ازدواج یکی از سلبریتی های ایران
امروز با یه خبر شوک آور شروع شد البته برای من. شنیدم و دیدم ازدواج مجدد ب.ه.ا.ر.ه ر.ه.ن.م.ا رو.
اولین سئوالی که به ذهنم خطور کرد این بود؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مشکل هر چی بود تو ازدواج بود که تموم شده بود . چرا دوباره این حلقه اسارت رو دستش کرد اونم با یه آدم دیگه که راستشو بخواین از قیافه اش یکمی ترسیدم . حس کردم از اون آدمهای انحصار طلب و سختگیر باشه.
نمیدونم شایدم من زیادی دیدم نسبت به ازدواج منفی شده. تو اینستا یا هر جای دیگه عروس دوماد که میبینم بدم می یاد.
از عروسی کردن از عروس شدن از لباس عروس بیزارم.
البته اتفاق جدیدی نیفتاده ها ولی من خیلی از ازدواج ترس و تنفر دارم.
اگه جای اون خانم بالایی بودم دیگه هرگز ازدواج نمیکردم. از تنهایی و مجردی و آسایش و رهایی و آزادی تازه ای که بدست می آوردم نهایت استفاده رو میکردم و از زندگیم لذت میبردم. وایییییییییییییی عجب کاری کرد.
جمعه همین هفته که گذشت با دوستامون رفتیم دریا ویلا گرفتیم و یه صبح تا شب بودیم. غروب بچه ها رفتن تو آب. ولی من نرفتم حوصله لباس عوض کردن و این داستانها رو نداشتم. چون شب شده بود ساعت حدودای 8 بود ویدا یکمی نگران بود که مردا رفتن تو آب خطرناکه. ممکنه غرق بشن.
با خونسردی گفتم بیا بریم کنار ساحل قدم بزنیم اینا هیچیشون نمیشه.
عاشق راه رفتن رو ماسه های ساحلم. شب بود ستاره ها و ماه میدرخشیدن تو تاریکی مطلق.
خیلی ها هنوز تو آب شنا میکردن. مطمئنن خطرناک بود ولی اونی که تو آب بود برای من مهم نبود. اگه چیزیش میشد ناراحت نمیشدم برای همین بی خیال بودم. ولی ویدا ........ با وجودیکه رابطه اش با شوهرش دقیقا عین سگ و گربه ست و خیلی خیلی بیشتر از ما با هم دعوا میکنن بازم نگران شوهرش بود.
وقتی بی تفاوتی منو میدید میگفت عاشق این ریلکس بودنتم.
من همیشه عکسهایی میدیدم که یه خانمی یه لیوان قهوه دستشه و روی طاقچه کنار پنجره نشسته و بیرون رو نگاه میکنه.
نمیدونم چرا ولی این عکس خیلی بهم آرامش میده. این ویلایی که گرفته بودیم یه طاقچه پهن داشت یه زمانی بود که ویدا
رفته بود تو اتاق بخوابه سارا هم داشت به بچه 4 ماه اش میرسید. مردا داشتن تخته بازی میکردن و برای هم کوری میخوندن.
منم رفتم رو همون طاقچه هه نشستم بیرونو نگاه میکردم. منظره قشنگی بود آرامش خاصی داشت. چقدر اون صحنه و اون لحظه رو دوست داشتم.
چقدر اون روز ما غذا خوردیم. در کل بد نبود. خوش گذشت. بچه های شادی هستن. بیرون رفتن باهاشون خوبه.
5 شنبه هم بالاخره آقا رضایت دادن و رفتیم چند تا خونه دیدیم. حالا باید خیلی بگردیم تا تصمیم نهایی رو بگیریم.
فعلا خودم از یه خونه بدم نیومد حالا ببینیم چی پیش می یاد.
از حرفای همسر فهمیدم از خونه خریدن و اینهمه پول خرج کردن میترسه. حتی وقتی بهش گفتم نباید اینجا بمونیم بخاطر رفتارهای نابجای تو، گفت نه دیگه اینطوری رفتار نمیکنم.
تو دلم گفتم نه اتفاقا باید بریم. باید نتیجه اعمالتو ببینی هر چقدر مردم میبخشنت تو پررو تر و وقیح تر میشی بجای اینکه قدردان باشی.
یه سری آدمها لیاقت محبت دیدن رو ندارن. نباید بهشون محبت کرد. چون اون محبتو میذارن نشانه ضعف شما و حسابی می تازونن. نباید بهشون فرصت جولان دادن داد.
از وقتی از سفر اومدیم مادرشوهر خیلی کمتر بهم زنگ میزنه. حالا یا سرش شلوغه یا ..........
نمیدونم. ولی اصلا برام مهم نیست. هر چی کمتر باهاشون ارتباط داشته باشم خودم راحت ترم.