش هوشیار بودم. ساعت 2 خوابیدیم و من ساعت 6 بیدار شدم ولی تا ساعت 8 و نیم از جام تکون نمیخوردم.
سرد بود سرد.
بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. انقده چسبید عین چی میخوردم من. خب هوا خنک بود خشک بود اشتهام باز شده بود.
ناهار هم اصرار کردن که بمونیم. موندیم ناهار خوردیم. همسایه شون یه سگی داشت که همش دور و اطراف ما بود. بزرگ بود و خوشگل.
تا باهاش حرف میزدم می یومد طرفم و خودشو میمالوند به من و لیس میزد و من وقتی اون دندونای تیزشو میدیم میترسیدم که گازم بگیره یکمی میترسیدم. هر دفعه باهاش حرف میزدم بدو می ومد طرفم منم میگفتم آقا غلط کردم برو.
ولی مگه میرفت؟؟؟ فکرکنم بهم علاقمند شده بود.
ساعت 6 غروب حرکت کردیم و برگشتیم منزل. ساعت 8 و نیم خونه بودیم.
ترافیک بود بخاطر همین یکمی دیر رسیدیم.
انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حتی شام بخوریم .قصد کردیم شام نخوریم.
ولی معده که خستگی سرش نمیشه . مجبور شدم دو تا تخم مرغ بشکونم و نیمرو درست کنم . خوردیم و بیهوش شدیم.
صبحشم که اومدیم سر کار.
تعطیلات ما که اینگونه گذشت.
ولی خب وقتی تعطیلات خونه نیستیم خونه رو هم نمیرسم تمیز کنم. در حال حاضر منزل را به معنای واقعی گند گرفته باید یه تایمی پیدا کنم خونه رو سر و سامون بدم. خیلی بدم می یاد خونه کثیف میشه.
راستی زرین دشت که بودیم. خواهرشوهر میگفت احتمال داره تا قبل از شروع مدارس تشریف فرما بشن خونه ما.
می رفت که اعصاب و روانم به هم بریزه که سعی کردم مثبت اندیش باشم و با خودم گفتم نه بابا نمی یان. چرا بیان؟ تا الان مهمانی و مسافرت و اینور اونور بودن برگردن کرج دیگه خسته ان و دوباره بار سفر نمیبندن. (ایشالا. به امید خدا)
کی حوصله مهمان داره؟ والا.