شرح حال مراسم
سه شنبه شب در حالیکه مهیا میشدیم برای خواب، زنگ زدن و گفتن دایی همسر تموم کرده. خب انتظارش میرفت. دیگه کاملا از پا افتاده بود. حتی چشماش رو هم نمیتونست باز کنه. تا این حد ضعیف و ناتوان شده بود. خب برای مردی که همیشه پشتیبان دیگران بود و محکم می ایستاد تو زندگیش و همه همیشه هر کاری داشتن رو اون حساب میکردن تحمل همچین شرایطی سخت بود.
مطمئنم که خودش هم دوست داشت زودتر خلاص شه.
به هرحال من فکر میکردم همون لحظه همون شب راه بیفتیم بریم سمنان. با شناختی که از همسر داشتم همچین چیزی بعید نبود.
ولی بعد پدرش زنگ زد و گفت شما فردا صبح بیاین. چون تشییع جنازه پنج شنبه صبح هست.
همون شب هم من رفتم حمام، هم همسر. هم کلی فکر کردم و کلی وسیله گرفتم. مانتو و شلوار و شال مشکی و بلوزهای مشکی و ...
بعد خوابیدیم. صبح زود هم بیدار شدیم که زودتر جمع و جور کنیم بریم.
با ماشین همسر رفتیم (خدارو شکر)
همراه ما مادربزرگ پدری همسر هم اومده بود به هرحال برادر عروسش فوت کرده بود. وقتی رسیدیم همه گریه میکردن و ضجه میزدن و ...
حس میکردم از همه بیشتر مادرشوهرم ناراحته. واقعا منگ بود.
همه فامیلها از اقصی نقاط ایران اومده بودن.
اون روز به همه اون ملت ناهار کباب کوبیده دادن. شام آبگوشت. اونشب چون اون ملت توی خونشون جا نمیشدن ما رفتیم خونه دختر دایی همسر.
خونه خیلی قشنگ بود خیلی خنک خیلی دلباز. خیلی هم خوش سلیقه چیده بودنش. رختخواب ما رو تو یه اتاق خیلی خوب انداختن. جام خیلی راحت بود. ولی چرا نمیتونستم بخوابم؟؟؟؟؟؟؟؟ تا یکساعت بعد از اذان صبح بیدار بودم.
چون ساعت 9 و نیم هم تشییع جنازه بود ساعت 7 صبح بیدار باش زدن. هیچی دیگه پا شدیم ابتدا تو نوبت دستشویی نشستیم بعد رفتیم سر سفره بسیار باحال.
نمیدونم چرا از خونه این دختر داییه انقدر خوشم اومده بود. یه حس انرژی مثبت خوبی بود تو خونه. حال کردم. صبحونه هم خیلی چسبید.
این دختر دایی همسر بچه نداره. چرا؟؟ چون شوهرش یه بار چند سال پیش تصادف بدی کرد و عقیم شد. حالا دیگه بچه دار نمیشن. ولی خانمه خیلی باسلیقه بود. یه لحظه حیفم اومد همچین زنی بچه نداشته باشه.
من خیلی صبحونه خوردم. محیط خشکه غذا اونجا خیلی می چسبه.
بعد همه دوباره رفتیم خونه مرحوم.
آقا من یه چیزی بگم؟؟؟؟ حلوا رولتی و شیرینی میکادوشون بینهایت خوشمزه بود. خودشون هم حلوا درست کرده بودن عاااااااااااالی بود. من انقده میل داشتم به خوردن اونها که حد و حساب نداشت.
انقدر خوردم انقدر خوردم که دیگه آخراش خودم خجالت میکشیدم دست دراز کنم حلوا بخورم کم مونده بود مرحوم خودش ظاهر بشه بیاد بگه بسه دیگه نخورده، گشنه، برای بقیه هم بذار. ولی خب رؤیت نشد خدا رو شکر.
البته زیاد جالب نبود که من این همه اشتها داشتم آخه شام و ناهارش رو هم خیلی با اشتها میخوردم. آخ نمیدونم چرا همه چی اونجا انقدر خوشمزه بود.
