ناگفته های پنهان زندگی

آخرین مطالب

آنچه گذشت

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ق.ظ

دیروز صبحمونو اینجوری شروع کردیم:

رفتیم پیش یکی از همکارای خانم که فوت پدرشو بهش تسلیت بگیم.

دقیقا یکسال پیش همین همکار برادرشو در اثر سرطان از دست داده بود. بابت مرگ برادرش خیلی خیلی خیلی ناراحت بود و غصه میخورد و تو تمام اون یکسال نتونسته بود به زندگی عادی برگرده.

وقتی شنیدم پدرش هم دقیقا یکهفته بعد از مراسم سالگرد فوت پسرش فوت کرد با خودم گفتم واااااااییییی اینو دیگه چطوری تحمل کنه.

یه بچه کوچیک هم داره. زمانی که باردار بود فهمید برادرش سرطان داره و تو تمام طول بارداریش گریه میکرد و غصه میخورد بعد از اینکه بچه اش بدنیا اومد هم چند ماه بعد برادرش فوت کرد.

کلا نزدیک 2-3 ساله که شرایطش اینه. این فوت پدرش هم که دیگه جای خود داره.

دیروز صبح همکارا که گفتن بریم پیشش راستش نمیدونم انگار دلم نمیخواست برم. اینجور جاها رفتن برام خیلی سخته. راستش هیچ حرفی هم نمیتونم بزنم.

با هم رفتیم پیشش. نمیتونست اشکاشو کنترل کنه. میگفت پدرم از غم برادرم دق کرد. میگفت مادرم که مثل جنازه ها شده حتی دیگه اشک هم نمیریزه. فقط میشینه به یه جا خیره میشه.

با تعدادی از همکارا رفته بودیم اتاقش. وقتی حرف میزد و گریه میکرد بیشتر همکارا باهاش اشک میریختن.

اشکام پشت پلکم بود خیلی خودمو کنترل کردم که نریزن پایین و نریختن.

هیچ حرفی نزدم. حرفی برای گفتن نبود. دختره میگفت خیلی شوربختیم. خدا خیلی نامهربونه و از این حرفا.

اکثرا زمانی که مرگ و میر پیش می یاد بازمانده ها از این حرفا میزنن. زیاد دیدم و شنیدم.

رو کلمه شوربخت یه ذره فکر کردم. نمیدونم. واقعا نمیدونم.

من خودم خیلی شاکی ام از بختی که بهم داده شد. هیچ زمانی انقدر از همسرم بیزار نبودم و هیچ زمانی انقدر از ته دل آرزوی مرگشو نداشتم.

هفته پیش یکشنبه که منتظر مهمان بودم مهمانها نیومدن علتش این بود که یکی از اقوام دورشون تو سن 90 سالگی دار فانی رو وداع گفت و اونها هم مجبور شدن برای تشییع جنازه برن و نرسیدن بیان اینجا.

روز یکشنبه خیلی خوشحال شدم از اینکه مهمان ندارم و میتونم استراحت کنم. رفتم خونه و درواقع کار خاصی نکردم استراحت کردم و ...

فردا صبحش وقتی بیدار شدم گفتم آخیش چقدر خوبه وقتی از خواب بیدار میشم مهمان تو خونه نیست و راحتم.

نزدیکای ظهر گفتم حالا یه زنگ به خواهرشوهر بزنم و بگم که سه شنبه رو مرخصی گرفتم چون ما پنج شنبه مراسم جشن عقد دوستمون دعوت بودیم میخواستم اون روز مهمون نداشته باشیم. درنتیجه مهمونها باید زودتر می یومدن خونمون.

از طرفی من هم سه شنبه رو خونه بودم نیازی نبود مهمونی رو عقب بندازیم. درنتیجه زنگ زدم و دعوتشون کردم.

اونها هم سریع قبول کردن.

روز سه شنبه صبح بیدار شدم کارها رو انجام دادم. مهمونها ظهر رسیدن و ناهار هم قیمه درست کرده بودم خیلی هم خوشمزه شده بود.

بعد با هم غروب رفتیم بیرون. یه مقدار خرید داشتن.

خواهرشوهرم گفت که خواهرشوهر خودش قراره اون روز غروب بیان بهمون سر بزنن. منم گفتم خب باشه. با هم که بیرون بودیم. خواهرشوهرش رسیده بودن و ما تو خیابون همدیگه رو دیدیم و از اونجا رفتیم خونمون.

