زمستون سرد
هوا سرده خیلی هم سرده. ولی من این سرما رو دوست دارم. دیروز صبح برف می بارید من ظهرش یکساعت پیاده روی کردم تو اون هوا.
دوستان میگفتن فردا جنازه ات می یاد اداره. ولی همچنان سالمم. (بترکه چشم حسود)
عارضم به خدمتتون که اولا پسرک هنوز به دخترک زنگ نزده.!!!!!!!!!! وقت نداشته!!!!!!!!!!!!!! منتظره یه تایم مناسبه!!!!!!!!!!!!!!!
زنگ زدم به دختره گفتم خب چه خبر؟ زنگ زد؟ گفت نه.!!!!!!!!!!
اصلا متعجب نشدم. میدونستم ممکنه این اتفاق بیفته. نه بخاطر اینکه پسره نخواد زنگ بزنه. نه.
بخاطر اینکه این جماعت فکر میکنن همه موظفن منتظرشون بمونن و اینا هروقت حالشون مساعد بود زنگ بزنن و قرار بزارن دیگه نمیفهمن که این وسط اون دختر ممکنه بهش بر بخوره و فکرکنه به شخصیتش توهین شده.
بیشعورن دیگه نمیفهمن. یه عمر از بالا به همه نگاه کردن فکر میکنن همه دخترا تشنه برقراری ارتباط با اینا هستن و هر گربه رقصونی که در بیارن رو به جون میخرن.
زهی خیال باطل. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.
این دختر هم از اون توسری خورها نیست.
فقط منتظرم ببینم با زنگ زدنش دختره چجوری حقشو میذاره کف دستش ببینم و کیف کنم. بخدا اینجور آدمها حقشونه.
فکر میکنن ملت همه کف کرده همیشه منتظر میمونن. مرتیکه نفهم.
خب حالا برسیم به بیشعوریهای حاج آقای خودمون. ماشالا تو بیشعوری کم نمی یارن.
اولا که تمام آخر هفته ها که باید اختصاص داده بشه به استراحت و انجام کارهای عقب افتاده، چه جوری میگذره؟؟؟؟؟
با رفقای حاج آقا.
یا اونها خونه ما هستن یا ما خونه اونها هستیم. همش هم این همسر منه که داره خرج میکنه. بساط نوشیدنی که جزء لاینفک جمعهای دوستانه اینا هست. دختر و پسر هم نداره همه میخورن. فقط من بینشون سالمم و عاقل.
در طول هفته که سر کارم. آخر هفته هم که از دست این و رفیقاش حرص میخورم از همه بدتر بیخوابیهامه.
در طول هفته مجبورم صبحها زود بیدار شم آخر هفته ها که کلا شب زنده داریم. و از اونجاییکه عادت ندارم صبح زیاد بخوابم معمولا ساعت 8 دیگه بیدار میشم و تمام روز کلافه ام از بیخوابی و حرصهای شب گذشته.
جالبه که جمعه هم نفس نمیتونیم بکشیم. آقا تو خونه بند نمیشن. همش میگه شال و کلاه کن بریم ددر.
حالا اگه تنها بریم خب بعد یکی دو ساعت برمیگردیم. ولی آقا دوست دارن با رفقا بریم.
جمعه همین هفته ساعت 12 ظهر با دوستان رفتیم بیرون تا 12 شب در خدمتشون بودیم.
من فرداش هلااااااااااااااااااااااااااااک بودم.
درنتیجه روز یکشنبه که تعطیل بودیم فقط توخونه استراحت کردم. البته باز هم در امان نبودیم از دست رفقا.
غروب با هم رفتیم سفره خونه سنتی توی بارون و سرمای شدید.
دیشب حاج آقا می فرماین هفته دیگه خواهرم اینا دارن می یان یه 3-4 روزی مهمون ما هستن.
با یه لبخند شیطانی این جمله رو گفت. انگار من دشمنشم انگار خوشحال میشه از ناراحتی من.
من مهمان دوست ندارم باید به کی بگم؟؟؟؟؟
اونم مهمان 4 روزه. اونم تو شرایطی که آقا اصلا کمک نمیکنه.
دیشب از حرصم هیچی نگفتم رفتم مثلا بخوابم. مگه خوابم میبرد؟؟؟؟؟؟؟
غصه هفته دیگه رو داشتم. مثلا تعطیلی داریم.
کلا تعطیلات ما به واسطه حضور آقا همش در حال ریده شدنه.
تازشم بهش گفتم این هفته آخر هفته با خواهرم اینا بریم بیرون. میگه نذار پنجشنبه و جمعه. آخر هفته میخوایم بریم عشق و حال.
انگار فقط این حق داره عشق و حال کنه من حق ندارم زندگی کنم.
مرتیکه خودخواه فقط خودشو میبینه.
دیشب بهش گفتم من چرا با تو ازدواج کردم. خیلی پشیمونم.
فکر کرد شوخی میکنم. خندید.
تو دلم گفتم رو آب بخندی نکبت. مگه شوخی دارم باهات.
برای خانواده من اصلا وقت نداره. حالا من باید دائم در خدمت خودش و دوستاشو فک و فامیلاش باشم.
تصمیم گرفتم امشب هر جور شده جور کنم با خواهرم اینا بریم رستوران. خیلی وقته قراره دعوتشون کنیم.
بزار یه ذره به این سخت بگذره. بفهمه من چی میکشم.
البته شعور فهمیدن نداره.
اگه بدونین چه برفی داره می باره.
دیدنش خیلی باحاله. تو اداره نشستم بارش برفو نگاه میکنم.
حداقل تو اداره میتونم استراحت کنم.