اومدم اینجا دوباره اشتهام کور شد.
اونجا انقده ضجه میزدن و گریه میکردن خلاصه ما هم کلی اشک ریختیم. چشمام ورم کرده بود و قرمز شده بود ولی اصلا اشتهام کم نمیشد.
اونجا که بودیم من اصلا با همسر کاری نداشتم. اصلا دور و برش نمیرفتم. چقدر خوبه آدم محل همسرش نذاره. خیلی راحته. خیالم از بابت ماشین هم راحت بود ماشین خودش بود هر غلطی میکرد برام مهم نبود.
خیلی هم مودب بودم. اصلا آرایش نکردم یه لباس مشکی ساده پوشیدم که زلمبو زیمبو هم نداشت که نگن خوشگل کرده شیک کرده فکر کرده اومده عروسی. راستش حوصله حرف و حدیث نداشتم. راحت بودم غیر از موهام که همیشه بیرون بود چون شال رو سرم اصلا نمیمونه و همش سر میخوره میره پایین بقیه لباسام پوشیده هم بود. البته خانواده همسر اصلا به این چیزا کاری ندارن.
ولی مجلس عزا که میشه انگار آدم کم تحمل میشه و توقع نداره دیگران رو خیلی سرخوش ببینه حتی تو پوشش.
البته این نظر منه ها. وگرنه واقعا کسی چیزی نگفته بود. خودم میخواستم کاری نکنم که بعدها پشیمون بشم.
خلاصه مراسم تشیییع جنازه و سوم و هفتم روز پنج شنبه بود. بعد دوباره رفتیم آرامگاه. وای چقدر غذای اون روزشون خوشمزه بود.
شام هم عالی بود. فرداش مجلس ختم برگزار کردن ساعت 4 تا 6 یعنی روز جمعه. ناهار جمعه هم جوجه کباب. وایییییییییییییی عالی بود. هر چی میخوردم سیر نمیشدم.
بعد تو مسجد هم دوباره هی حلوا و شیرینی میخوردم. من چم شده بود؟؟؟؟؟ باردار نیستم. بیخود حرف در نیارین برام.
بعد از مراسم ختم دوباره رفتیم آرامگاه. اونجا هم دوباره پذیرایی کردن و من باز هم دستشونو رد نکردم.
بعد از آرامگاه دوباره همه رفتن خونه مرحوم. (ملت کلا ول کن نبودن) اونجا هم دوباره پذیرایی کردن. با خودم میگفتم کوفت بخورن ملت همینجوری دولپی دارن میلمبونن. همچنان که خشمگین ملت رو نظاره میکردم همزمان یه شیرینی هم میذاشتم تو دهنم.
راسته میگن مهمان چشم نداره مهمانو ببینه صاحبخونه هر دورو. والا همش منتظر بودم مهمانها برن. لنگر انداخته بودن. (دور از جون خودمون البته.) خلاصه 8 شب که از خونشون خداحافظی کردیم به قصد برگشت به شمال در نهایت شگفتی من همچنان گشنم بود. به همسر گفتم برو برام یه ساندویچ بخر. زیاد حال و حوصله نداشت با اکراه قبول کرد و برام یه چیزبرگر با قارچ خرید. عااااااااااالی بود. انقده چسبید.
ولی بعد از خوردن چیزبرگر حس میکردم دیگه نفسم بالا نمی یاد. فکر کنم زیاد خورده بودم.
خلاصه اینکه جاده بارون شدید می بارید همسر در تقلا و تلاش برای رانندگی بود من بی خیال هندزفری گذاشته بودم تو گوشم و آهنگ گوش میدادم بدون اینکه ذره ای به رانندگی همسر گیر بدم. به من چه؟؟؟؟ ماشین خودش بود.
خلاصه ما حدودای 12 شب رسیدیم خونه و من مستقیم رفتم تو تختخواب تا صبح تکون نخوردم. اصلا با همسر حرف نیمزدم. حوصلشو نداشتم.
صبح بیدار شدم حموم رفتم پیراهن تیره همسر رو اتو کردم و سوار جیگر شدم و اومدم اداره.