قرار نبود شام بمونن ولی موندن. ما هم از قبل برای شام آش آماده کرده بودیم و کتلت.

همسر هم رسیده بود خونه. شام رو اونشب خوردیم و ظرفارو شستیم و جابجا کردیم. فکر کنم نزدیکای 12 رفتن.

یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودن که بعد از رفتن مهمونها ما با خواهرشوهرم اینا نشستیم چایی با شیرینی تر خوردیم.

انقدر چسبید انقدر دوست داشتم . آخه من معمولا شیرینی بخصوص تر نمیخورم جهت حفظ زیبایی اندام

ولی اونشب واقعا بهم چسبید.بعد تا ساعت 2 بیدرا بودیم و بعد هم خوابیدیم.

صبح که بیدار شدم آسه آسه رفتم آشپزخونه و شروع کردم آشپزی برای ناهار. اونها هم ساعت 10 بیدار شدن و صبحونه خوردیم و بعد هم ادامه آشپزی تا ساعت 2 ناهار آماده شد  و همه با هم خوردیم بعد همسر رفت اداره ما موندیم خونه.

راستی قبل از ورود خواهرشوهرم اینا من کارت دعوت جشنمونو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم که اینا به محض ورود مشاهده کنن و در جریان باشن که ما 5شنبه کار داریم.

عین نقشه پیش رفت و خودشون چهارشنبه غروب ساعت 5 رفتن . البته رفتن خونه مادربزرگش.

وقتی رفتن انقدر خسته بودم که حتی نای غذا خوردن هم نداشتم. انگار تمام خستگی یهو خودشو نشون داده بود.

خلاصه اینکه خواستم زنگ بزنم آرایشگاه و برای فردا وقت بگیرم. حال نداشتم گفتم ولش کن فردا صبح زنگ میزنم.

فردا صبحش خواستم زنگ بزنم دیدم ای بابا شماره آرایشگاه عوض شده و من شماره جدید رو ندارم.

حالا چه کنم؟؟

مراسم بعد از ظهر توی تالار بود ساعت 2-6 ساعت 12 همسر اومد خونه من ماشینو گرفتم رفتم آرایشگاه . نگران بودم برام وقت نداشته باشه.

وقتی رسیدم دیدم همه تو ظلمات نشستن دارن کار میکنن. گفتم چه خبره اینجا؟

گفتن برق قطعه. ای باباا!!!!!

گفتم من شینیون میخواستم چه کنم؟ آرایشگرم گفت تو که موهات صافه اصلا  مشکلی نداری من بدون سشوار هم میتونم برات شینیون کنم. چاره دیگه ای نبود نشستم تو ظلمات موهامو  شینیون کرد برگشتم خونه دیدم همسر رفته دوش گرفته.

من هم لباسامو پوشیدم و آماده شدم. که همسر گفت عرفان هم با ما می یاد صبر میکنیم تا برسه. از ساعت یه ربع به 2 تا ساعت 3 با لباس مجلسی تو خونه اینور و اونور میرفتم و به کارها میرسیدم تا آقا عرفان تشریف فرما بشن.

بالاخره رفتیم مجلس. خوب بود خوش گذشت تالارش شیک بود. عصرونه هم کباب کوبیده دادن.

مراسم ساعت 6 تموم شد و ما تصمیم داشتیم برای شام بریم خونه مادربزرگ همسر که خواهرش اینا هم اونجا بودن.

راستی مامان و باباش هم نتونسته بودن بیان. چون ماشینشون خراب شده بود.

خلاصه اینکه این پسره نکبت اونشب باز زیاد نوشیدنی خورد و یه سری گندکاری بالا آورد از جمله تصادف و ...

ماشین زیاد خسارت ندید ولی من خیلی خیلی شاکی بودم چون از قبل گفته بودم وقتی کوفت میکنی نشین پشت فرمون بذار من بشینم. ولی کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟

خلاصه اونشب بعد از تمام اون مهمونیها کلی با هم دعوا کردیم. تا ساعت 3 صبح داشتیم تو خیابون تو ماشین دعوا میکردیم بعدش هم برگشتیم خونه .

فرداش کلی ازم عذرخواهی کرد بابت دیشب. ولی من که نبخشیدمش. بچه که نیست بگم نمیفهمه. اتفاقا خوب هم میفهمه. یه جای سالم رو ماشینم نذاشت. هر دفعه مست میکنه یه جاشو میزنه مرتیکه. خودشم ماشین نمیخره بگم به جهنم ماشین خودشو هر غلطی میکنه بکنه.

خلاصه اینکه پنج شنبه و جمعه بدی  داشتم و اون ته مانده حسی که بهش داشتم هم از بین رفت و ...

نمیدونم چی بگم. ولی کاش هیچوقت باهاش ازدواج نمیکردم. این بشر از نظر من حتی یه خصوصیت مثبت هم نداره.

روز جمعه مدیرشون زنگ زد گفت که فرداش یعنی شنبه جلسه دارن یه شهر دیگه. بهم گفت من با آرین میرم ماشینو نمیبرم. گفتم باشه.

زنگ زد به آرین که فرداش با هم برن. آرین گفت من میخوام امشب برم پیش مدیر میخوای تو هم با من بیا.

این سه تا با هم دوستن. همسر ، آرین و مدیرشون.

همسر بهم گفت چیکار کنم؟ اگه امشب باهاش نرم فردا خودم باید با ماشین برم اونوقت تو بی ماشین میشی.

گفتم خودت میدونی برای من فرق نمیکنه. گفت اگه برم ناراحت نمیشی؟

گفتم نه برو.

وقتی رفت ساعت 9 شب بود. انقدر باحال بود. انقده دوست داشتم اون تنهایی رو.

یاد دوران مجردیم افتادم تو دلم گفتم یعنی میشه بره و دیگه برنگرده. اصلا بهش زنگ نزدم. زود رفتم بخوابم. ولی...

اونشب شاید بالغ بر 10 بار برق خونه قطع و وصل شد هر دفعه هم این محافظهای برق دیرینگ و دیرینگ صداشون در می اومد مگه میذاشتن من بخوابم؟

کلی لعنت فرستادم به شانس ت خ م  ی خودم. که بازم صبحش دچار سوء خواب شدید بودم. یعنی کمخوابی مفرط داشتم.

غروب شنبه هم ساعت  5 حاج آقا اومدن خونه و ادامه زندگی سرشار از عشقمونو از سر گرفتیم.

این بود تعطیلات ما. بسیار هم عالی بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۵
پرنسس معتمد

نظرات  (۲)

مواظب باش عزیزم با اون حال همیر تا ساعت سه صبح نباید تو خیابونا دعوا کنین که ، ایشالا که همه چی خیر واست پیش بیاد 
واسه خودت خوش باش 
پاسخ:

آره خطر کردم. نباید اینکارو میکردم. ولی خیلی عصبانی بودم.

واسه خودم خوش باشم؟ باشه. سعی خودمو میکنم.

ای جونم
عزیز دلم من درکت می کنم سر آسیب زدن به ماشین چقد حرص می خوری.
راستش من قبلا فک میکردم مردایی که مشروب می خورن و مثل شوهر تو شیطنت دارن خیلی جذاب و سکسی اند :))))) الان دیگه داره نظرم عوض میشه کم کم .
گاهی حس میکنم تو بخاطر امتیازاتن زیادی که نسبت به همسرت داری انقدر ازش عصبانی هستی، شاید اگر اون هم سطح تو بود ، یا کلا هم لول بودید خیلی راحت تر کنار می اومدی و بیشتر می تونستی دوسش بداری.
 به هر حال من برات آرزوی خنده ای طولانیی می کنم.
راستی، من هیچ وقت نفهمیدم از قبلی چرا جدا شدی؟

پاسخ:

راست میگی اگه هم رده بودیم انقدر حرص نمیخوردم. ولی از همون جمعه تصمیم گرفتم دیگه بی خیالش بشم. چیزی رو که نمیتونیم تغییر بدیم باید بپذیریم. ماشین رو هم خودش برد درست کرد عین اولش شد. ارزش اون همه حرص خوردن رو نداشت.

مرسی بابت آرزوی قشنگت. بهتر از ایناشو برای خودت  آرزو دارم عزیزم.

ولی اون قبلیه رو نمیدونم آدم خوبی نبود ولی یه سری فاکتورهای مثبت هم داشت که اون موقع نمیدیدم. اگه بخوایم مقایسه کنیم از این خیلی بهتر بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی